هفتگ
هفتگ

هفتگ

نگاه می کنم!

موقع انتخاب آپارتمان جدید زیاد سخت گیری نکردم. تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که آپارتمان ها خیلی بیشتر از چیزی که به چشم می آید شبیه هم هستند درست مثل زندگی هایی که پشت دیوارهایشان جریان دارد. گاهی مدرن، گاهی سنتی، گاهی شیک، گاهی دِمُده، گاهی سرد و بی روح، گاهی گرم، اما اغلب تکراری و کسالت آور و خسته کننده. هرچند اعتراف می کنم خانه ی جدید را به دو دلیل از قبلی ها بیشتر دوست دارم.
اول به خاطر چشمی ِ روی در ِ ورودی که به صورت هوشمندانه ای در بهترین موقعیت ممکن نصب شده و منطقه ای وسیع و استراتژیک از راه پله و پاگرد را تحت پوشش قرار می دهد. انگار نصابش علم غیب داشته و حال من را پیش پیش می دانسته، شاید خودش هم اهل دل بوده از بیخ. و دوم به خاطر آسانسورش که به ازای هر یک روز بالا و پایین کردن ساکنین ساختمان، دو روز به کما می رود یا استراحت مطلق است. البت نه به دستور پزشک!

تعجب نکنید. خراب بودن آسانسور در یک ساختمان 6 طبقه، همان اندازه که برای سلامت زانوان ساکنین طبقه های فوقانی تهدید به حساب می آید برای من ِ تنهای ساکن طبقه ی اول که به یک چشمی ِ نامبر وان مسلح شده ام، فرصت است.

می نشینم روی صندلی ِ بلند اُپن و بیلبیلکش را فشار می دهم و زین اش را بالا می آورم و تنظیم می کنم، جوری که چشم راستم با چشمی ِ در منطبق شود. با چپی کاری ندارم، می بندمش و یک چشی! نگاه می کنم. آدم هایی که یکی یکی پله ها را بالا می روند (یا مثل این طبقه سومی هن هن کنان هیکلشان را بالا می کشند) و زیر لب و پچ پچ کنان مدیر ساختمان و مدیر شرکت تعمیر و نگهداری ِ آسانسور را مورد عنایت قرار می دهند نگاه می کنم. مثل یک تفنگدار نیروی دریایی آمریکا که از پشت دوربین تفنگ پیشرفته اش آدم ها را نگاه می کند، مثل فلان میلیاردر و تاجر معروف که آدم ها را از پشت انبوه ِ صفرهای حساب بانکی اش می بیند، مثل مردی که روی چهارپایه ی اعدام ایستاده و قبل از بستن چشمانش آخرین نگاهش به آدمها را از داخل طناب داری که پیش رویش تاب می خورد می اندازد، مثل دخترک بازیگر خجالتی که در اولین تجربه ی اجرا از جایی گوشه ی صحنه با اشتیاقی آمیخته به ترس حاضرین داخل سالن را می شمارد، یا مثلن پسر بچه ی نو بالغی که شبانه از سوراخ آجرهای پشت بام اتاق خواب همسایه را دید می زند. حالا نه دقیق مثل این ها، اما نگاه می کنم. از چشمی ِ روی در ِ ورودی ِ آپارتمانم. می دانید؟! آدم ها از پشت هر کدام از این ها یک شکلی هستند. یک جور متفاوت دیده می شوند. یک جور ِ تازه و گاهی غریب...
آدم های پشت چشمی ِ در، قصه دارند. نگاه ها هم!

در ستایش زندگی

شما که غریبه نیستید آدم حس بدی پیدا می کند . با خودش می گوید عمرمان گذشت و کاری نکردیم . تلف شدیم . همه دارند حال می کنند و خوش می گذرانند . ما هیچ ، ما نگاه . این سالها با همه گیر شدن شبکه های اجتماعی اصولن هر طرف را نگاه می کنی آدمها دارند شادی همخوان می کنند . حس آدم حس بچه ای است که در خانه جا مانده و بقیه رفته اند مهمانی ، رفته اند بستنی خوری ، رفته اند تولد ( اگر محسن نویسنده بود جمله بالا را اینطور می نوشت : آدم حس سیندرلا را پیدا می کند وقتی خانم تناردیه با دخترهای ایکبیریش رفتند عروسی ) . همه ما شب جمعه ای بوده که تنها و بی حوصله نشسته اییم پای اینترنت ... یکی عکس سفره رنگین مهمانی نشانمان می دهد . یکی توی بغل دخترهای خوشگل عکس انداخته . یکی با ماشین گرانقیمتش سلفی انداخته یکی افتتاحیه تیاتر خفنی رفته . یکی عکس کادوهای تولدش را آپ کرده و آدم به سرش می زند .

