هفتگ
هفتگ

هفتگ

یک حس خوب

یک حس خوب

یوسف و اصلان اهل خوزستانند . اولی اهل اطراف سوسنگرد است و دیگری اهل اطراف باغملک . دومی لر است و اولی عرب .

پای کار و کارگاه که میان بیاید ، دیگر کجایی بودن و از کدام ایل و طایفه بودن ، خریداری ندارد البته اگر دیگران بگذراند ! آنچه مهم است در کنار هم بودن است و کار کردن . البته حاشیه های خوب و بد کار هم هستند که همیشه ی روزگار نیز همراه هم اند .

یوسف همه ی کاره ی کارگاه است . از صبح که می آید  باید به فکر چایی و صبحانه و این ور آن ور رفتن باشد . یکساعت که نباشند همه چیز قاطی می شود !!

 گاهی هم معارضین محلی به کارگاه می آیند البته این می آیند به همین سادگی و در یک کلمه هم نیست !! که بماند - ، و در چنین وقت هایی یوسف حکم مترجم هم پیدا می کند !

اصلان راننده و همه ی کاره ی کارهای من است ! از صبح که با ماشینش می آید دنبال من ، تا غروب همراه من است . در جاده و کارگاه و شهر و روستا و اداره و بازار و ... .

یوسف تازه پدر شده است اما اصلان چیزی به نوه دار شدنش نمانده است !!

حالا اپیزود اول :

آبان 1394 . جاده ی اهواز ، سوسنگرد ، چزابه .

کاروانهای پیاده به سمت مرز حرکتند . پیر و جوان و کودک . مرد و زن . می روند که بروند زیارت . می روند کربلا . برخی هم پای برهنه ! دوربین به دست ، از آنها ، از بیرقهایشان ، از دست هایشان ، پاهایشان ، از چهره هایشان عکس می گیرم . از چند کیلومتری اهواز تا خود مرز .همه جا در این عکس گرفتن ها اصلان همراهم است و گاهی در نزدیکی کارگاه ، یوسف در کنارم . و البته کاروانها به نزدیکی روستایشان که می رسند ، با یوسف می رویم روستا .

حکایت غریبی است این کاروانهای پیاده . حکایتی که شاید با هیچ معیار مدون و هیچ تئوری ای همخوانی نداشته باشد . گاهی حکایت عشق است ، گاهی حکایت اعتقاد ، گاهی حکایت دور هم بودن ، گاهی حکایت وظیفه ، گاهی  حکایت کنجکاوی ، گاهی حکایت عادت ، گاهی هم بی هیچ حکایتی ...

اپیزود دوم :

آبان 1395 . اردبیل .

کارها و روزمره گی های کاری یک روز دیگر هم ، در دفتر به پایان می رسد . ادامه اش در راه خواهد بود و در خانه . مثل همیشه موبایل در دست ، سوار ماشین می شوم . پیامهای تلگرام را چک می کنم . از یوسف چند پیام دارم و از اصلان .

نگاه می کنم : یوسف چند عکس از راهپیمایان عازم مرز برایم فرستاده است . با شرحی دو سه کلمه ای بر برخی عکس ها .

نگاه می کنم : اصلان هم چند عکس برایم فرستاده است . از راهپیمایان عازم مرز .

حس خوبی دارم . تصور اینکه یوسف و اصلان روزی ، نیم روزی ، ساعتی یا حتی دقایقی از وقتشان را برای عکاسی گذاشته اند ، خوشحالم می کند .

با وجود گوشی های هوشمند تقریبا همه ، هر روز و روزی چندین و چند عکس می گیرند . اما اینکه بدانم یوسف و اصلان برای گرفتن عکس از موضوع خاص و به دلیلی خاص ، دوربین به دست ( گوشی به دست ! ) شده اند خوشحالم می کند .

...

...

کاروانهای پیاده به سمت مرزهای عراق در حرکتند . جمعی راه می روند ، جمعی به زیارت می روند ،، جمعی پذیرایی می کنند ، جمعی همراهی می کنند ، جمعی بهره برداری می کنند ، جمعی برنامه ریزی می کنند ، یکی دو نفر هم هستند که ساده و ساکت ، با گوشی هایشان عکاسی می کنند تا برای دیگری بفرستند .

گاهی وقتها روز خوب آدم را از راه دور ، کسانی می سازند که شگفت زده ات می کنند . 

