هفتگ
هفتگ

هفتگ

علمِ شیرین



http://s3.picofile.com/file/8227207418/barf.jpg


درس فیزیولوژی و ترکیبات عجیب و غریب اسانس ها، بیش از هروقت دیگه ای من رو یاد دوران دانشجویی میندازه... درست ده سال پیش... لا به لای انبوه شیمی های سخت و حجیم، آزمایشگاه یک پناهگاه بود... تنها جایی که من رو از وسط تمام تئوری های سخت به آغوش آرامش بخش مواد و وسایل و دستگاه ها میکشید. هر گروه سرش تو کار خودش و مشغول ... سکوت... سکوت... سکوت... اون روزها فکر میکردم یه کاشف بزرگ میشم... شخص خاصی که اون زمان تو زندگیم بود از شیمی تنفر داشت. میگفت باهاش کنار نمیاد! برای همین همیشه من گزارش کارهاش رو مینوشتم. استادمون هم حتما میفهمید... اره میفهمید ولی به رومون نمیاورد... تا روز آخر... بعد از امتحان ها وقتی دم ساختمون آزمایشگاه اومد، استاد دیدمون... موزیانه گفت "نمیدونستم علم نقطه ی شیرین هم داره!"  شیرین... اما اون روز دفتر رو داد و این شد آخرین دیدار...

استاد صدام میزنه... "ول کن اون برف رو... بچه ها کارشون تموم شد رفتن، اینجوری که باید تا صبح اینجا باشیم... به چی فکر می کنی یه ساعته؟"
همونجور که پشت پنجره وایسادم برمیگردم سمتش و بی اختیار میگم "به نقطه ی شیرین علم".  مادرانه میگه "علم سراسر شیرینیه". میگم نه... از اون لحاظ!  عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه...   مردده حرفی بزنه یا نه... بین زدن و نزدن نگاهش رو پنجره ثابت میمونه، فکرش؟ نمیدونم... شاید خیلی دور، شاید تا همین آزمایشگاه کناری...  روی صندلیش جا به جا میشه و میگه "داری میای دو تا ارلن هم بیار..."


برگ سوم/ هجدهم آذرماه نود و چهار

فوتبالبین ها/ بوی ترشی، عطر فلفل، عطر سیر

از شرکت زود اومدم و دراز کشیدم روی تخت... خسته ام اما از زور خستگی خوابم نمیبره... هی از این دنده به اون دنده میشم. هی اتفاق های امروز رو مرور میکنم و بعد چشمهام رو روی هم فشار میدم. نخیر... از خواب خبری نیست. از اتاق که بیرون میام صدای آرش پیرزاده رو توی راه پله ها میشنوم.
_ تیم ما قهرمان میشه،خدا میدونه که حقشه... عباس چیپس داری یا بیارم؟ و صدای عباس که میگه: نه هست، بابک داری میای مجید رو هم صدا کن، الان شروع میشه.
 بابک در حال کری خوندنه و میگه خوبه تیمتونم دفعه قبل باخته و بازم انقدر امید دارین... و از همونجا داد میزنه: مجید اومدی؟
 صدای بهم خوردن در و همزمان آقای شمسی پور که میگه اومدم اومدم...
  چه شور و شوقی... در آپارتمان رو باز میکنم و با خنده میگم: چه خبره؟! میخواین یه سینما خانواده بذاریم توی حیاط همچین با دل استراحت فوتبال تماشا کنین؟ والا صداتون تا هفتا خونه اونطرف تر هم رفت. بابک پشت شوخی من رو میگیره و میگه نه تو حیاط هوا سرده، میچاییم! جوری چ میچاییم رو تلفظ میکنه که انگار همین الان سینما خانواده رو نصب کردیم و کنترلش رو دادیم دستشون و یکی یه ظرف تخمه هم جلوشونه! همه میخندیم. اونا میرن پی فوتبال دیدن و من برمیگردم تو خونه. چند تا بستنی با طعم های جدید گرفتم، میذارمشون تو بشقاب و میرم پایین که با مهربان بخوریم. دلم میخواد هم از خجالتش برای سیب زمینی های جمعه دربیام و هم اینکه ما هم یه دور همی کوچولوی زنانه راه بندازیم. در رو که باز میکنه عطر خوش سبزی های معطر میپیچه توی مشامم. میگم داری چکار میکنی؟؟ میگه خودت بیا ببین چه خبررررره. وای خدای من... چقدر رنگ... میگه "دارم ترشی میندازم. این فلفل ها رو میبینی؟ برای باغچه خودمونه. خودم کاشتم... یا این سبزی ها... ببین چه خوشرنگ و خوش عطره..."، راست میگه انگار فرق دارن با سبزی های سبزی فروشی... تا میام چیزی بگم پیش دستی میکنه و میگه جا که افتاد یه شیشه برات میارم... ذوق میکنم، میگم کدبانو کمک نمیخوای؟ میگه نه آخراشه. بستنی میخوریم و حرف میزنیم، شیشه ها رو جا به جا میکنیم و حرف میزنیم، آشپزخونه رو جمع میکنیم و حرف میزنیم... من از کارم میگم، اون از کارش میگه... من از حالم میگم، اون از حالش میگه... حرفهامون تمومی نداره اما هم مهربان کار داره هم من... ازش خداحافظی میکنم و میام بالا. از طبقه سوم که رد میشم صدای آقایون میاد... "د پاس بده لعنتی، پاس... اه! _گلم میشد آفساید بود! _ آفساید نبود.حالا نود نشون میده دیگه..."
کلید رو میچرخونم و میام داخل، حال و هوام به کلی فرق کرده. دیگه خسته و کسل نیستم. کلی حرف زدم، کلی خندیدم، کلی انرژی دویده توی رگهام، کلی رنگ های خوب دیدم و رایحه های خوش تنفس کردم.
یه استاد دارم که میگه آدمها میل به افسردگی و غمگین بودن توشون قوی تر از شاد بودنه. دلیلش ساده است، چون افسردگی سر خوردن به سمت پایینه و شاد و پر انرژی بودن مثل بالا اومدنه؛ واضحه که پایین رفتن بر خلاف بالا اومدن احتیاجی به انرژی سوزوندن و تلاش نداره...
 
