هفتگ
هفتگ

هفتگ

کاش دلت جوون باشه

حین بالا و پایین کردن بی هدف کانال ها، میرسم به یکی از شبکه های درپیت که با یک زیرنویس بزرگ دارد " شام آخر " جیرانی را پخش می کند... قبلا دیده بودم ولی باز یک لیوان چای می ریزم و می نشینم به تماشایش... پسرک دانشجو عاشق استادش شده.... زنی که به جای مادرش است... به پدرش می گوید و پدر هم به شدت منورالفکر می پذیرد و برای پسرش زنی پنجاه و چند ساله را خواستگاری میکند...

حالا کاری به باقی داستان ندارم ولی یادم می آورد که یکی از پزشکان مسن محل کارم  با یک دختر بیست و چهار ساله ازدواج کرده بود... چند وقتی از هر راهروی بیمارستان که می گذشت به تعداد آدم هایی که آنجا نفس می کشیدند صدای پچ پچ و پوزخند بلند می شد... یک بار هم شب یکی از مراسم رسمی بیمارستان همه به جای اینکه صحنه را نگاه کنند به عقب برگشته بودند تا ببینند زن دکتر چه شکلیست؟! قبل از مراسم یکی می گفت حتما زشت و داغونه.... یکی می گفت از این بدبخت بیچاره هاست که برای پول زن یه پیرمرد شده... یکی می گفت منتظره دکتر بمیره... ولی من توی دلم می گفتم امکان نداره بیاد... یعنی اگر من به جایش بودم نمی آمدم.... چون ظرفیت و کشش روحی ام اون قدر بالا نیست که بتوانم با  آدم هایی که یک عمر روی خط عرف جامعه راه رفته اند در بیفتم... ولی آمد... با وقار و شیک... شانه به شانه ی همسری که از شدت پیری دست هایش می لرزید ایستاد و با تک تک کسانی که سمتشان آمدند با گرمی خوش و بش کرد...


وقتی پدر همان پسرک دانشجو می خواست از آن زن پنجاه و چند ساله برای پسرش بله را بگیرد ازش پرسید: 

با همسر سابقت چند سال زندگی کردی؟ زندگیتو دوست داشتی؟..... اون همه سال زندگی خراب شد، حالا ده سال زندگی کن عاشقانه !...


قبول دارم عاشقانه زندگی کردن با وجود اختلاف سن یک کم سخت می شود... هم سن و سال خودت رو خوب نمی فهمی چه مرگشه و چی خوشحالش می کنه .... ولی خب اگر بشه حس خوبی داره فکر کنم... اینکه خلاف رودخانه حرکت کردی و موفق هم شدی... هرچند که طبق عرف جامعه ازدواج یک پیرمرد با یک زن جوان قابل قبول تر از ازدواج یک زن سن دار است با یک پسرجوان.... اکثرا فکر می کنند زن مسن پسرک را اغفال کرده و این بحث ها....

سن فاکتور مهمی است برای یک رابطه ....این را به شدت قبول دارم.... ولی شاید یک نفر فاکتور های مهم تری داشته باشد... شاید یک زن دوست داشته باشد در پنجاه سالگی عاشقی کند... شاید برای همان دختر بیست و چند ساله، بی ام دبلیو راندن فاکتور مهم تری باشد تا شوهر جوان داشتن.... شاید برای دکتر که گوشش پرشده از نچ نچ های اطرافیانش، در آغوش کشیدن یک زن خوش اندام با گونه هایی برجسته و موهایی نرم و بلند مهم ترین فاکتور دنیا باشد... شاید شب ها وقتی همسرش روی کاناپه لم داده و پاهای خوش تراشش را انداخته روی هم، دکتر یک پک محکم به پیپش می زند و توی دلش می گوید گور پدر همتون!



شایدم بدیش!