به نظرم درصد زیادی از آدمهای دنیای مجازی با دیدن و خواندن این پستها احساس بدبختی می کنند.بعد ناخودآگاه وارد مسابقه ی من هم کم خوشبخت نیستم می شوند.گیرم که لحظه ایی،گیرم که دمی،گیرم که باسمه ایی و عاریتی و زیر نگاه سنگین دیگران.با ماشین یک دوست.با لباسی که برندش فیک است. با در آغوش کشیدن همسری که خیلی وقت است می دانیم دوستش نداریم.

بعد به هم نمره هم می دهیم.ما ،همین اجتماع سرشکسته اما در عکس لبخند زنان بدبخت ها.لایک می کنیم. املت صبحانه هم را لایک می کنیم.وای چه آبدوغ خیار نوستالژیکی.وای من عاششق پیتزای قرمه سبزیم.وای مگه هنوز عرق سگی هم پیدا میشه.خوش به حالت تو این هوا بهمن باریک خیییلی می چسبه.بعد سعی می کنیم برنامه ایی هم بجوریم.خانه نباشیم بهتر است.دور هم باشیم.رستوران ،پارک،پاساژ.جایی که بشود روایتش کرد.عکسش را گذاشت.افتتاحیه ایی، بزرگداشتی ،ختمی ،ختنه سورانی...

خوب است.اشکالی ندارد اگر به این موضوع آگاه باشیم.بدانیم چه دارد بر ما می رود.همین دانستن کفایت می کند.همین آگاه بودن باعث می شود دست و پایمان را جمع کنیم بازی نکنیم .بازی نخوریم.

من پیشنهاد می کنم برگردیم سر زندگیمان.به اصل زندگی.که بسیار شریف و عمیق و ارزشمند است.و لحظه لحظه اش ارزش ثبت دارد.لحظه های ناب را با چشم هایمان و در حافظه ذهن خودمان ذخیره کنیم.در ذهنمان عکس زیباترین گلهایی که دیده اییم و زیباترین زن هایی را که ملاقات کرده اییم را داشته باشیم.عکس دریا را داشته باشیم.زنده،یا موجهایی که می آیند و بر می گردند با صدای برخوردشان با تخته سنگ ها با بوی شوری دریا با صدای مرغ های مهاجر.ثانیه به ثانیه بزرگ شدن کودکانمان.عکس آبشار با آن چکاچک دیوانه وار قطره ها.عکس ماه تمام.عکس ماه در حوض نقره .عکس سکوت عمیق شبانه ی کویر.عکس روی ماه دوستانمان با صدایشان با لبخندشان با لحن حرف زدنشان با بوی تنشان.

گمانم ما داریم اصل زندگی ،اصل لحظه را توی لنزها از دست می دهیم.بعد به عکس ها نگاه می کنیم و با خودمان فکر می کنیم باز هم خوب نیفتاده اییم.گمانم چند سال بعد ما پیرهای بی خاطره ایی هستیم.ندیده اییم،زندگی نکرده اییم که ما. 

جمعه نوشت

جمعه هر هفته میهمان نوشته یکی از دوستان هفتگ هستیم .

برای شروع این هفته چند خط از مجید شمسی پور و نادر تشرعی نویسندگان وبلاگ چارو :


روایت است که فضول را بردند جهنم . گشتی در میان آتش زد و گفت : هیزمش تر است !

به قول مرحوم عمران صلاحی : « حالا حکایت ماست » !

به زور آمده ایم مهمانی و می خواهیم فضولی هم بکنیم ! پس اول می رویم سراغ فضولی :

دوستان هفت تگی گرامی ، ساکنان محترم طبقات یکم تا ششم . شما مستاجر نیستید ! مالک هستید . برای فرار از پرداخت مالیات و موارد مشابه ، لطفا خودتان را مستاجر نخوانید !

و اما پس از فضولی :

یکی از شبهای شب ، در اینستا گرام ، آگهی احداث مجتمع هفت طبقه ی هفت واحدی ِهفت تگ را دیدم . با پررویی تمام ، برای دو تا از مالکین محترم پیغام فرستادم و خودم را به ملکشان دعوت کردم ! مهمان ناخوانده شدم . مالکین محترم پذیرفتند و اینگونه شد که حالا ردپایی از « چارو » در این جا دیده می شود . در طبقه ی هفتم – طبقه ی مهمانان – هفت تگ .

