هفتگ
هفتگ

هفتگ

های مامی !

عکس خودم در کنار مامان را به دعوت روح الله نورموسوی گذاشته بودم توو اینستا ... زیرش هم دو خط نوشته بودم به این مضمون که معتقدم مادران ما آخرین نسل از مادرانی هستند که تمام و کمال واجد هرآن ویژگیهایی هستند که در این واژهء مقدس متجلی است ... برای بعضی از دوستان جوان که خودشان تازه مادر شده اند انگار مایهء دلخوری شده بود این عقیده و نظر ... اصلن بحث مقایسه و خوب و بد نبود ... بدیهی ست که مادر ، در هر عصر و نسل و زمانی همیشه مادر است و جانش را میدهد برای فرزندش ، همانطور که پدر همیشه پدر است ! ...
.
بحث تفاوتهایی ست که به تبع عوض شدن زمانه در نحوهء مادرانگی ها بوجود آمده ... مادران نسل ما در صبوری و مظلومی و از خودگذشتگی ، شورش را در آورده بودند ! ... برای خودشان هیچ نمی خواستند و جسم و جانشان وقف سر سوزنی آسوده تر زیستن بچچه هاشان بود ... نمی گویم اینجور خوب است ها ، خودم که بالاتر گفتم ، افراط بود و ظلمی که به خویش روا کردند ... اما مادرهای الان به خودشان ظلم نمیکنند یا کمتر میکنند ! از اولین روزی که میفهمند باردارند تاااا زایمان و بچچه داری و باقی و الباقیش ... از تحت نظر پزشک گران قیمت بودن و سزارین و پوشک مرغوب و اطاق کودک و نی نی لای لای و ماشین پوشک شویی تمام اتوماتیک ! و لوازم آرایش مثل قبل از مادر شدن و فیس.بوک و وایبر و مهمانی و پارتی و سیگار و شب زنده داری نمی گذرند بخاطر بچچه ... اصولن از چیزی نمی گذرند ! فقط بچچه را هم به سبک زندگی قبلی شان اضافه میکنند ، همین ! ... مث عضو شدن در اینستاگرام ! یا مث کلاس ایروبیک رفتن یا هر چیز اضافه شوندهء دیگری ...
.
بگذریم که اساسن کوله پشتی آموخته های معنوی و اخلاقی بشر نسل به نسل خالی تر و سبک تر شده که این فاجعه فقط بخشی ش مربوط به والدین میشود و بخوش ! دیگرش سهم سایرینی ست که در تربیت آدمها نقش و مسئولیت دارند ... زیاد حرف زدم ... حرف آخر اینکه وختی بچچه داری های طاقت فرسای مادران خودمان با آن امکانات کم و فرهنگ شدیدن مرد سالارانه و ظالمانه را با حالایی های گوگوری مگوری مقایسه میکنم یکجور بدی ناراحت میشوم و دو برابر اینی که نوشتم حرفم می آید ... اما ... بماند !

سال خورده گی!

عبارت مزخرفیست این سالخوردگی. ترسناک هم می شود وقتی دقیقن شیر فهم نشوی که این وسط تو سال ها را خورده ای یا سال ها تو را. اما راستش را بخواهید بر خلاف چیزی که خیلی ها تصور می کنند آنقدرها هم به سن و سال دخلی ندارد. شک ندارم سالخوردگی درست انتهای جاده ی انگیزه ایستاده، با اشتیاق، منتظر آنهایی که به ته می رسند. ایستاده، نا غافل، بی آنکه چین های روی پیشانی ات را بشمرد، یا موهای سفید اطراف شقیقه ات را وارسی کند یا حتی اعداد داخل شناسنامه ات را، پس گردنت را می گیرد و کله پات می کند.

