هفتگ
هفتگ

هفتگ

قارئه الفنجان/ فال قهوه



جَلَسَت/جَلَسَت والخوفُ بعینیها/تتأمَّلُ فنجانی المقلوب/قالت: یا ولدی.. لا تَحزَن/فالحُبُّ عَلیکَ هوَ المکتوب/الحُبُّ عَلیکَ هوَ المکتوب

چقدر محتاج این لاتحزن بودم بانو،کجا بودی اینهمه سال،بنشینی،نگاهم کنی بگویی لاتحزن بگویی یاولدی بگویی: قد ماتَ شهیداً/من ماتَ على دینِ المحبوب.

نشسته ایی به تماشای مسابقه ی عرب ایدل من خسته و بی حوصله از این همه رنگ این همه اغراق این همه نمایش،غرق عوالم خودم شده ام.حرف های شرکت کنندگان و داوران را برایم ترجمه می کنی،گوش نمی کنم.شعر نزار را اما به جا می آورم.

یا ولدی، یا ولدی/بصرت،بصَّرتُ.. ونجَّمت کثیراً/‌لکنّی.. لم أقرأ أبداً فنجاناً یشبهُ فنجانک/بصرت،بصَّرتُ.. ونجَّمت کثیراً/لکنّی.. لم أعرف أبداً أحزاناً تشبهُ أحزانک.

بسیار دیده ام و گردش ستارگان بسیار خوانده ام،اما هرگز نخوانده ام اندوهی شبیه اندوه تو.

نگاهت می کنم.دست از ترجمه کشیده ایی،قهوه ات دارد سرد می شود و گر گرفته ایی روی پایت می زنی.وقت هایی که کبوتر احساست اوج می گیرد به زبان مادری حرف می زنی /عیناها سبحان المعبود/پای چشمهات موجی می آید و برنمی گردد.می گویی می فهمی چه می گوید؟می فهمم بانو!دارد ذکر رکوع می گوید.سبحان المعبود.خالق چشمهات،خدا به خیر کند.عرب وقتی بسیار تعجب می کند می گوید سبحان الله. عرب وقتی می خواهد بسیار صبوری پیشه کند می گوید سبحان الله.

الحب سیبقى یاولدی/عشق زبان نمی شناسد بانو می فهمم،عشق می ماند عزیز دلم./با وجود همهء سرگذشت ها/ با وجود اندوه ساکن در شب و روز/و با وجود باران ها و طوفان ها/عشق می ماند فرزندم.

فرزندم عشق زیباترین سرنوشت ها باقی خواهد ماند.

داوران مسابقه از جایشان بلند شده اند،تو شعر را از بر می خوانی،با دستانی که هوای اطرافت را می شکافند،می رقصند./والشعر الغجرى المجنون یاسافر فى کل الدنیا/ می رقصی و موی کولی و آشفته ات به همه ی دنیا سفر می کند.شعر برای من سروده شده.شعر دارد تو را وصف می کند معشوق!

مفقود.....مفقود....و هر کس بخواهد به تو برسد،مثل من در همه ی این سالها ،گم می شود.غرق می شود.

فحبیبة قلبک یاولدی لیس لها أرض أو وطن أو عنوان/پسرم معشوقت نه جغرافیایی دارد نه سرزمینی نه نشانی.

بگو چرا بانو پس من اینهمه خراب و پریشان..بگو هر کس که اوصاف محبوب دلش این باشد باید احوالش حال و هوای این سالهای من بشود بانو.بی راه پریشان تو نبوده ام بانو.

ترانه تمام می شود.باید بروی بخوابی.صبح دادگاه داری.می گویی من می روم بخوابم یا ولدی.من را در زمین و آسمان رها می کنی.تنها می مانم با فنجان قهوه ات.تنها می مانم با موهای کولی ات.با موجهای چشم ات.با سبحان المعبودهای نگاهت.می گویم من باید برای فردای وبلاگ یک چیزهایی بنویسم حبیبتی!

از اتاق خواب صدای عبدالحلیم حافظ مستم می کند.کنسرت است.جمعیت همصدا تکرار می کند حالم را.....مفقود......مفقود....مفقود.....





