هفتگ
هفتگ

هفتگ

برای فرشته ی سه ساله ام

خرداد هم آمد و پسرک من سه ساله شد. با همان نیمچه دستور زبان شیرینش چند روزی پشت سر هم گفت: تولد مبارک... و من هربار گفتم عزیزم تولد توئه... بگو تولد مانی... بعد با یه کم مکث میگفت: تولد مبارک مانی!

نازنینم... عزیزدلم.... شیرینم.... چقدر صفت زیبا می شود با پسوند میم مالکیت برای تو شمرد... و این میم مالکیتش چه لذتی دارد. اینکه تو تمام و کمال مال من هستی ... از لجبازی ها و بد خلقی هایت گرفته تا دلبری هایت... از فرفری های وحشتناک موهای سیاهت تا ناخن های کوچک انگشت های  پایت... من عاشق تمامشان هستم . سه سال برای ما آدم بزرگ ها خیلی زمان زیاد ی نیست پسرکم... ولی برای تو چرا.... سه سال یک عمر بوده و تو آنقدر چیز یاد گرفته ای در این مدت که حتی از ثبت کردنش توی سررسیدم جا ماندم... می خواستم اینجا ثبتشان کنم ... چه می دانم. مثلا بنویسم تو تا چند بلدی بشمری یا اینکه اسم چند تا حیوان و میوه بلدی... از شعر خواندنت بگویم... از نقاشی هایت... ولی پشیمان شدم پسرک... هیچ کدامشان لازم نیست ثبت بشود چون تو یک روز در آینده ای نه چندان دور هزارها برابر بهترشان را یاد میگیری... به جای ده تا هزار میشماری و به جای خط خطی هایت یک روز شاید پرتره های زیبا بکشی... ولی هیچ وقت در آینده های دور، دستت را وقت خواب دور گردنم نخواهی انداخت و نوک دماغت را به دماغم نمی چسبانی... این هاست که فقط با مانی سه ساله شاید تجربه اش کنم. اینکه مثل عشاق تلفن به دست که دلشان نمی آید گوشی را قطع کنند و هی به هم می گویند اول تو... نه اول تو... ما هم شب ها به چشم های زل می زنیم و انگار هر کدام منتظریم اول آن یکی چشم هایش را خواب ببرد... من بیشتر اوقات برنده بوده ام پسرک... من اکثرا با پلک هایی که به زور بازشان نگه داشته ام، تو و چشم های قشنگت را تا پشت دروازه ی شهر خواب بدرقه کرده ام... و تا همیشه به این برد قهرمانانه می بالم... 

هنوز نمی دانی قول دادن یعنی چه... ولی من اینجا به تو قول می دهم که ما قرار است در این خانواده ی چهارگوشمان تا همیشه یکدیگر را دوست داشته باشیم. این خیلی اتفاق بزرگیست پسرکم... حالا نمیفهمی... شاید وقتی یک صفر هم کنار عدد سه روی کیک تولدت قرار گرفت و تو خواستی خم شوی و فوتشان کنی، یک لحظه سرت را بالا بیاوری و به ما سه نفر نگاه کنی و توی دلت بگویی : فهمیدم مامان... 

عزیز نازنینم که در این سه سال با حضور و نفس هایت به دنیایم ناب ترین رنگ ها را پاشیدی، تولدت مبارک... لبت خندان و تنت سالم... 

دوستی ما و طبیعت ، دوستی خاله خرسه !!

یک راه طولانی ، یک راه سراسر زیبا ، گذر از شهرهایی که به تاریخ چندهزار ساله شان می نازیم و گذر از کنار سدهای کارون سه و چهار و دریاچه های پرآب آنها . مسیری که از اهواز شروع می شود ، از هفتگل و باغملک و ایذه ( آنشان ) و دهدز و ... می گذرد تا برسدبه شهرکرد .

این تعطیلات خرداد هم حالا برای ما غنیمتی شده است !

از شهرکرد در یک سفر نیم روزه می رویم به سمت کوهرنگ و شیخ علیخان . دیدار آبشار کوهرنگ ، آبشار شیخ علیخان و غار یخی چما .

بیش از آنکه غار باشد ، کوهی برف است که آب می شود و می شود چشمه ی آب شیرین چما و می شود یکی از اصلی ترین سرشاخه های کارون .