یک هفته ی تمام سر و ته کوچه را به بهانه ی پروژه ی عظیم فاضلاب ملی! قُرق کرده بودند. کارگران شهرداری و آب و فاضلاب را می گویم. روزی هم که بند و بساطشان را جمع کردند و رفتند هر کدام از شیرهای آب خانه را که باز کردیم اول چند دقیقه، با سر و صدای زیاد، محلول بد بویی از آب و گِل -و شاید هم مخلفاتی دیگر- بالا آورد و بعد هم که به ظاهر زلال شد طعمش چیزی بود شبیه ِ طعم نوستالژیک آب ِ مانده توی شلنگ وسط یک ظهر تابستان!
صبر کردم. با خودم گفتم یحتمل آب داخل لوله که تخلیه شود طعم آب هم درست می شود اما نشد. عصر همان روز که رفتم سر کوچه نان سنگک بخرم با سرشیر (دلتان نخواهد) دیدم افتاده اند به جان کوچه ی پایینی. جلو رفتم به یکی شان که انگار سرکارگرشان هم بود و یله و بی عار پهن شده بود روی تپه ای از خاک ِ کانالی که بقیه کارگرها در حال کندنش بودند گفتم: "خسته نباشید. از دیروز که کارتون تو کوچه ی ما تموم شده آب آشامیدنی خونه ی ما یه طعم بدی می ده. یه زحمتی بکش تا کانال ِ جلوی خونه رو پر نکردن یه نیگایی به این فلکه و لوله ی اصلی ما بنداز ببین شکستگی نداره" 
کلاه ِ پشمی روی سرش را عقب داد. موهای جلوی پیشانی اش را پس و پیش کرد و گفت: "شرمنده. به ما مربوط نمیشه. مهندس گفته باس تا شب کانال های این کوچه تموم شه. گفته هیچ رقمه هم کار به خرده فرمایشات و گله گذاری های همسایه ها نداشته باشیم"
دور و برم را نگاهی انداختم و دستم را توی جیبم کردم و یک اسکناس 5 هزار تومانی بیرون کشیدم و کف دستش گذاشتم. اسکناس را سریع مچاله کرد و توی جیبش گذاشت و با لبخند گفت: "خب البته مهندسم که معصوم نیست. دور از جون شما گاهی وقتا گُه زیادی هم می خوره" و بلند شد و دنبالم راه افتاد.
چند دقیقه جلوی در حیاط با اتصالات لوله ی آب ِ داخل کانال ور رفت و خاک اطراف لوله را وارسی کرد که مطمئن شود لوله شکستگی نداشته باشد بعد هم از کانال بیرون جهید و در حالی که خاک پیراهنش را توی حلقم می تکاند گفت: "اینجا هیچ عیب و ایرادی نداره، اگر هم موردی باشه از فلکه ی داخل ساختمون و لوله های داخلیه که این دیگه خدا وکیلی کار ما نیس" و رفت.
از این جا به بعد کار را می شد طبق آیین نامه و مقررات آپارتمان نشینی خیلی محترمانه و بدون درد فرو کرد توی پاچه ی جناب آقای "مدیر ساختمان". سرشیر و نان سنگک را گذاشتم خانه و شرفیاب شدم حضور جناب آقای مدیر، طبقه ی چهارم.
در زدم.بعد از چند ثانیه با شلوارک و رکابی در را باز کرد و در حالی که درگیر پیداکردن جای دقیق عینک روی صورت پت و پهنش بود گفت: "بفرمایید!"
سلامی که نکرده بود را علیک گفتم و شرح ما وقع را عرضه داشتم و منتظر جواب شدم. مثل مهتابی نیم سوز چند بار پشت شیشه ی عینک تند تند پلک زد و چشمانش روی نقطه ای از دیوار رو به رو ثابت شد. قبل تر هم یکی دو بار طی جلسات ماهیانه ی ساختمان این ریختی شده بود. به گمانم مکانیزم خون رسانی به مغزش چیزی شبیه به عملکرد استارت مهتابی باشد. بعد از چند ثانیه سکوت یک باره گفت: "به چشم. رسیدگی می کنم" این را گفت و بی خداحافظی در را بست و رفت.
با قول مساعد آقای مدیر امیدوار بودم مشکل آب آشامیدنی ساختمان نهایتا طی یکی دو روز آینده حل شود. اما 10 روز تمام هر صبح بیدار شدم و لیوانم را زیر شیر آب داخل آشپزخانه گرفتم و چشیدم و همان طعم لعنتی ِ قبل، حال ِ اول صبحم را خراب کرد. طی این مدت سه بار دیگر هم قضیه را به آقای ساکن طبقه ی چهارم تذکر دادم اما هر سه بار همان جواب قبلی را کوبید توی صورتم یعنی "به چشم. رسیدگی می کنم" البت دفعه ی آخر این را هم به جوابش اضافه کرد: "پیشنهاد من آب معدنیه. روزی دو بطری" راستش را بخواهید تا آمدم در مقابل به پاس ِ پشت کار ستودنی اش در رتق و فتق امور ساختمان برایش شیاف تجویز کنم، روزی سه عدد، مثل دفعات قبل بدون خداحافظی در آپارتمانش را بست و رفت.
مخلص کلام، امروز صبح وقتی درکمال نا امیدی لیوانم را از شیر آب داخل آشپزخانه پر کردم و چشیدم به واقع روحم تازه شد. طعم آب می داد، یعنی درست در یازدهمین روز طعم آب می داد. با خودم گفتم حتی شده برای ایجاد انگیزه جهت پیگیری بهتر و بیشتر امور ساختمان باید بروم و از آقای مدیر تشکر کنم. این کار را کردم. آقای مدیر هم در جوابم چند بار تند تند پلک زد، چند ثانیه به نقطه ای روی دیوار رو به رو خیره ماند و آخر الامر با نگاه و آوایی متحیر و لحنی متعجب گفت: "خواهش می کنم عزیزم. وظیفه س" و باز بدون خداحافظی در را بست و رفت.

دو ساعت پیش میهمان داشتم. از دوستان دوره ی خدمت که جامعه شناسی خوانده بود و حالا هم توی یکی از این موسسه های تحقیقاتی مشغول است. نشسته بودیم و از هر دری گپ می زدیم. میان حرف هایش پرسید: "می دونی مهمترین عاملی که به یه حکومت کمک می کنه تا مردمش رو در مقابل سختی ها و مشکلات اجتماعی و اقتصادی کنترل کنه چیه؟"  بعد یک ورق قرص از جیب کت اش که روی دسته ی مبل کناری اش بود بیرون آورد و یک لیوان آب خواست که ترجیحا یخ نباشد. از شیر برایش ریختم. آب را چشید و ابروهایش را در هم کشید و پرسید: "همیشه همین طعم رو می ده؟!" گفتم: "چه طعمی؟" آب را چشیدم، هیچ طعمی نمی داد. دوباره خورد و این بار ملاحظه نکرد و با خنده گفت: "نکنه لوله های آب خونه تون وصله به حوضچه ی آب خزینه ی محل". یک آن یاد لحن متعجب آقای مدیر و نگاه متحیرش افتادم. کل قضیه دستگیرم شد. خندیدم و گفتم: "عادت می کنی، عادت می کنیم، اصن خوبیش به همینه که عادت می کنیم"

+ شایدم بدیش!

مختصری درباره ی ساکن طبقه سوم و بقیه

حالا توی زیر شاخه های ژانر کمدی یکیشان هست که بهش می گویند کمدی موقعیت یعنی یک آدمی یک جایی و در شرایطی قرار می گیرد که همین بودنش آنجا خنده دار است.نقش سیامک انصاری با کت وشلوار اتو کشیده توی برره را که یادتان هست.بله ما هم تازگی ساکن یک آپارتمانی شده اییم.اهم اهم .حالا عرض می کنم خدمتتان.