اینهم 2 عکس از اصلان و 3 عکس از یوسف :





محسن باقرلو



سر یکی از تقاطع های عباس آباد - که نسبت به بهشتی خیلی اسم قشنگتری ست ! - یک آقای روزنامه فروشی وامیستد ( بیشتر می دود ) که قیافه اش به اراذل اوباش می خورد طفلک ولی انقدر آدم خجالتی و ماخوذ به حیا و نجیبی ست که حد ندارد ... من هر روز مشتری ساعت 9 اش هستم ... قشنگ حواسش به ساعت هست که سر ساعت نُه کجای تقاطع بایستد که من مکث کمتری بکنم و از رانندگان پشت سری فحش کمتری بخورم ! ... آقای روزنامه فروش خیلی انسان باشخصیتی ست و جددن حیف است که اینطوری هی دمبال ماشینها بدود و - بنظرم - دائم نگران این باشد که مبادا یک آشنایی فامیلی چیزی آنجا ببیندش ...

توی این چن ماهی که مشتری اش شده ام هنوز لباس و کفش نویی نخریده و موها و ریش ستاری اش هم روز به روز نامنظم تر از آن اوائل شده ولی هنوز هم برای یک روزنامه فروش سر چهار راه - فوق العاده نیست اما خب - مقبول و خوب است ظاهرش ... هر روز قبل از رسیدن به آن تقاطع سرعتم را تنظیم می کنم و هول و ولا دارم که چراغ سبز نباشد که مجبور شود دمبالم بدود خدای نکرده ... یا مثلن پول روزنامه را آماده نکرده باشم که معطل شود و یک روزنامه کمتر بفروشد بخاطر من و یا وضعیت ایستادن ماشینها طوری نباشد که بالاجبار از دور برایش بوق بزنم یا با دست صدایش بزنم و خدا را شکر تا حالا هم پیش نیامده این موارد ... وختی روزنامه را می گذارد روی داشبورد همیشه برای گرفتن پولش دست دست می کند طوری که انگار آن صد تومن اضافه ای که می گیرد حلالش نیست در حالی که هست از شیر مادر هم بیشتر و من بلاخره این را یک روز بهش می گویم ... توی چشمهایش خانوادهء کوچکی را می بینم که در یک خانهء محقر اجاره ای منتظرند تا روزنامه های تمام نشدنی بابا زودتر تمام شود و برگردد خانه با یک نایلون کوچک از میوه های ریز و ارزان تهِ بار یکی از اینهمه وانتی ...

چند روز پیش یک روز غیبت داشت یعنی هر چی چشم چرخاندم نبود ... فردایش که پرسیدم دیروز کجا بودید در حالی که با آن لباس مشکی تنگی که پوشیده بود داشت شرشر عرق می ریخت زیر تیغ آفتاب گفت عموم فوت کرد رفته بودم شهرستان ... وختی صمیمانه و گرم تسلیت گفتم تعجب کرد طفلک ... بعدش به این فک کردم که توی مراسم ختم عمویش در جواب همشهری هایش که پرسیده اند توی تهران چکار می کنی چه جوابی داده است ... دوست داشتم این سوال را بپرسم ازش ... و این چن تا سوال دیگر را که عموی مرحومش را دوست داشته ؟ ... نظرش درباره روزنامه فروشی سر چهار راه چیست ؟ ... عمویش چکاره بوده ؟ ... پدرش چی ؟ ... خودش بچچه بوده فک میکرده چکاره خواهد شد ؟ ... این روزنامه هایی که می فروشد را ورق می زند ؟ ... اصلن سواد دارد ؟ ... بچچه اش کلاس چندم است ؟ ... اصلن بچچه دارد ؟ ... و چن تا سوال دیگر که الان یادم نمی آید ولی هر روز صبحها قبل و بعد از ساعت 9 بهش فک میکنم ...

چراغ سبز می شود و من راه می افتم ... با خودم می گویم کاش حالا که تمام عمرش را جلوی این سینمای باشکوه می گذراند لااقل انقدر پول گیرش بیاید که یک عصر جمعه ای دست زن و بچه اش را بگیرد و بیاید توی همین سینما یک فیلم کمدی ببینند ، بخندند و هله هوله ای بخورند ولی مطمئنم اگر پولش را هم داشته باشد اینکار را نمی کند چون ممکن است در حالی که توی سالن انتظار سینما منتظر نشسته اند از بین مشتری های دائمی اش یک آدم عوضی مریض بشناسدش و بیاید جلو و بگوید : سلام یارو ، امروز روزنامه نمی فروشی ؟ ... و بعد در حالی که به این شوخی با نمک خودش هرهر می خندد برگردد و برود سمت دوستان از خودش مسخره ترش ... حالا که فک می کنم بنظر من هم بهتر است برود یک سینمای دیگری که از این چهارراه دور باشد ...