نمی خواهم به معرفی این مکان بپردازم . می خواهم از خیل عظیم - و راستش باور نکردنی - توریست هایی بگویم که برای دیدن زیبایی و ابهت و آرامش طبیعت ، رنج سفر را به جان خریده اند .

مردمانی که بیشتر از یکی دو استان همجوار و برخی نیز از تهران و جاهای دیگر ، تعطیلات خرداد را به طبیعت روح نواز گره زده اند . مردمانی که جای جای اطراف رودخانه ، از کوهرنگ تا شیخ علیخان و تا چما ، اتراق کرده اند .

آنچه در وهله اول به نظر می رسد ، زباله هایی است که در طول مسیر پراکنده شده است . نکته ی دیگر اینکه بیش از 90 درصد مسافرین یا توریست های وطنی یا طبیعت دوستان عزیز ، به گواه شماره ی ماشینشان از یکی از استان های همجوار هستند . استانی که مرکز آن ، به گفته ی اغلب کسان ، یکی از زیباترین و پاکترین شهرهای ایران است .

اما چرا همین مردم گرامی که شهرشان در تمیزی زبانزد است ، در طبیعت دیگر گونه رفتار می کنند ؟ شاید دلیلش دوست نبودن ما و طبیعت است . شاید تاثیر منفی برخی شعارهایی است که از قضا فکر می کنیم شعارهای فرهنگ ساز و مثبتی هستند . تاثیر شعار « شهر ما ، خانه ی ما » . همین باور باعث می شود که در اگر کسی در شهرمان زباله ای رها کرد داد از بی فرهنگی او بزنیم ، اما در دل طبیعت ... . بگذریم .

شاید لازم باشد دست از این دوستی خاله خرس گونه ی خودمان و طبیعت برداریم و همین دو سه روز تعطیلی ها را هم در خانه و پای جعبه ی جادو و بساط تعطیلی بنشینیم ، شاید هم لازم باشد در تمام نقاط گردشگری ، روی بنرهای بزرگ بنویسیم : « طبیعت ما ، هویت ما » یا « طبیعت ما ، شخصیت ما » یا ...

حالا چند عکس با هم ببینیم . 


آبشار شیخ علیخان 


عبور از روی آب برای رسیدن به غار یخی



عشایر بختیاری 



خیامی



سید محمود خیامی

زادروزدی ماه ۱۳۰۸ (۸۷ سال)
مشهد، ایران Flag of Iran
محل زندگیبریتانیا لندن، انگلستان
ملیتایرانی-فرانسوی[۱]
تابعیتفرانسه فرانسه
پیشهصنعتگر، کارآفرین و نیکوکار
دارایی خالصافزایش ۱۵۰ میلیون دلار امریکا[۲]
لقبپدر صنعت اتومبیل ایران
دیناسلام
مذهبشیعه
همسرزهرا سیدی رشتی
فرزندانپنج فرزند
والدینحاج علی اکبر خیامی
خویشاونداناحمد خیامی و حجت الله خیامی عضو شورای اسلامی شهرضا
جایزه‌هاCBS رتبه امپراتوری بریتانیا
KSS سنت سیلوستر (نشان رتبه پنجم کلیسای کاتولیک)


سید محمود خیامی (زاده ۱۳۰۸ مشهد، ایران) سرشناس به پدر صنعت اتومبیل ایران، از عمده‌ترین صاحبان صنایع خودروسازی در ایران بود. برادر بزرگتر وی سید احمد خیامی از بنیانگذاران و شریک وی در ایران ناسیونال بود. او اکنون تبعه کشور فرانسه است[۳].


محمود خیامی، فرزند حاج سید علی‌اکبر خیامی است واصالتا مشهدی (طرقبه-جاغرق) می باشد. پدر او کامیوندار بود. ارتش روسیه که در دوران جنگ جهانی اول مشهد را اشغال کرده بود، کامیون های او را مصادره و پس از پایان جنگ به روسیه منتقل کرد. علی اکبر خیامی از آن پس مکان توقف گاه کامیون ها را تبدیل به تعمیرگاهکامیون نموده به کسب و کار ادامه داد. محمود که در آن زمان شاگرد «دبیرستان رضا» در مشهد بود بخاطر کمک به پدر به تحصیل شبانه در «دبیرستان رازی» ادامه داد. محمود و برادرش در سال ۱۳۲۸ به تهران رفته و در آنجا با دریافت مجوز اتوبوس سازی، اولین قدم را در راهخودروسازی برداشتند. [۴]

پیش از انقلاب ۱۳۵۷ویرایش

وی شرکتهای ایران ناسیونال (ایران خودرو فعلی)، بانک صنعت و معدن و فروشگاه زنجیره‌ای کوروش (قدس فعلی) را پیش از انقلاب ۵۷ در ایران بنیانگذاری کرد.