حالا اصلن حرف ما نیست دارم در مورد این ساکن طبقه سه شنبه حرف میزنم.حالا نه خیال کنید باقی طبقات همه از سلاله ی پاک امامان و یاران با وفایش هستندها  به آنها هم می رسیم اما خوب این سه شنبه ایی خودش سر شوخی را باز کرد.

(این سر شوخی را باز کردن خودش لااقل دو صفحه ویکی پدیا می برد شرحش و دو تا زیر شاخه دارد.یکیش اون بود که دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آقای دکتری شوما الان عصبانی هستی من میرم یه دوری میزنم بر میجردم یکی دیگه اونیکه دکتره آخرش حوصلش سر رفت و طریقه استعمال را خیلی شفاف گفت بعد همشهری ما گفت آهاااااااااا آقای دوهتر یادت باشه خودت سر شوخیو باز چردی.اشاره ایی که در متن شده به حالت دوم بر می گردد یعنی میدانید ما از روز اسباب کشی هی روی حالت اولمان بودیم وبه این و آن گفته اییم شما الان عصبانی هستی و اینا و دوستان وهمسایگان محترم را سوئ تفاهم برداشته.)

کار نداریم.اینها چهار پنج تا داداشند اما این از بقیه چاقتر است با یک پراید تاکسی سبز صبح کله سحر میرود آن بقیه را سرویس میکند اداره. حالا یک آموزشگاهی دارند و همشان آنجا مدیرند.آموزشگاه مال جوادشان است بعد آنجا مدیر داخلی مدیر آموزش مدیر امور قراردادها هندلینگ نودکس کدکس مدیر استراتژی راهبردی مدیر پدافند غیرعامل و غیره بله این همسایه ما مدیر حمل نقل بین الملل میباشد یعنی صبح بلند میشود اینستاگرام را چک میکند به چند تا از جملات انرژی بخش همسرش به زبان آلمانی سر تکان میدهد و میرود بقیه مدیر ها را از سر میدان سوار میکند میبرد سر کار.

در پاراگراف قبلی چندتا گره از داستان برای شما باز شد اما دو سه تا گره هم اضافه شد دققت کن!.مثلن یکی اینکه یعنی یارو راننده تاکسیه اینستاگرام دارد؟بله عزیزان من دارد نویسنده و شاعر هم هست اصلن هم به قیافه و ریختش و حرف زدنش یلخی راه رفتنش نمیخورد اما بله هست نه خیال کنید از آنها که ختم پاشایی میروند و توی پیج هانیه توسلی فحش مینویسندها نه باکلاس سنگین رنگین عکس همه با پوشش اسلامی و آنکادر.حالا چیزهای دیگری هم هست که میگم برایتان گره بعدی اینکه همسرش آلمانیست ؟بله بی شک آلمانیست یک ریز در خانه صدای شاختیم پاختیم می آید گمانم همسرش از این هاست که عمرشان را صرف مثلن طریقه بی درد عصب کشی دندان عقل تمساح های دریاچه ی کالاماری میکنند.این هم آمده تز را برداشته که سر از لایف استایل این دوستمان در بیاورد و برود دنبال زندگیش فعلن که خیلی شیک و مجلسی با دامن گل گلی و چارقد و پیژامه سنتی بالای تاقچه خانه نشسته و  ماندگار شده .طفلک پارسال توی دو ماه صدو بیست کیلو وزن کم کرد از دست این جناب آقای هربرت ببینید خارجی ها در طلب علم چه ها که نمی کنند..بگذریم.دل است دیگر قربانتان بروم. دل است.

منظور، این همسایه تپل طبقه سوممان که سالی به دوازده ماه رژیم ماست شبانه دارد اما عصر ها یک دل سیر پیتزا و چیز برگر و جگر و جغول بغول می خورد و عکسش را می فرستد اینستا گرام خودش همین طوری مجرد طنز موقعیت دارد و آدم میبیندش به قولی هررررربرت میزند زیر خنده.دو سه باری سرشب  رفته ام ماشین را استارت بزنم دیدم دارد از پشت صندوق می خزد بیرون که ببخشیدا شرمنده داشتم با دوربین لومیا صد مگا پیکسلم از جرز منبع اگزوز ماشینتان عکاسی میکردم گفتم شما برای من که نگو شما ماستتو بخور.یکبار هم یک متنی برای شارژساختمان نوشته بود که با خودم گفتم انگار مادر هستی ایشان را با این سبک نگارشی نوینش شیر داده و بزرگ کرده که هیچ وقت سن حدادعادل به نزدیکیهای جنتی هم نرسد یعنی متن را از جلوی چشم غلامعلی هم رد میکردیم فرهنگستان ادب پارسی لرزه بر اندامش می افتاد و سکته روی شاخش بود با این شمبه ها و وختی ها وکللن ها و هررررربرت ها و غلط غلوط های با اعتماد به نفسش.خلاصه که بعله همچین بی برخورد هم نبوده اییم یکی دو باری سلام و احوال پرسی کرده اییم.یکباره هم آمده بود یک لنگه پا پایین که شما صدای ورزش رفتنتان زیاد است.گفتم عیبی ندارد شما هم صدای زناشوییتان بلند است این به اون در.