***

                                              محسن باقرلو  ۲۰ خرداد ۸۹




*****************


خودکار را گرفته ام دستم ... به رسم همیشه ها روی شکم دراز کشیده ام لخت ... و زل زده ام به سفیدی کاغذ ... خودکار تبلیغاتی یک فروشگاه زیتون در رودبار ... از کجا آمده این خودکار ... ولش کن ... مخت را خسته این چیزهای چرند نکن پسر ... آپدیتهایم را این اواخر معمولن توی همین سر رسید نقره ای ایران خودرو می نویسم بعد تایپ می کنم ... سمت راست صفحه یکسری علامت های کوچک قرمز رنگ هست که هم شکل هواپیمای آتاری ست هم شکل کلاغ قرمز ...

لابد این چند خط را که خواندید دارید شروع می کنید که غر بزنید ... حتمن می گوئید کرگدن باز قاط زده و دارد دری وری می گوید ... گنده بک انگار اسلحه پس کله کچلش گذاشته اند که آپدیت کند و به زور و بلا چراغ اینجا را در این روزهای بی چراغی شیخ ها روشن نگه دارد ... اگر اینطوری ست که نیست و هست و حق با شما نیست و هست ... بی تعارف لطفن ادامه اش را نخوانید ...

اینها که می نویسم صرفن مثل داد زدن در باد است ... مثل قرص خواب آور است ... مثل دستشویی رفتن دقیقه نود قبل از ترکیدن است ... مثل گریه کردن در بغض آلود ترین مدار زمین و زمان ... مثل تا نیمه های شب الکی پرسه زدن در دنیای مجازی سوت و کور ... مثل انگشت توی حلق کردن بعد از یک بدمستی ناب است ... مثل غذا دادن به ماهی های الوان و معصوم آکواریوم ... مثل پیشانی زیر شیر آب سرد گرفتن است بعد از یک سر درد طولانی ... مثل رکورد زدن با هواپیما و زیر دریائی آتاری ... مثل زل زدن توی چشمهای خیس و الماس وار یک توله سگ ... مثل سیگار دود کردن زیر باران ... مثل تمنای لذت رخوتناک خوابیدن از زور خستگی سگ دو زدن های الی الابد ...

مثل بلعیدن کاسه کاسه ماست است در کشاکش یک مسمومیت حاد غذایی ... مثل تخته نرد بازی کردن های پی در پی و بی خستگی با حبیب ... مثل هر گوشه خانه یک زیر سیگاری داشتن ... مثل دندان درد مازوخیستی لذت بخش ... مثل بوی یاس است حین رانندگی وختی چشمهایت را می بندی گور بابای صدای بوق و بوق ... مثل ساندویچ جگر مرغ و اولویه پنجشمبه ها ... مثل تماشای چندین و چند باره شب یلدا و سلطان و مادر ... مثل وختهایی که خجالت می کشی و سرخ و سفید می شوی درست جایی که باید وقیح باشی ... مثل بزرگوارانه رضا دادن به خیلی کمتر از حق و سهم خودت ... مثل سکوت بعد از هیاهو ... مثل بی بهانه لبخند زدن به عابری که حتی نگاهت هم نمی کند و هیستریک با خودش حرف می زند و تند تند راه می رود تنه زنان به عالم و آدم ...

مثل طعم کالباس نیمه شب است با آب معدنی تگری ... مثل شاید این جمعه بیاید شاید مرحوم آغاسی پر شور ... مثل عکس برگردان آدامس های ترکیه ای روی در کمد نوجوانی های خیلی دور ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ... مثل نفس نفس زدن و لرزش توامان دست و سیگار در حال عصب ... مثل بستنی یخی پرتغالی در زمستان ... مثل یاد نازنین مادربزرگ مو حنایی که همیشه خدا بوی گل محمدی و ملکوت می داد ... مثل جیغ زدن در تونل تاریک و نمور ... مثل فکر کردن به ده سال رفاقت عباس ... مثل طعم شیر موزهای شبانگاهی مریم بانو ... مثل بوی مست کننده عود و بنزین ...

