هفتگ
هفتگ

هفتگ

زندگی ، با مزه ی گس

تصور می کنم به هر دلیلی ، خواسته یا ناخواسته رفته ام به شهری که هیچکس را نمی شناسم . آنجا هیچ شغلی ندارم و نمی دانم باید چکار کنم و چگونه روزگار بگذرانم ؟

حالا کمی شرایط را سخت تر می کنم . فرض می کنم در شهر خودم ، در زمانی غیر از زمان خودم مجبورم زندگی کنم . تمام کوچه ها و خیابانها را می شناسم . از تک تک کوچه پس کوچه های شهر خاطره دارم ، اما هیچ کجای شهر به من تعلقی ندارد و کسی هم مرا نمی شناسد ! فرض کنیم چیزی شبیه اصحاب کهف !

و حالا باز هم شرایط را سخت تر می کنم . فرض می کنم  همه ی اینها باشد و به خواست خودم در غار اصحاب کهف رفته باشم . حالا چندصد سال گذشته و من به جامعه و شهری باز می گردم که همه منتظر ورودم هستند . در لحظه ی بازکردن چشمهایم ، پیش از هر چیزی ، دوربینهای تلویزیونی و چشمهای منتظر را می بینم که می خواهند اولین برخورد من در بازگشت به زندگی را ثبت کنند .

باید خیلی سخت باشد ! وارد دنیایی بشوی که کاملا برایت غریبه است اما همه تو را و شجره نامه ات را و تمام خصوصیاتت را می دانند !

و حالا سخت ترین شرایط را در نظر می گیرم :  همه ی اینها باشد و من هیچ حافظه ای نداشته باشم ! هیچ تصوری از جهان پیرامون خودم نداشته باشم ! یک آدم پنجاه ساله که چندصد سال بعد از زمان خودش وارد دنیایی می شود که همه منتظرش هستند !

 

 

چه شد که اینها را نوشتم ؟

همه اش بخاطر این خبری بود که ظاهرا از بی بی سی نقل شده :

« جسد دختر ۱۴ ساله‌ای که می‌گفت "امیدوارم تا شاید صدها سال دیگر درمان شوم، برخیزم و به زندگی ادامه دهم" با حکم دادگاه منجمد شد.
این دختر چهارده سال بریتانیایی که به نوع نادری از سرطان مبتلا بود پیش از مرگ خواسته بود تا جنازه او به روش علمی منجمد شود تا شاید با پیشرفت علم در آینده، بازگرداندن حیات به او امکانپذیر گردد و بتواند بار دیگر به زندگی خود ادامه دهد.
والدین این دختر از هم جدا شده‌اند و در حالیکه مادر او با این درخواست موافق بود، پدرش برای جلوگیری از اجرای این خواست به دادگاه مراجعه کرد.
پدر دختر نگران تنها ماندن دخترش در آینده و همچنین هزینه‌های گزاف روند انجماد جسد بود اما در جریان دادرسی مخالفتش را پس گرفت.
جسد این دختر پس از مرگ به آمریکا انتقال یافت و یک شرکت تجاری با هزینه‌ای حدود چهل هزار دلار، آن را "برای همیشه" در دمای پائین  منجمد کرده است. »

بعد از خواندن این خبر ، به جز نوشته های بالا ، به ذهنم رسید که : شاید بد نباشد که چند نفر از ما متولدین دهه ی چهل را هم منجمد کنند و بعد از یکی دو قرن دوباره به دنیا برمان گردانند تا خاطرات خود را از این سالهای شگفت و روزگار غریب برای دیگران تعریف کنیم !! 

 ما را به دنیا برگردانند تا شاید حتا چند ساعت بتوانیم روزگار بی جنگ و بی زورگویی و بی اجبار  را نیز تجربه کنیم . البته این احتمال هم هست که آنوقت در دنیایی چه بسا افتضاحتر به روزگار برگردیم !

به هر حال اینهم وسوسه ای است . نمی دانم آیا کسی هست که چنین آرزویی داشته باشد ؟ فکر می کنید دنیا در چندصد سال بعد چگونه خواهد بود ؟ دوست دارید در چه دنیایی دوباره چشم به روی آسمان بگشایید ؟!!

اربعین

دولت عراق برای ورود ایرانی ها به  مراسم اربعین دو میلیون و پانصد هزار  ویزا صادر کرده ....

   جمعیت ایران  حدود .....۲۰ میلیون خانوار ( ۸۰ میلیون نفر )

می تونید حدس بزنید چند نفر از این جمعیت عاشق امام حسین و شیعه و اسلام هستند ؟

از این ۸۰ میلیون ... 