حالا که تا اینجا گفتم این را هم بگویم که خیلی نادخ است توی صف سنگکی زن و شوهر با هم از ماشین پیاده می شوند و خیلی ملو پشت هم وایمیستند و اصلن هم به هم آشنایی نمی دهند که چی که نفری یک عدد نان بگیرند بروند خانه یعنی که بعله ما با هم نیستیم..بعله بعضی ها حاضرند یک عمر با همسرشان توی دو طبقه ی مجزا زندگی کنند فقط برای اینکه در هفته دو تا متن بنویسند.اینبار یک جلسه ایی توی لابی ساختمان برگزار بشود بهش می گم برادر من دست زن و بچتو بگیر ببر سر خونه زندگیت از همون واحد خودتون جای منم شمبه ها بنویسید.واللا کاپ که نمیدهند که انقدر زندگی را سخت چسبیده ایید که با این نوناشون.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم.فقط آخر تابستان ما دیدیم نیسان نیسان گوجه فرنگی می آید توی پارکینگ و حمل میشود طبقه ی پنج شنبه یک روز رفتم بالا در زدم گفتم گوجه دارید برای املت میخواهم گفت آره داداش چیزای دیگه هم بخوای همینطوری جعبه ایی تقدیم میکنیم خلاصه که کاشف به عمل آمد توی یک اتاق زندگی میکنند بقیه خانه را هم ده تا یخچال فریزر ساید خریده اند زده اند به برق درشان را باز گذاشته اند و خانه را کرده اند سرد خانه که پس فردا گوجه را کیلویی خدا هزار تومن بفروشند گفتم دوستم! از نظر علم مهندسی بار گسترده ی زنده و مرده ایی که باید به یک ساختمان مسکونی در هر طبقه وارد شود حدود متری پانصد کیلوگرم است شما داری متری پنج تن به ساختمان بار وارد میکنی.کمی نگاهم کرد سرش را خاراند برداشت یک جعبه ی دیگر گوجه فرنگی گذاشت دم در گفت بزن داداش برای پروستات خوبه.برای پروستات تو فقط نه ها برای پروستات همه خوبه.خلاصه یکجوری گفت بزن برای پروستات خوبه من کللن الان رژیم گوجه فرنگی برداشتم.

حالا طولانی شد به بقیه ساکنان ساختمان نمی رسیم فقط این را هم بگویم که این جوانک ریقوی طبقه بالای ما طفلک مغزش معیوب است.معلوم نیست از کی و کجا سفارش گرفته زاغ سیاه ساکنان ساختمان را چوب بزند .بعد هم با زرنگی کامل آمده طبقه اول را خریده و دوربین چشمی کار گذاشته پشت در و آمار می گیرد.مایه های مذهبی هم دارد با آن ته ریشش یک بار داشت بلال میخورد ناغافل من را دید گفت قدرت خدا را میبینی زمان پیغمبر این اذان میگفته.چیزی بهش نگفتم.بار آخر سلام علیک کردیم گفت شما سه ماه و دو روز است که تشریف ندارید گفتم دوستم ما هستیم لاکن طبقه پایین شما اسمش همکف است ما آنجاییم شما آمارمان را ندارید دو سه بار دیگر هم براش توضیح داده ام اما تا من را میبیند میگوید شما چند ماه و چند روز است که تشریف ندارید.بار آخر گفتم بله راستش چند وقت است بالا خانه را داده اییم اجاره. 

 

خلقیات ما ایرانیان.....با اجازه از مرحوم جمالزاده

مهمان این جمعهء هفتگ

محمد آقای اسحاقی نازنین :