مثل طعم هندوانه خیلی شیرین محبوبی ... مثل غلت زدن توی برف پا نخورده و پا نداده به تمدن ... مثل بوی خاک باران خورده کوچه های دهاتمان ... مثل مستی و راستی و بغض و اشک بی دلیل ... مثل قصه تعریف کردن های اسد عمو زیر کرسی زمستان های بی رحم زنجان با نور چراغ زنبوری ... مثل دیوانه وار گاز دادن توی خیابانهای نیمه شب تهران ... مثل دراز کشیدن با عباس روی چمن خیس کوی دانشگاه تا دم دمای سحر ... مثل یک خیابان فرصت عاشقی داشتن ... مثل موتور سواری در جاده چالوس با تیشرت آستین کوتاه ... مثل حرف زدن با احسان جوانمرد از دل شب تا وختی آفتاب بزند ...

مثل لحظه قدسی سال تحویل ... مثل فندک اتمی و چاقوی دسته شاخ گوزن کار زنجان ... مثل قایق سواری ماه عسل دریا رویایی ... مثل تیله های سه پر بچگی های شور و شیطنت ... مثل قهقهه تا سر حد اشک و دل درد ... مثل وسطی بازی کردن کودکی ها با دخترهای نو رس و تازه بالغ فامیل ... مثل طعم ترخون و چای شیرین با هم ... مثل صدای برگهای پاییزی بلوار کشاورز زیر پاهای زوجهای سالم سرشار ... مثل حرف زدن با آرش ناجی و حسن اوجانی ... مثل خنکای خیس کولر در یک صلات ظهر تعطیل تابستان ... مثل اولین روزهای درک احساس بلوغ ... مثل لذت خریدن و پوشیدن کفش و جوراب نو بی هیچ مناسبتی ... مثل کودکانه حرف زدن های مریم ترین ... مثل واو به وا ترانه های فرامرز اصلانی و شهیار قنبری باشکوه ... هوووووو ... هوووووو ... لبخند ناز تو کو ... شبیه خاطره نیستی ... حوصله سر نمی بری ... صاحب کندوی عسل ... کندو ... کندو ... آی کن دو ... وی کن دو ...

مثل خاطره آب بازی های ظهر های عاشورا و طعم بی بدیل قیمه نذری و تخم شربت و زعفران و بوی اسفند ... مثل پریدن ... بلند ... از روی کپه های نور ... مثل فکر کردن به آدم های خوب دور و برم ... مثل تماشای رقص دسته کبوترها در عرصات گنبد طلا ... مثل تلاش برف پاک کن ماشین در یک باران شر شر ... مثل پشت خونه هاجر و عروسی و دمب خروسی اش ... مثل فوتبال شبهای ماه رمضان ... مثل کارت پستالهای از سر بی پولی ... مثل نوشتن روی بخار شیشه دلتنگ ... مثل کاست جدید خواجه امیری ... مثل تماشای ستاره های هفت آسمان ... مثل یله دادن به شعر ها و صدای حسین پناهی یادش بخیر ...

مثل حس کیسه آب گرم روی تیره کمر ... مثل صدای رسول نجفیان ... مثل لمس تن نور و غزل ... مثل دعوت به ضیافتی نطلبیده که مراد است مثل آب ... مثل بالماسکه ای که هیچکس لباس ترسناک نمی پوشد در آن ... مثل تحریک و تحرک و متحرک ... مثل نفس نفس زدن ... مثل حرف نزدن ... مثل آفتابگردان ... مثل دعا ... مثل سفر به اهرام ثلاثه مصر فرعونهای بزرگ ... مثل هر چی آرزوی خوبه مال من ... مثل من او ... مثل من تو ... مثل توی من ... مثل نیمه غایب ... مثل روی ماه خداوند را ببوس ... مثل طعم طالبی بستنی و دلستر و هات قاچ ساندی ... مثل حرف و حرف و حرف ... مثل برف و برف و برف ... مثل خواب و خواب و خواب ... مثل خوب و خوب و خوب ... مثل تیر کشیدن لذتبخش قلب ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ...   