بروم صد پله پایین ... تنها گریه کنم

این اواخر شبها که دارم از شرکت برمیگردم ، توو ماشین خلوت های خوبی با خودم دارم ... سیگار میکشم ، موزیک گوش میکنم و خیلی روزها گریه میکنم بی دلیل ، شددت و ضعفش هم تازگیها فهمیدم به موزیکی که آن لحظه دارد پخش میشود ربط مستقیم دارد ... از شما چه پنهان اوائل یک مقدار نگران شدم ، به یک دوست عزیزی گفتم گفت مشکلی نیست و در آستانهء چهل سالگی یک سندروم طبیعی ست لذا ما هم چون به آن دوست اعتماد داریم پیگیر نشدیم و گفتیم لابد طبیعی ست خب ! ... بگذریم ... به مرگ هم خیلی فک میکنم ... شاید چون با خودم و این حقیقت تلخ کنار آمدم که دو سوم از عمرم به همین زودی و کشکی گذشت و رفت ... حواستان را بدهید این سمت ! گفتم مرگ ، نه خودکشی ... این یکی را به آن دوست نگفتم چون جوابش پیش پیش روشن است ، حتمن باز به چهل سالگی و آستانه و اینها ربط دارد دیگر ... اصلن آدم هرچی میکشد از این آستانه است ... آستانهء درد ، آستانهء تحریک ، آستانهء فصل سرد و سایر آستانه ها ... قبلن ها برام مهم نبود بعد مرگم چی میشود و چی میشوم ... علاقه ای به مراسم کفن و دفن و ختم و سوم و هفتم نداشتم ... حالا نه مث این افراطی ها که می گویند ما مُردیم توی مبال هم بیندازندمان طوری نیس ! نه در این حد ، ولی حتتا اگر هف هش ده نفر می بردند خاکم میکردند و خلاص ، بعدش هم میرفتند قهوه خانه یک دیزی قلیان مَشت میزدند و دور هم معدود خاطرات بامززه ای که از من داشتند را تعریف میکردند و می خندیدند مشکلی نداشتم ... 

.

اما حالا نظرم عوض شده ، همینجا به عزیزان و دوستان درجه یک ام وصیت میکنم وختی مُردم زرتی برندارند فردا صُب اول وختش خاکم کنند ، گور بابای ادا اطوارها و قوانین مزخرف بیمارستان و پزشکی قانونی و الخ ... حتتا شده دو روز سه روز قشنگ صبر کنند که همه خبردار شوند ، تلفنی ، وبلاگ ، فیسبوک ، اینستاگرام ، وایبر و هر شبکه اجتماعی و امکان ارتباطی جدیدی که آن موقع مُد باشد ! ... به این علامت تعجب ها توجه نکنید ، دارم جددی حرف میزنم ، کاملن جددی ... دمبال دعا و صلوات و فاتحهء بیشتر و حلالیت و آمرزش و این شر و ورها نیستم چون اگر بدی ای در حق کسی کردم دو حالت دارد یا حقش بوده که چیز لقش ! اگر هم حقش نبوده چیز لق من ! که اگر حساب و کتابی باشد ( که بعید می دانم نباشد ) عدالت و انصاف حکم میکند تاوانش را بدهم و جوابگو باشم ... 

.

پس این تغییر عقیدهء صد و هشتاد درجه ای برای چیست ؟ واقعن ها ؟ الان دارم همزمان از شما و از خودم می پرسم ... حتمن که یک علتی دارد ... شاید مثلن وختی آنطور که دوس داریم زندگی نمی کنیم و به آن چیزها و مدارجی که ایده آل مان بوده نمی رسیم دوس داریم وختی پرونده مان بسته میشود آدمهای بیشتری برایمان گریه کنند و غصه بخورند ... برای خودمان نه ها ، برای نرسیدن ها و ناکامی هایمان ، حیف شدن ها و دریغ و حسرتهامان ... برای تمام خوبی هایی که می توانستیم در زمین بپراکنیم و دریغ کردیم ... برای رفاقتهایی که خسّت کردیم و خرج نکردیم یا خرج کردیم اما هدر رفت ... برای تمام لبخندهایی که نزدیم ... عشق هایی که نورزیدیم ... بوسه هایی که نچیدیم ... دل هایی که شکستیم ... گردن هایی که نشکستیم ... بغض هایی که فرو خوردیم ... کینه هایی که ما را خورد ... دست هایی که نگرفتیم ... سفرهایی که نرفتیم ... جاهایی که ندیدیم ... غذاهایی که نخوردیم ... کتاب هایی که نخواندیم ، فیلم ها و موزیک هایی که ندیدیم و گوش نسپردیم ... کارهایی که نکردیم ... اتفاقهای خوبی که تا لب بوم افتادن رفت اما نیفتاد ... بدشانسی ها و بدبیاری ها ... تمام اُفتد و دانی ها ...

.

راستی به آمبولانس نعش کش هم بگویید جلوی ساختمان هفتگ نیاید ، اینجا بابا هست ، مادر هست ، بچچهء کوچک هست ، شاعر هست ، عاشق هست ، نویسنده هست ، فیلسوف هست ، سه تار هست ، گلدان هست ، کبوتر هست ، آفتاب هست ، باغچه هست ... برای روحیه شان خوب نیست.

.

.

.

.

.

+عنوان پُست ، ترانه ای از شهیار قنبری

.


یکی این طرف ها دندان تنهایی اش درد می کند!