ما ایرانیها گل هندوانه را به بقیه جاهایش ترجیح میدهیم ....این جواب سئوالی بود که وقتی ضمن گپ زدن با یک پیرمرد و سئوال در مورد خلقیات مردممان ازش پرسیدم...شنیدم.دست بر قضا میخواهم نوشتن این مطلب را از همینجا شروع کنم که ایضا در مورد انار هم همین وضعیت را داریم و خیارقلمی که گلخانه ای هم نباشد از دیگر علایق ماست....بگذریم.....جوانتر که بودم روزی در صف نانوایی سنگکی پسرکی هم سن و سال خودم که بعدا فهمیدم  کمی مشاعرش عیب دارد, پشت سر من ایستاده بود و همینطور زل زده بود به من. با تعجب  ازش سئوال کردم که چرا زل زدی بمن یهو ناغافل یدونه سنگ از روی زمین برداشت و ضمن نشون دادنش بمن پرسید: این چیه؟ جواب دادم,خب این یه سنگه بلافاصله ادامه داد چرا نمیشکنه ؟ من با تعجب نگاش کردم ومیخواستم چیزی بگم که خودش فوری جواب داد:چون سفته,میفهمی چون سفته.این دیالوگ مسخره ی بین ما, منو یاد یکی دیگه ازعادات ایرانیها میاندازه و اون اینه که ما مردمی هستیم که عادت داریم سئوالات زیاد نامفهوم ومسخره و چرت برای هم طرح کنیم و خودمان هم جوابهای مسخره تر به آن بدهیم.وهمه ی دنیا را هم بجز خودمان ابله ونفهم میدانیم.ما زیاد اهل هیاهو و شلوغ بازی هستیم وبدون توجه به دیگران راجع به هر چیزی اظهار نظر میکنیم و راه حل ارائه میدهیم .مثلا ما همه مان توی خانه هایمان یک داروخانه ی کامل داریم که انواع قرص و کپسول تاریخ مصرف گذشته را درآن نگاه میداریم و موقع بیماری خود درمانی میکنیم.تا یادم نرفته اینرا هم بگویم که ما هر آدم موفق تر یا درسخوان تر از خودمان را یا دزد میدانیم و یا مسخره و ابله و بیسواد و برای هر کدام از ادعاهایمان  هم صد تا دلیل میاوریم.اصولا ما مردمی رفیق باز و با مرام هستیم ولی فقط توی فیلمها خیلی هم دیالوگ ماندگاردر فیلمهایمان در رابطه با این قضیه داریم.میگن ژاپنیا وقتی به رگ غیرتشون بربخوره, میرن هاراگیری میکنن ینی خودشونو با چاقو یا شمشیر یا قمه یا هرچی میکشن ولی ما وقتی به رگ غیرتمون بر بخوره با همین ابزار و ادوات افراد دیگر را میکشیم. ما کلا مردمی احساساتی و خوشگل پسندیم ولی بیشترمان نیاز به عینک داریم و خودمان نمیدانیم وبه همین دلیل ضعف بیناییمان را با توجیهات مسخره جبران میکنیم و از این بابت در بین ملل جهان مردمی فیلسوف مآب و همه چیز دان محسوب میشویم. یک زن ایرانی میتواند یک مرد ایرانی رابا عشوه های خرکی و بعضا گریه  تا صد بار گول بزند ( بقول اون زنه تو اون فیلمه ,شمردم که میگم) و یه مرد ایرانی میتواند یک زن ایرانی  را با تنها با تکرار بموقع یک کلمه " میگیرمت" تا صد بار گول بزند..ما خیلی چیزها را فقط از آن خودمان میدانیم و بر این باوریم که مردمان دیگر از آن بی بهره اند مثلا شجاعت و سخاوت و گذشت و جوانمردی را از خصلتهای منحصر بفرد خودمان میدانیم و یا مثلا فکر میکنیم احترام میان مادر و فرزند پدیده ای منحصرا اسلامی-ایرانیست.بیشتر ما ایرانیها( خصوصا جوانهایمان ) از اعراب بدمان میاید و سعی میکنیم اینرا بعنوان یک فضیلت به دیگران هم نشان دهیم که ما هم بعله....و بشدت از کوروش بزرگ و خانواده ی سترگ هخامنشیان که روزی روزگاری  ثلث دنیای قدیم را تحت سیطره ی خود داشته اند,خوشمان میاید.همه ی ما یک دیوان شعر حافظ و بعضا سعدی و مولانا در خانه مان داریم که سال تا سال آن را باز نمیکنیم مگر در شب و روزهای خاص,مثلا سال نو یا یلدا و قریب باتفاقمان اشعار این اشخاص بزرگ و فرهیخته را غلط میخوانیم و معنیشان را هم نمیدانیم.ما مردمانی بسیار شوخ طبعیم و به این زودی به جوکهای دیگران  نمیخندیم و اکثر جوکهای خنده دارمان هم در حول و حوش اسافل اعضا بدن ساخته میشوند که با لذت خاصی برای یکدیگر تعریف میکنیم.اینها را که نوشتم به این معنا نیست که ما ملتی یعجوج و معجوج هستیم و اصلا صفات خوب نداریم,ما خیلی صفات خوب داریم که ملتهای دیگر کلا از آن بی بهره اند مثلا ما مردمی هستیم که به زبان و فرهنگ یکدیگر خیلی احترام میگذاریم و کلا اهل مسخره کردن آداب و رسوم و فرهنگ و زبان و شهر و لهجه ی یکدیگر نیستیم و یا اینکه ما خیلی دوست داریم که بروز باشیم و بهمین دلیل تمام چیزهایی که مردمان کشورهای دیگر ساخته اند را درست پس از ورود به بازارحتی شده با قرض و قوله از این و آن, میخریم و از آن استفاده میکنیم و به یکدیگر نشان میدهیم و یا مثلا دروغ و غیبت و پشت هم اندازی و کلاه برداری,کلا جزو فرهنگ ما نیست واگر هم باشد ازجوامع بی دین و ایمان غربی وملتهای دیگر وارد جامعه ی ما شده است.فلذا شخصا و از زبان همین قلم خداوند مننان را شاکرم که در چنین جامعه و محیط پاکی متولد و رشد  یافته ام و امید وارم اگر تخم و ترکه ای هم داشتم در همین مرز پر گهر به منصه ی ظهور و بروز برسد.
 

پذیرش

تو جامعه  ی ما کارهای ضد ارزشی که اکثریتمون اون کار رو در زبان و حرف بد میدونیم ولی در عمل انجامش میدیم ...زیاده ... ولی بعضی از این کارها اونقدر انجام شده  که خودش به صورت یه فرهنگ  در اومده ....


مثلا وقتی توو یه خیابان دو طرفه ،یک طرفش ترافیک باشه و طرف دیگه اش خلوت ..

اکثر ماشین ها خودشونو مجاز می بینند که به باند مقابل برند و وقتی به بن بست  ماشین های روبرو رسیدن سریع یه سوراخ توو باندی که ترافیک هست پیدا می کنند و کله ی ماشین و می کنند اون توو و از ماشین های منتظر انتظار دارند  که بهش راه بدن  تا بیاد داخل ... و جالب اینجاست اگه این ماجرا در صف نونوایی یا بانک اتفاق بیفته ... بابا ی اون فرد مورد نظر و می ارند جلو چشماش ....


یا مثلا اعتراض به قیمت بالای یه کالا ،بی کلاسی محسوب میشه ...


یا مثلا تو همین اینستاگرام ... کسانی که فالو کننده های زیادی داشته باشند و در عوض کسی  رو فالو نکنند با کلاس اند و کارشون درسته ....وقتی به بطن موضوع خیره می شی خیلی احمقانه است .... مثلا فلان بازیگر 420 هزار فالو کننده داره ولی 6 نفر و فالو میکنه یعنی توو زندگی این شخص 10 نفر خانواده و رفیق نداره ؟....


یا مثلا شخص با معرفت  کسیه که وقتی همکارش کم کاری میکنه  و از کار می دزده صداش در نیاد ......و کسانی که به این کار اعتراض کنند نون اجر کن یا پاچه خوار قلمداد می شن ....


یا مثلا صدای اعتراض مون به دوبله ایستادن یه پراید خیلی بلندتر و رساتر از اعتراض به دوبله ایستادن یه لکسوسه ...


یا مثلا  جنس هایی که کم یاب می شند ، بیشتر میخریم  ودپو میکنیم ....



خیلی مثال های جور واجوری میشه زد ....



البته تقریبا  همه ی ما به این درد ها دچاریم ...چون جزو فرهنگ ماست و مقابله با اون خیلی سخته ....

اما پذیرشش سخت نیست


 نکته ایی که میخوام راجع بهش حرف بزنم .  " پذیرشه "



چون قدم اول تغییر انسان  ، پذیرش  اشتباه ست .....


