هفتگ
هفتگ

هفتگ

وبلاگ خرس

اهمیت حفظ آثار تاریخی

به سنی رسیده‌ام که نوشتن در وبلاگ، یعنی این مدلی که من می‌نوشتم سخت شده. اینکه از زندگی شخصی‌ام بنویسم اذیتم می‌کند. فکر کنم محافظه‌کار شده‌ام. حتی نوشتن در مورد مرگ مادرم هم تصمیم سختی بود. یا شاید بهتر است بگویم تصمیم مهمی بود. اهمیتش هم به این خاطر نبود که چیزی شخصی را می‌نویسم، فکر کنم اهمیتش بیشتر این بود که حال خودم قبل و بعد از نوشتنش عوض شد. حالم بهتر یا بدتر نشد. بیشتر بحث این است که موضوعی، هر موضوعی، تا وقتی درون ذهن آدم باشد یک چیز است، یک چیزی که شاید کمی گنگ باشد و بعد تلاش برای بیانش، برای استفاده از کلمات و توصیفش باعث می‌شود آن موضوع کمی عوض بشود، تبدیل به چیز دیگری بشود. بیانش لزوماً هم کار ساده‌ای نیست. آدم فکر می‌کند خیلی موضوعات را می‌داند، اما وقتی می‌خواهد در موردشان حرف بزند وا می‌ماند. چون کلماتش را ندارد. پیدا کردن کلمات برای بیانش همان فرایندی است که باعث فهم و هضمش هم می‌شود. تا قبل از آن موضوع آنجاست، ابری بی‌شکل در ذهن آدم، چیزی غیر قابل بیان. با بیان شدنش انگار تازه شکل می‌گیرد و بوجود هم می‌آید.
درمان محافظه‌کاری چیست؟ شاید باید با خودم تکرار کنم که کسی دیگر وبلاگ نمی‌خواند. شاید هم خاطره‌نویسی درمانش باشد. شاید تاسیس یک وبلاگ دیگر. ولی این یکی گزینه‌ی مردودی‌ست. از آن طرف فکر می‌کنم محافظه‌کاری شاید فقط بهانه است. ایراد اصلی این است که از زندگیم راضی نیستم. از اینجایی که هستم. از نقشی که دارم. از سنم که اینقدر زیاد است. از اینکه با این سن زیاد هیچ گهی نخوردم. شاید ۴۰ سالم که بشود این بیقراری فروکش کند. آدم وقتی ۴۰ سالش بشود احتمالاً با تقریب خوبی می‌فهمد همین است که است. مسیرش مشخص است. آینده‌اش مشخص است. البته الآن هم مشخص است. منتها آدم به امید زنده است. من دوست ندارم که فکر کنم تا ابد مجبورم با پیرمرد زندگی کنم. با پیرمرد و گربه. تنها. بدون بچه. این زندگی مورد علاقه‌ام نیست ولی کاری برای عوض کردنش هم نمی‌توانم بکنم. مدام به مرگ پیرمرد هم فکر می‌کنم. چیزی که واضح است این است که من توانایی تحمل یک مراسم خاکسپاری دیگر را ندارم. خاکسپاری زیادی شدید است. آدم را نابود می‌کند. البته دقیقاً به همین منظور طراحی شده. سنت در طول سالها آن را اینطوری ساخته. بهش فکر شده، به جزئیاتش فکر شده. قدما و علما به این نتیجه رسیده‌اند که اینطوری بهتر است. فرد عزادار در مراسم خاکسپاری و عزاداری با چنان موج سهمگینی مواجه می‌شود که تنها هدفش -ناخودآگاه- می‌شود بقای خودش. این چیز بدی نیست، چون در غیر این صورت غم و غصه آدم را نابود می‌کرد. همینطوری هم فکر و خیال کم اذیت نمی‌کند اما اگر مراسم خاکسپاری و عزاداری کمی کمرنگ‌تر از ماجرای فعلی می‌بود آن وقت فکر خیال حسابی مجال جولان داشتند. زیر بار و شدت این مناسک فعلی آدم نفسش می‌برد. اینها را گفتم که یعنی این آیین عزاداری را قبول دارم، کارکرد مثبت و درمانی‌اش را می‌فهمم اما خب این را هم می‌دانم که توانایی یکی دیگرش را ندارم. در عین حال می‌دانم که باید آمادگی‌اش را داشته باشم، آمادگی بعدی را داشته باشم. این چیزی‌ست که به آن فکر می‌کنم. حتی برای همین می‌روم ورزش. برای اینکه قوی شوم. برای اینکه قلبم قوی شود. عضلاتم قوی شوند. مفاصلم قرص و محکم شوند. چون لازم است. من همانی هستم که مانده اینجا. توی این سگدونی. منظورم ایران است. بقیه رفته‌اند. من همانی هستم که باید مرگ بعدی را به اطلاع بقیه برسانم. من و پیرمرد با هم زندگی می‌کنیم اما در واقع انگار من و یک بمب ساعتی با همدیگر زندگی می‌کنیم. هر لحظه ممکن است بترکد. قسمت ناراحت کننده‌اش این است که گاهی حتی انتظارش را می‌کشم. می‌گویم تمام شود برود پی کارش. نمی‌توانم تا ته عمرم از شدت ترس، فلج بیفتم گوشه‌ای و انتظار بکشم. بالاخره اتفاق خواهد افتاد، این را طبیعت می‌گوید، این را شناسنامه‌ها می‌گویند، و خب چه بهتر که غیرمترقبه نباشد. شاید اینها افکار آدم خوبی نباشند. خودم هم ادعایی ندارم که آدم خوبی هستم. (حتی دیگر این روزها وقوف کامل دارم که بدمردم.) می‌دانم چندین نفر هم هستند که به خونم تشنه‌اند. اما در کل اینقدر هم موجود شریری نیستم. از من بدتر هم زیاد است. پس اگر آنقدرها هم آدم بدی نباشم واقعاً سهمم نباید این باشد. منظورم مرگهای غیرمترقبه است. خب، ماجرا می‌تواند جوری پیش برود که این دومی آرام و حساب شده و از روی برنامه باشد. اینجوری برای همه بهتر است.