امروز از سر ِ صبح دردِ یکی از دندان هایم، جایی میانه ی فک بالا، همه چیزم را مختل کرده. جایی خوانده بودم دم دستی ترین راه مبارزه با درد بی اعتناییست. ایستاده ام پای پنجره، در حالی که "درد" گریبانم را گرفته و هر لحظه پر زور تر می فشارد برایش ادای بی اعتنایی در می آورم -یکی از دلبستگی هایم به خانه ی جدید پنجره ی اتاق خواب است. رو به حیاط باز می شود و باز شدنش مصادف است با منظره ی بوستان ِ رو به روی ساختمان و یکی دو تا تصویر و حس خوب، چند تایی هم بد، مقادیری نور و ذره ای اکسیژن به شرطی که بخت یار باشد و هوا مساعد. خلاصه بدک نیست، می ارزد-

ایستاده ام آدم ها را می شمارم. تک تک. بعد به تجربیات مشترکم با تک نفره های توی خیابان فکر می کنم. به گرسنگی، به تشنگی، به بی خوابی، به بی حوصلگی، به کار زیاد، به بی بیکاری، به دندان درد و به تنهایی. به این که چند نفر از آدم های توی خیابان دندان درد را تجربه کرده اند؟! چند تایشان تنهایی را؟

به این که تنهایی چه قققققدر شبیه دندان درد است. به این که هر دو نا غافل می آیند و کلافگی می آورند و سخت می روند. به این که درد تنهایی هم درست مثل دندان درد روح را خسته می کند، بیشتر از جسم حتی. به اینکه درد ِ تنهایی خیلی سریع توی تمام ِ بودن ِ آدم پخش می شود، مثل بوی تخم مرغ گندیده، مثل ذرات معلق ِ توی هوا، مثل درد ِ دندان همه جای بدن. وسط ِ همه ی این فکر کردن ها دلم کسی را می خواهد که یک لیوان آب دستم بدهد و شاید یک قرص مسکّن. برای دندان دردم؟ نه. دندان درد کجا بود؟ تنهایی ام درد می کند. یادم می افتد جایی خوانده بودم موثرترین راه ِ مبارزه با درد این است که سراغ درد بزرگتری بگردی!!





چهار سال پیش بود ،سرفصل حرف هایم را مرتب کردم و داخل اتاق مدیر عامل شدم و بعد از یک جلسه ی سه ساعته گفت دلم می خواهد اما توان مالی شرکت نمی رسد حقوقت را زیاد کنیم. تصمیم گرفتم یک کاری بکنم.ناراحت بودم از اینکه صبح تا غروب کار می کنم وآخر برج باید از پدرم پول قرض بگیرم.سه چهار ماه بعدش بی که کار و برنامه خاصی داشته باشم آمدم بیرون.به دوستم گفتم من با این تیپ و هیکل توی شهر صبح تا عصر قدم بزنم ماهی ششصد تومن را در می آورم ،دیگر صبح بیداری و کارت زدن ندارد که (یک مقداری سر خودم معطلم من).گذشت.یک شرکت ساختمانی ثبت کردم.خرجش صدوشصت هزارتومن بود آن وقت.وقتی آشنای مان می گفت بیا قرارداد هفتاد میلیونی ببندیدم(باور کنید زیاد پارتی نمی خواهد،الان اوضاع شهرداری بس که بد است پی دیوانه ها می گردد که پیمانکارش بشوند) برای پیاده رو سازی و جدول کاری زیر میز لرزیدن پاهایم را نمی دید.کللن چهارصد هزار تومن پول داشتم.بستم.پدرم که می خواست با سی میلیون مگان بخرد پولش را به من قرض داد.کار را شروع کردم با یکی از دوستانم .روز اول نمی دانستیم جدول چیست.بتن را با چی بسازیم.سیمان را از کجا بخریم.آب را از کجا و با چی بیاوریم سر کار.از دفتر فنی گرم و نرم صندلی چرخ دارمان زیر کولر گازی پرت شده بودیم وسط کوچه های تنگ و تار خانی آباد نو.پروژه سراسر شکست بود.همه می گفتند تا بیشتر ضرر نداده ایید فرار کنید.هیچ تصوری از آینده و بلاهاش نداشتیم.ماندم.شق القمر نکردم ها.دوستم رفت دوباره کارمند شد.من قرار نبود دیگر کارمند شوم.قرار داد تمام شد.بعد از شش ماه کار سود نکردیم.اما کار یاد گرفته بودم.کار بعدی.باز هم هفتاد تومنی.توی زمین گرگ های پیمانکار شیک و اتو کشیده کار می کردم.بازی را داشتم یاد می گرفتم.بازی با قانون های خودم.شب ها زیر دوش از زیر پام بتن عیار سیصد می رفت توی چاه.اشتباه نکردیم.سود کردیم.سی میلیون بدهی پدر را دادم.مگان اما شده بود هفتادو پنج میلیون،به روی هم نیاوردیم.صفر بودم اما بلد و نترس.از شنیدن اسم قرارداد بزرگتر نترسیدم.بستم.از برادرم پول گرفتم.هفت صبح سر کار بودم.کارگرها را بیدار می کردم.به شیشه ایی های پارک موز و کیک صبحانه می دادم.سیمان را از ارزانترین مصالح فروش خریدم.با راننده تریلی و راننده خاور و بناها و مصالح فروش ها رفیق شدم.اعتماد آدمها را جلب کردم.دروغ نگفتم.حالا کارگرهایی دارم که با یک تلفن از افغانستان راه می افتند که بیایند سر کار من.حرف پول هم نمی زنند.هرجاهم می روند سر کار با این شرط می روند که اگر صاحب کارشان زنگ زد بروند.صاحب کارشان منم.اگر یک هفته هم سر کار نیایم پنج دقیقه وقت تلف نمی کنند.با یک تلفن تریلی برام مصالح می ریزد.اعتماد دارد.من آدمهام را راضی می کنم.الان می دانم که کارم چیست.چه کاره ام .به خودم فشار نمی آورم.یاد گرفته ام با داد و دعوا نمی شود زندگی کرد.اما دعوا کردن را خوب بلدم.با دنیا صلح کرده ام.با خودم هم.نود درصد اعصاب خوردی ها را کنار گذاشته ام.اینها جنگ من نیستند . جنگ باید در شان من باشد.آهسته رانندگی می کنم.رفیق بازی می کنم.ورزش می کنم.زبان می خوانم.درس موسیقی می گیرم.موسیقی گوش می کنم.میان سالی را می گذرانم.ملایم و بی دغدغه.با کمی سود کمتر کار می کنم.مسابقه ندارم که.به دوستانم کمک می کنم.از هر نوع دعوت به کمک کردن خوشحال می شوم و احساس معنا داشتن در زندگی می کنم.حرف های چیپ و بی معنی روانشناسی آبکی را ریخته ام دور،انرژی مثبت، نیروی درون ،قدرت حال، قانون جذب کشک است.اصلن در ایران و فرهنگ ما کاربردی نیست.مد است.دکان و دستگاه است.به جاش جسارت و کمی همت و...بگذریم .سرتان را درد نیاوردم که در چند خط آخر درس اخلاق بدهم.متنم سه برابر این طولانی بود.خلاصه کردم.از حال و احوال این روزهام گفتم.قرار بود شاعر یا نویسنده و ترانه سرای خوبی بشوم اما الان از جایی که هستم راضیم.گفتم شاید لا به لای این حرفها و حرف های ننوشته ام چیزی به درد کسی بخورد.دوست دارم قصه ی آدمها را بشنوم.کاش می شد قصه های شما را هم خواند و شنید.منظورم از قصه روضه نیست..