البته شرکت ایران ناسیونال و اکثر شرکتهای یاد شده توسط برادر بزرگتر، احمد خیامی تاسیس شده بود و در زمان جداشدن دو برادر از یکدیگر، ایران ناسیونال به محمود انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، نظام جمهوری اسلامی ایران اموال وی را مصادره کرد و از آن زمان تاکنون وی مقیم انگلستان است.[۵] آن سالها (اواخر دهه ۴۰ خورشیدی) که سفر به عربستان از سفر به آمریکا هم دشوارتر بود و “حاجی شدن” مثل این روزها مد نبود، او به خاطر اعتقادات مذهبی اش حاجی شده بود. مدیرعامل، عادت داشت گاهی به کارخانه سر می زد و کارها را از نزدیک سرک می کشید. در یکی از همین بازدیدها، زمانی که سر ظهر در حیاط کارخانه قدم می زد، کارگری را دید که به جای حضور در بوفه، گوشه ای نشسته و مشغول خوردن “نان و پنیر و انگور” است. نزدیک شد و علت این کار را از او پرسید: - چرا بوفه نمی‌روی؟ - غذای کارخانه ۱۲ ریال است؛ نان و پنیر ارزانتر در می آید! اینطوری چیزی برای خانواده ام جمع می کنم. مدیر با شنیدن این سخنان دچار بهت شده بود؛ همیشه در مقابل کارمندانش و کسانی که از کار او امرار معاش می کردند، احساس مسوولیت می کرد. قبلاً هم این احساس مسوولیت را ثابت کرده بود؛ زمانی که دستور داد برای نخستین بار در تاریخ شرکت ها و موسسه های خصوصی ایران، شرکت او برای همه کارمندانش خانه بسازد و با وام های بلندمدت در اختیارشان قرار دهد (مجتمع آپارتمانی معروف به ۱۶ دستگاه). مدیرعامل در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود، لبخندی زد و از کارگر دور شد. از هفته بعد، به دستور مدیرعامل، غذای کارگران در کارخانه های وابسته به شرکت او، رایگان شد. نام این مرد “حاج محمود خیامی” و شرکت او “ایران خودرو” بود. احمد و محمود خیامی به همراه خواهرشان، کارگاه مونتاژ خودروی ایران را سال ۱۳۴۱ تاسیس کرده بودند. زمانی که شرکت آنها با تشکیلات جدید و نام رسمی “ایران ناسیونال” در سال ۱۳۴۶ و با سرمایه ۴۰ میلیون تومان ثبت شد، تنها می توانست روزانه ۱۰ خودروی سبک و ۷ خودروی سنگین (اتوبوس و کامیون بنز) تولید کند. هفت سال بعد، ایران خودرو با افتخار اعلام کرد که سرمایه شرکت در همین مدت کوتاه، بیش از ۱۲ برابر شده و ایران ناسیونال از نظر کیفیت و کمیت تولید، در ردیف بزرگترین خودروسازان آسیا قرار گرفته است. پس از آن، در سال ۱۳۵۲، ایران ناسیونال اعلام کرد که خودکفایی در تولید قطعات یدکی را در راس برنامه هایش قرار داده است. بدین ترتیب، در همین سال، شرکت های بلبرینگ، پیستون و ایدم تبریز، شرکت ریخته گری، شرکت رضای مشهد و… توسط این کمپانی تاسیس شد. در همین سالها، حاج محمود خیامی با کمک گروهی دیگر از سرمایه داران ایران، بانک صنعت و معدن و فروشگاه های زنجیره ای کوروش را نیز بنیان نهاد. سال ۱۳۵۶، ایران ناسیونال اعلام کرد که می خواهد “پیکان” را از خط تولیدش خارج کند، با شرکت پژو وارد شراکت جهانی شود و تولیداتش را به کشورهای دیگر صادر کند. یکسال بعد، حاج محمود خیامی دستگیر شد، اموالش مصادره شد، همه دارایی ها، از جمله حساب های بانکی اش مسدود شد و خیلی محترمانه از کشور اخراج شد. اگر فکر می کنید به آخر داستان رسیده اید، باید بگویم که داستان تازه شروع شده است! حاج محمود خیامی به دلیل سابقه خوبی که در همکاری با شرکت مرسدس بنز آلمان داشت، از این شرکت اعتبار گرفت و در خارج از ایران، کارش را به عنوان فروشنده از صفر آغاز کرد. به دلیل نبوغ اقتصادی که داشت، این بار هم موفق شد و اکنون خانواده او، یکی از نمایندگی های فروش مرسدس در انگلیس و آمریکا را دارد.