موضوع دیگر این است که پدرم پیر است. پیر شده. تحمل پیرها سخت است. گاهی فکر می‌کنم پاشم بروم خانه‌ای برای خودم بگیرم. زندگی خودم را داشته باشم. من و گربه. بعد هفته‌ای یک بار به پدرم سر بزنم. بعد می‌بینم نمی‌شود. شاید هم بشود اما من دلش را ندارم. من هیچ وقت نتوانستم از والدینم عبور کنم. برایم زیادی گنده بودند و هستند. چه مرده چه زنده زیادی گنده‌اند. حتی همانی که مرده هم از عالم رویا انگولک‌هایش را می‌کند. مشکلات همان قدیمی‌ها هستند. هنوز که هنوز است خواب می‌بینم که دست زنی را گرفته‌ام و برده‌ام پیش مادرم. دارم معرفی‌اش می‌کنم؛ جوری که نشان دهم عجب زن با صفت و باکمالاتی‌ست. توی رویا آمده‌ام برای انتخابم مهر تایید مادرم را بگیرم. او هم تایید نمی‌کند. حق هم دارد. تاریخ نشان داده که حق داشته. با توجه به اینکه الآن یک مرد میانسال عزب و گربه‌باز و بیکار هستم واضح است که انتخاب‌هایم در زندگی و کلیت زندگی‌ام اشتباه بوده و عدم تایید مادرم چندان هم بیراه نیست. اما بهرحال، چرا من، منی که سن خر پیره هستم، مادرم هم که مرده، اما هنوز توی خواب لنگ این هستم که تایید این زن را داشته باشم؟ چون از اینها عبور نکرده‌ام. از مادرم و از پدرم. تا وقتی هم که عبور نکرده باشم فقط عدد سنم زیاد می‌شود اما سکناتم با نوجوانان فرق ندارد. اینها را هم بعنوان غر غر نمی‌گویم، بیشتر بحث این است که هی توی سایت دیوار دنبال خرید یا اجاره‌ی خانه نباشم. خانه‌ی من مشخص است که کجاست: همان جای همیشگی، با دیوارهای دودگرفته‌ی همیشگی‌اش، با گربه که صبحها زیر آفتاب خودش را لیس می‌زند، با صدای بلند تلویزیون، با پدرم که شلوار کوتاه پایش کرده و تبدیل به بخشی از مبل جلوی تلویزیون شده. حتی دیگر فکر بازسازی اینجا هم نیستم. چند وقت پیش می‌خواستم کاشی‌های دستشویی را عوض کنم. خانه را رنگ بزنم و حتی بحث رنگ که شد یکی از فامیلها گفت بابا رنگ چیه، کاغذ دیواری کنین و این را که گفت با هیجان تاییدش کردم، آره آره کاغذ دیواری، روی کاغذها هم طرحهای شاخه‌های خمیده گیاهان داشته باشد، برویم سهروردی، رنگهای ملایم و شیک انتخاب کنیم، کرم، صورتی چرک، استخوانی، پوست‌پیازی، خلاصه برنامه داشتم اما بعد دیدم سخت است. پولش زیاد می‌شود. و بعد، انگار، نمی‌دانم چطور بگویم ولی انگار کلش اداست. انگار دارم ادا در می‌آورم که وای مردم ببینید چه پوست‌اندازی موفقیت‌آمیزی داشتم، در حالی که خودم می‌دانم هیچ پوست‌اندازیی نداشته‌ام، محبوس در همان پوست سابقم و دوست دارم در همان پوست سابقم بپوسم. خلاصه اینکه ماجرای بازسازی منتفی شد. نگاه فعلی: حفظ آثار تاریخی. این خانه و اتاقهایش بخشی از تاریخ محقر وجود من هستند. هر گونه انگولکی در سازمان و ساختمان اینجا جنایت است. این به معنی این نیست که زندگی توی این مخروبه راحت است، نه، اصلاً نیست، اما راحتی در حال حاضر اولویت سوم یا شاید هم چهارمم باشد. با همین نگاه، حفظ این وبلاگ هم یکی دیگر از اهدافم است. منفعتی ندارد. انگیزه‌ای هم برای نوشتن درش ندارم. ایده‌ای از اینکه خوانده می‌شود یا نه هم ندارم. اما این هم بخشی از تاریخم است. باید با هر بدبختیی شده نگهش دارم. با روزمره‌نویسی، همان کاری که دوستش دارم، با شرح جزییات بی‌ارزش از سفر به بقالی و بازار، چه می‌دانم، از همین کارها.
مسیر مقابل، مثل همیشه، روشن است (زیادی روشن، آنقدر روشن که چشم را می‌زند و آدم دلش می‌خواهد چشمهایش را در بیاورد تا کلاً راحت شود)



