هفتگ
هفتگ

هفتگ

رودربایستی

تا حالا چقدر تو  رودربایستی قرار گرفتیم و علی رغم میل باطنیمون کاری  رو انجام دادیم یا ندادیم صرفا بخاطر رودربایستی؟

عموما بخاطر حفظ حرمت دیگران اعم از خانواده،فامیل،دوستان، همکاران و ... تو رودربایستی قرار گرفته و شرایط نامطلوبی رو برای خودمون رقم میزنیم... دلایلی مثل: خجالت، احترام،حرمت،کوچیکی و بزرگی،عدم اعتماد به نفس و غیره که ریشه در فرهنگ و نوع تربیتمون داره، و این امر تو حوزه های مختلف مانند حوزه های اجتماعی، فردی، اخلاقی،خانوادگی،شغلی،عاطفی،دوستی و غیره بارها و بارها رخ داده و میده و کمتر کسی رو میشناسیم که با این مسئله دست به گریبان نشده باشه.چرا؟ چون یاد نگرفتیم بگیم نه.

خودمون رو مجبور میکنیم به مشقت میندازیم باعث میشه دروغ بگیم ، ریا کنیم، به نفاق و دورویی مبتلا بشیم صرفا به خاطر تعارف و خجالت کشیدن و ماخوذ به حیا بودن.

رضایت نداریم کاری رو انجام بدیم تو رودربایستی قبول میکنیم پشت سر طرف یا تو دلمون بهش فحش میدیم. ایجاد تعهدهای غیر حقیقی و غیر دلخواه،پژمردگی و آزردگی روح و روانمون جزو دستاوردهای همین امر و مسئله هست. از دست دادن امکان اخذ تصمیم منطقی و درست، در خیال خود از خود گذشتگی کردن، تو  رودربایستی موندن و  بعد معترض شدن،فشار عاطفی و اخلاقی و سعی کردن بابت راضی نگه داشتن همه و خرسندی دیگران ، واقعا  به چه قیمتی؟ نه گفتن مودبانه چیز بدی نیست اما چون خوش قلب و رئوف هستیم  اینکار  رو نمیکنیم و مصائب بعدش و متحمل میشیم، می خواهیم حرمت طرف مقابل حفظ بشه، و نه نمیگییم چون ترس از اضطراب اجتماعی و عاطفی و اخلاقی داریم چون کم رو هستیم چون واقعا مرز باریکی بین احترام و رودربایستی وجود داره میخواهیم مورد پذیرش باشیم.

مثلا هرکدوم از ما 

چند بار شده غذایی رو که دوست نداریم  رو خوردیم صرفا بخاطر رودربایستی

چند بار شده غذایی رو که دوست داریم  رو نخوردیم صرفا بخاطر رودربایستی

چقدر جاهایی رفتیم و تو جمع هایی بودیم که نمی خواستیم و صرفا بخاطر رودربایستی  قبول کردیم؟ 

چقدر دلمون خواسته جایی باشیم و نبودیم بخاطر رودربایستی

چند بار تو رودربایستی همکار و رفیق و فامیل موندیم؟...

میشناسم کسی رو که بخاطر رودربایستی عشقش رو از دست داده چون نتونسته بگه چرا که رودربایستی داشته.

میشناسم  کسانی رو که بخاطر رودربایستی ازدواج کردن اعم از زن و مرد( زنها بیشتر) 

واقعا متاثر شدم وقتی شنیدم دختری صرفا بخاطر اینکه  آقایی محترم و موجهی بوده تو  فامیلشون ،به دلیل رودربایستی ، و علی رغم میل باطنی و رغبت و هر مورد دیگه یی فقط و فقط بخاطر رودربایستی  پیشنهاد سکس رو قبول کرده....

بعضی از ماها حتی تو خلوت خودمون هم با خودمون هم رودربایستی داریم. و این دیگه عمق فاجعه است.

سرو سهی و بلبلی ...

مترو خط چهار امروز صبح:

دختر پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز رو به مادر گفت: شنیدم یه زمانی عاشق، پسر عمه گل نساء بودی... 

زن درحالیکه بغضش رو قورت می داد سرش رو بالا گرفت 

و گفت: امروزش رو نیگا نکن یه زمانی نصف بیشتر دخترای این شهر آرزو داشتن فقط جواب سلامشون رو بده...

(( کز دیو و دد ملولم و...))