                             محسن باقرلو ۳۱ اردی بهشت ۸۸

****************

تلفن زنگ زد. خانمی از نمره اش گله داشت. میگفت استاد به من گفته تو بیستِ کلاس من هستی پس چرا شدم هجده... گفته کار من از همه بهتره، پس چرا دو نفر دیگه بیست شدن... باهاش که صحبت کردم رفته رفته تن صداش رفت بالا. گله اش، شکایت شد. شکایتش، تهدید... گفتم کارش رو به دو تا استاد دیگه نشون میدم ببینم نظر اونها چیه. وقتی تماس گرفت برای پیگیری، گفتم هر دو انتقادهایی نسبت به کار داشتن و گفتن سزاوار نمره بیست نیست. عصبانی شد. گفت پس چرا استاد همچین حرفی زده؟ قصدش تخریب من جلوی دیگران بوده و کلی شکایت دیگه... چند بار اون روز تلفنی حرف زدیم. هرچی ازش میخواستم بیاد موسسه که بشه در حضور استادش حرف بزنیم و قضیه رو روشن کنیم، باز هم‌ساز خودش رو میزد. اخرش ازش خواهش کردم بیاد با مدیر صحبت کنه و من دیگه کمکی ازم برنمیاد. 
از مدیرم خواستم روزی که قراره این دختر بیاد استادش رو هم خبر کنیم. بالاخره وقتی هر دو مقابل هم قرار بگیرن احتمال نسبت دادن حرفهای نگفته به همدیگه کمتره. اما ایشون قبول نکرد... 
 روزی که اومد، تنها نیومد. سه تا دیگه از دوستانش رو همراهش آورده بود. به محض اینکه رسیدن شروع کردن به داد و فریاد. معرکه ای بود... تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به یک کلاس خالی ببرمشون که حداقل صداشون باقی بچه ها رو ازار نده. من میگفتم منتظر باشید تا مدیر اموزشگاه بیاد، اونها اعتراض میکردن. گذاشتم حرفهاشون رو بزنن... 
مدیر اومد، حرفها گفته شد، دعوا شد، اونها از کلاسشون انصراف دادن، حق به استاد داده شد...
فردا استاد مذکور اومد. خب اون هم حرفهایی برای گفتن داشت. حرفها گفته شد، حق به استاد داده شد...
 اما کی میدونه اصل ماجرا چیه...

پیشنهاد فیلم: آااادت نمیکنیم

قضاوت

این روزها فضای مجازی پر شده از این جمله که (( قضاوت نکنیم)) حالا باید دید اصولا قضاوت به چه معناست. عمدتا کسانی که این کلام را بکار میبرند منظورشان این است که در مورد رفتار، ظاهر،پوشش،عقاید،آرایش،سکنات و غیره سایرین داوری نکنیم.
معنای دیگر قضاوت رفع تعارض و نزاع و اختلاف بین دو یا چند نفر  و حکم دادن و محق دانستن شخص یا اشخاص در برابر کسانی که با ایشان دچار اختلاف و نزاع هستند، می باشد.
در مورد معنای نخست اینقدر جملات نغز و  زیبا و کاربردی و گاها یکطرفه و نامعقول و بیشتر بر مبنای احساس وجود دارد که تکرار آن نه برای من و نه برای شما جذاب و جالب  نیست.داستانهای فراوان راجع به پیشداوری و قضاوت عجولانه وجود دارد که در نهایت از اصل غافلگیری و پندهای اخلاقی استفاده میشود. به نظر من اکثر آدمها خاکستری هستند برخی خاکستری روشن و بعضی خاکستری تیره، بنابراین جز اولیا الله سفید مطلق وجود ندارد همچنین جز اشقیا سیاه مطلق وجود ندارد.
بنابراین رفتار هر کس تا زمانی که به آزادی و حقوق حقه ی ما تعرض نکرده نوع پوشش و سخن گفتن و عملکردش و سایر مسائل به ما ارتباطی ندارد و اجازه پیشداوری نداریم.
قضاوت در معنای دوم بیشتر جنبه حقوقی دارد که وارد آن نمی شوم چرا که معتقدم قضاوت صحیح و کامل  بین افراد فقط از دانای کل بر می آید و چه کسی دانای کل است؟ 
از قضاوت کردن  تا جایی که ممکن است اجتناب کنیم چرا که در بهترین حالت اگر  به قوانین  اعم از فقهی و حقوقی و عرفی درست عمل کنیم صرفا قوانین را اجرا کرده ایم  حالا عدالت کجاست؟ 
از سلامت روحی، روانی و اخلاقی قاضی چیزی نگویم بهتر است.
این جمله که نمیدانم از کیست را عمیقا باور دارم (( از هر سه نفر قاضی، دو نفر در قعر جهنم جای دارد.)) 
نهایتا اینکه درست قضاوت کنیم اصلا  تامیتونیم قضاوت نکنیم.