مردک سه-چهار سالی از من جوان تر بود. اقل کم به ظاهر. شکر خوردم پیش چشمش اشاره کردم به هندوانه ای که سینه چاک نشسته بود بالای دور همی ِ میوه ها و دلبری می کرد و با خنده به مغازه دار گفتم: "پس شکر خدا هندونه ی شب یلدا که نگرانش بودی هم رسید"
هنوز جواب خود شیرینی ام را از مغازه دار نگرفته بودم که دست انداخت و نقاب از روی صورتش برداشت و در حالی که مثل خُر خُر توی دزد عروسک ها لحظه به لحظه چین به پیشانی اش می افتاد و کمرش خم می شد و موهایش سفید می شد و نور از چشمانش می رفت با صدایی لرزان گفت: "کدوم یلدا آقا! نه برفی هست، نه پولی، نه کَس و کاری، نه فرصتی، نه حوصله ای" اینها را گفت و کمرش را راست کرد و از توی جیب کاپشنش یک ماسک سیاسی، فلسفی، منطقی، تحلیل گرایانه بیرون آورد و روی صورتش گذاشت و این بار با صدای ش.هرام ه.مایون ادامه داد: "اینجا که همیشه ی خدا شبه، حالا چه فرقی می کنه یه دقیقه کوتاه و بلند، دلت خوش ِ ها آقا"
در مورد حوصله و فرصت باهاش موافق بودم. نه حوصله ی بحث کردن داشتم و نه فرصتش را. یکی کوبیدم در ِ کون یکی از هندوانه ها، صدای رسیدن داد. کشیدمش بیرون، گذاشتم روی ترازو، گفتم: "یلدا رو نمی دونم، اما هندونه خوردن که حوصله نمی خواد. انگیزه می خواد... عین زندگی" بعد مبلغی که باید بابت انگیزه ی سبز و سرخم پرداخت می کردم روی پیشخوان مغازه گذاشتم، با مغازه دار و آقای سالخورده خداحافظی کردم و آمدم سراغ زندگی...

توی این کلیپ های غیر قابل پخش صدا و سیما که چند سال پیش که اوج بلوتوث بازی بود همه دیدیم و حسابی خندیدیم ،توی همان سری که دوشواری معروف ترینشان شد.یک آقایی بود که مجری می رفت سراغش،در یک جای ناکجایی زندگی می کرد نه آسفالت نه کوچه بندی نا فاضلاب نه آب سالم نه برق و گاز و تلفن.سگ لانه نمی کرد آنجا.....مجری و دوربین رفتند سراغش،به فارسی هم زیاد مسلط نبود.مجری پرسید شما چطور تو این وضعیت زندگی می کنید،فکر کرد کار بدی کرده ،با آن چشم های مظلوم و نگاه در مانده گفت ببخشید.مجری نگرفت سه پیچ شد :آخه شما چطور می تونید اینجا زندگی کنید ؟طفلک خجالت کشید ،دلش می خواست برود،دلش می خواست فرار کند ،زمین دهان باز کند،دلش می خواست گریه کند .فکر می کرد جرمی مرتکب شده فکر می کرد باز هم باید پول بدهد .فکر می کرد شاید شهرداری خانه اش را خراب کند .همین وضعیت را هم حق خودش نمی دانست برای هیچ هم حس مالکیت نداشت .گفت شما ببخشید شاید بعضیا نمی دونستن خبر نداشتن ببخشید !

من بودم انگار. دلم می خواهد نگاهم را از دوربین بدزدم معذرت خواهی کنم بگویم ببخشید شاید بعضیا نمی دونستن و راهم را بگیرم گورم را گم کنم و از این خراب شده بروم.از این دنیای کوفتی پر از هیچ.سگ لانه نمی کند اینجا.

اوزوموزدن چیخماخ !