شنبه شب، برنامه نود آیتمی  را  پخش کرد که نشان می داد  نوجوانی 13,14  ساله به نام امید  دچار سرطان ریه ساکن حومه تبریز تنها با مادرش  در خانه یی کوچک زندگی می کند علاقه مفرطی به کریستین رونالدو ( مهاجم پرتغالی تیم فوتبال رئال مادرید) دارد طوری که دیوار اتاقشان پوشیده از عکس های رونالدو در حالات مختلف بود به گونه ای  عکس ها را درآغوش می کشید که تصور می کردی واقعا  رونالدو را بغل کرده و سر بر سینه اش گذاشته، مادر قالی باف ،با توجه به علاقه بی حد و حصر  فرزند به رونالدو ، کامنتی  فارسی در پیج رونالدو میگذارد یک ایرانی کامنت را مشاهده کرده و به اطلاع اسطوره بی بدیل دنیا توپ گرد میرساند و پس از پیگیری نهایتا CR7  پیراهن خودش را امضاء نموده که همراه امضاء رونالدو چند تن دیگر از بازیکنان حال حاضر مانند دنی کارواخال و مارسلو به همراه ستاره بارنشسته روبرتو کارلوس پیراهن را امضاء میکنند و رونالدو با خط خودش مینویسد برای امید... پیراهن که به امید رسید اشک شوق میریخت. و از آرزویش که بازی در تیم رئال مادرید بود میگفت...

 با اوج انسان دوستی و تزریق امیدواری به آدمی که نمی شناسند کاری ندارم که امریست بسیار شریف و بی نهایت قابل تقدیر که بهتر از من در رثای آن گفته اند و نوشته اند و شنیده اید  و خوانده اید در موارد مشابه...،

برای من چیزی که به شدت جلب توجه میکرد رفتار فردی بود که بودن چشمداشت به دنبال خوشحال کردن و امیدواری دادن به کسی بود که داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد.

 شاید بسیاری از ما، اگر  آن کامنت را می دیدیم  می خندیدیم یا برای دیگران بعنوان سوژه خنده تعریف میکردیم شاید هم ...دیدن اینگونه انسانها به آدم دلگرمی و شادی میدهد. اینکه هنوز هستند افرادی که برای لبخند دیگرانی که نمی شناسند تلاش میکنند این افراد زیبایی های جهانند و حضورشان دنیا را جای قابل تحمل تری میکند این امیدواری را بوجود میاورند که هنوز هم هستند انسانهایی که به دنبال انس هستند، و انسان را بماهو  دوست دارند، این دسته از افراد به شدت قابل ستایش و تقدیرند و امیدوارم رشدشان بیش از پیش باشد.کسانی که  انسانیت ،عاشقیت و آدمیت را نه در کلام که در عمل آموزش می دهند و بی ادعا ترینند.

......................................................................................

سالروز بازگشت آزادگان گرامی باد، که داشتن خیلی چیزها رو مدیون صلابت و ایستادگی  ایشان هستیم.

ای مدعیان، روز قیامت به شما چه؟

چند وقت پیش در تلگرام فیلمی  چهار دقیقه یی دیدم که در آمریکای شمالی مردی با نوع لباس غربی و چشمان بسته و آغوش گشوده کنار پیاده رو ایستاده بود. کنارش رو کاغذ بزرگی  نوشته بود من مسلمانم و به شما اطمینان دارم، شما چطور  به من اعتماد دارید اندازه یک آغوش... تقریبا اکثریت قریب به اتفاق افرادی که از کنار این مرد عبور میکردند بدون تردید به وی نزدیک شده، او را در آغوش میکشیدند اعم از زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ و... حس قشنگی بود و لذت بخش  آدمی  آرزو میکرد کاش همیشه جهان همین گونه  امتداد پیدا میکرد.

........................................

امروز هم  در تلگرام فیلمی دیدم که مردی  با پوشش عربی و چشمان بسته و آغوش گشوده کنار پیاده رو ایستاده بود.کنارش رو کاغذ بزرگی نوشته بود من مسلمانم و به شما اطمینان دارم،شما چطور  به من  اعتماد دارید  اندازه یک آغوش... مردم با تردید به وی نزدیک شده و او  را در آغوش میکشیدند این بار هم حس خوبی بود زمانی که تعداد قابل توجهی کنار این مرد جمع شدند جهت اینکه به نوبت وی را در آغوش بکشند ناگهان یک انفجار انتحاری و... 

 تمام اتفاقات این چند سال اخیر را اجمالا مرور میکنم  و این جمله چون پتک بر سرم کوبیده میشود (( هر مسلمانی تروریست نیست، اما هر تروریستی مسلمان است.))  از داشتن چنین همکیشانی شرمگینم، شرمگین شرمگین


توریست

سکانس اول:

خارجی:

زمان: سال 82  یا 83    روز، عصر  

مکان:میدان آزادی

 10 ،12  تا توریست  شرقی   که  دو 3 تا پسر و الباقی  دختر در حال گشت و گذار، عده یی اونا  رو دوره کردن و تقریبا دنبالشون میکنن   که معلوم  نیست ماجرا  از  کجا شروع شده ، چند ده  نفر آقای  هموطن، رفتار بسیار عجیبی دارند، یکی انگولک میکندشون، یکی از عقب بغل کرده  و چسبونده  به دخترا، یکی دست میکنه بین پاهاشون، یکی سینه هاشون رو گرفته ، یکی میخواد لب بگیره... توریست ها،  هم ترسیدن  هم خنده شون گرفته  از این  رفتارهای  بدوی...