دوست و دوست ِ دوست

یکی از دوستانم  دو تا متن از یک دوست و دوستِ دوستش برام فرستاده بود که به نظرم خالی از لطف نیومد.....

 

 دوست :



 امروز، صحبت هات رو می خوندم..... اونقدر حس خوبی داشتم.. که نگو و نپرس.... انگار به حرف زدن باهات عادت کردم و......... جزئی از وجودم شده.... ومثل یک نیاز، مثل یک خلوت کردن با خودت و خودت،....... گاهی وقتها، چیزهایی رو که برات می نویسم، حس می کنم که فقط فقط دیدگاه  من  هست و شاید از دیدگاه یه فرد دیگه ای حوصله بر باشه.... ولی باز دوست دارم برات بگم.. برات حرف بزنم......
 یه احساس خاص........
گاهی پر حرف و گاهی کم حرف....... گاهی سرشار از دوست داشتن و گاهی هم خسته و.......
و خیلی حس های دیگه که از خوندن حرفهات سراغم می آد......



دوستِ دوست  :


جالبه که دقیقا احساس منو بازگو کردی در این نوشته ات...


من هم خوندن نوشته های تو رو دوست دارم،  حالا هر چی که میخواد باشه،  راجع به هر چی که میخواد باشه،  همین که تو برام نوشتی خوندنش لذت بخشه،
این که میتونیم با هم راحت و صمیمی حرف بزنیم خیلی خوبه و این تجربه ای هست......

با تو یه احساس آرامش و صمیمیت و اطمینان خاصی دارم که میتونم هر چی دلم بخواد برات بگم،
خیالم راحته که قضاوت نمیکنی،  حکم نمیدی،  انتقاد نمیکنی،  حرفی هم اگر میزنی دوستانه....


و فکر میکنم این موهبتیه و نعمتیه که نصیب کمتر کسی میشه،  داشتن یه دوست خوب و نزدیک و صمیمی و قابل اطمینان...

واقعا ازت ممنونم که هستی...... که دوستمی....

برف نو

گمان کنم تعداد کمی باشند افرادی که بخواهند در فصل سرد و روزهای برفی کوله بار بردارند و به شهرهای سرد بروند . و گمان کنم خیلی کمتر ، افرادی باشند که در روزهای گرم و سوزان بخواهند سری به شهرهای گرم و هوای داغ جنوب بزنند ! 

اما یک چیزی شاید در بین اکثر ما مشترک باشد : عشق برف بازی در اولین برف زمستان ( یا پاییز ) . 

و باز هم نمی دانم در روزهایی که می توان با بازی برف و دستهای سرد و بخارهای دهان و همنشینی هاو هم بازی شدن های دلچسب ، روزهایی به یاد ماندنی را رقم زد چرا ناگهان همه جا تعطیل می شود ؟ مثلا شهر بازی ها ! 

اگر من یک شهر بازی داشتم بی گمان روزهای برفی همه را دعوت می کردم که مهمانم باشند و شاد باشند ! 

بگذریم . اولین برف پاییزی امسال را دو سه روزی پیش در اردبیل زیارت کردیم . حالا مهمان هفتگ باشید در شهر بازی برفی و تعطیل اردبیل :

و البته با شعری از حضرت شاملو : 

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته ای بر بام.

پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.

راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.

مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
به مناسبت زیارت اولین برف پاییزی امسال . 
چند عکس از روزهای برفی اردبیل . آبان 1395
باقی بقایتان .








بابک اسحاقی

همه آدم بزرگها درونشان کودکی دارند که کودک درون صدایش می زنند 

ولی من خودم کودکی هستم که دارد ادای آدم بزرگها را در می آورد 

نمی دانم چطور شد که بزرگ شدم  و دوست هم ندارم که بدانم 

فقط یکروز صبح بیدار شدم و توی آینه دیدم که بابک کوچکی که می شناختم ریش درآورده 

زن دارد و به جای اینکه کیف محبوبش را که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت بیندازد روی دوشش و تا مدرسه قان قان کند و بدود  

سوار یک ماشین راست راسکی می شود و می رود سر کار 

موهای شقیقه اش دارد دانه دانه سفید می شود ولی بزرگ نشده 

دوست هم ندارد که بزرگ بشود . 

