به سنی رسیدهام که نوشتن در وبلاگ، یعنی این مدلی که من مینوشتم سخت شده. اینکه از زندگی شخصیام بنویسم اذیتم میکند. فکر کنم محافظهکار شدهام. حتی نوشتن در مورد مرگ مادرم هم تصمیم سختی بود. یا شاید بهتر است بگویم تصمیم مهمی بود. اهمیتش هم به این خاطر نبود که چیزی شخصی را مینویسم، فکر کنم اهمیتش بیشتر این بود که حال خودم قبل و بعد از نوشتنش عوض شد. حالم بهتر یا بدتر نشد. بیشتر بحث این است که موضوعی، هر موضوعی، تا وقتی درون ذهن آدم باشد یک چیز است، یک چیزی که شاید کمی گنگ باشد و بعد تلاش برای بیانش، برای استفاده از کلمات و توصیفش باعث میشود آن موضوع کمی عوض بشود، تبدیل به چیز دیگری بشود. بیانش لزوماً هم کار سادهای نیست. آدم فکر میکند خیلی موضوعات را میداند، اما وقتی میخواهد در موردشان حرف بزند وا میماند. چون کلماتش را ندارد. پیدا کردن کلمات برای بیانش همان فرایندی است که باعث فهم و هضمش هم میشود. تا قبل از آن موضوع آنجاست، ابری بیشکل در ذهن آدم، چیزی غیر قابل بیان. با بیان شدنش انگار تازه شکل میگیرد و بوجود هم میآید.
درمان محافظهکاری چیست؟ شاید باید با خودم تکرار کنم که کسی دیگر وبلاگ نمیخواند. شاید هم خاطرهنویسی درمانش باشد. شاید تاسیس یک وبلاگ دیگر. ولی این یکی گزینهی مردودیست. از آن طرف فکر میکنم محافظهکاری شاید فقط بهانه است. ایراد اصلی این است که از زندگیم راضی نیستم. از اینجایی که هستم. از نقشی که دارم. از سنم که اینقدر زیاد است. از اینکه با این سن زیاد هیچ گهی نخوردم. شاید ۴۰ سالم که بشود این بیقراری فروکش کند. آدم وقتی ۴۰ سالش بشود احتمالاً با تقریب خوبی میفهمد همین است که است. مسیرش مشخص است. آیندهاش مشخص است. البته الآن هم مشخص است. منتها آدم به امید زنده است. من دوست ندارم که فکر کنم تا ابد مجبورم با پیرمرد زندگی کنم. با پیرمرد و گربه. تنها. بدون بچه. این زندگی مورد علاقهام نیست ولی کاری برای عوض کردنش هم نمیتوانم بکنم. مدام به مرگ پیرمرد هم فکر میکنم. چیزی که واضح است این است که من توانایی تحمل یک مراسم خاکسپاری دیگر را ندارم. خاکسپاری زیادی شدید است. آدم را نابود میکند. البته دقیقاً به همین منظور طراحی شده. سنت در طول سالها آن را اینطوری ساخته. بهش فکر شده، به جزئیاتش فکر شده. قدما و علما به این نتیجه رسیدهاند که اینطوری بهتر است. فرد عزادار در مراسم خاکسپاری و عزاداری با چنان موج سهمگینی مواجه میشود که تنها هدفش -ناخودآگاه- میشود بقای خودش. این چیز بدی نیست، چون در غیر این صورت غم و غصه آدم را نابود میکرد. همینطوری هم فکر و خیال کم اذیت نمیکند اما اگر مراسم خاکسپاری و عزاداری کمی کمرنگتر از ماجرای فعلی میبود آن وقت فکر خیال حسابی مجال جولان داشتند. زیر بار و شدت این مناسک فعلی آدم نفسش میبرد. اینها را گفتم که یعنی این آیین عزاداری را قبول دارم، کارکرد مثبت و درمانیاش را میفهمم اما خب این را هم میدانم که توانایی یکی دیگرش را ندارم. در عین حال میدانم که باید آمادگیاش را داشته باشم، آمادگی بعدی را داشته باشم. این چیزیست که به آن فکر میکنم. حتی برای همین میروم ورزش. برای اینکه قوی شوم. برای اینکه قلبم قوی شود. عضلاتم قوی شوند. مفاصلم قرص و محکم شوند. چون لازم است. من همانی هستم که مانده اینجا. توی این سگدونی. منظورم ایران است. بقیه رفتهاند. من همانی هستم که باید مرگ بعدی را به اطلاع بقیه برسانم. من و پیرمرد با هم زندگی میکنیم اما در واقع انگار من و یک بمب ساعتی با همدیگر زندگی میکنیم. هر لحظه ممکن است بترکد. قسمت ناراحت کنندهاش این است که گاهی حتی انتظارش را میکشم. میگویم تمام شود برود پی کارش. نمیتوانم تا ته عمرم از شدت ترس، فلج بیفتم گوشهای و انتظار بکشم. بالاخره اتفاق خواهد افتاد، این را طبیعت میگوید، این را شناسنامهها میگویند، و خب چه بهتر که غیرمترقبه نباشد. شاید اینها افکار آدم خوبی نباشند. خودم هم ادعایی ندارم که آدم خوبی هستم. (حتی دیگر این روزها وقوف کامل دارم که بدمردم.) میدانم چندین نفر هم هستند که به خونم تشنهاند. اما در کل اینقدر هم موجود شریری نیستم. از من بدتر هم زیاد است. پس اگر آنقدرها هم آدم بدی نباشم واقعاً سهمم نباید این باشد. منظورم مرگهای غیرمترقبه است. خب، ماجرا میتواند جوری پیش برود که این دومی آرام و حساب شده و از روی برنامه باشد. اینجوری برای همه بهتر است.