نوروز از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است

اگر دارید چپ چپ به عنوان بالا نگاه میکنید باید بگم خدمتتون که فقط اهل فن متوجه میشن من چی میگم و لاغیر!
چند تا پیشنهاد کوچولو دارم براتون که روزهای آخر بدو بدو نکنین و فقط خوش بگذرونین...
اگر اهل خونه‌تکونی هستین که حتما تا الان شروع کردین. اگرم شروع نکردین الان برای زیر ‌و ‌رو کردن خونه دیره. بهتره در سطح بچرخین و خیلی به اعماق خونه سرک نکشین. دلتون نمیخواد که روز اول عید کمر درد داشته باشید و ناخن‌هاتون یکی بود یکی نبود باشه؟
اگر دوست دارید شیرینی‌های عید امسال با دستپخت خودتون باشه و کل عید رو فقط تعریف و تمجید بشنوین دیگه باید دست به کار بشین. وقتِ رو کردنِ هنرهاست...
برای هفت‌سین از الان به فکر باشین. یه طرح جدید، چیدمان جدید و یا حتی استفاده از ظروف متفاوت... وقت به آتش کشیدن صحنه است!
مهم نیست از کی بزرگترین و از کی کوچکتر، عیدی همیشه همه رو خوشحال میکنه. اسکناس‌ها رو فراموش کنین. یه متن با خط خوش، یه تصویر زیبا که لازم نیست خیلی حرفه‌ای باشه، یه عکس گروهیِ چاپ شده، یه کار هنری کوچک... خلاقیتتون رو به کار بندازین.
اگه امسال بخت باهاتون یاره و مسافرهاتون برای عید میان ایران_که هزاران بار خوش‌به‌حالتون_ و قصد دادن هدیه بهشون دارید الان موقعیت خوبی برای خریده. از یک هفته دیگه جای سوزن انداختن توی مغازه‌ها نیست.
انگیزه ندارم و حالا مگه عید کی میاد خونه‌ی ما و ما که عید مسافرتیم و کو دل خوش برای عید و این حرف‌ها رو دور بریزین. نوروز یه بهونه است برای نو شدن. یه استارته. همون شنبه‌ست که همه دنبالش میگردیم. یه درِ که باز میکنی و میری مرحله بعد. لازم نیست شاخ غول بشکنیم و یا آپولو هوا کنیم. یه فکر، یه رفتار، یه قدم جدید ما را بس...
اگه دلتون خواست پیشنهادهاتون رو زیر همین پست بنویسین... 

