هفتگ
هفتگ

هفتگ

افتخار میکنم پس هستم

به ماه تولدم افتخار میکنم ... هیچ وقت با یه ... بد صحبت نکن، همه خوبها یا متولد... یا دوست دارن متولد... باشن ...  یه ... ماهی همیشه برنده ست...

من به سال تولدم افتخار میکنم... متولدین سال اژدها اینجورین،متولدین سال ببر اونجوری ... من که متولد سال ... خیلی متفاوت و  خاصم...

من به گذشته کشورم افتخار میکنم ... وقتی اجداد من بهترین شیوه حکومت و رفاه اجتماعی رو  داشتن بقیه مردم دنیا در وحشی گری و جهل دست و پا میزدند ...

من به آداب و رسوم محل زندگی و قومیت ام افتخار میکنم...

من به داشتن چهارشنبه سوری و شب یلدا افتخار میکنم...

من به ادبیات سرشار و غنی  گذشته کشورم افتخار میکنم...

من به مذهب  و قهرمانان مذهبی خود افتخار میکنم...

من به مفاخر و دانشمندان باستانی کشورم افتخار میکنم...

من به موسیقی سنتی افتخار میکنم...

من به معماری و دکوراسیون خودمان افتخار میکنم...

من به صنایع دستی و مناطق گردشگری کشورم افتخار میکنم...

من به صادرات و منابع زمینی و زیر زمینی  کشورم افتخار میکنم...

من به غذا ها و میوه های کشور چهارفصلم  افتخار میکنم...

من به اینکه برترین دانشمندان مهمترین مراکز استراتژیک دنیا زاده کشورم  هستند افتخار میکنم...

من به.. من به... من به...

این لیست رو میشه  حالا حالاها  ادامه داد. هر چند سر هر کدوم از بندهاش کلی حرف هست  اما به فرض صحیح و بدون بحث بودن تمام این گذاره ها  یک سئوال ساده پیش میاد  کدوم از این مسائل که عنوان شده مربوط به منه و اصولا آیا این ها اکتسابی هستن؟ یا اینکه تماما انتسابی اند؟ 

...................................................................

اگر جور دیگری تربیت شده بودیم و طوری آموزش دیده بودیم که به دستاوردهای شخصی خودمون یعنی اون چیزهایی که ماحصل تلاش خودمون هست افتخار کنیم شاید،شاید کمی اوضاع بهتری داشتیم...

..................................

پی نوشت: رمضان مبارک


خدای تو چه نامی دارد؟

بنام خداوند رنگین کمان 
خداوند بخشنده مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ 
خداوند پروانه های قشنگ
خدایی که از بوی گل بهتر است 
صمیمی تر از خنده مادر است
خدایا به ما مهربانی بده 
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بی کینه مانندآب 
دلی روشن وگرم چون آفتاب

.......................................

پی نوشت: متشکریم  سرکار خانوم سکینه الماسی

(( هر درختی که یه روزی پیر میشه...))

چند شب پیش سری زدم به یکی از اقوام  که پیر زنیست هفتادو هفت ساله، بعد از احوالپرسی و خوردن چای  ازم پرسیدمیتونی تو اینترنت ببینی هزینه زندگی در خانه سالمندان (منظورش خصوصی بود) چقدره؟..........

این خانوم مستمری بگیر به عنوان سرپرست  یه خانواده پنج  نفره محسوب میشه خانواده یی شامل پسر 58 ساله و مطلقه همراه دخترش، دختر 56 ساله  و مطلقه همراه دخترش،

که تماما طفیلی این خانوم هستند و همگی بدون درآمد......

بحثم این نیست که خانه سالمندان خوب یا بد است اینکه چه مزایا و معایبی داره و کارکردش چیه؟ و اصولا چه سنخیتی با جامعه ما داره هم  مد نظرم نیست.