پذیرش با دانستن فرق داره ...همه ما اگاهیم و این جملات تکراری بالا رو چندین بار شنیده ایم


ولی وقتی توو پذیرش باشیم ، نسبت به اون اتفاق احساس پیدا می کنیم .... احساس خشم یا خجالت یا سرافرازی یا سر افکندگی  کنار دانستگیمون ایجاد میشه ... و این سر آغاز تغییره ... 


معمولا کسانی که میخوان تغییر ایجاد کنند ولی پذیرش اون موضوع رو ندارند تغییر رو از دیگران شروع میکنند چیزی که توو جامعه ی ما به شدت رواج داره ... 

به دیگران میگند درست رانندگی کن ولی خودشون درست رانندگی نمیکنند

به دیگران میگند عدالت و رعایت کن ولی خودشون عادل نیستند ...


ولی کسانی که توو پذیرش هستند ،تغییر و از خودشون شروع میکنند ...


اکثر اشتباه ها مثل فیلم عکاسی می مونن... و پذیرش مثل نور عمل میکنه ،کافیه بهش بتابه .. تا موضوع خود به خود حل بشه ...

پذیرش یعنی میل و اشتیاق به تغییر ...


پذیرش نماد انسانیته .....






+نماد پذیرش ... تو اپارتمان من آینه است ...


داخل یکی از اتاقها  که به  بالکن راه داره  .... هیچ پرده ای نمیزنم .... کل دیوار سمت راستشو آینه  ی بزرگی میزنم انقدر بزرگ که کل دیوار  و بگیره ... دیوار سمت چپ رو هم کلا قفسه میزنم واسه کتاب  . توو اتاق فقط یه مبل تک نفره راحت میزارم  با یه آباژور ... یه میز کوچک

توو این اتاق  یا کتاب میخونم .....یا به خودم  خیره   میشم   .... یا به آسمون ...




معترض وحده

یکسری تفاوت های عمده و بزرگ بین زن و شوهرها وجود داره که بعد از ازدواج خودشون رو نشون میدن . تفاوت هایی که قبل از ازدواج یا خیلی بروز نمیکنن یا اصلا دیده نمیشن .

مثلا یکی از بزرگترین تفاوت های من و مهربان اینه که من بیشتر اهل نظریه پردازی و تفکر هستم و مهربان شدیدا عمل گرا و اجرا کننده . من نقشه های خیلی خوبی می کشم ولی یا اصلا اجرا نمیکنم یا وقتی شروع میکنم وسط کار خسته میشم و رهاشون می کنم اما مهربان برعکس من وقتی تصمیمی می گیره بلافاصله شروع میکنه به انجام دادن و تا وقتی به هدفش نرسه دست بردار نیست .

هر دومون نسبت به خیلی چیزها انتقاد می کنیم و بحث های جدی ای هم با هم داریم اما معمولا انتقاد کردن من در همون مرحله باقی می مونه ولی مهربان علاوه بر انتقاد اعتراض هم می کنه . من فقط حرف می زنم ولی مهربان حرف میزنه و عمل میکنه .


مثلا همین چند وقت پیش یک شب رفتیم تا شام رو بیرون بخوریم  . تصمیم گرفتیم که به یه جای جدید بریم و غذاش رو امتحان کنیم . اتفاقی یه پیتزا فروشی پیدا کردیم که تا اونروز نرفته بودیم . وارد مغازه که شدیم خلوت خلوت بود . یه پیتزا فروشی دو طبقه خیلی خیلی شیک با دکوراسیون فوق العاده زیبا . صاحب مغازه خیلی تحویلمون گرفت و یه بادکنک هم باد کرد و به دست مانی داد . من هم از خدا خواسته جوگیر شدم و یه اشتراک ازشون گرفتم و گفتم که از این به بعد از همینجا پیتزا می خریم . اما وقتی پیتزاها رو آوردند فهمیدم بیخودی قند تو دلم آب شده . با اینکه میز و صندلی و دکور و نور پردازی مغازه واقعا قشنگ بودند اما مزه پیتزاها افتضاح بود طوری که به زحمت تونستیم نصفش رو بخوریم  . نگاهی به هم انداختیم و با تاسف سر تکون دادیم . پیشخدمت که برای تعارفات معمول به سمت ما اومد مهربان گفت : میشه با مدیر اینجا صحبت کنم ؟

من رنگ از رخسارم پرید . گفتم: عزیز من چی می خوای بگی ؟

گفت : می خوام بگم غذاشون قابل خوردن نیست .

گفتم : بی خیال بابا . ببین مغازه اش چقدر خلوته . اینکه دیگه گفتن نداره . با این وضع تا چند وقت دیگه باید تعطیلش کنن . مهمترین تنبیه اینه که نه ازشون غذا می گیریم و نه دیگه پامون رو اینجا میذاریم .

اما مهربان کوتاه بیا نبود . موقع بیرون رفتن از مغازه من که خجالت می کشیدم سریع با مانی بیرون رفتم و دیدم که مهربان داره با آقای مدیر صحبت میکنه . من صداشون رو نمی شنیدم اما دیدم آقا مدیر هی داره معذرت خواهی می کنه و سرش رو با شرمندگی جلوی مهربان خم می کنه و حتی تعارف کرده بود که اگه از کیفیت غذا ناراضی هستیم پولمون رو پس بده .


یا همین تابستون گذشته موقع بازی های جام جهانی و شب بازی ایران - آرژانتین بود و کلی مهمون داشتیم . سور و سات هم به راه بود و مهمون ها پرچم ایران رو روی صورتشون نقاشی کرده بودند و همه با هیجان منتظر شروع بازی بودیم . گزارشگر بازی مزدک میرزایی بود و صداش از ته چاه بیرون میومد . بنده خدا از برزیل داشت بازی رو گزارش می کرد و کیفیت صداش افتضاح بود . تقصیری هم نداشت . انگار نتونسته بودن ارتباط خوب ماهواره ای بگیرن و مزدک داشت با یه گوشی موبایل از اون سر دنیا بازی رو گزارش می کرد . اینور هم که مشکلات منشوری داشتن و مجبور بودند تصاویر رو هی تکرار کنن و با تاخیر پخش کنن و در مجموع گزارش اعصاب خرد کنی از کار در اومد طوری که صدای همه در اومد و حالمون حسابی گرفته شد . نیمه اول بازی که تموم شد همه داشتند در مورد کیفیت بد گزارش شکایت می کردند که دیدیم مهربان گوشی تلفن رو دستش گرفته و داره زنگ میزنه به روابط عمومی صدا و سیما .