اما محله ی چارو – نه واقعی اش ، بلکه در دنیای مجازی – دو تا ساکن داشت : مجید و نادر . پس نامردی بود اگر به تنهایی به مهمانی می رفتم ! – حکایت طفیلی و قفیلی را شنیده اید ؟! -  پس برای نادر عزیز پیغامی فرستادم و از او خواستم با چند خط از « چشم نوشته » هایش با من به مهمانی ناخوانده بیاید . و او آمد . نادر . نادر گرامی با چشم نوشته هایش . 

به هر حال این هم نوعی مهمانی رفتن است دیگر ! پس تا مالکین گرامی ، با تیپا سراغم نیامده اند ، رفع زحمت می کنم و شما را دعوت می کنم به خواندن چشم نوشته های یک فروند بمب انرژی به نام نادر تشرعی :

« سلام به همه.  اگه صدای من برسه توی این همهمه !

نادر هستم که تا سال پیش برای یک دوره کوتاه ، تو وبلاگ چارو با مجید می نوشتم . بعدشم پتو رفتم و مجید بنده خدا رو با اجاره و پول آب و برق و شارژ اونجا تنها گذاشتم .

نوشتن توی چارو و تجربه وبلاگ گروهی برام جالب بود ، مخصوصا وقتی که حال نداری بنویسی و یا وقت نبود ، بعد کارتو بندازی گردن مجید بلاکش ، خودتم بری تخته نرد با کامپیوترت بازی کنی.

خوبی وبلاگ گروهی اینه که ، دیدگاه ها و نظرات مختلفی توی یکجا جمع میشه و حتی گاهی یک خاطره و یا روایت از چند منظر دیده میشه.

امیدوارم بتونم نوشته هاتونو بخونم . از مجید هم ممنونم که اجازه داد چند خطی اینجا به یادگار بنویسم ، هر چند که واسه این چند خط هم نایب التحریر گرفتم. خدا از این زینب های بلاکش مثل مجید و برادرم نصیب شما ساکنان   هفتگ بکنه،  تا اگه حال نوشتن مثل من نداشتید ، جای شما قلم بفرسایند و یا بهتر کیبرد بفشارند. شما هم برید تخته نرد و یا کماندو بازی کنید مقبول اهل ایکس باکس!... »

و ...

باقی بقایتان .

ارادتمند : مهمان ناخوانده ی طبقه ی هفتم ، مجید .



این اولین مهمان نوشت هفتگ بود .

اگر دوست داشتید نوشته شما در یکی از جمعه های هفتگ منتشر شود آن را به این نشانی ایمیل کنید :


7haftag@gmail.com



من یک مجردم ...

تو پست اول هفتگ که مهربان با من شوخی کرد .... این جرقه تو ذهنم زد که تو این وبلاگ همونی باشم که مهربان گفت ....

با خودم فکر کردم طبقه ششم ساخنمان هفتگ یه خونه  4 خوابه شیک و نو و مدرنه ... که هنوز کسی توش نرفته ...

منم یه ادم مجردم که هر روز یه گوشه خونه رو براتون توضیح میدم ...در و دیوارشو با نوشته هام  و خاطرات مجردیم کاغذ دیواری میکنم رنگ بهش میزنم رد میشم .

از پریرو تا حالا که هر موقع بی کار میشم به این فکر میکنم  اگه مجرد بودم با کلیه امکانات چه میکردم .... 

یا بهتره این جور بگم چه ها نمیکردم ...

.با خودم فکردم حتما  بجای بیشتر خوندن بیشتر تفریح میکردم ....خب چی منو خوشحال میکرد . چی باعث تفریح من میشد ..... " خوشحالی اطرافیانم "  خوشحالی کسانی که باهاشون زندگی میکردم منو خوشحال میکرد و بیشترین نیرو به من میداد ..علت اش نمیدونم شاید دنبال تائید بودم شاید داشتم حس مهم بودنم و ارضا میکردم .... شاید هزار دلیل و کمبود من منو اینگونه کرده بود ....

 میدونید چیه ...خیلی هم مهم نیست علتش ....


تا قبل از این پست همیشه فکر میکردم .. ادمها مثل بسته های " لپ لپ " هانا اند  یعنی مجموعه اند با خوبی و بدیهاشون  باید بیاری درشون باز کنی با چند تا از تیکه هاش حال کنی چند تا شم بی خیال شی چند تا چیز بدرد بخور توشون هستند چند تا هم ایراد باید همین جوری دوستشون داشت ....


ولی الان دارم فکر میکنم این تعریف واسه زمانی خوبه که  تو بخوای اطرافیانتو تحلیل کنی که ببینی دوستی تو با فلان شخص ادامه میدی یا نه 

واسه زمانی خوبه بخوای کسی متقاعد کنی که با همسرش بمونه ... واسه زمانی که بخوای قپی در کنی که سرت میشه ...