چیزی که خیلی برام رنج آور بود این مسئله است که عموما این فرزندان هستند که به دلایل مختلف و متنوع، افراد مسن را به خانه سالمندان میسپارند تا خلاصی پیدا کنند اما اینجا این خانوم بود که برای فرار  از دست فرزندانش می خواست به آسایشگاه پناه ببرد. یعنی یه آدم باید به کجا برسه که زندگی در خانه سالمندان رو به زندگی تو خونه خودش ترجیح بده... جامعه شناس ها میگن حضور افراد پیر در خانه سالمندان   حاصل این امر است  که  بخش مادی فرهنگ همواره سریعتر از بخش غیر مادی تغییر میکند. اما در مورد خانوم پیر فامیل ما  نظریات جامعه شناسانه و روانشناختی  رنگ می بازند...

((منم یه عابرم عبورمو ببخش))

چند شب پیش وقتی از مترو میدون آزادی پیاده شدم علی رغم اینکه ساعت ده و نیم بود و کمی خلوت، بازم طبق عادت  مالوف یکی دو دقیقه یی نشستم تا خلوتر بشه... پای پله برقی  دیدم یه مرد سپید مو  با دو تا عصای زیر بغل داره از پله ها بالا میره به سختی ، پرسیدم چرا از پله برقی استفاده نمیکنی؟ گفت برام سخت و خطرناکه، گفتم چه جوری کمکت کنم جواب داد بیا یکی از این عصا ها رو بگیر... باهاش هم پا شدم عصای  یکی دوکیلوییش هم دستم بود پیرمرد خوش مشربی بود و اهل دل ، کلام گرم و گیرایی داشت از معلولیتش گفت و  اینکه چرا پله برقی براش خطرناکه، اینکه یکی از رفیقاش رو ویلچر بوده و روی پله برقی واژگون شده و دست و پاش به شدت آسیب دیده...

از گیت که رد شدیم گفت برو جواب دادم اصلا عجله ندارم باهات تا بالای پله ها میام  یه ده دقیقه یکربعی طول کشید قطار بعدی رسید و ملت همیشه سراسیمه. بهم گفت مراقب باش عصا که دستته کسی از پشت نخوره بهش گفتم باشه  اما اونی که از پشت سر داره میاد باید حواسش باشه گفت ای آقا یه بار یه خانومه از پشت سر اومد خورد به عصام، اونقدر بد و بیراه بهم گفت که جلوی مردم از خجالت آب شدم... خلاصه پله ها تموم شد و رسیدیم به آسفالت موقع خداحافظی چنان ازم تشکر میکرد که اگه کسی از بیرون میدید تصور میکرد چه کار بزرگی براش انجام دادم...

..................................................

به کجا رسیدیم که یه هم پا شدن و معطلی کوتاه  و هم کلامی و کمترین انسانیت، باعث میشه یه آدم اینجوری و به این شدت  تحت تاثیر  قرار بگیره؟؟؟

قیمت

آورده اند مردی نزد ذوالنون رفت و از صوفیان بدگویی کرد

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.

مرد نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او بازگو کرد.

ذوالنون در جواب به مرد گفت :حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمتش چقدر است.

در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت.

پس ذو النون به مرد گفت: دانش و آگاهی تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.

............................................................

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!

آری چنین است





2850

چند شب پیش  مادر بزرگم  یه کار بانکی  داشت کارتش رو داد بهم تا براش انجام بدم.رمز و رو اشتباه زدم و عابر بانک کارت رو ضبط کرد بنده خدا مادربزرگم که میخواست راحت کارش انجام بشه، حالا مجبور بود بره با ارائه مدارک شناسایی کارتش رو تحویل بگیره البته با دردسر، از شرمندگی فراوان من که بگذریم یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده اینکه چرا رمز رو اشتباه زدم  رمز کارت 2580 بود و من هر سه مرتبه رمزی رو که وارد میکردم 2850 بود. مادربزرگم برای سهولت کارش شماره های ردیف وسط رو از بالا به ترتیب انتخاب کرده بود ولی من که ناخودآگاهم میگفت 2850 رمز رند تری هست این عدد رو وارد میکردم.