شما پیر ها رو که توان چنین سفری ندارند کم کن 


بچه ها رو که  کسر بزرگی از جمعیت ایران هستند کم کن 


 دو سوم جمعیت ایران زیر خط فقر اند ...  کسانی که می خوان توی این سفر باشن ... اما  توان مالی یا  مرخصی  لازم ندارند .. کم کن 


کسانی  یه ماه پیش  در عاشورا کربلا بودن و  تو این مراسم نیستن کم کن 


کسانی که عاشق این مراسم اند ولی از ترس بمب  نمی رن کم کن ...

جمعیت زنان که وقتی تو این قشر باشن اجازه شون دست خودشون نیست  ... کم کن ....


کسانی تاب پیاده روی ۲۰۰ کیلومتری و شلوغی ندارن کم کن ....


با در نظر گرفتن  تمام موارد بالا و خیلی از موارد دیگر ... به این نتیجه می رسیم که  دو میلیون و پانصد هزار نفر  کسر بزرگی از جامعه ماست ....


 این آمار رو نوشت کنید و برای تمام کسانی که می گن  ...

عشق کوروش تو دل مردمه 

حکومت ایران مردمی نیست 

حجاب   توو ایران زوریه و هیچ کس اعتقادی بهش نداره ...


عصر جاودانگی

تلویزیون روشنه و آقای دکتر داره از تکنولوژی چاپ پوست زنده خبر میده. دستگاهی خیلی با ظرافت در حال ترمیم پوست دست خانمی بود که آسیب دیده... با اینکه اول برنامه نوشته بود "هشدار! این برنامه شامل صحنه هایی است که برای همه مناسب نیست" اما چشم از دست هایی که بر اثر انفجار تکه پاره شده بود و داشت نشونشون میداد برنداشتم... گفت همشون ترمیم میشن... همشون... خانمی که متخصص اخلاق شناسی بود تاکید داشت با این شیوه پوست همیشه جوان میمونه و احتمال دروغ در برخوردها زیاد میشه. تو هشتاد سالته اما به راحتی خودت رو سی ساله جا میزنی... خانم متخصص ژنتیک صراحتا گفت این تکنیک برای بافت های درونی در حال انجامه و قرصی رو نشون داد که فرایند پیری در بدن رو متوقف میکنه. برای همیشه... برنامه دو ساعت بود و خیال ندارم تمامش رو براتون تعریف کنم اما چیزی که من رو تحت تاثیر قرار داد اولا تحقق افسانه‌ی جاودانه شدن انسان هاست و بعد از اون دردسرهای پیش رو...
برفرض _که البته تا چند سال دیگه فرضی در کار نیست و یک حقیقته_ من و تو قراره تا ابد زندگی کنیم، اونهایی که از دست دادیم چی... مگه میشه تا ابد با یاد کسانی باشیم که اگه پنجاه سال دیرتر متولد شده بودن، میشد که همیشه باشن... مگه میشه کسی تا بینهایت در غم از دست دادن عزیزی بسوزه... چرا تلاش کنیم؟ مگه دیر میشه؟ حالا امسال کنکور قبول نشدیم که نشدیم، الان پولدار نشدیم که نشدیم، تخصص نگرفتیم که نگرفتیم، بی کار شدیم که شدیم، عجله ای در کار نیست، ما دیگه تا ابد اینجاییم... با قطعی شدن عمرِ ابدی، معنیِ انگیزه و امید از دست میره...
 وقتشه تخیلتون رو به کار بندازین و بگین اگه مرگی در کار نباشه، دیگه چه اتفاقی میوفته... 

ماندن یا رفتن وسوسه این است

یه لحظه چشمامون رو ببندیم و  به این فکر کنیم که  قرار شده مرگ از زندگی بشر حذف بشه و انسان مادام العمر به حیاتش ادامه بده...