سرکااااار

حدود بیس سال پیش شرق تهران سرباز بودم اطراف میدان کلاهدوز و استادیوم تختی ... خیلی شانسی و اتفاقی یک مینی بوس آبی آسمانی پیدا کرده بودیم که پنج صُب از محل ما میرفت تا افسریه و سرویس ما که سه نفر بودیم شده بود ، پیرمرد درشت اندام گوش شکستهء باعشقی بود ... این روزی که میخواهم تعریف کنم الان یادم نیست چرا و چطور شده بود که با دوستانم و سرویس مذکور نرفته بودم و ساعت پنج صُب تنها وسط تاریکی و سرمای استخوان سوز میدان شهدا بودم ... سوز گدا کش نافرمی می آمد که از چن دست لباس لایه لایه روی هم نیز نفوذ میکرد توی پوست و گوشت آدم ، مخصوصن اگر آن آدم سرباز بود ! اصولن سربازی یک موقعیت منحصر به فردی ست که آدم را مستعد خود بدبخت انگاری بیشتر میکند ...
.
کلاه کاموایی را تا روی چشمهام کشیده بودم پایین و پیاده رو را میرفتم سمت اول خیابان پیروزی که ماشین سوار شوم برای پادگان ... یک آن عطر مدهوش کنندهء شیر داغ خورد به ملاج و روح و روانم ! و قدمهام بی اختیار شل شد ... آنوختِ صُب یک آبمیوه فروشی کوچکِ شیک باز بود و بالای یخچالش دو تا مخزن بزرگ شیشه ای لبالب از شیر داغ و شیرکاکائوی داغ گذاشته بود ... قدمهای شل شده و نافرمانم را به سختی مدیریت کردم و به راهم ادامه دادم ... چن قدم جلوتر توی تاریکی کنار شمشادها واستادم و دست کردم توی جیبم و پولهای اندکم را شمردم ... احتمالن به یک لیوان شیر داغ و بعدش کرایه تاکسی یا مینی بوس تا پادگان می رسید اما عصر برای برگشتن به خانه باید از یکی قرض میگرفتم ...
.
همینطور مردد واستاده بودم به دو دوتا چارتا کردن و بررسی عواقب و نتایج این تصمیم بزرگ و خطیر ! ... دست آخر دیدم لذذت پایین رفتن شیر داغ خوش طعم از گلوی یخ زده خیلی خوب است اما به خففت پول قرض کردن از هم خدمتی ها نمی ارزد و بی خیال شدم ... حالا همهء اینها چن ثانیه بیشتر نشد ها ... تا آمدم غمگنانه و حسرت آلود به راهم ادامه بدهم مرد میانسالِ صاحب آبمیوه فروشی در حالیکه یک لیوان بزرگ شیر داغ دستش بود از در مغازه اش آمد بیرون و صدام کرد : سرکااااار ... بیا عزیز بیا یه لیوان شیر داغ بزن اول صُبی جیگرت حال بیاد ...
.
همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم بغض کردم ... آدمها اینطوری اند ... متخصص یادگاری نوشتن روی دیوار روح و جان همدیگر ... رد پا به جا گذاشتن از خودشان در روزگار دیگران ... به نیکی یا بدی ... نمی دانم آن مرد میانسال الان هست یا نیست و چه میکند اما اینجور میشود که وختی در یک شب پاییزی موقع وبگردی و تلویزیون تماشا کردن مریم برایم شیر داغ می آورد اولین جرعه را که می نوشم بعد از بیس ساااال یهو یاد آن مرد می افتم و دوباره بغض میکنم و لبخند میزنم ...
.