او با ثروتی که از فروش “مرسدس” در آمریکا به دست آورد، شروع به ساخت مدرسه در مناطق روستایی استان خود (خراسان) کرد و آنقدر به این کار ادامه داد تا به یکی از بزرگترین مدرسه سازان تاریخ کشور تبدیل شد. خیامی در سالهای گذشته نه‌تنها ۱۱۰ مدرسه به نام امام علی(ع) در روستاهای استان خراسان ساخته است، بلکه هشت مجموعه بزرگ آموزشی نیز به نام ثامن‌الائمه در مشهد احداث کرده است.خیامی ساخت هجده مجموعه کار و دانش را در استان خراسان به پایان رسانده که هجده میلیارد تومان هزینه دربرداشته است.[نیازمند منبع] خیامی بخشی از ثروت خود در انگلستان را نیز صرف برگزاری همایش هایی برای گفتگو میان پیروان اسلام و مسیحیت کرده است بخش دیگری از ثروت خیامی هم به خرید اشیای عتیقه ایرانی در حراجی های بین‌المللی اختصاص یافته و بالاخره او، اکنون یکی از یاری رسانان به برنامه های فرهنگی ایرانیان در خارج از کشور است[۶]

پس از انقلاب ۱۳۵۷ویرایش

وی مدیر بنیاد خیامی است که در سال ۲۰۰۰ میلادی توسط وی تأسیس شد. این بنیاد در کنار فعالیتهای خیریه در زمینه‌های بهداشت، کودکان و پناهندگان، فعالیتهایی را در زمینه گفتگوی بین ادیان را نیز در برنامه خود قرار داده است. این بنیاد در سال ۲۰۰۵ کنفرانس دو روزه‌ای تحت عنوان «آیا اسلام خطری برای غرب محسوب می شود؟» به منظور ایجاد تفاهم بین اسلام و غرب برگزار کرد.

خیامی در سالهای اخیر صد و ده مدرسه به نام امام علی در روستاهای استان خراسان ساخته و هشت مجموعه بزرگ آموزشی نیز به نام ثامن‌الائمه در مشهد احداث کرده است. او همچنین ساخت هجده مجموعه کار و دانش را در استان خراسان به پایان رسانده که هجده میلیارد تومان هزینه دربرداشته است. [۷]

او همچنین صاحب چندین نمایندگی اتومبیل‌های مرسدس بنز در کشورهای انگلستان و ایالات متحده است.[۸] وی در سال ۲۰۰۷ میلادی کمک یک میلیون پوندی را به حزب کارگر انگلستان اعطا کرد که قدردانی تونی بلر واکنش‌های گسترده‌ای را در رسانه‌های بریتانیا به همراه داشت.[۹][۵]



شما فرض   20 سال زحمت می کشی  بعد ملت جمع می شن  مال و اموالتو مصادره می کنن و پرتت می کنن بیرون  دوباره از نو شروع می کنی دوباره به همون ملت کمک می کنی 

محمود خان زنده باشی ....

آدمهای مثل  تو باید هزار سال زنده باشن ...

آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری

ماجرای تمامشان یک جور است... یکی می رود...  بخشی از خودش را برای همیشه در وجود دیگری جا می گذارد. آن یکی می ماند و... می ماند با خودش و اویی که جا مانده و جای خالی خودی که در دیگری جا گذاشته... بعد راه می افتد توی شهر... هر گوشه و کنار را که نگاه می کند اثری از یک اویی و یک خودی می یابد... به خودش که می آید می بیند بعد از رفتن او از وجودش چیزی نمانده ... تمامش خرد شده در گوشه گوشه شهر... ریز شده در لا به لای کافه ها و کوچه ها و پیاده رو ها و... این می شود که بعد از رفتنش، حالا حالا ها وقت لازم است تا "من"، "من" شود... حالا حالا ها باید دوره بیفتد و خودش را _ ریز ریز و خرد خرد_ از گوشه و کنار شهر جمع کند. تازه، اگر جمع شود...