زندگی بدون مرگ، میل به جاودانگی،نامیرایی،رویین تن شدن، چشمه آب حیات و ... در تمام طول تاریخ بشر تکرار شده و اسطوره ها و افسانه ها به این خاطر ساخته شدن و در درازنای تاریخ امتداد پیدا کرده اند. گیلگمش از قدیمی ترین اساطیر جاودانه قوم سومر و بین النهرین است.  آشیل یونانی ها و اسفندیار ایرانی ها  هر دو بازتاب دهنده یک نیاز و یک آرزوی دست نیافتنی هستند رسیدن اسکندر به چشمه آب حیات و... همه و همه اشاره به همین خواسته و آرزو داره، میل به جاودانگی  در بشر وجود داره کشیدن نقاشی رو سنگ و چوب و حکاکی در طبیعت نشان از این داره که آدمی در طی زندگانی همیشه میل داشته و دارد ماندگار شود از بدو تاریخ تا امروز که گرفتن فیلم و عکس و غیره  بازتاب همین نیازست.داستانی در اساطیر یونان وجود دارد که در آن زئوس کوزه‌ای آب حیات به انسان‌ها داد تا بنوشند و جاودان شوند و از فرسودگی جاودانی غذاب بکشند. در اساطیر یونان همسر ائوس هم به خواست او جاودانه شد. اما ائوس تنها بی‌مرگی خواسته بود و نه جوانی جاودان و همسرش آن قدر فرسوده شد که ائوس او را به حشره بدل کرد. و این خود داستانیست بسیار تامل برانگیز، اینکه جاودانه شده و پیر و فرتوت گردیم اصولا چیز جذابی هست یا نه؟ اکثر انسانها مرادشان از جاودانگی و نامیرایی  این است که جوان بمانند... هرچند باید دید اصولا چنین چیزی ممکن و یا مطلوب است؟ راحت تر بپرسم آیا دوست داریم جاودانه شویم و هرگز مرگ را تجربه نکنیم؟ فارغ از امکان علمی و عملی این ماجرا اگر صرفا به صورت نظری به این مسئله نگاه کنیم  قطعا پاسخ همه آری نخواهد بود فرض کنیم گرفتار ستمگران هستیم برده ایم، رعیتیم، زیر دست ارباب و فئودال عمر میگذرانیم کارگر و کشاورز و چوپانیم، اقلیت هستیم گرفتار امثال طالبان و داعش هستیم، عمر جاودان به چه کارمان می آید؟ اما اگر شاه و ارباب و پرنسس باشیم قطعا عمر جاویدان بسیار مطلوب و دلچسب است. نهایتا اینکه اگر از شرایطمان رضایت داشته باشیم قطعا عمر جاویدان بسیار مطلوب و شگفت انگیز خواهد بود اما اگر از شرایطمان ناراضی هستیم نامیرایی قطعا چیز مزخرفی خواهد بود.


برتولت برشت میگه:موضوع غم انگیز در خصوص زندگى،کوتاه بودن آن نیست بلکه غم انگیز آن است  که ما زندگى را خیلى دیر شروع مى کنیم!

هفتگ دو ساله شد

دو سال از زمانی که   محسن باقرلو  اولین پست هفتگ نوشت  ، گذشت    ۷۳۰ روز    ....۱۰۴ هفته .....

در این ۱۰۴ هفته من ۱۰۲ بار وبلاگ‌آپ کردم ...  امروز یه نگاه کلی به مطالبی که نوشتم  انداختم ... چنگی به دل نمی زد  ده  یا پانزده تا ش خوب بود  ... الباقی  خلاص بود .... 

نوشته های بقیه بچه رو هم خوندم ....  نوشته های گاه و بیگاه مهربان عالی اند ... افسوس که کم می نویسه   ... 

حسرت بزرگ من  رفتن مسعود بود ...

مسعود حوصله نداشت ... فکر کنم تو تعارف محسن قبول کرده بود بنویسه .... ولی   وقتی دست به قلم می شد .... عالی بود 

 

از محسن و بابک و محمد تو این چند هفته اخیر نوشتم ... براتون ....

لطافت نوشته های  دل ارام  دوست دارم ...     نگاهش به دنیا مثل نگاه پرنسس های  ... 


نگاه متفاوت عباس ...‌ 


و لباقی بچه ها   مجید .... هدیه .....  مرجان ...


همه و همه زحمت کشیدن تا چراغ این ساختمان خاموش نشه .... 


دمتون گرم ....


سعی کردم بهترین نوشته ا م   رو  از دید خودم پیدا کنم و اینجا دوباره بنویسم 



.......................................................................................

نمیدونم قبلا راجع به این موضوع صحبت کردم یا نه .... 


ادم روشنفکر کسی که به حقوق اطرافیانش احترام بزاره.....


حقوق هم گمونم جمع حق باشه ... و وقتی کسی از حق خودش استفاده میکنه هیچ منتی سر هیچ کس نیست مثل حق استفاده من از وسایل شخصیم......

شما وقتی من از مبایلم استفاده میکنم احساس فرهیختگی نمیکنید ... یا مواقعی که با من دعواتون میشه نمگید  " تقصیر منه که گذاشتم اون روز با مبایلت حرف بزنی ...."