عباس آقا همسایهء چن تا محله آنورتر ساختمان هفتگ و از رفقای قدیمی عهد شباب و کتاب ماست ، تپل و کچل و بامعرفت است ، در یک آموزشگاه IT مدیر آموزش است اما خودش تکنولوژی گریز است ، آخرین سد سدید و آخرین مرد مقاوم بود در فقرهء گوشی هوشمند و تبلت و اینها که قرنهای متمادی صوفی صفت یک گوشه نشسته بود با یازده دو صفر ماستش را میخورد اما انقد یک تنه رفتم روی مُخ اش که آخرالامر سپر بینداخت و تسلیم همی شد ! ... دیروز در پروسهء انتقال سیمکارت و کانتکت هاش اتفاقات فان ی افتاد که در نهایت کللهم اجمعین شماره های سیم کارت و گوشی قبلی ش پرید و به گاه رفت ! ... دیشب نشسته بودم از توی گوشی خودم شماره های دوستان مشترکمان را در می آوردم و روی کاغذ می نوشتم براش ... دوستانِ توی گوشی آدم همیشه یک اسم هستند و به شماره شان کاری نداریم و وختی زنگ میزنند و اسمشان می افتد روی صفحهء گوشی مان هم حتتا حروف اسمشان را نمی خوانیم ، چون به مرور زمان هرکدام تبدیل به یک شمایل و لوگو میشوند توی ذهنمان لذا تا حالا به اعداد و ارقام شماره های دوستانم اصلن دققت نکرده بودم ، جالب بود ... خیلی رُندها ، نسبتن رُندها ، چپرچلاق ها و غیر قابل حفظ کردن ها ، کُد یک و دویی ها ، شهرستانی ها ، ایرانسل ها ، تالیاها ، رایتل ها ، دو سه شماره دارها ... یکجور حس جالبی بود ، انگار تمام این قدیمی ها را دوباره داشتم میشناختم در مکاشفه ای تازه و هیجان انگیز ... کشف پوست تو از نو ، آدمهای جدید ، رفقای جدید ... 

.

مادربزرگم خدابیامرز یک اصطلاحی داشت به معنی از خود در آمدن ... فارسی ش میشود توو مایه های از خود بیخود شدن ... دیشب انگار از خودم در آمده بودم و از یک زاویهء تاحالا ندیده به تماشای آدمهایی نشسته بودم که آنها هم از خودشان در آمده بودند و در تقاطع یک چهارراه شلوغی که هیچکداممان تا حالا آنجا نبودیم داشتیم برای اولین بار هم را ملاقات میکردیم ... البته این احساس خیلی شخصی ست و شاید به نظر خیلی هاتان اغراق شده و مسخره بیاید که تا حددی هم حق دارید ولی خوب بود دیگر ... برای من خوب بود ، جالب بود ... کللن توو همه چیز شدیدن لازم داریم این از خود در آمدن را ... توو کار ... تو زندگی ... توو زناشویی ... توو رفاقت ... اصلن شما ببینید هرجای دنیا ابداع و اختراع جدیدی شده که زندگی انسانها را تحت تاثیر قرار داده نتیجهء این بوده که یک نابغه ای یک نیازی را حس کرده و بعد از خودش درآمده ، یک جور دیگر نگاه کرده ، یک جوری که تا قبل از او هیچکس آنطور نگاه نکرده بوده ، بعد نشسته ( یا واستاده ! ) برای آن نیاز یک راه حل جدید ابداع و اختراع کرده و ترکانده ! ... به نظرم باید تلاش کنیم بیشتر خودمان را در موقعیت از خود در آمدن قرار بدهیم !

.

یک و چند دهم ریشتر...

نیش خوردگان تاریخ دو دسته اند. جماعتی که از سوراخ ِ جهالتشان نیش می خورند و آنهایی که از سوراخ ِ ساده دلی اشان. از قضا این دو تا سوراخ از حفره های بینی به هم نزدیکترند. البت یک سری سوراخ دیگر هم هست که احتمال نیش خوردن، دور و برشان هست لیکن بی گمان این دوتا استراتژیک ترند.


الغرض؛


این آقای همسایه ی طبقه ی سوم ِ ما از جماعت دسته ی دوم است. چند روز پیش آمده بود پایین، نشسته بود با حال خراب چای می خورد و گلایه می کرد. می گفت: "آقا اصلن من ترسو! خوب شد؟ بله من از زلزله مث سگ میترسم! بزرگترین کابوس زندگیم زلزله است، انسان باشید خب! شایعه می سازید در حد لالیگا؟! با مستندات شهرداری و اطلاعات علمی-ژئوفیزیکی که چی ؟! روان پریش و روان نژند شاخ و دم که ندارد! خدا از سر تخصیراتتان نگذرد بابت این دو شبی که نتوانستم لخت بخوابم! چرا می خندی؟! خب شَل و پَل معمولی بهتر از شَل و پَل کون برهنه است! نیست؟! کی دوست دارد سگهای زنده یاب وختی پیداش کردند از چیزش بگیرند بکشند بیرون!!"