شایدم بدیش!

یک هفته ی تمام سر و ته کوچه را به بهانه ی پروژه ی عظیم فاضلاب ملی! قُرق کرده بودند. کارگران شهرداری و آب و فاضلاب را می گویم. روزی هم که بند و بساطشان را جمع کردند و رفتند هر کدام از شیرهای آب خانه را که باز کردیم اول چند دقیقه، با سر و صدای زیاد، محلول بد بویی از آب و گِل -و شاید هم مخلفاتی دیگر- بالا آورد و بعد هم که به ظاهر زلال شد طعمش چیزی بود شبیه ِ طعم نوستالژیک آب ِ مانده توی شلنگ وسط یک ظهر تابستان!
صبر کردم. با خودم گفتم یحتمل آب داخل لوله که تخلیه شود طعم آب هم درست می شود اما نشد. عصر همان روز که رفتم سر کوچه نان سنگک بخرم با سرشیر (دلتان نخواهد) دیدم افتاده اند به جان کوچه ی پایینی. جلو رفتم به یکی شان که انگار سرکارگرشان هم بود و یله و بی عار پهن شده بود روی تپه ای از خاک ِ کانالی که بقیه کارگرها در حال کندنش بودند گفتم: "خسته نباشید. از دیروز که کارتون تو کوچه ی ما تموم شده آب آشامیدنی خونه ی ما یه طعم بدی می ده. یه زحمتی بکش تا کانال ِ جلوی خونه رو پر نکردن یه نیگایی به این فلکه و لوله ی اصلی ما بنداز ببین شکستگی نداره" 
کلاه ِ پشمی روی سرش را عقب داد. موهای جلوی پیشانی اش را پس و پیش کرد و گفت: "شرمنده. به ما مربوط نمیشه. مهندس گفته باس تا شب کانال های این کوچه تموم شه. گفته هیچ رقمه هم کار به خرده فرمایشات و گله گذاری های همسایه ها نداشته باشیم"
دور و برم را نگاهی انداختم و دستم را توی جیبم کردم و یک اسکناس 5 هزار تومانی بیرون کشیدم و کف دستش گذاشتم. اسکناس را سریع مچاله کرد و توی جیبش گذاشت و با لبخند گفت: "خب البته مهندسم که معصوم نیست. دور از جون شما گاهی وقتا گُه زیادی هم می خوره" و بلند شد و دنبالم راه افتاد.
چند دقیقه جلوی در حیاط با اتصالات لوله ی آب ِ داخل کانال ور رفت و خاک اطراف لوله را وارسی کرد که مطمئن شود لوله شکستگی نداشته باشد بعد هم از کانال بیرون جهید و در حالی که خاک پیراهنش را توی حلقم می تکاند گفت: "اینجا هیچ عیب و ایرادی نداره، اگر هم موردی باشه از فلکه ی داخل ساختمون و لوله های داخلیه که این دیگه خدا وکیلی کار ما نیس" و رفت.
از این جا به بعد کار را می شد طبق آیین نامه و مقررات آپارتمان نشینی خیلی محترمانه و بدون درد فرو کرد توی پاچه ی جناب آقای "مدیر ساختمان". سرشیر و نان سنگک را گذاشتم خانه و شرفیاب شدم حضور جناب آقای مدیر، طبقه ی چهارم.
در زدم.بعد از چند ثانیه با شلوارک و رکابی در را باز کرد و در حالی که درگیر پیداکردن جای دقیق عینک روی صورت پت و پهنش بود گفت: "بفرمایید!"
سلامی که نکرده بود را علیک گفتم و شرح ما وقع را عرضه داشتم و منتظر جواب شدم. مثل مهتابی نیم سوز چند بار پشت شیشه ی عینک تند تند پلک زد و چشمانش روی نقطه ای از دیوار رو به رو ثابت شد. قبل تر هم یکی دو بار طی جلسات ماهیانه ی ساختمان این ریختی شده بود. به گمانم مکانیزم خون رسانی به مغزش چیزی شبیه به عملکرد استارت مهتابی باشد. بعد از چند ثانیه سکوت یک باره گفت: "به چشم. رسیدگی می کنم" این را گفت و بی خداحافظی در را بست و رفت.
با قول مساعد آقای مدیر امیدوار بودم مشکل آب آشامیدنی ساختمان نهایتا طی یکی دو روز آینده حل شود. اما 10 روز تمام هر صبح بیدار شدم و لیوانم را زیر شیر آب داخل آشپزخانه گرفتم و چشیدم و همان طعم لعنتی ِ قبل، حال ِ اول صبحم را خراب کرد. طی این مدت سه بار دیگر هم قضیه را به آقای ساکن طبقه ی چهارم تذکر دادم اما هر سه بار همان جواب قبلی را کوبید توی صورتم یعنی "به چشم. رسیدگی می کنم" البت دفعه ی آخر این را هم به جوابش اضافه کرد: "پیشنهاد من آب معدنیه. روزی دو بطری" راستش را بخواهید تا آمدم در مقابل به پاس ِ پشت کار ستودنی اش در رتق و فتق امور ساختمان برایش شیاف تجویز کنم، روزی سه عدد، مثل دفعات قبل بدون خداحافظی در آپارتمانش را بست و رفت.
مخلص کلام، امروز صبح وقتی درکمال نا امیدی لیوانم را از شیر آب داخل آشپزخانه پر کردم و چشیدم به واقع روحم تازه شد. طعم آب می داد، یعنی درست در یازدهمین روز طعم آب می داد. با خودم گفتم حتی شده برای ایجاد انگیزه جهت پیگیری بهتر و بیشتر امور ساختمان باید بروم و از آقای مدیر تشکر کنم. این کار را کردم. آقای مدیر هم در جوابم چند بار تند تند پلک زد، چند ثانیه به نقطه ای روی دیوار رو به رو خیره ماند و آخر الامر با نگاه و آوایی متحیر و لحنی متعجب گفت: "خواهش می کنم عزیزم. وظیفه س" و باز بدون خداحافظی در را بست و رفت.