برگ بیست و هفتم/روزهای خردادی که عجله دارند و تند میدوند...

خدای تو چه نامی دارد؟

بنام خداوند رنگین کمان 
خداوند بخشنده مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ 
خداوند پروانه های قشنگ
خدایی که از بوی گل بهتر است 
صمیمی تر از خنده مادر است
خدایا به ما مهربانی بده 
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بی کینه مانندآب 
دلی روشن وگرم چون آفتاب

.......................................

پی نوشت: متشکریم  سرکار خانوم سکینه الماسی

حدودا پانزده، شانزده ساله بودم که دلم می خواست بازیگر بشوم. روی درهای کمد دیواری اتاق پوستر فیلم می چسباندم. عاشق هدیه تهرانی بودم و کلی از عکس هایش را توی یک دفتر جمع کرده بودم. هنوز هم توی بعضی فیلم ها دوستش دارم. چهره ی سرد و حرف زدن جدی اش را... سر و تیپ های ساده و جذابش را.... کلا همه چیزش را هنوز هم دوست دارم. نمی دانم تاثیر زیاد ورق زدن همان دفتر پر از عکس هایش است یا نه ولی هنوز به نظرم هدیه یک سر و گردن از همه بالاتر است... فکر می کنم خود هدیه تهرانی هم اگر امشب زنگ خانه اش را بزنی و بگویی تو از همه زن های بازیگر سر تری! یکی از همان لبخند های کجش را تحویلت می دهد و میگوید برو پی کارت....


دست کرده ام توی کیسه خاطرات و می خواهم چیزهایی که روزی خیلی دوست داشتم را اینجا بنویسم. چند وقتی بیشتر طول نمی کشد. حافظه ام در حال پوکیدن است تازگی هااااا.... 

جنتی

بعد از انتخاب شدن جنتی به ریاست خبرگان .. یکی ا ز روزنامه های  


جناح اصول گرا خیلی بزرگ تیتر  زده بود

                                 ««  تکرار کنید، جنتی »»

با این تیتر اشاره کرده بود  به پیام خاتمی که گفته بود تکرار می کنم به تمام لیست امید رای  دهید ...

 اصلا کاری به مسائل سیاسی و تحلیل های اون ندارم  ... 

دیروز بکی از دوستان  دو آتیشه اصلاح طلب می گفت  اگه یه بار مردم بریزن   اون روزنامه  آتیش بزنن  دیگه از این تیتر ها نمی زنن  

میگم چرا .... میگه چون مخالف مردم اند ....

میگم اصلاح طلب که تو باشی وای به حال اصول گرا ها ....



خانواده ده روزه

از آخرین باری که چهار نفری با هم بودیم دو سال میگذره... بامداد دیروز باز هم زیر یک سقف چهار نفر شدیم... حسش وصف نشدنیه... اما اینبار یکی از این چهار نفر مهمانه و چمدان بزرگش کنار اتاق یعنی موندنی نیست... اونطرف سه نفر دیگه چشم از این مهمان برنمیدارن که مبادا پلک بزنن و به پلک بعدی نرسیده ببینن چمدان نیست و این یعنی مهمان رفته و معلوم نیست کی دوباره این خانواده بشه چهار نفر... 
لباسهات رو اینجا بذار... اینجا بخواب... این رو برات جا به جا کردم... این کشو رو برات خالی کردم... ببین کجا راحت تری... اینها یعنی مهمان... یعنی مسافر... 
مسافر ما هر چقدر هم عضو خانواده مون باشه، اومده که بره... نمیشه به حضورش دل بست... فقط میشه هر از گاهی سرت رو به سمتش بچرخونی و مطمئن بشی "هنوز" اینجاست... هنوز وقت اون پرواز لعنتی نرسیده... که هنوز وقت برای "خانواده" بودن هست...

برگ بیست و ششم/خردادی که کاش تمام نشود