توشون هیجان نیست ... مجردی نیست  ... عشق و حال نیست 


الا دارم فکر می کنم درسته که آدمها مثل بسته های    لپ لپ  هانا  اند ...  منتها از دید هانا باید به " لپ لپ  "نگاه کرد نه از دید ما ادم بزرگ ها .......


هانا منتظر نمیشه تا درشو باز کنه بینه توش چی هست چی نیست همن جور در بسته دوستش داره وقتی درشو باز میکنه اول هر تکیه ایی در میاره ذوق میکنه بعد می پرسه بابا این چیه ....

شوق گشودن درب  "لپ لپ "که   "لپ لپ  "واسه بچه زیبا میکنه نه چیزهای که توشه ....


دوست دارم آدم ها رو اینجوری نگاه کنم هر چند ممکنه سرم کلاه بره واسه بهایی که براش میدم ...

دوست دارم ذوق شناختن ادمها بیشتر از سبک سنگین کردن آدمها برام مهم باشه ...

این جوری میتونم مجردی کنم .....



 + دیوار پشت تلویزیون و یه عکس دومتر در سه متر سیاه و سفید  میزنم   از شانه ای یه مادر با موهای مشکی و انبوه که  پشت به دوربین  کرده و از پس شانه هایش  بچه ای با چشمهای مثل فرشته ها و موهایی مثل مادرش  مشکی به من نگاه می کند


شاید این دیژاوو  منو دوباره قانع کنه که دست از مجردی بردارم عاشق شم . 

NDE به روایت مستاجر طبقه چهارم

مرگ تجربه غریبیست .


ما آدم ها چون یکبار بیشتر در عمرمان تجربه اش نمی کنیم نسبت به لحظات قبل از مرگ دیدگاه روشنی نداریم . در طول عمرمان بارها حس می کنیم که داریم می میریم اما چون معمولا حسمان اشتباه است وقتی واقعا به لحظات پیش از مرگ می رسیم یا متوجهش نمی شویم یا اگر هم متوجه شویم فایده ای ندارد چون نمی توانیم این تجربه را با دیگران به اشتراک بگذاریم . پس ترسی عجیب در تمام عمر دنبالمان می کند که ...

نکند .. الان.. واقعا.. دارم.. می میرم ؟


اواخر تابستان بود یا اوایل پاییز . خوب یادم نیست . حول و حوش نیمه شب نشسته بودم پای تلوزیون . مهربان توی آشپزخانه ظرف می شست و مانی هم داشت با لگوهایش بازی می کرد .

همینطور یکهو الکی قلبم تیر کشید . اتفاقی که همگی لااقل یکبار در زندگی تجربه اش کرده ایم و من بارها . اما این تیر کشیدن با تمام تیرکشیدن های قبلی فرق داشت . همزمان نفسم هم بند آمده بود .

اول لبخند زدم . بعد که پروانه های توی قفسه سینه ام بال بال زدنشان تندتر شد کمی نگران شدم و وقتی قلبم تیری را که کشیده بود دیگر ول نکرد و نفسی که پایین رفته بود بالا نیامد وحشت برم داشت و دست آخر وقتی عرق سرد روی پیشانی ام نشست ، مطمئن شدم که دارم می میرم ...


مدام صورت بابا می آمد جلوی چشمم وقتی روی تخت آن بیمارستان لعنتی دکترها پیراهنش را پاره کرده بودند تا شوک قلبی به او بدهند و افاقه نکرده بود . با خودم می گفتم حتما بابا هم وقتی داشته نفس آخرش را می کشیده و قلبش درد گرفته پیش خودش گمان کرده که این هم یک شوخی کوچک است و احتمالا اگر می دانست این آخرین نفس اوست شاید برای زنده ماندن بیشتر تلاش می کرده . شاید به قرصی دارویی آمبولانسی چیزی متوسل می شده و صبر نمی کرده یکنفر بیاید و پیکر بی جانش را به بیمارستان برساند . ترس نداشته چون نمی دانسته دارد می میرد و گرنه حتما به جای لبخند زدن کار مفید تری انجام می داده است . اما وقتی متوجه شده که دیگر کارش تمام است و نوبت رفتنش فرا رسیده تنها کاری که از دستش بر می آمده همین بوده که لبخند بزند . مدام  آخرین لبخندش می آمد جلوی چشمم که مثل لبخند توی عکس های سیاه و سفید قدیمی روی لبها می ماسند اما محو نمی شوند .