دو ساعت پیش میهمان داشتم. از دوستان دوره ی خدمت که جامعه شناسی خوانده بود و حالا هم توی یکی از این موسسه های تحقیقاتی مشغول است. نشسته بودیم و از هر دری گپ می زدیم. میان حرف هایش پرسید: "می دونی مهمترین عاملی که به یه حکومت کمک می کنه تا مردمش رو در مقابل سختی ها و مشکلات اجتماعی و اقتصادی کنترل کنه چیه؟"  بعد یک ورق قرص از جیب کت اش که روی دسته ی مبل کناری اش بود بیرون آورد و یک لیوان آب خواست که ترجیحا یخ نباشد. از شیر برایش ریختم. آب را چشید و ابروهایش را در هم کشید و پرسید: "همیشه همین طعم رو می ده؟!" گفتم: "چه طعمی؟" آب را چشیدم، هیچ طعمی نمی داد. دوباره خورد و این بار ملاحظه نکرد و با خنده گفت: "نکنه لوله های آب خونه تون وصله به حوضچه ی آب خزینه ی محل". یک آن یاد لحن متعجب آقای مدیر و نگاه متحیرش افتادم. کل قضیه دستگیرم شد. خندیدم و گفتم: "عادت می کنی، عادت می کنیم، اصن خوبیش به همینه که عادت می کنیم"

+ شایدم بدیش!

مختصری درباره ی ساکن طبقه سوم و بقیه

حالا توی زیر شاخه های ژانر کمدی یکیشان هست که بهش می گویند کمدی موقعیت یعنی یک آدمی یک جایی و در شرایطی قرار می گیرد که همین بودنش آنجا خنده دار است.نقش سیامک انصاری با کت وشلوار اتو کشیده توی برره را که یادتان هست.بله ما هم تازگی ساکن یک آپارتمانی شده اییم.اهم اهم .حالا عرض می کنم خدمتتان.

حالا اصلن حرف ما نیست دارم در مورد این ساکن طبقه سه شنبه حرف میزنم.حالا نه خیال کنید باقی طبقات همه از سلاله ی پاک امامان و یاران با وفایش هستندها  به آنها هم می رسیم اما خوب این سه شنبه ایی خودش سر شوخی را باز کرد.

(این سر شوخی را باز کردن خودش لااقل دو صفحه ویکی پدیا می برد شرحش و دو تا زیر شاخه دارد.یکیش اون بود که دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آقای دکتری شوما الان عصبانی هستی من میرم یه دوری میزنم بر میجردم یکی دیگه اونیکه دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آهاااااااااا آقای دوهتر یادت باشه خودت سر شوخیو باز چردی.اشاره ایی که در متن شده به حالت دوم بر می گردد یعنی میدانید ما از روز اسباب کشی هی روی حالت اولمان بودیم وبه این و آن گفته اییم شما الان عصبانی هستی و اینا و دوستان وهمسایگان محترم را سوئ تفاهم برداشته.)

کار نداریم.اینها چهار پنج تا داداشند اما این از بقیه چاقتر است با یک پراید تاکسی سبز صبح کله سحر میرود آن بقیه را سرویس میکند اداره. حالا یک آموزشگاهی دارند و همشان آنجا مدیرند.آموزشگاه مال جوادشان است بعد آنجا مدیر داخلی مدیر آموزش مدیر امور قراردادها هندلینگ نودکس کدکس مدیر استراتژی راهبردی مدیر پدافند غیرعامل و غیره بله این همسایه ما مدیر حمل نقل بین الملل میباشد یعنی صبح بلند میشود اینستاگرام را چک میکند به چند تا از جملات انرژی بخش همسرش به زبان آلمانی سر تکان میدهد و میرود بقیه مدیر ها را از سر میدان سوار میکند میبرد سر کار.