به حالت مسخره گفتم :هفتاد میلیون نفر دارن این بازی رو تماشا میکنن فقط تو یه نفر که نیستی .

مهربان هم گفت : اگه ده نفر مثل من زنگ بزنن و اعتراض کنن درست میشه .

 

در کمال تعجب با شروع نیمه دوم دیدیم که گزارش مزدک قطع شده و فردوسی پور از ایران ادامه بازی رو گزارش کرد .نه اینکه صدا و سیما فقط به خاطر تماس مهربان اینکار رو کرده باشه اما حتما خیلی ها به کیفیت گزارش معترض بودند که نیمه دوم بی خیال گزارش مزدک شدند .

این اتفاق موقع هایی که برق قطع میشه هم میفته . مهربان زود گوشی رو بر می داره و زنگ میزنه به اداره برق و میگه : برق ما قطع شده . من میگم : بابا همه همسایه ها برقشون قطعه . چیکار داری خب؟ حتما می فهمن دیگه . اما مهربان میگه: اگه همه مثل تو فکر کنند و زنگ نزنند که باید تا صبح بی برق بمونیم .


چند وقت پیش یک بطری دلستر استوایی خریده بودم که وقتی بازش کردیم و شروع به خوردن کردیم طعم بسیار بدی داشت . مزه اش شبیه دلستر کلاسیک تلخ بود . انگار فراموش کرده بودند داخلش شکر بریزند . مهربان کلی سر شام سفارش کرد که دیگر دلستر استوایی نخرم اما از اونجا که حافظه ام جلبکی است و موقع خرید به اسم شرکت تولید کننده دقت نمی کنم چند روز بعد دوباره همان اتفاق تکرار شد . مهربان کلی غر زد و من هم با استفاده از تحصیلات مهندسی ام قضیه را کالبد شکافی کردم و براش توضیح دادم که این احتمالا یک عیب و ایراد در خط تولید بوده که شرکت متوجهش نشده اما مهربان زنگ زد به شماره تلفن شرکت سازنده که روی بطری نوشته شده بود و وصلش کردند به واحد ارتباط با مشتریان و کلی به طعم و مزه دلستر استوایی اعتراض کرد و مسئول مربوطه خیلی محترمانه معذرت خواست و توضیح داد که این ایراد را برطرف کرده اند و قول داد که اگر دوباره دلستر استوایی بخریم مشکل مرتفع شده باشد .


یا یکبار هم وقتی در یک برنامه با محوریت خانواده در شبکه تهران یک بنده خدایی آمده بود و از سایت آسان خریدشان حرف می زد و به عنوان نمونه محصولات بهداشتی مثل روغن شتر مرغ و این چیزها را تبلیغ می کرد ، مهربان زنگ زد به شبکه تهران و اتفاقی وصلش کردند به تهیه کننده برنامه و کلی اعتراض کرد به این موضوع که نباید در یک برنامه خانوادگی که با پول و هزینه یک رسانه دولتی ساخته شده است محصولات شرکت خاصی را تبلیغ کنند و تهیه کننده هم ضمن ارائه توضیحاتی در خصوص بودجه اندک سازمان و اجبار آنها به کمک گرفتن از بخش خصوصی برای سرپا نگه داشتن برنامه اش از مهربان عذرخواهی کرد .

از این نمونه ها توی این چند سال زندگی مشترکمان از مهربان زیاد دیده ام . مواردی که شاید به خاطر خجالتی بودن و دوری جستن از حاشیه و بی حوصلگی در ابتدا حتی باعث دلخوری و ناراحتی من هم شده است اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم که کار درست را مهربان انجام می دهد .

 

مسلما وقتی آدمها در وضعیتی قرار میگیرن که براشون ناراحت کننده و آزار دهنده است شاکی میشن اما شاکی بودن صرف که کافی نیست . توی یه جمع با هر تعداد عضو ، چه کم و چه زیاد همیشه وقتی اوضاع بد به اوضاع خوب و نارضایتی به رضایت تبدیل میشه که یه نفر خجالت کشیدن و رعایت مناسبات رو کنار بذاره و علاوه بر ناراضی بودن ، اعتراض هم بکنه . شاید یکی از دلایل عمده وضعیت نابسمان اینروزهای ما هم همین باشه . توی تاکسی یا سر کلاس یا جاهای عمومی یا موقع خرید توی نونوایی و مغازه و حتی توی محفل های خانوادگی و دوستانه همه از وضعیت موجود گله مند و شاکی هستن اما متاسفانه عکس العمل ما به همون گله مند بودن خلاصه میشه و بس . هیچکس تلاشی برای اعتراض از خودش نشون نمیده . در مجموع دور و برمون آدم شاکی خیلی زیاد داریم و آدم معترض خیلی کم .


 

 

 

اصلن همه حق داریم !