به زحمت دستم را بالا بردم . مهربان فکر کرد طبق معمول می خواهم یواشکی به مانی اشاره کنم که مشغول شیرین کاری جدیدیست . آخر این پدر سوخته هر وقت می فهمد داریم نگاهش می کنیم برای لج درآوردن ما هم شده دست از شیرین کاری بر می دارد . مهربان بعد با سر اشاره کرد که : چی میگی؟ فقط توانستم بگویم : قلبم . برای ادای باقی جمله نفس نداشتم .

مهربان اول با خنده نگاهم کرد . فکر کرد دارم شوخی می کنم و ادا در می آورم ولی بعد که دید صورتم دارد به سمت بنفش شدن مایل می شود با ترس گوشی را برداشت و به باجناقم که طبقه بالای ما زندگی می کنند زنگ زد و با  نگرانی گفت : بدو بیا پایین بابک حالش بده . باید ببریمش بیمارستان



آقای دکتر پرسید : چی شده ؟

گفتم : چیزی نیست آقای دکتر . یه لحظه قلبم گرفت . ترسیدم سکته کنم

گفت : الان که خوب به نظر میای

گفتم : من اصلا از مرگ نمی ترسم آقای دکتر . اما همین دی ماهی که گذشت پدرم صبح سر حال از خونه بیرون رفت و دیگه برنگشت . ایست قلبی . من به خاطر پسرم یه کم ترس ...

اما آقای دکتر که حوصله شنیدن حرفهایم را نداشت صحبتم را قطع کرد و گفت : برو یه نوار قلب بگیر بیار ببینم


نمی دانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم . به آقای دکتر خسته و کلافه ای که نصفه شبی ده تا مریض دم در مطبش ایستاده اند چه مربوط که بابای من مرده است ؟ اصلا برای  آقای دکتری که اگر دست خودش می بود شیفت شب بر نمی داشت و پیش زن و بچه اش مشغول استراحت می شد چه اهمیتی دارد که من پسر کوچولویی دارم که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم و زنده بودنم فقط به خاطر بودن او معنا پیدا می کند ؟

نمی دانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم . شاید می ترسیدم فکر کند من آدم ترسویی هستم . شاید می خواستم ترسم را با مرگ پدرم یا از یتیم شدن پسرم توجیه کنم و یا شاید دلم می خواست پس از آن تجربه عجیب که هنوز از زنده بیرون آمدن از آن مطمئن نبودم فقط با یکنفر غریبه که مرا نمی شناسد درد و دل کرده باشم .


مسئول نوار قلب خانمی بود مسن . تنها کسی که بین تمامی کارکنان درمانگاه هنوز خودش را به پوشیدن روپوش سفید مقید می دانست . برعکس ظاهر عصبانی اش فوق العاده مهربان بود . روپوش سفیدش کمی کثیف شده بود . انگار که علاوه بر گرفتن نوار قلب کارهای دیگری هم بر عهده اش بوده باشد چون خونابه یکی از مریض های قبلی شتک زده بود گوشه روپوش سفید رنگش و خشک شده بود . صورتش خسته بود اما لبخند می زد .

گفت که روی تخت دراز بکشم و موبایل و دسته کلید و چیز فلزی توی جیبم نباشد .

کفش هایم را دراوردم و طاقباز خوابیدم روی تخت . کولر روشن بود و باد خنکی در اتاق جریان داشت . پیراهنم را بالا زدم و خانم مسن ژلی سرد و لزج روی بدنم ریخت که قلقکم می داد . بعد هم چند تا سنسور پستانک مانند چسباند به قفسه سینه ام .

همان موقع در اتاق باز شد و خانمی از کارکنان درمانگاه خانم مسن را صدا کرد که دکتر کارش دارد . صدای ناله مرد بد حالی هم از پشت در شنیده می شد که احتمالا خانم مسن برای کمک به همین مورد اورژانسی می خواست از اتاق بیرون برود . گفت : "تکون نخور من الان بر می گردم" و موقع خارج شدن از اتاق از سر عادت کلید مهتابی را هم خاموش کرد و در را بست و بیرون رفت .



انگاری خالی شده بودم از همه چیز 

احساس سبکی می کردم انگار که بعد از تهوعی چند ساعته بالا آورده باشم

سکوت کامل بود و تاریکی مطلق و سرمایی کرخت کننده و لذت بخش که نوک انگشتان پایم را مور مورد می کرد .

نه به مهربان فکر می کردم و نه به مانی و نه به هیچ چیز و هیچکس دیگر

نه از مردن می ترسیدم و نه اهمیتی به زنده بودنم می دادم

حس بی وزنی داشتم . انگار تمام اعضای بدنم را بدون درد و خونریزی از تنم جدا کرده باشند و فقط یک جفت چشم بسته و خسته ی خواب آلود از من باقی مانده باشد . 