سایه

اکثرا  باور نداریم که هر اتفاق ،حادثه و رویداد محصول همان چیزی ست که گفته شده یا می بینیم و به همین خاطر عمدتا شایعه باور هستیم و در بیشتر موارد احساس مغبون شدن به ما دست می دهد. از حوادث طبیعی مانند سیل و زلزله بگیر تا حوادث غیر طبیعی مانند تصادفات و یا همین موضوع پلاسکو یا دزدان دریایی سومالی....

علمای علم ارتباطات معتقدند  شایعه در جوامعی بوجود آمده و رشد میکند که گردش درست و صحیح اطلاعات در آن صورت نمی پذیرد. خود این موضوع و بررسی علل و عوامل مرتبط با آن جای بسیار زیادی برای بحث و سخن دارد.که الان قصد پرداختن به آن را ندارم و  قسمت دوم ناباوری و مغبون بودن  اینجا مدنظرم هست  یعنی  اینکه چرا ما باور نمی کنیم حوادث و اتفاقات اطرافمان را،  چرا یک رویداد را محصول طبیعی  سلسله عوامل نمی دانیم  که تبعا وقتی باور نداریم این اتفاق و یا شکست محصول عوامل بوجود آورنده اش نیست و برعکس دست های پشت پرده نقشه کشیده و ما عروسکان خیمه شب بازی هستیم احساس سرخوردگی و زیان ما را در بر میگیرد.

این بحث بسیار مفصل است و قطعا از حوصله خوانندگان اینجا خارج،  بنابراین به ذکر دو مثال بسنده می کنم:

همین هفته پیش جشنواره فیلم فجر با اعتراضات بسیار فراوان به کار خود خاتمه داد  داوری های غیر عادلانه صدای همه را درآوره بود  و خیلی ها معتقد بودند انتخاب ها ی هیات داوران از پیش تعیین شده بوده است. در داوری مسائل هنری قطعا سلیقه داوران نقش پر رنگی دارد اما اینکه همه چیز را به سلیقه ربط دهیم بی انصافی محض است در جشنواره های فیلم ونیز،لوکارنو،برلین  و کن  هم حرف و حدیث وجود دارد اما نادیده گرفتن و حق کشی آشکار خیر.مثلا فیلمی کاندیدای بهترین موسیقی متن شده که کمترین میزان موسیقی را در فیلم داشته که همین اندک هم تولیدی نبوده،در زمیته انتخاب کارگردان و فیلم و بازیگران هم چندان اوضاع فرقی ندارد.بنابراین معقول است که هنرمند احساس زیان  کرده و معترض باشد به حق خوری آشکار  و همه چیز را به دست های پشت پرده ربط دهد.

مثال دیگر از حوزه ورزش و مشخصا فوتبال، در همه جای دنیا داوران فوتبال در مظان اتهام هستند که اگر محرز شود بدون کوچکترین چشم پوشی برخورد می شود اما اینجا داور فوتبال علنا رشوه گرفته و آب از آب تکان نمی خورد  در کشورهای صاحب فوتبال  قوانین شفاف بیان شده هرکس  در هر مقام  و هر تیمی که باشد بدون مماشات طبق قانون با وی برخورد می شود اما اینجا بازیکنی داور را هل میدهد و سه  ماه محروم می شود و بازیکن تیم دیگری که حمایت نهاد قلدری را پشت سر خود میبیند به داور سیلی میزند و فقط دو جلسه محروم می شود.

از بیان مثال های سیاسی و اقتصادی و نظامی و قضایی و اجتماعی و غیره صرف نظر کرده و برای خودم و شما صبر جمیل و اجر جزیل آرزومندم.

جن های باغ علیمراد

جن های باغ علیمراد

یک داستان نیمه واقعی در چند بخش !!!

بخش یکم .

 

-        باغ علیمراد جن داره . طرف باغ بری جنی میشی !