و یا  دیگران شما تشویق نمیکنند به اینکه افرین افرین که گذاشتی آرش با مبایل خودش حرف بزنه ....

خیلی احمقانه به نظر میاد ....

چون این حق منه که با مبایلی که خودم از پول خودم خریدم حرف بزنم ..... 


البته حقوق دیگری هم وجود داره و چون کلمه حق پشت اون هست باید مثل مثال بالا باهاش برخورد بشه ...


مثل ...

حق معاشرت همسرتون با دوستان غیر همجنسش 

حق داشتن مسائل  و   راز   و    پسورد    همسر

 حق کشیدن سیگار ویا مشروب خوردن  همسر

حق رفتن سر کار و کسب درامد

حق بازی کردن بچه ها حتی زمانی که شما حوصله ندارید

حق نگفتن بعضی از موضوع ها که سلاح نمیدونه همسرتون بهتون بگه ...

حق مهمونی گرفتن همسایه تا نصفه شب ....

حق داشتن پاسپورت

حق طلاق خانمها

حق داشتن  نگاه متفاوت در مورد یک موضوع ....

حق مخالفت

حق رفت و امد نکردن  با خانواده شما در صورت سلاح دید ...

و خیلی از حقوق دیگه ....


خب یه دسته از آدمها هستند که  معتقد به این حقوق نیستید و قبول ندارند ... . خیلی هم خوب ... دمتون هم گرم




دسته ایی دیگه از آدمها  کسانی هستند که از این حقوق دم میزنند ... و دائم تو جلسات مختلف دیگران و کسانی که این گونه نیستن ارشاد میکنند ... 

و احساس خوبی بهشون دست میده که اینطوریند .... خب طرف داره از حقوق خودش استفاده میکنه ما چرا احساس فرهیختگی میکنیم ... چرا به ما میگن روشنفکر و تشکر میکنیم

این دسته ادمها احتمالا وقتی  با طرف مقابلشون  به مشکل میخورند و طرف بدی بهشون میکنه یا اونا تصور میکنند طرف بدی کرده تک تک این حقوق میکوبند تو سر طرف مقابل ... و جلوی این حقوق سد میکنند


این دسته آدمها از گروه اول بسیار خطرناک ترند و زندگی باهاشون بسیار سختتر ... 



اگه حتی تو دلتون و در اعماق وجودمون  این طوری هستیم و وقتی با کسی حرفمون  میشه حقوق که ادعا کردیم بهش معتقدیم سلب میکنیم یا دوست داریم سلب کنیم رومون نمیشه ...یا اگه چون اینطور هستیم و به حقوق دیگران احترام میزاریم برای خودمون  شخصیت و امتیاز ساختیم ...


مثل مثال مبایل بالا احمقیم


یا به حقوقی که برای دیگران قائلیم در هر شرایط پایبد باشیم یا اگه سخته برامون  بریم تو دسته اول ...


این جوری حداقل شفافی ایم


                                                      دی ماه سال ۹۳



از همتون ممنون که اینجا رو می خونید.....   


دلبرکانِ اشتها برانگیزِ من

به نظر من برای بعضی غذاها می شود شعر گفت. نه از این شعرهای الکی پلکی ها... نه... یک شعر درست و درمان. چیزی در حد و اندازه های شاهکار حماسی آقا فردوسی.‌.. همچین استخوان دار. می شود صحنه نبرد را گرفت وسط میز نهار و یک طرف قوم پلو و طرف دیگر خورشت قرمه سبزی... واااای که چه رزمی شود اندر بشقاب و پلو و خورشت و روغن سبز سرازیر و معده ای پُر تا پیچ مری! 
یا برای بعضی غذاها می شود مُرد حتی...‌ شما فرض کن لوبیا پلو... قرمزززز، با لوبیا های یک اندازه، گوشت های تکه ای و عطر زعفران... شما تصور کن باقالی پلو... سبزززز، پر شوید، پر باقالی، با ماهیچه و آبِ گوشتی به غایت غلیظ... 
خلاصه که اگه تاریخ دست من بود، تمدن بشر رو به قبل از کشف پخت غذا و بعد از اون تقسیم میکردم... لعنت به هرچی کالری و اضافه وزنه...

غذا

به نظر من یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا غذا خوردن است.