مثل تجربه مرگ در محیط آزمایشگاهی می ماند

لحظاتی بی نظیر و محشر

آنی داشت که باید تجربه اش کنید تا بفهمید

همینطور بیخود و بیجهت فقط لبخند می زدم...



سال ها بعد شاید وقتی که پیرمرد شده باشم اگر در جمعی صحبت از تجربه مرگ بشود احتمالا همین خاطره را با آب و تاب تعریف می کنم و خواهم گفت که من هم یکبار مردن را تجربه کرده ام . همان شبی که نمی دانم آخر تابستان بود یا اول پاییز . همان شبی که توی اتاقی سرد و تاریک روی تخت یک درمانگاه خوابیده بودم و دوست داشتم هیچکس هیچ وقت برای روشن کردن دوباره چراغ آن اتاق برنگردد .

همان شبی که پس از آن در جواب تمام نفس تنگی ها و بال بال زدن پروانه های توی سینه و تیر کشیدن های کشدار قلبم، به جای ترسیدن فقط لبخند می زنم .




+ NDE


سلفی

میخواستم این پُست را اینطوری شروو کنم که پشت فرمان توی ترافیک فلان ... بعد ذهنم از این شاخه به آن شاخه شد و حرفم یادم رفت و به این فک کردم که چقد این عبارت (پشت فرمان توی ترافیک فلان ) را در پُست های مختلف تکرار کرده ام ... اصلن سبک زندگی عصر و روزگار جدید ، یکسری المانها و نمادهای مختص خودش را دارد ، یکیش همین ترافیک که خیلی مهم است چون یک بخش قابل توجهی از بیست و چار ساعتمان را توش غوطه وریم ...

.

مثل « سلفی » که تا همین چن وخت پیش وجود خارجی نداشت اما حالا یک مفهوم شناخته شده ، پرکاربرد و دارای جایگاه است ... و بیچاره ما و آنهایی که به سلفی به چشم فان نگاه می کنیم و می کنند ... انگار یک آلزایمر وحشی واگیردار به گله مان زده و به همین زودی عکسهای کاغذی سالهای نه چندان دور آلبومهای بزرگ سیمی را یادمان رفته که توی عکسهای دسته جمعی جا برای سوزن انداختن نبود ، سر و دست میشکستیم برای بودن توی عکسها و به زور خودمان را توی کادر جا می کردیم و عکاس هی میگفت یه کم جمع و جورتر ، یه کم دیگه ، یه ذرره دیگه ، آها ، آففرین ... و نتیجهء کار همیشه بامززه بود ، توی اینجور عکسها آدمها پوزیشنشان معمولن مثل تخمه های یک گل آفتابگردان میشد ، وسطی ها و زرنگترها که اول از همه جاگیر شده بودند بانظم و ترتیب یکجا نشسته و جامانده ها و تمبل ها ، کج و کوله ، نامتعادل و یه لنگ پا ولی در جاذبه ای روو به مرکز کادر ...

.

اااااااه چقد من حرف میزنم ور ور ور ( تمام واو ها مکسوره ) ... هی ذهنم میرود برای خودش ... یحتمل تخصیر این همسایه بالایی ست ! یک پسربچچهء بانمک یکی دو ساله دارد و مدام در حال بازی کردن با پسرش است ، هر چیزی یک حددی دارد خب ! مرد گنده خجالت هم نمیکشد ! با آن هیکل صد کیلویی بیس چار ساعته مث گوریل انگوری بدو بدو میکند طوری که مطمئنم بلاخره یک روز سقف می آید پایین ! ...

.

چی می گفتم ؟ ... آها دربارهء سلفی بود که گفتم فک می کنیم پدیده ای به غایت فان است در حالی که نیست ... به نظر من سلفی نماد تنهایی انسان معاصر است ... اصلن عکسهای دسته جمعی شلوغ با توصیفاتی که گفتم پیشکش ، سلفی یعنی حتتا کسی را نداری که دوربین را بدهی دستش که از توی تنها عکس بیندازد ، یعنی در این کائنات بی در و پیکر انگار که وسط یک جزیره باشی تنهای تنهای تنها ... از این جزیره هایی که توی کاریکاتورها می کشند ، یک مرد ژولیدهء غمگینِ ریش تا زانو رسیدهء بطریِ نامه به دست ، زیر یک درخت نخل طور ... 

هفتگ سلام

هفتگ یک وبلاگ گروهیست با شش نویسنده 

هر نویسنده یکی از روزهای هفته در هفتگ مطلب می نویسد

به همین سادگی ...