در پاراگراف قبلی چندتا گره از داستان برای شما باز شد اما دو سه تا گره هم اضافه شد دققت کن!.مثلن یکی اینکه یعنی یارو راننده تاکسیه اینستاگرام دارد؟بله عزیزان من دارد نویسنده و شاعر هم هست اصلن هم به قیافه و ریختش و حرف زدنش یلخی راه رفتنش نمیخورد اما بله هست نه خیال کنید از آنها که ختم پاشایی میروند و توی پیج هانیه توسلی فحش مینویسندها نه باکلاس سنگین رنگین عکس همه با پوشش اسلامی و آنکادر.حالا چیزهای دیگری هم هست که میگم برایتان گره بعدی اینکه همسرش آلمانیست ؟بله بی شک آلمانیست یک ریز در خانه صدای شاختیم پاختیم می آید گمانم همسرش از این هاست که عمرشان را صرف مثلن طریقه بی درد عصب کشی دندان عقل تمساح های دریاچه ی کالاماری میکنند.این هم آمده تز را برداشته که سر از لایف استایل این دوستمان در بیاورد و برود دنبال زندگیش فعلن که خیلی شیک و مجلسی با دامن گل گلی و چارقد و پیژامه سنتی بالای تاقچه خانه نشسته و  ماندگار شده .طفلک پارسال توی دو ماه صدو بیست کیلو وزن کم کرد از دست این جناب آقای هربرت ببینید خارجی ها در طلب علم چه ها که نمی کنند..بگذریم.دل است دیگر قربانتان بروم. دل است.

منظور، این همسایه تپل طبقه سوممان که سالی به دوازده ماه رژیم ماست شبانه دارد اما عصر ها یک دل سیر پیتزا و چیز برگر و جگر و جغول بغول می خورد و عکسش را می فرستد اینستا گرام خودش همین طوری مجرد طنز موقعیت دارد و آدم میبیندش به قولی هررررربرت میزند زیر خنده.دو سه باری سرشب  رفته ام ماشین را استارت بزنم دیدم دارد از پشت صندوق می خزد بیرون که ببخشیدا شرمنده داشتم با دوربین لومیا صد مگا پیکسلم از جرز منبع اگزوز ماشینتان عکاسی میکردم گفتم شما برای من که نگو شما ماستتو بخور.یکبار هم یک متنی برای شارژساختمان نوشته بود که با خودم گفتم انگار مادر هستی ایشان را با این سبک نگارشی نوینش شیر داده و بزرگ کرده که هیچ وقت سن حدادعادل به نزدیکیهای جنتی هم نرسد یعنی متن را از جلوی چشم غلامعلی هم رد میکردیم فرهنگستان ادب پارسی لرزه بر اندامش می افتاد و سکته روی شاخش بود با این شمبه ها و وختی ها وکللن ها و هررررربرت ها و غلط غلوط های با اعتماد به نفسش.خلاصه که بعله همچین بی برخورد هم نبوده اییم یکی دو باری سلام و احوال پرسی کرده اییم.یکباره هم آمده بود یک لنگه پا پایین که شما صدای ورزش رفتنتان زیاد است.گفتم عیبی ندارد شما هم صدای زناشوییتان بلند است این به اون در.

حالا که تا اینجا گفتم این را هم بگویم که خیلی نادخ است توی صف سنگکی زن و شوهر با هم از ماشین پیاده می شوند و خیلی ملو پشت هم وایمیستند و اصلن هم به هم آشنایی نمی دهند که چی که نفری یک عدد نان بگیرند بروند خانه یعنی که بعله ما با هم نیستیم..بعله بعضی ها حاضرند یک عمر با همسرشان توی دو طبقه ی مجزا زندگی کنند فقط برای اینکه در هفته دو تا متن بنویسند.اینبار یک جلسه ایی توی لابی ساختمان برگزار بشود بهش می گم برادر من دست زن و بچتو بگیر ببر سر خونه زندگیت از همون واحد خودتون جای منم شمبه ها بنویسید.واللا کاپ که نمیدهند که انقدر زندگی را سخت چسبیده ایید که با این نوناشون.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم.فقط آخر تابستان ما دیدیم نیسان نیسان گوجه فرنگی می آید توی پارکینگ و حمل میشود طبقه ی پنج شنبه یک روز رفتم بالا در زدم گفتم گوجه دارید برای املت میخواهم گفت آره داداش چیزای دیگه هم بخوای همینطوری جعبه ایی تقدیم میکنیم خلاصه که کاشف به عمل آمد توی یک اتاق زندگی میکنند بقیه خانه را هم ده تا یخچال فریزر ساید خریده اند زده اند به برق درشان را باز گذاشته اند و خانه را کرده اند سرد خانه که پس فردا گوجه را کیلویی خدا هزار تومن بفروشند گفتم دوستم! از نظر علم مهندسی بار گسترده ی زنده و مرده ایی که باید به یک ساختمان مسکونی در هر طبقه وارد شود حدود متری پانصد کیلوگرم است شما داری متری پنج تن به ساختمان بار وارد میکنی.کمی نگاهم کرد سرش را خاراند برداشت یک جعبه ی دیگر گوجه فرنگی گذاشت دم در گفت بزن داداش برای پروستات خوبه.برای پروستات تو فقط نه ها برای پروستات همه خوبه.خلاصه یکجوری گفت بزن برای پروستات خوبه من کللن الان رژیم گوجه فرنگی برداشتم.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم فقط این را هم بگویم که این جوانک ریقوی طبقه بالای ما طفلک مغزش معیوب است.معلوم نیست از کی و کجا سفارش گرفته زاغ سیاه ساکنان ساختمان را چوب بزند .بعد هم با زرنگی کامل آمده طبقه اول را خریده و دوربین چشمی کار گذاشته پشت در و آمار می گیرد.مایه های مذهبی هم دارد با آن ته ریشش یک بار داشت بلال میخورد ناغافل من را دید گفت قدرت خدا را میبینی زمان پیغمبر این اذان میگفته.چیزی بهش نگفتم.بار آخر سلام علیک کردیم گفت شما سه ماه و دو روز است که تشریف ندارید گفتم دوستم ما هستیم لاکن طبقه پایین شما اسمش همکف است ما آنجاییم شما آمارمان را ندارید دو سه بار دیگر هم براش توضیح داده ام اما تا من را میبیند میگوید شما چند ماه و چند روز است که تشریف ندارید.بار آخر گفتم بله راستش چند وقت است بالا خانه را داده اییم اجاره. 