 

 

کودک درونم هنوز هم که هنوزه آرزو دارد معلم باشد و برای شاگردهایش آواز بخواند 

آرزو دارد رمان های هزار صفحه ای عاشقانه و شورانگیز بنویسد 

آرزو دارد بازیگر بشود و فیلم بسازد 

 

هنوز که هنوزه دلش برای کتلت های مادرش غنج می رود و از فکر مردن بابا گریه اش می گیرد  

هنوز که هنوزه تعداد رنگهایی که می شناسد و اسمشان را بلد شده از دوازده رنگ مداد رنگی بیشتر نیست و فرق نوک مدادی و مغز پسته ای و گل بهی و یشمی را نمی فهمد 

مزه ها برایش دو تا بیشتر نیستند . یا خوشمزه اند یا بد مزه 

فرق چای ایرانی و خارجی و برنج هندی و هاشمی را تشخیص نمی دهد 

و نمی فهمد سویا توی ماکارونی ریخته اند یا گوشت چرخ کرده 

هنوز هم که هنوزه بیسکویتش را توی چای شرکت می خیساند و دوست دارد چایش را توی نعلبکی هورت بکشد .  

دوست دارد ساقه طلایی را توی یک لیوان چای خیلی شیرین حل کند و هم بزند و با لذت بخورد

هنوز که هنوزه برنامه کودک تماشا می کند  

و فیتیله و پنگول را به مموتی و فوتبال ترجیح می دهد .  

من هنوز هم  چشمهای عکسهای توی روزنامه ها را با نوک خودکار سوراخ می کنم 

به تصور شیرین هفتیر بازی 

و گاهی با همکارم امیر تانک می کشیم روی کاغذ و با نقطه های جوهری منفجرشان می کنیم 

من تمام طول راه خانه تا شرکت را با خودم عمو بازی می کنم و برای پسر خیالیم قصه می خوانم

و مثل یک کلاس اولی راه شرکت تا خانه را با عشق پرواز می کنم که بفهمم مامان مهربانم برایم چه شامی پخته است ؟ 

 

هیچ وقت از بازی کردن با بچه های فامیل خجالت نکشیده ام  

حتی وقتی پیش روی زنم محکم توی گوشم زده اند  از شرمندگی صورتم سرخ نشده 

از بازی با کیامهر عشق می کنم و وقتی حبابی که از لوله خودکار صابونی بیرون می آید می ترکد مثل رادین می ترکم از خنده ...  

  

من هنوز عاشق راه رفتن روی جدولهای خیابان هستم 

من هنوز با دیدن توپ هفت سنگ دلم ضعف می کند از کیف 

من هنوز مثل هفت کوتوله حسادت می کنم به بوسه شاهزاده از لبهای سفید برفی

من هنوز هم شبها با تصور یک اتاق پر از اسباب بازی خوابم می برد 

و هوس انگیز ترین رویایم یک شب تا صبح تنها بودن توی یک قنادی پر از نون خامه ایست . 

 

 

من هیچ وقت بزرگ نشدم و به این دیوانگی لذت بخش افتخار می کنم  

 

روزم مبارک ...


۱۶ مهر سال ۹۰

بابک اسحاقی

دخترِ دریا

فکر کن در یه لحظه دنیا رو بُر بزنن. همه چیز رو بهم بریزن. آسیا اینطرف، هم‌مرز استرالیا... قطب جنوب در غربی ترین نقطه زمین...‌ اورست در قلب آفریقا..‌. جنگل های آمازون شمال اروپا... زندگی در همچین دنیایی ترسناک میشه. اطلاعات جغرافیایی چیزی در حد کشک... همه وسط یه دنیای بزرگ گم میشن. وسط همون دنیایی که تا یه ساعت پیش میشد روی گوگل مپ یه کوچه بن بست وسط کالیفرنیا رو پیدا کرد... شما رو نمیدونم اما من دقیقا میون این بلبشو میدونم کجا برم...اولین ساحلی که پیدا کنم میشه خونه ام... دریا میشه آشناترین آشنای من... کنارش آرامترین حال ممکن رو دارم، در آشفته ترین وضع زمین...