خلاصه که دل پر دردی داشت. خواستم بگویم خیالت تخت عزیز من، سگ های زنده یاب که همینطوری الکی نیستند. کلی آموزش دیده اند. سر ِ کلی کلاس نشسته اند، مثل بچه ی آدم. آنقدر فهمشان می شود که 100 و خرده ای کیلو هیکل را از نیم سیر معامله نکشند بیرون. حکمن عقلشان می رسد که این ریختی هم معامله حرام می شود، هم هیکل. اما خب ملاحظه ی احساسات رقیقش را کردم و نگفتم و آقای  همسایه هم چایش را خورد و رفت. 


دو ساعت بعد خیلی خوشحال و راضی آمد جلوی درب آپارتمان گوشی موبایلش را گرفت جلوی دماغم و گفت: امان از تکنولوژی. این گوشی ِ ما یک چیزی دارد به اسم استور، تو مایه های همون بقالی ِ خودمون. فقط عوض تخم مرغ و شَپَل و دوغ ِ گرینه توش برنامه هست و اپلیکیشن و اینا. رفتم گشتم توش یه نرم افزار راهنمای زلزله پیدا کردم. می ریزی رو گوشی بعد گوشی رو میذاری رو میز و صندلی و زمین یا بغل تخت خوابت اونوخت به محض کوچکترین لرزه ای برات کلی پیغام ِ کلیدی و راهنمای حیاتی لیست می کنه. از قدرت زلزله و مکان دقیقش بگیییییر تا مکان یابی ِ بهترین نقطه ی خانه برای پناه گرفتن و حتی پیشنهاد مناسب ترین پوشش واسه اونایی که مثل من لخت می خوابن و می خوان فرار کنن!! خلاصه خیلی مَرده به جان مولااااا...

این ها را رگباری گفت و به روح درگذشتگان و اموات تولید کنندگان این برنامه های این طووور کاربردی شادباشی فرستاد و خداحافظی کرد و پله ها را هن هن کنان رفت بالا در حالی که می شد به وضوح صدای ندای درونش را توی راه پله ها شنید که با رضایت از خواب راحت امشبش خبر می داد.


نیمه های همان شب با سر و صدایی مهیب از خواب بیدار شدم. دویدم پای پنجره و نگاهی کردم. چند ثانیه بعد یکی با مشت و لگد در را می کوبید. اینبار دویدم سمت در. آقای همسایه ی طبقه سوم بود. بالا تنه اش لخت بود و پایین تنه را با یک پارچه ی خوش طرح و نقش ِحریر پوشانده بود. یک کلام گفت "زلزله" و دوید سمت راه پله ها.

داد زدم: زلزله کجا بود آقااا. این چه بساطیه نصف شبی؟!

از توی راه پله ها سرک کشید و گفت: پس این سر و صداها چیه خره. این لرزیدن شیشه ها. مگه کوری؟ مگه کری؟

گفتم: نه کورم نه کر. تیرآهن خالی می کنن. اونجا، تو کوچه، احتمالن حساسیت نرم افزار روی گوشیت رو گذاشتی تا بیخ ِ بیخ... در ضمن شلوارک جدید مبارک شازده!

ایستاد. چند ثانیه به شیشه های راه پله زل زد. بعد نگاهی به من کرد، بعد سر و وضع خودش را ورانداز کرد، پارچه ی حریر دور کمرش را دو دستی چسبید واین بار بدون خداحافظی پله ها را هن هن کنان رفت بالا در حالی که چوب پرده ی آویزان به پارچه ی حریر، روی زمین لِخ و لِخ کشیده می شد و می شد به وضوح صدای ندای درونش را توی راه پله ها شنید که می گفت: یزیدتووووو، کاش لااقل پتو سبزه رو می پیچیدم دورم جان مولااا....

مرسدس

به دویست و سی سورمه ایی می گفتن آدم خراب کن،ماشین اطلاعاتی جماعت بود.تشریفات.تو که پیاده می شدی و راننده که در رو می بست،خراب بودم.تا در خونتونو ببندن دوتا گل جلو بودیم.