-        شبها خصوصا ... شبها صدای ساز و آواز جنها از توی باغ علیمراد میاد .

-        بهترین میوه ها رو باغ علیمراد داره ... اما همه اش شبها میشه خوراک جشن جنهای باغ ...

-        باغ علیمراد رو جنها طلسم کردن ... هرکی شب بره سراغ باغ حتما جنی میشه ...

ما ، چند دوست دبیرستانی ، تصمیم می گیریم طلسم باغ علیمراد را بشکنیم . چند روز برنامه ریزی می کنیم . با دوستان نزدیک صحبت می کنیم و آنها هم با دوست و آشنا و سرانجام ، دو روز مانده به رفتن ، دوازده نفر می شویم . دوازده نفر که با عزم جزم ، هم قسم می شویم که برویم و یک شب را تا صبح در باغ علیمراد بمانیم ! گمان می کنیم ما با شهامت ترین مردان روزگاریم !

اما تا روز رفتن ، شک به دل برخی از ما می افتد . اول ، پچ پچ ها و حرفهای درگوشی زیاد می شود . بعد ترس از واقعی بودن جن ، خودش را نشان می دهد . کم کم هراس از جن زده شدن و دیوانه شدن ، جدی می شود . اما ما ، سه چهار نفری که اولین بار تصمیم به رفتن گرفتیم ، کوتاه نمی آییم . کاری است که باید به سرانجام برسد . طلسم باغ علیمراد را باید شکست !

 

-        حالا اگه رفتیم و واقعا اونجا جن بود چکار کنیم ؟

-        خوب ... ما هم باهاشون دوست می شیم ... میگن دخترای جنها خیلی خوشگلن !

-        اگه جن زده شدیم چی ؟ دیوونه میشیم ...

-        یعنی فکر می کنی از این که هستیم بدتر می شیم ؟

و سرانجام ، ظهر روزی که قرار است غروبش به سمت باغ برویم ، نه نفر ، جلوی در دبیرستان ، قرار و مدارمان را برای غروب می گذاریم . قرار می شود مجهز برویم . یک بار دیگر همه چیز را مرور می کنیم . وسایلی که آن سه دوست نیمه راه قرار بوده بیاورند تقسیم می شود بین بقیه . هرکس بخشی از وسائل را باید جور کند .

-        من بساط چایی رو میارم .

-        شطرنج و تخته نرد با من ... چراغ قوه و گاز پیک نیک روشنایی هم با من .

-        من زیر انداز میارم و چند تا نوار موسیقی ...

-        بساط کباب هم با من ...

-        من هم محض احتیاط ، تفنگ بادی خودم رو برمی دارم ...

-        من هم کاغذ و قلم میارم و بساط نوشتن وصیت نامه ها رو ...

چراغ قوه ، گاز پیک نیک برای روشنایی و پخت و پز ، بساط چایی ، بساط کباب ، شطرنج و تخته نرد و هر چه لازم باشد برای آنکه یک شب را در باغ علیمراد تا صبح بمانیم و صبح همه بیایند و ببینند که ما جن زده نشده ایم !

بعدا معلوم می شود که محض احتیاط سه نفر با خودشان تفنگ بادی آورده اند . و نیز معلوم می شود که محض احتیاط ، یکی دو نفر هم قرآنهای جیبی همراه خودشان آورده اند .

...

...

ادامه دارد . 

خوب یا بد

جمعه گذشته  به  « هانا » گفتم  پاشو  اتاقت  تو  تمیز کن ... گفت  چشم ولی انجام‌نداد... رفت پی کارتن و تلویزیون ...

کارتنش  که تموم شد ... دوباره وظیفه اش رو بهش گوشزد کردم  ولی بازم از این گوش گرفت از او ن گوش   در کرد  . یه چند باری که بهش  گفتم  آخرش  خسته شدم  .. خودم شروع کردم به تمیز کردن  تا شروع کردم  ٬ هانا دید  زود اومد و شروع کرد تمیز کردن ... کارش که تموم شد   ...