مسئله ای که این چند روز به شدت درگیرم کرده اینه که انگاره های ذهنی ما چقدر قوی هستند و چقدر میتونن ما رو به اشتباه بندازن، به این فکر میکنم که تو گذشته چند بار  انگاره های ذهنی اشتباه باعث رفتار و رویکرد غلط من شده، کجا ها  اشتباه کردم،چقدر تو روابط انسانی و عاطفی ام  رنجوندم و رنجیدم،انتخاب هام چقدر دور یا نزدیک به واقعیت بوده،قضاوت هام، دوستی ها و دشمنی هام،تعصباتم،راه های رفته و نرفته ام،وووووووو .... این لیست میتونه طولانی و طولانی تر هم بشه چرا که میشه رد پاش رو تو  تمام شئونات زندگی  و لحظه لحظه عمرمون ببینیم،یعنی کلا تجربه زیسته ام رو بهم ریخته،به این فکر کردم که چقدر شناخت و شناسایی هام میتونسته و میتونه نادرست بوده باشه  و چیزی که بیشتر باعث وحشت و عذابم میشه اینه که اصلا هیچ پارامتری وجود نداره که به وسیله اون بتونم متوجه بشم کجا درست بودم  و کجا غلط و تحت تاثیر  انگاره های ذهنی ام

((هین بی ملولی شرح کن))

ارتباط  برقرار کردن بین انسانها  انواع و اقسام فراوان دارد  مهمترین نوع ارتباط  که برای همه شناخته شده و متداول ترین نوع آن می باشد ارتباط  کلامی است.

یه روز متوجه میشی که نمی تونی منظورت رو به دیگران انتقال بدی و اکثرا ( در زمینه افکار و اندیشه نه زندگی یومیه) مفهومی که تو ذهنت هست به شکل ناقص یا گاها برعکس انتقال  یافته است  در نتیجه تلاش میکنی با مطالعه انواع کتاب ها دایره لغتت رو گسترده کنی تا از کلمات بیشتری برخواردار بشی، اما هنوز مشکل پابرجاست صرفا تونستی با افراد در سطوح گوناگون ارتباط برقرار کنی به جهت برخورداری از دایره لغت گسترده...سعی میکنی جهان بینی های مختلف رو بشناسی با مکاتب گوناگون آشنا میشی، آرومتر شدی اما هنوز معضل وجود داره. جفت بدحالان  و خوشحالان میشی ،به دنبال  تقریب و همدلی میری و بیشتر روی اشتراکات دست میزاری تا افتراق ها اما نمیشه که نمیشه.داستانت، قصه گنگ خواب دیده ست.هیچ هوش و بی هوشی محرم نمیشه،کم کم ساکت میشی  یعنی از یه آدم پرحرف تبدیل میشی به آدمی آروم، نه اینکه اعتقاد داشته باشی سکوت سرشار از ناگفته هاست نه  اتفاقا باور داری گفتنی ها رو باید گفت اما مسئله اینه که گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من...سعدی علیه الرحمه میگه (( دو چیز طیره عقل است دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی))

شاید هم باید اعقادات رو تغییر بدی که اونوقت چیزی میشی که خودت نیستی ،امکان هم داره خودت حجاب خودت باشی که باید از میان برخیزی!!!

ستایش

جایی خونده بودم ((مرگ که بیاید ، قهوه و پنیر و نان صبحانه آنکه برنخاسته برای دیگری می شود فقط همین))    اما هفته گذشته برای خانواده قریشی این گونه نبود...

ماوقع را خوانده و می دانید همچنین نظرات و تحلیل ها را،  صرفا به ذکر چند نکته در رابطه با  این ماجرا  اکتفاء میکنم

_شبکه های اجتماعی مجازی قوی ترین رسانه ها  هستند و دیگر مجال سانسور هیچ خبر و اتفاقی را نمی دهند.