 یکی از دوستان عزیزم ( یحتمل در واکنش به اتفاقات این چن روز اخیر ) چن خط انتقادی و اعتراضی نوشته بود توو این مایه ها : یعنی چی که هر اتفاقی می افتد می گوئیم مردم ما اینجوری ، مردم ما اونجوری ... انگار کسانی که اینطور حرف میزنند از این مردم جدا هستند و آنها را از جایی دیگر آورده اند ( نقل به مضمون ) ... در کُنه و باطنش حرف درستی است ها ، نه که نباشد اما زوایا و ابعاد مختلف و پیچیده ای هم دارد که قابل تامل و تعمق است و به قول شاعر بزرگ قرن پنجم هجری ، سوزنی چهرازی ! : اعماق کف دریاها سخت تلخ است آقا ! ... در اینکه آدمها معمولن عیبهای خودشان را در اعمال و رفتار آدمهای دیگر خیلی اغراق شده تر می بینند و ذره بین به دست تر می کاوند و خود شکن آیینه را چیکار داری و اینا ! شککی نیست حتتا یک اپسیلون ( اپیلاسیون ! ) اما خب طبیعی است وختی داریم نسبت به یکی از رفتارهای اشتباه ایرانی ها حرف می زنیم باید بگوییم مردم ما ! پس چی بگوییم ؟! مردم بورکینا فا سو لا سی ؟! گینهء بیسائو ؟! ... این از این ! استدلال را حال کردید ؟! خداییش دندان شکن نبود ؟! ویران و مضمحل و خراب و داغونتان نکرد ؟!

.

به جز آن عده ای که به دلایل مختلف ( درست یا غلط ، به حق یا ناحق ) عمیقن از ایرانی بودن شرمشان می آید ، بقیه وختی می گوییم مردم ما ، بدیهی است که خودمان هم توش مستتریم ، فقط این استتار شدت و ضعف دارد ، گاهی مث یک بچچهء کوچک که موقع قایم باشک بازی ، درست جلوی چشم همه لای دو تا مبل می نشیند و با دستانش چشمهایش را می بندد ! و گاه مث مورچهء سیاهی روی یک سنگ سیاه در دل یک شب تار و ظلمات ... بلاخره منِ نوعی کلکسیون زشتی ها و پلشتی ها که نیستم ! هر کداممان چن مورد اخلاق بد و ناپسند داریم در کنار محسسنات احتمالی مان ... یکی هیز است ، آن یکی خسیس است ، دیگری جو گیر است ، آن یکی دروغ زیاد می گوید ، آن دیگری قدرنشناس است و الا آخر ... بعد مثلن آنکه هیز است اما آدم صادقی است وختی تکرار و تکرر دروغگویی را در بطن جامعه می بیند می گوید مردم ما فلان و حق هم دارد ... یا آن یکی که دروغگو است اما چشم پاکی دارد وختی می بیند زنان جامعه مدام از تیر چشم و زبان مردان هیز ناله و گلایه دارند می گوید مردم ما فلان و خب او هم حق دارد ... اصلن همه حق داریم !

.

مثلن وختی من می گویم مردم ما بی ملاحظه اند و فرهنگ آپارتمان نشینی ندارند ! و از گفتن این حرف بصورت غیر مستقیم و کات دار ! منظورم این همسایهء طبقه همکف است که صدای قناری ها و مرغ عشق ها و ایضن تار و سه تار و جمعه ها کللهء سحر ماشین استارت زدن و برای کوه و فوتبال از خانه بیرون زدنش تا طبقه سوم می آید و مُخل آسایش من است ، بدیهی است که خودم را صددرصد بَری و مُنززه از بی ملاحظه گی نمی دانم ! فقط ممکن است میزان و شدت نداشتن فرهنگ آپارتمان نشینی م در مقایسه با این پسر حاجی یک نموره کمتر یا بیشتر باشد ، همین !

 

افسانه ها

همیشه تا یک مسئله ای برایمان پیش نیاید و مقابل چشممان نبینیم و حسش نکنیم، به آن فکر نمی کنیم ..... حالا من چند روزیست به یک زن فکر میکنم.... به افسانه که چهار فرزند دارد، سه پسر و یک دختر.... همسرش چند سالیست فوت کرده... ما می شناختیم شان از خیلی سال پیش .... با بچه هایش همبازی بودیم و برو بیا داشتیم با هم.

تازگی ها با سرو سامان گرفتن آخرین بچه، قرار شده خانه ی به جامانده از پدر را بفروشند و هرکس سهم خودش را بردارد و به سلامت... تا اینجای کار همه چی خوب ولی قسمت تلخش مانده که آواره شدن افسانه است.... همان مادر خانواده که طبق قوانین حاکم بر ارث نه مثل پسرش دو سهم از خانه و نه مثل دخترش یک سهم بلکه به عنوان همسر متوفی فقط یک هشتم از خانه را به ارث می برد. شاید امسال بتواند با پولش یک آپارتمان نقلی توی همان محل خودشان اجاره کند .... سال بعد و بعد ترش چی؟ خدا می داند... نمی دانم گردنش جلوی کدام پسر خم خواهد شد ولی این را می دانم که افسانه سی و شش سال چراغ آن خانه را روشن نگه داشته.... شوهر داری کرده و چهار تا بچه بزرگ کرده ... بچه بزرگ کردن به سبک سی و اندی سال پیش .... که نه ماشین لباس شویی اتومات بوده و نه مای بی بی هفت لایه با پودر جاذب... فقط یک شیر آب سرد بوده کنار حیاط.... همین!

حکایت افسانه برای خیلی ها اتفاق افتاده و قرار است از این به بعد هم تکرار شود.... قانون ارث برگرفته از آیات قران است و قرار نیست به نفع و ضرر کسی تغییر کند.... البته مجلس هشتم یک بار تغییرش داد و سهم زن را زیاد کرد قبل از آن یک هشتم بود از درخت و بنا نه از زمین .... بگذریم .....

می شود مثل تبلیغ پپسی با این شعار سر کرد که live for now  و بیخیال این داستان ها شد .... یا می شود جفت پا رفت روی اعصاب شوهر که تا زنده است نیمی از خانه را به اسم همسرش بزند. قبول دارم یه کم تحقیر کننده است ولی بی شک درصد تحقیرش خیلی پایین تر از تحقیر شدن پیش پسر و عروس و داماد آن هم در حال  و روز پیری است ...