بهم گفت ... بابا  اتاقمو تمیز کردم  بهش گفتم حالا دیگه  ... دیگه به درد نمی خوره ... ازم پرسید چرا بدرد نمی خوره ..مگه بد تمیز کردم ؟ 

گفتم نه دیر تمیز کردی  ... گفت چی دیر شده ... گفتم منظورم اینکه نمی چسبه .... گفت یعنی چی  ، اشکالش چیه ؟ کمی فکر کردم واقعیت این بود که اشکالی نداشت  اون کار انجام شده بود ولی من ناخو ًشایند بودم ..کم نیاوردم ....بهش گفتم  مثل این می مونه شما یه پرس  سیب زمینی سرخ کرده را بزاری دو ساعت بگذره  ، سرد بشه بعدش بخوری  .. سیر می شی .... ویتامین و املاح مورد نظرش رو هم دریافت  می کنی ولی نمی چسبه ... حال  نمیده ....


 قانع شد رفت      ولی  خودم فکری شدم  ...  چه اشکالی داشت الان تمیزکرد .... چرا من نا خشنود  بودم از کاری به اون مربوط بود ...


فکر کنم ما انسانها ... اتفاق ها و مسائل  و حتی ایده ها  زندگیمون به دو قسمت خوب یا بد ... و درست  یا غلط  تقسیم می کنیم ...ولی در واقع   احساسات و اتفاق ها و مسائل و ایدها و ایدولوژی های زندگی ما  قبل از هر چیزی   در ته ذهن ما  به دو قسمت خوشایند و نا خوشایند تقسیم میشه ... و این تقسیم بندی  نا خداگاه ... توو  قضاوت ما راجع به درست یا غلط ..و یا   بد یا خوب بودنِ  پیرامونمون  شدیداً  تاثیر داره ....  و بر همون اساس غصه می خوریم یا خوشحال می شیم ...ولی  علت این خوشحال و ناراحتی و   منطق و عقلمون بر اساس خوبی و بدی می تراشه و باز گو می کنه ..... 


نمی دونم تونستم برسونم می خوام چی بگم ... یا نه ...


من تو کودکی  وادارم کردن از خوشی هام بزنم  و کاری به اجبار انجام بدم ...  احساساتم  زخم خورده ولی خاطراش فراموش شده   ... حالا هانا   رو  می خوام مجبور کنم  و   وقتی انجام نمیده ،  حس نا خوشایندی از اعماق وجود من میاد ولی خاطره اش موجود نیست ....ولی  دلیلش این نا خوشایندی و ناراحت شدنم اگه یکی بپرسه :  ذهنم سریع بهانه تراشی می کنه :    به بچه ام میخوام انظباط یاد بدم حرف گوش نمی کنه واسه همین ناراحتم .... در حالی که اگه اون احساس ناراحتی  و نا خوشایندب سراغ من نیاد   راهای بی شماری وجود داره  که من به جای اینکه  هانا مجبور کنم به سمت وظایفش ... هانا جذب و مشتاق کنم  به سمت وظایفش ...

 حالا شما این مسائل بسط بدید به کل زندگی ..

واسه همین گاهی اوقات حقیقت همه می بیین جز ما ...

واسه همین   همه چی تو دنیا داریم  ولی رضایت نداریم ...



فیلسوف‌نمایی در یک شب زمستانی

یک چیزی میگم به من میخندید ولی ایرادی نداره خنده خوبه... به نظرم یه نوع فلسفه هم باید باشه به نام "فلسفه در آشپزخانه". باور کنین از اون فلسفه های اسم و رسم دار میشه. اصلا فکر میکنین چرا مادربزرگهامون انقدر عاقل و مدیر و مدبر شدن؟ چون در مکتب همین فلسفه مشق کردن. باز میخنده! 
بذارید براتون یه مثال عینی بزنم. جاتون خالی چند شب پیش در حال طبخ فلافل بودم. بگو خب! روغن گرم شده بود و برای خودم فلافل قالب میزدم و خوشحال مینداختم توی ماهیتابه. اما بعضی هاشون مقاومت میکردن و از قالب جدا نمیشدن... شبیه اونهایی که اعتماد نمیکنن و خودشون رو نمیسپرن دست اونی که باید... فکر میکنن بچسبن به موقعیتشون و رها نکنن این ساحلِ امن رو... غافل از اینکه اونی که داره ماجرا رو هدایت میکنه براشون خواب بهتری دیده... همین ها تا میوفتن توی روغن داغ شروع میکنن به سر و صدا... که ای داد و ای فغان بیا اینم نتیجه اعتماد به بالاسری، موقعیت به اون خوبی رو از دست دادیم افتادیم توی جهنم و داره تمام وجودمون رو میسوزونه و نابود میکنه... بیخبر از اینکه اتفاقا این حرارت و این جهنم سوزان داره بهشون ارزش میده... داره بهشون قابلیت تبدیل شدن به غذای خوشمزه میده...
شبیه زندگیمون نیست؟ من که میگم اگه یه وقتهایی تحت فشاریم، اگه یه زمانهایی به خودمون میایم و میبینیم تا خرخره توی جهنم روغن داغ داریم دست و پا میزنیم، شاید یکی از اون بالا داره قدر و قیمتمون میده... آره... حتما یکی از اون بالا داره قدر و قیمتمون میده...