موضوع دیگر این است که پدرم پیر است. پیر شده. تحمل پیرها سخت است. گاهی فکر میکنم پاشم بروم خانهای برای خودم بگیرم. زندگی خودم را داشته باشم. من و گربه. بعد هفتهای یک بار به پدرم سر بزنم. بعد میبینم نمیشود. شاید هم بشود اما من دلش را ندارم. من هیچ وقت نتوانستم از والدینم عبور کنم. برایم زیادی گنده بودند و هستند. چه مرده چه زنده زیادی گندهاند. حتی همانی که مرده هم از عالم رویا انگولکهایش را میکند. مشکلات همان قدیمیها هستند. هنوز که هنوز است خواب میبینم که دست زنی را گرفتهام و بردهام پیش مادرم. دارم معرفیاش میکنم؛ جوری که نشان دهم عجب زن با صفت و باکمالاتیست. توی رویا آمدهام برای انتخابم مهر تایید مادرم را بگیرم. او هم تایید نمیکند. حق هم دارد. تاریخ نشان داده که حق داشته. با توجه به اینکه الآن یک مرد میانسال عزب و گربهباز و بیکار هستم واضح است که انتخابهایم در زندگی و کلیت زندگیام اشتباه بوده و عدم تایید مادرم چندان هم بیراه نیست. اما بهرحال، چرا من، منی که سن خر پیره هستم، مادرم هم که مرده، اما هنوز توی خواب لنگ این هستم که تایید این زن را داشته باشم؟ چون از اینها عبور نکردهام. از مادرم و از پدرم. تا وقتی هم که عبور نکرده باشم فقط عدد سنم زیاد میشود اما سکناتم با نوجوانان فرق ندارد. اینها را هم بعنوان غر غر نمیگویم، بیشتر بحث این است که هی توی سایت دیوار دنبال خرید یا اجارهی خانه نباشم. خانهی من مشخص است که کجاست: همان جای همیشگی، با دیوارهای دودگرفتهی همیشگیاش، با گربه که صبحها زیر آفتاب خودش را لیس میزند، با صدای بلند تلویزیون، با پدرم که شلوار کوتاه پایش کرده و تبدیل به بخشی از مبل جلوی تلویزیون شده. حتی دیگر فکر بازسازی اینجا هم نیستم. چند وقت پیش میخواستم کاشیهای دستشویی را عوض کنم. خانه را رنگ بزنم و حتی بحث رنگ که شد یکی از فامیلها گفت بابا رنگ چیه، کاغذ دیواری کنین و این را که گفت با هیجان تاییدش کردم، آره آره کاغذ دیواری، روی کاغذها هم طرحهای شاخههای خمیده گیاهان داشته باشد، برویم سهروردی، رنگهای ملایم و شیک انتخاب کنیم، کرم، صورتی چرک، استخوانی، پوستپیازی، خلاصه برنامه داشتم اما بعد دیدم سخت است. پولش زیاد میشود. و بعد، انگار، نمیدانم چطور بگویم ولی انگار کلش اداست. انگار دارم ادا در میآورم که وای مردم ببینید چه پوستاندازی موفقیتآمیزی داشتم، در حالی که خودم میدانم هیچ پوستاندازیی نداشتهام، محبوس در همان پوست سابقم و دوست دارم در همان پوست سابقم بپوسم. خلاصه اینکه ماجرای بازسازی منتفی شد. نگاه فعلی: حفظ آثار تاریخی. این خانه و اتاقهایش بخشی از تاریخ محقر وجود من هستند. هر گونه انگولکی در سازمان و ساختمان اینجا جنایت است. این به معنی این نیست که زندگی توی این مخروبه راحت است، نه، اصلاً نیست، اما راحتی در حال حاضر اولویت سوم یا شاید هم چهارمم باشد. با همین نگاه، حفظ این وبلاگ هم یکی دیگر از اهدافم است. منفعتی ندارد. انگیزهای هم برای نوشتن درش ندارم. ایدهای از اینکه خوانده میشود یا نه هم ندارم. اما این هم بخشی از تاریخم است. باید با هر بدبختیی شده نگهش دارم. با روزمرهنویسی، همان کاری که دوستش دارم، با شرح جزییات بیارزش از سفر به بقالی و بازار، چه میدانم، از همین کارها.
مسیر مقابل، مثل همیشه، روشن است (زیادی روشن، آنقدر روشن که چشم را میزند و آدم دلش میخواهد چشمهایش را در بیاورد تا کلاً راحت شود)