حالا هرکسی یه ذائقه و سلیقه یی داره که به تعداد و تنوع و حجم غذا مربوط میشه اما اصل ماجرا پابرجاست یعنی همون لذت بخش بودن غذا خوردن، دیدم و میشناسم کسانی رو که غذا میخورن صرفا برای اینکه زنده بمونن وچنان بی و میل و رغبت غذا میخورن که انگار دارن شکنجه شون میکنن...اما واسه امثال من طعم و حجم و تنوع غذا لذت بخش و دوست داشتنیه، مثلا حسی که به سیب زمینی سرخ کرده  یا قرمه سبزی پرچرب دارم مثل گردش تو  یه جنگل انبوه و سرسبزه  یا خوردن انواع کباب برام خیلی جذاب تر هست تا دیدن غروب خورشید لب دریا،  مثلا خوردن هلیم  ( ننویسیم حلیم، حلیم یعنی شکیبا و بردبار،  هلیم هم غذایی است مخلوط از مرغ یا گوشت همراه بلغور جو یا گندم  پخته میشود که اکثرا  مردم  آن را با شکر میخورند و بعضی ها مثل من با نمک)  به عنوان صبحانه بسیار جذاب تر  از لمس نسیم صبحگاهی  روی قله کوه هست...

بازی گونه

تمام مدتی که وبلاگ خودم را می نوشتم  تقریبا خواننده های خوبی داشتم. خیلی هاشان همیشه برایم کامنت هم می گذاشتند و عدد کامنت هایم اوایل برایم مهم بود. بعضی ها صرفا چون جوگیریات را دوست داشتند، من را از سر کنجکاوی می خواندند..  بعضی ها خودم را دوست داشتند و لطفشان زیر هر نوشته ای هر چند بد و سطحی شاملم می شد .... بعضی ها هم کلا فحشم می دادند... خصوصی و عمومی اصرار داشتند که من آدم خری هستم و هیچی بارم نیست...  یادش به خیر .... 

حالا که آنجا خاک گرفته و هیچ کدام از آن فحش بده ها و گل بزار ها هم نیستند و حتی شاید دیگر اسمم یادشان هم نباشد، من هر وقت به سطرهای سپیدم سر می زنم فقط سراغ آن چند پستی می رم که سر یک موضوع خاص همه کامنت می گذاشتند برایم. با سرفصل  ( کتاب) بود. مثلا یک تکه از کتاب را می نوشتم و می خواستم از همه در باره ی آن موضوع نظر بدهند... عااالی بود نظرات و از آن عالی تر صداقت پشت نظرات... البته در وبلاگ برخلاف چیزهای مد شده ی الان، راحت می شد هویت را پنهان کرد ولی باز بعضی حقایق و صداقت ها برایم عجیب بود. یک بار درباره ی حسرت های کودکی نوشتیم همه... از بین آن تعداد کامنت هنوز دوتا را خوب یادم هست... یک نفر که نوشته بود حسرت مسافرت به شمال داشته و هنوز هم نرفته.... و یک نفر دیگر که  حسرتش  .... بگذریم... یکبار از اسم های عجیب و به یادماندنی زندگی مان... یک دفعه از دست ها.... و من هنوز از بین تمام آن پست ها همیشه به آن کامنت ها می بالم .... که باعثش بودم... که ثبتشان کردم...


حالا هم می خواهم با همین خواننده ها و کامنت گذاران کم ولی ثابت اینجا یکبار دیگر ان آن کار را تکرار کنم. نمی دانم همان حس را می دهد... نمی دانم استقبال میشود یا نه... ولی امتحانش می کنم. 

 ex_machine را نگاه می کردم. یک صحنه از فیلم ربات انسان نما از شخصیت مرد فیلم پرسید: دورترین خاطره ات را بگو؟ دورترین تصویر ذهنی... می تواند یک صدا، بو یا یک حس باشد حتی... و من به معنی واقعی بقیه ی فیلم را از دست دادم بس که ذهنم را کاویدم به دورتر و دورتر.... و چقدر لذت بخش بود وقتی سرانجام به دورترین خاطره ام رسیدم.... 

دورترین خاطره ام یک تصویر چند ثانیه ایست از زنی که پله های  خانه ی مادرم بزرگم را آمده بود بالا و یک نوزاد لخت را که توی پتوی پیچیده شده بود و چند چسب باند هم روی دست و قفسه ی سینه اش بود را گذاشت همان رو به روی در ورودی.... یادم نیست آن زن که بود.   یادم نیست به جز من چه کسانی بودند... فقط حس می کنم صبح بود... نوزاد آرام بود و نور آفتاب به پوستش می تابید ... اگر نوزاد خواهرم کوچکترم بوده باشد من دورترین تصویر زندگی ام در سه سال و دو ماهگی ثبت شده...از مانی چند ماهی کوچکتر....

حالا شما بنویسید... به ذهنتان فشار بیاورید...