_کودک آزاری در همه جای دنیا اتفاق می افتد در کشورهای توسعه یافته جامعه شناسان و روان شناسان این رفتار به عنوان یک مشکل روانی به حساب می آورند چرا که در آن جوامع فرد در هر سن و سلیقه یی می تواند شریک جنسی مناسب خود را پیدا کند حتی اگر فردی عجیب ترین سلایق را هم داشته باشد و نتواند شریک جنسی مناسب خود را بیابد فروشگاه های لوازم جنسی (سکس شاپ) قطعا به او کمک خواهند کرد. اما در جوامع توسه نیافته یا در حال توسعه این عمل یکی از راه های شناخته شده برای روابط جنسی است برای افرادی که مشکل روانی هم ندارند...

_ فاصله زمانی  فکر کردن به جنایت تا  موقع عملیاتی کردنش در ایران، بسیار بسیار کوتاه است.

_این اتفاق فارغ از مباحث میهن پرستی و قومیتی است چرا که فکر میکنم ستایش می توانست ترک،کرد،بلوچ،گیلک،لر،عرب،مازنی،فارس و ... باشد  و برای قاتل ملیت او مهم نبود هرچند که افغانعا از نظر فرهنگی و زبانی نزدیک ترین اقوام نسبت به مردم ما هستند.

_سهم پدر و مادر و کلا خانواده قاتل در این ماجرا چقدر است؟

_وقتی یکی از اصلی ترین غرایز سرکوب و نهی و نفی میشود و جز خویشتنداری و کف نفس هیچ راه حلی ارائه نمی گردد،  این آخرین جنایت از این دست نخواهد بود.

_اگر افغانها قبلا مرتکب جنایت های فجیع تر از این شده اند و مجازات نشده اند اولا از بی عرضه گی پلیس و سیستم قضائی ما بوده ثانیا این دلیل اصلا نمی تواند مستمسک ما شود که به خود حق دهیم چنین کاری انجام دهیم.

_ کسانی که معتقدند ایرانی ها طی چند روز اخیر و در پی ابراز همدردی با خانواده قربانی جو گیر شده اند، به زعم من حداقل در این ماجرا  حق به جانبشان نیست و کمتر بویی از انصاف به مشامشان خورده است.

_قرار بود هم دین و هم دنیای ملت ایران را بسازند و آباد کنند ... عجالتا که پس از سی و هشت سال ملت ایران نه دین دارد نه دنیا...

.............................................................................

سلام مادر ستایش

سلام صفیه خانوم  رنجور و خسته، نمی دونم از شنبه تا حالا چی بهت گذشته ، به آخرین لحظات ستایش فکر کردی، به گریه اش،التماسش،دردش،به رنجش،به اون نگاه مظلومانه ش، به اون چشمهای قشنگش که از وحشت از حدقه بیرون زده بود...

یا به قبل تر به ظهر اون روز که لباسش رو مرتب کردی و موهاش رو شونه زدی و بهت گفت مامان چیزی از بیرون نمی خوای؟ به دستهای کوچولوش که موقع ظرف شستن کمکت می کرد به لبخدش به اون دندونهای شیری تازه افتاده ش، به عکس هاش...جرات نمی کنم به قبل تر برگردم که آغوش تو امن ترین جای دنیا بود برای ستایش...

مادر ما رو ببخش تو از جور جفا به اینجا پناه آورده بودی، اگه خودت بدبختی و مصیبت کشیدی اومده بودی اینجا تا بچه هات راحت باشن خوشبخت بشن... شما مهمون ما هستین ، مادر باور کن  مهمان کشی در مرام ما نیست،دختر بچه پیش ما حرمت دیگه یی داره ...ببخش که حرمت هیچی رو نگه نداشتن