شنبه /ساکن طبقه همکف/ مسعود کرمی / آقا طیب


سالها قبل عصر یک روز گرم با دوست نازنینی توی پارک لاله قدم می زدیم.در سکوت و غرق تفکر.گفت لحظاتی هست در روز همین چند دقیقه مانده به گرگ و میش هوا وقتی خورشید افقی می تابد از لای برگها و نور طلایی درخشانی دارد و تماشاییست که آدم درک عمیق تری از هستی از بودن از دنیا پیدا می کند.من کیفم را از دستی به دست دیگر دادم و راهمان را رفتیم و خداحافظی کردیم.

قرار شده من از هفته ی بعد شنبه ها اینجا یادداشت بنویسم.هر شروع تازه ایی برای من تذکریست به مرگ.یادیست از مرگ.از اینکه وقت نیست.این وبلاگ هم که قصه دارد خودش .رستاخیزی، محشری است برام.و الا که من اینجا چکار می کنم بعد این همه سال.به محسن گفتم می نویسم.با خودم گفتم که شاید این فرصت تازه ایی است.لحظه ای دمی مجالی.باید قدر دان باشم.

آن روز عصر لحظه به لحظه تا غروب من آدم دیگری بودم.بزرگ شدم .قدم به قدم نگاهم به هستی به خودم به دنیا به خدا و خورشید تغییر کرد.آن دوستم را تا چند سال بعد دیدم.با هم رفاقت کردیم.دوستیمان پاک و منزه بود از حتی دوستت دارم.در سکوت و عمیق.نشد که یک روز روی نیمکتی جایی نشسته باشیم یاد آن روز کنیم ،گذاشته بودم برای روزهای عصا به دستیمان. من نفس عمیقی بکشم و بگویم براش بی هوا نبود که وقتی آن روز عصر سمت چپش قدم می زدم دست راستم را خالی کردم.

افق و نگاه روشنی نسبت به آنچه قرار است توی این وبلاگ اتفاق بیفتد ندارم جز اینکه شنبه ها نوبت من است.و نمی دانم تا شنبه می مانم یا نه.این نوشته عاشقانه نبود.بنا هم نیست .یک خورده حساب شخصی بود .گفتم تا همین شنبه ایی که می آید شاید نباشم.حرفم بماند توک زبانم.



یکشنبه /ساکن طبقه اول/ محمد حسین جعفری نژاد / مجموعه عرائض آقای بلاگر


امشب که عقربه های ساعت با هم بخوابند روی 12، می شود 31 سال و دقیق 90 روز که "محمد حسین جعفری نژاد" ام. دروغ چرا؟! آمدم اینجا، یــِکُم به طمع یکی از واحد های ساختمان، یکی از آن گل و گشادهای لوکس که اقل کم به قاعده ی بال های گشوده ی یک عقاب طلایی، خال ِ آسمون، پنجره ی رو به آفتاب داشته باشد و اندازه ی یک مشت ِ بسته حال ِ خوب که دلم را پر کند. دُیّم هم به عشق همسایه های خوب که حُسن ِ جوار عمر را زیاد می کند و شهر ِ دل را آباااااد. قرارم با شما شبهای یک شنبه، توی همین ساختمان. عزت زیاد...



دوشنبه /ساکن طبقه دوم/ مهربان / سطرهای سپید

من مهربان هستم....

اینجا یک وبلاگ گروهیست شبیه یک ساختمان شاید و من یکی از ساکنان.... یکی از نویسندگان....

از آنجا که همیشه و همه جا حقوق زنان لگدمال و نابود می شود، بنده خودم را موظف دانستم با استفاده از رانت هایی که داشتم خود را بچپانم در این وبلاگ تا لا به لای غرولند های چند مرد از روزگار، یک روز در هفته را زنانه بنویسم.... اگر یک درصد خدا به ما گفت جوون و این وبلاگ پربازدید شد اگر بانویی در این بلاگستان سوت و کور پستی نوشته بود و دوست داشت خوانده شود، من دوشنبه ها در آخر پستم معرفی اش می کنم... اگر هم بازدید نداشتیم که هیچی .... آن بانو لطف کند و ما را معرفی کند... این شکلی شاید من تنها زن این گروه نباشم...

البته گروه خوبی است.... همسایگان خوبی هستند این پنج نفر.... به خصوص اون عینکیه ساکن طبقه چهارم.... خیلی ازش خوشم اومده شاید به زودی مخش رو زدم ... ولی یکی شون به نظر از اون عیاش ها می یاد... همون میدونیه... معلومه هی می خواد توی این ساختمون پارتی بگیره و سروصدا راه بندازه... دوبار که زنگ زدم برادرا اومدن بردنش حساب کار دستش می یاد... خلاصه ایشالا می سازیم با هم....


راستی من دوشنبه ها می نویسم....