سکانس دوم:

داخلی:

زمان: 11  امرداد  95   صبح   

مکان:مترو آزادی

8،9 تا خانم میانسال شرقی،  وارد واگن بسیار شلوغ مترو  میشن یه نفر باهاشون انگلیسی حرف میزنه و بعد هم خداحافظی میکنه و  رو به مسافرای مترو میگه: اینا میخوان برن پارک ملت راهنمایی شون کنین دروازه دولت پیاده شن و خط عوض کنن...

مردم با تعجب زیاد خیره شدن به این افراد و در حال بحث و مجادله جهت راهنمایی بهتر این توریست ها هستن

_ باید خط عوض کنن برن توپخونه

_اونجا برای چی راهشون دور میشه

_ بی خیال بابا اونا اومدن اینجا بگردن حالا چه فرقی میکنه از کدوم ور برن؟؟؟

_تیری نکست استیشن

_تنکیو تنکیو

_باید چهار راه ولی عصر پیاده شن با BRT  برن

_نه بابا این ژاپنی ها خنگن میرن گم میشن

کسی به توریست ها نزدیک نمیشه و رفتار خارج از عرف هم نداره،  همهمه همچنان ادامه داره و بحث بالاست اما همه متفق القول هستن که باید دروازه دولت پیاده بشن، یه نفر با اصرار و با زبونی بین فارسی و انگلیسی  راهنماییشون میکنه و مجبورشون میکنه تو ایستگاه فردوسی پیاده شن....

.............................................................

نتیجه گیری  با شما



ای پرنده مهاجر ....

چند روز پیش توی مترو دو تا جوون ۱۸،۱۹ ساله داشتن حرف میزدن که بعلت حجم زیاد مسافر دقیقا بغل گوشم بودن  و  ناخواسته میشنیدم حرفاشون رو،  یکیشون داشت میگفت  میدونی که کسی تو زندگیم نیست اما بعضی از آهنگ ها رو که گوش میدم بیاد یه نفر هستم که اصلا نمیدونم کیه چه شکلیه، کجاست و...یاد اون میفتم و کلا شاد میشم، غمگین میشم اصلا بعضی وقتا گریه میکنم... رفیقش گفت بد توهمی هستی آخه کدوم آدم ابله برا کسی که وجود نداره عاشقی میکنه؟! خیلی اوسکولی خیلی... جاش نبود وگرنه میگفتم منم همچین تجربه یی دارم یعنی حدود بیست سال پیش که نه عشقی داشتم نه دوست دختری و نه هیچ چیز دیگه یی و کلا دو،سه تا تجربه خیلی کوتاه که اینقدر کوتاه بود که اصلا هیچی ازش بجا نمونده بود همون وقتا رو میگم با خیلی از ترانه ها عاشقی کردم و غصه خوردم و بالا و پایین پریدم واسه کسی که  اصلا نبود یعنی حتا تو خیال هم  نبود اما هر چی بود با یه حس خاصی ترانه ها رو گوش میدادم که قابل وصف نیست، هیچ وقت هم  برای حس و حال اون روزها دلیل یا توجیه ی  پیدا نکردم و اصلا فراموش شده بود که مکالمه اون دو تا جوون منو پرت کرد به بیست سال پیش...

نمیدونم شما هم همچین تجربه‌ای دارید یا نه ؟ 

............

پی نوشت 1: عذرخواهی تمام قد بابت این دو هفته غیبت

پی نوشت 2: ممنون از آرش که حواسش به این خونه هست

نظر شما چیست؟

چند روز پیش یکی از دوستان این متن رو برام  فرستاد

((جایی خواندم که نوشته بود 

سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم 


به نام خدا 


یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال .....

تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"

پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم 


خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم ...

اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت ....


فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !


خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم ...


بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری ...


مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : 


دو نفر باید پیاده شن !!!


پرسیدیم چرا ؟ 


گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ....

حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !


وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد .


خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن 


اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !


از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن .


هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ....


منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم ...


نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !


برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت ...

اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن ....


پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!


رفتم پیش خلبان و گفتم ...


کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم 


خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : 

شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان 


خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : 

شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!


گفت بله !

گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان ...


اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )


همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان ...


پیرزن جلوی ما که رسید گفت : فکر کردید کار ما دست شماست ؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید ....


چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم 


گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !


گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه !

((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))


اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه...


پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت 


تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :

مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟!

عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون !

فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!


میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم 


"تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ". ))

به نظر شما آیا این اتفاق  واقعی است یا زاییده تخیل؟ 

اصولا به اینکه پشت حوداث زندگی ما  دستی هست  را باور دارید یا خیر؟ 

..........

لطفا بدون توهین پاسخ دهید 

تقارن

۲۵ 

خرداد

روز

اهدای خون 

گرامی باد.