پشت بند اون لبخند نیم بند تمام چهارم دبیرستان،راس ساعت شیش ونیم تو ایستگاه شرکت واحد روبروی خونتون بودم .با کاغذ تا خورده و رنگ و رو رفته ایی که روش نوشته بودم: نشود فاش کسی آنچه میان من و توست،تا اشارات نظر نامه رسان من و توست،گوش کن با لب خاموش سخن می گویم،پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست.شعرو از توی کتاب سیاه مشق داداشم نوشته بودم،شکیلا هم می خوند.کاغذ پاره موند تو دستم.

پشت بند همون لبخند نیم بند که در مغازه جمشید وقت نقد کردن کیک و نوشابه زدی و خداوکیل آخرشم نفهمیدم با من بودی یا با میتی شاتیله ی صغری خانم.

تمام سال چهارم کتاب و بستیم و تیغی زدیم سر کیک و نوشابه ،یعنی یک بار به زور برف و بارون نیومدی توی بالکن رخت شسته ها رو جمع کنی.

سال اول رتبم شد هفتاد هزار،دعوت شدم نوجوانان اکباتان بازی کنم.اگر لبخند رو با من بودی علی کریمی بودم الان.چن سالشه این بچه؟

در هر چیزی سرش باش !

وحید ته تغاری باقرلوها با اینکه چن سال از ازدواجش میگذرد هنوز و همیشه در نظر من بچچه است ! بخاطر اختلاف سنی مان ، اما در شرکت بزرگتر ماست ، مدیر ماست و بی تعارف خیلی چیزها در طی این سالها از او یاد گرفته ام در کار ... همیشه توی جلسات عمومی واحدمان وحید در کنار بقیه صحبت هاش این شاه بیت را هم با شور و حرارت تکرار میکند برایمان که سعی کنید هر روز از دیروزتان بهتر باشید ، سعی کنید جوری کار کنید که اگر یکوخت یکی از مدیران به هر دلیلی از مجموعه جدا شد یکی از گزینه های جایگزینی شما باشید ... جوری که اگر فردا روزی از اینجا در آمدید جاهای دیگر هم خواهان داشته باشید ... دنباله رو و ربات نباشید ، مدیر خودجوش باشید حتتا اگر کارمند صفرید ... آن بخش مدیر منش وجودتان را مدام پرورش بدهید ، جاه طلب باشید ، به جا و جایگاهی که هستید بسنده نکنید ، دورتر ببینید و بلندتر بپرید ...

.

حرفهای وحید در بخش پرفکت کار کردن کاملن درست و متین و آویزهء گوش کردنی ست اما در بخش مدیریت به نظر من واقعیتِ گریزناپذیر این است که مدیر و لیدر بودن بیشتر از اینکه اکتسابی باشد ذاتی است یعنی باید « آن » داشته باشی که بعد با اینجور توصیه ها پرورش و قوامش بدهی ... بعضی آدمها ذاتن خمیرهء مدیر شدن ندارند مث آن عشق فوتبال هایی که ز گهواره تا گور تلاششان را میکنند اما همیشه موقع فوتبال بازی کردن این پایشان به آن پای دیگر می گوید چیز نخور ! ... مث آنهایی که واله و شیفتهء نقاشی اند و تومانها تومان خرج بوم و قلم و رنگ و کلاس و استاد میکنند ولی دست آخر نقاشی هایشان میشود علی دو ساله از کرج ! ... البته قطعن آدمی که در هیییچ زمینه ای استعداد نداشته باشد کم پیدا میشود و با راهنمایی و مشاورهء صحیح آدمها میتوانند بلاخره در یک زمینه ای خودشان را بالا بکشند اما به نظرم زور الکی زدن و زیگزاگ و قیقاج رفتن در این فقره اشتباه است ... 

.

چن روز پیش در خیابان قرنی نرسیده به پل کریمخان پنج تا دختر مدرسه ای اُرمک پوش میخواستند از عرض خیابان رد شوند ، کنار هم واستاده بودند و دست هم را زنجیروار گرفته بودند ... یکی دو قدم آمدند جلو اما شلوغی بیش از حد و سرعت زیاد ماشینها باعث شد با ترس برگردند عقب ... نفر اول زنجیر که از بقیه تپل تر بود دستش را رها کرد و رفت آخرین نفر واستاد و قایم شد ... حیران و مردد بودند تا اینکه دختر وسطی که نسبت به بقیه جثهء ریزتری هم داشت سرش را بالا گرفت و با قدمهای مصمم آمد اول صف واستاد ، دست بغلی را گرفت و قدم گذاشت لای جنون ماشینها و رد شدند از خیابان ...