سه شنبه/ ساکن طبقه سوم/ محسن باقرلو / گاه نوشت های محسن باقرلو

کار گروهی کللن سخت است و در ایران بدلایل عدیده ای سخت تر ، اما وبلاگ نویسی کار نیست عشق است ، از عشقه می آید از پاپیتال و پیچک که سبز می پیچد بر در و دیوار روح آدم و میرود بالا و آدم را میبرد بالا ... بعضی آدمها عاشق نوشتن هستند نه برای خودشان و نه برای دیگران که برای خود خود نوشتن ، برای نفس با واژه ها نقاشی کردن و نفس کشیدن ... اینجور آدمها بیمار نوشتنند ، لاعلاج ، صعب العبور ! ... لذا هرچقدر هم که بهشان بگویی دورهء وبلاگ نویسی خیلی وخت است گذشته و الان خلق الله شیفته و فریفتهء انواع و اقسام شبکه های اجتماعی هف قلم بزک دوزک شده هستند توو گوششان نمیرود ، قبول نمیکنند بس که روح قلم به دستشان پاپیتال پیچ و عشقه آجین است بدجور ... ما شش نفر اینجور آدمهایی هستیم ! ... لذا اگر بخواهم حال و هوای « هفتگ » را تصویری برایتان تجسّم و توصیف کنم اینجور میشود که انگار یک گرامافون ، یک رادیوی قدیمی ، یک ویدئو ، یک نوار کاست ، یک واکمن و یک آتاری ، پلاکارد به دست جمع شدند کنار سی و سه پل که زاینده رود من کو و اینا ... تقریبن یک چیزی توو این مایه ها ... راستی سلام !



چهارشنبه /ساکن طبقه چهارم/ بابک اسحاقی / جوگیریات

"دنیای وبلاگ و وبلاگ نویسی به پایان رسیده است"

نه من موافق نیستم .

وبلاگ نویسی شاید رونق سال های آغازینش را نداشته باشد . شاید خیلی از وبلاگ نویس های گردن کلفت از این سرزمین کوچیده باشند . شاید بازدید های وبلاگ پایین آمده باشد و مخاطب عام اینترنت حوصله نکند وبلاگ بخواند اما وبلاگ نویسی هیچ وقت تمام نمی شود . برعکس خیلی از شبکه های اجتماعی اینجا هنوز محتوا تولید می شود . وقتی دو خط کامنت می خوانی مطمئن هستی که طرف  اشتباهی دستش روی دکمه لایک نرفته و سر حوصله و با عشق آمده و حرف حرف نوشته تو را خوانده است . اینجا کسی کاری ندارد تو با چه کسی ریلیشن شیپ داری . کاری ندارد تیپ و قیافه ات چطوریست . کاری ندارد چند تا فرند داری . کاری ندارد کندی کرش بازی می کنی یا نه ؟ کاری ندارد فیلم و خواننده و کتاب و ویدیوی مورد علاقه ات چیست . اینجا کسی اگر دوستت داشته باشد تو را به خاطر کلمه هایی که می آفرینی دوست دارد و بس و این ارزشمند است . الغرض آمده ایم در یک وبلاگ گروهی فقط دور هم بنویسیم . این دور هم بودن را به فال نیک می گیریم اما ما برای نوشتن آمده ایم نه فقط برای دور هم بودن .

من بابک هستم مستاجر طبقه چهارم ساختمان هفتگ . چهارشنبه ها اگر جایی کاری ندارید یک توک پا به منزل ما سر بزنید تا چند خطی در خدمت شما باشم . ارادتمندم ...



پنجشنبه /ساکن طبقه پنجم/ آرش پیرزاده / برای دخترم هانا

سلام من ارش پیرزاده  هستم نویسنده وبلاگ برای دخترم هانا ...

از اینکه با 5 تا بلاگر معرف قراره  بنویسم  خیلی ذوق زده ام ... از دیروز همین طور یه بند دارم بهش فکر میکنم لبخند میزنم . من قرار پنج شنبه ها بنویسم ... از الان دارم  زور میزنم  یه مطلب خوب بنویسم .... فکر کنم بدترین مطلب  عمرمم همین پنج شنبه بنویسم چون من هر وقت زور میزنم گلاب به روتون خراب میکنم .... خیل خوشحالم از اینکه قراره نوشته های من  تو یه وبلاگ به احتمال زیاد پر مخاطب  گذاشته بشه احتمالا خیلی هم کامنت داریم و این خیلی خوبه ... خیلی  ... به نظر من نویسنده مینویسه که خونده بشه ... امیدوارم " هفتگ هر روز هفته بخونید .....و براتون جالب باشه .