 

اصلن همه حق داریم !

 یکی از دوستان عزیزم ( یحتمل در واکنش به اتفاقات این چن روز اخیر ) چن خط انتقادی و اعتراضی نوشته بود توو این مایه ها : یعنی چی که هر اتفاقی می افتد می گوئیم مردم ما اینجوری ، مردم ما اونجوری ... انگار کسانی که اینطور حرف میزنند از این مردم جدا هستند و آنها را از جایی دیگر آورده اند ( نقل به مضمون ) ... در کُنه و باطنش حرف درستی است ها ، نه که نباشد اما زوایا و ابعاد مختلف و پیچیده ای هم دارد که قابل تامل و تعمق است و به قول شاعر بزرگ قرن پنجم هجری ، سوزنی چهرازی ! : اعماق کف دریاها سخت تلخ است آقا ! ... در اینکه آدمها معمولن عیبهای خودشان را در اعمال و رفتار آدمهای دیگر خیلی اغراق شده تر می بینند و ذره بین به دست تر می کاوند و خود شکن آیینه را چیکار داری و اینا ! شککی نیست حتتا یک اپسیلون ( اپیلاسیون ! ) اما خب طبیعی است وختی داریم نسبت به یکی از رفتارهای اشتباه ایرانی ها حرف می زنیم باید بگوییم مردم ما ! پس چی بگوییم ؟! مردم بورکینا فا سو لا سی ؟! گینهء بیسائو ؟! ... این از این ! استدلال را حال کردید ؟! خداییش دندان شکن نبود ؟! ویران و مضمحل و خراب و داغونتان نکرد ؟!

.

به جز آن عده ای که به دلایل مختلف ( درست یا غلط ، به حق یا ناحق ) عمیقن از ایرانی بودن شرمشان می آید ، بقیه وختی می گوییم مردم ما ، بدیهی است که خودمان هم توش مستتریم ، فقط این استتار شدت و ضعف دارد ، گاهی مث یک بچچهء کوچک که موقع قایم باشک بازی ، درست جلوی چشم همه لای دو تا مبل می نشیند و با دستانش چشمهایش را می بندد ! و گاه مث مورچهء سیاهی روی یک سنگ سیاه در دل یک شب تار و ظلمات ... بلاخره منِ نوعی کلکسیون زشتی ها و پلشتی ها که نیستم ! هر کداممان چن مورد اخلاق بد و ناپسند داریم در کنار محسسنات احتمالی مان ... یکی هیز است ، آن یکی خسیس است ، دیگری جو گیر است ، آن یکی دروغ زیاد می گوید ، آن دیگری قدرنشناس است و الا آخر ... بعد مثلن آنکه هیز است اما آدم صادقی است وختی تکرار و تکرر دروغگویی را در بطن جامعه می بیند می گوید مردم ما فلان و حق هم دارد ... یا آن یکی که دروغگو است اما چشم پاکی دارد وختی می بیند زنان جامعه مدام از تیر چشم و زبان مردان هیز ناله و گلایه دارند می گوید مردم ما فلان و خب او هم حق دارد ... اصلن همه حق داریم !

.

مثلن وختی من می گویم مردم ما بی ملاحظه اند و فرهنگ آپارتمان نشینی ندارند ! و از گفتن این حرف بصورت غیر مستقیم و کات دار ! منظورم این همسایهء طبقه همکف است که صدای قناری ها و مرغ عشق ها و ایضن تار و سه تار و جمعه ها کللهء سحر ماشین استارت زدن و برای کوه و فوتبال از خانه بیرون زدنش تا طبقه سوم می آید و مُخل آسایش من است ، بدیهی است که خودم را صددرصد بَری و مُنززه از بی ملاحظه گی نمی دانم ! فقط ممکن است میزان و شدت نداشتن فرهنگ آپارتمان نشینی م در مقایسه با این پسر حاجی یک نموره کمتر یا بیشتر باشد ، همین !