.

کاش آن دخترکِ تپلی می ماند سرجاش ... واقعن کاش می ماند و نمی رفت پشت همه قایم شود و هر طور که شده زنجیر اُرمک پوش های ملوس را رد میکرد از خیابان ... کاش میدانست همین لحظهء کوتاه ممکن است تاثیر گذارتر از تمام درسهایی باشد که خوانده است و خواهد خواند ...

.

ویرایش گذشته و پالایش "حال"

دقیقن یک ماه از روزی که به خانه ی جدید نقل مکان کردم می گذرد اما تا همین دیشب حجم زیادی از اسباب و اثاثیه - یعنی تقریبن تمامش، به غیر از خرده ریزهایی که برای یک زندگی ابتدایی (البت جوری که زیاد هم احساس غارنشینی نکنم) لازم داشتم- درست همانجا و به همان شکلی که کارگرها از پشت وانت پیاده کرده بودند، داخل کارتن، کف ِ اتاق پذیرایی رها شده بود. خانه ی جدید از قبلی چند متر در عرض و چند متری در طول بزرگتر است اما هر بار خواستم وسایل ِ کف اتاق را از کارتن بیرون بیاورم و گوشه ای از خانه سر و شکلی بهشان بدهم عجیییب احساس کردم که جا کم می آورم. از همان جا، حتی توی همان کارتن های کوچک و بزرگ که متفق القول کلمه ی "شکستنی" را فریاد می زدند، بیشتر از گنجایش خانه به نظر می رسیدند.


دیشب بالاخره دلم را به دریا زدم. نشستم و یکی یکی بازشان کردم. به غیر از چند تای اول که لوازم آشپزخانه بود و محتویات کابینت ها و لباس های گرم و سرد و مقادیری دکوری جات و قاب عکس، باقی تمامن خاطره بود و رد پای گذشته. از لاشه ی اسباب بازی کودکی هایم بگیر تا فندک های خراب و شیشه های عطر و ادوکلن نیمدار و تسبیح و پیپ ِ شکسته و کلی خنزر پنزر ریز و درشت دیگر که همه رو هم شده بود کلی کارتن ِ قهوه ای چرکمرده که بیشتر از آن که پیام آور شادی باشند به کوله بار غمبار نوستالژیکی می ماندند. پیغمبران خاک گرفته ای که رسالتشان تجدید و تشدید ِ اندوه ِ روزهای بد و حسرت روزهای خوبِ گذشته است!


می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. صبرش اندازه دارد. کلی وقت بار لحظاتی را که به دیواره ی زمان ماسیده اند و بوی نا گرفته اند را با خودش می کشد به امید روزی که عصای دستش شوند و یار لحظاتش.  عاقبت یک روز، یک جایی، زندگی برایش تنگ می شود، خانه ی دلش کوچک می شود، دور و برش جا کم می آورد برای "حال". بعد می زند به سیم آخر، دست می اندازد خاطراتش را، ذره ذره ی آن نیمدارهای خاک گرفته را جمع می کند، جای می دهد توی کارتن های قهوه ای چرکمرده و کنار کلمه ی شکستنی بر چسب "فراموش شدنی" می زند و پرت می کند به دور، دور تر از جایی که حتی دست ذهنش برسد.


دیشب حوالی ِ ساعت 9 شب خاطره هایم را بسته بندی کردم و گذاشتم جلوی درب حیاط. نیم ساعت بعد یک نفر آمده بود میان گذشته ام دنبال روزی فردایش می گشت. خودم هم نشسته بودم انتهای پذیرایی، روی صندلی، با رضایت برای گله به گله جاهای خالی ِ خانه نقشه های خوب می کشیدم.

می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. گاهی هوس می کند به اندازه ی تمام گذشته جای خالی داشته باشد برای "حال" کردن...