کمان آرش

آورده اند ((در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر این می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود.پس از این تیراندازی آرش از خستگی می‌میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روایت ها اسفندارمذ تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد.))

" این باسن و آن انصاف !! "

" این باسن و آن انصاف ! "

دوستی در میان خاطرات کاری خود تعریف می کرد :

چند سال قبل ، در پروژه ای در یکی از شهرهای غربی کشور شاغل بودم . با توجه به وضعیت پروازها ، برای رفتن به پروژه باید با هواپیما به شهری دیگر می رفتم که از آنجا تا محل پروژه هم بیش از چهار ساعت راه بود . یک روز هنگام رفتن به پروژه احساس کسالت داشتم. شکی نداشتم که اگر با همین وضع بروم  ، نرسیده به پروژه حتما حالم بدتر خواهد شد . پس از پیاده شدن از هواپیما، رفتم مطب دکتری در شهر و گفتم که کمی احساس رخوت دارم . دکتر پرسید :

- آیا لرز هم داری ؟

که گفتم خیر . بعد دکتر چوب  بستنی معروف را برداشت و درون گلویم نگاهی انداخت و دوباره خیلی خونسرد پرسید :

- لرز نداری ؟

و منهم خیلی جدی گفتم خیر . دکتر مجددا چراغ قوه اش را برداشت و درون گوشهایم را نگاهی انداخت . گفت :

- ظاهرا یکی از گوشهایت کمی عفونت داره . گفتی لرز  نداری ؟

آن دوست تعریف می کرد که من مانده بودم این آقای دکتر چقدر علاقه دارد که من لرز داشته باشم !!  و می گفت :

نهایتا بعد از اینکه به آقای دکتر اطمینان دادم که لرز ندارم ، دکتر عزیز ، شروع کرد به نسخه نوشتن و در پایان تاکید کرده که حتما داروها را بگیرد و برای تایید نزد دکتر بیاورد و آمپولهایش را هم در تزریقاتی مطب بزند . 

و ... دوست ما داروها را می گیرد که عبارت بوده از یک کیسه پلاستیکی پر از قرص و کپسول و شربت و آمپول . به قول خودش به اندازه ی مصرف چند سال !!

حالا ادامه ی ماجرا از زبان آن دوست :

- برگشتم مطب . در کیسه ی دارو رو باز کردم . دیدم به جز یک عالمه قرص و کپسول و شربت ، 5 تا هم آمپول بزرگ سبز رنگ که کلسیم بودند دکتر تجویز کرده بوده . دیدن آن حجم آمپول واقعا بدن هر کسی را به لرز می انداخت !  با خودم گفتم : اینهمه آمپول کلسیم برای چی داده ؟ و منشی آقای دکتر که خودش هم تزریقاتی بود ، ظاهرا شنید و گفت : "حتما لرز داشتید دیگه !!!" 

گفتم : به پیر به پیغمبر به جان هرکی دوست دارید من لرز ندارم ! اما منشی دکتر خیلی محترمانه مرا به به اتاق تزریقات راهنمایی کرد . منهم که دیدم ظاهرا آقای دکتر تشخیص خودش را داشته و تصمیمش را از قبل گرفته و مرا وادار کرده که لرز نداشته باشم (!!) ، رفتم داخل اتاق تزریقات و خوابیدم روی تخت و شلوارم را تا زانو پایین کشیدم و توکل کردم به خدا و به منشی گفتم :

- این باسن من و انصاف تو ! 

...

...

به قول مرحوم عمران صلاحی : حالا حکایت ماست . 

اما مدیونید اگر بین ماجرای دوست بنده و شرایط فعلی جامعه ای که الا و بلا باید به بهشت برود ، مقایسه ای داشته باشید . مدیونید ...!