_گگگگگگگگگل، اینهههههههه...

برگ دوم/ یازدهم آذرماه نود و چهار

اینجا هفتگ، تنها آپارتمان مجازی دنیا

دستهام رو خشک میکنم و از پشت پرده به حیاط چشم می ندازم. همسایه طبقه دوم رو می بینم، خانمی شیک و خوش پوش که داره کمربند صندلی پسر کوچولوش رو میبنده، سوار ماشین میشه، استارت میزنه و میره. طبقه همکف خالی بود. این رو روزی که برای دیدن خونه اومده بودم بهم گفتن و البته اضافه کرده بودن که درست دو طبقه پایین تر از من یک بانو ساکنه. صبح که داشتم آخرین وسایلم رو میاوردم بالا دیدم در آپارتمان طبقه همکف باز شد و آقای شمسی پور _که اسمش رو روی زنگ دم در خونده بودم_  بیرون آمد اما آسانسور زود بسته شد و نشد که با هم آشنا بشیم. آقایی که همزمان با من سوار آسانسور شده خودش رو همسایه طبقه سوم معرفی میکنه که اونم مثل من تازه اثاث کشی کرده و به خنده میگه آخرش نفهمیدیم اسباب کشیه یا اثاث کشی! و اضافه میکنه "شانس آوردی خانم امروز آسانسور درست شده، نمیدونی دیروز با چه مصیبتی این پله ها رو بالا و پایین رفتیم..."

 حیاط رو خوب برانداز میکنم، باغچه با صفایی داره... سرم رو برمی گردونم به سمت خونه. پشت میز ناهار خوری میشینم و اطرافم رو نگاه می کنم. آپارتمان جدیدم به بزرگی خونه ام نیست. اما دنجه...

آباژورم رو آوردم... قراره بشینم کنارش کتاب بخونم. گاهی هم اگر شد چیزی بنویسم. یه مقدار ظرف و ظروف و تیر و تخته و تابلو و شمع و هرچیزی که آپارتمان رو زیباتر کنه منتقل کردم اینجا، برای آخر هفته ها که میام .

در میزنن... همسایه طبقه پنجمه که با یه لبخند بزرگ ایستاده روبروم. میگه: سلام! من آرش پیرزاده ام، همسایه طبقه بالا. امشب جلسه است برای آشنایی بیشتر همسایه های جدید و قدیمی با هم. 

توی جلسه همسایه طبقه اول دونه دونه بقیه رو معرفی میکنه. آقای موسوی که حالا متوجه شدم ساکن طبقه سومه یه اشاره ای به مهربان میکنه و میگه "ایشون مدیر ساختمون هستن با یک لیست بلند بالا از قوانینی که باید رعایت بشه". لبخند میزنم و میگم خداروشکر که اینجا قاعده و قانون داره، به شدت شاکیم از آپارتمان های شلم شوربا! آقای اسحاقی میگه بله شکر خدا اینجا همه چیز روی حساب و کتابه و ادامه میده که این آپارتمان هر شب یه عالمه مهمون داره... وقتی با نگاه متعجبم روبرو میشه، تاکید میکنه "همه ساکنین هم دعوتن،نگران نباشید خوش میگذره...".

 خوشحالم که توی آپارتمانی ساکن شدم که همسایه های خوبی داره با کلی رفت و آمد. مطمئنم خوش می گذره...

*خانه شما هرچند مجلل و مزین باشد، راز شما را پنهان نمی دارد و خواهش شما را پناه نمی دهد. زیرا آنچه در وجود شما نامتناهی است در کاخ آسمان زندگی می کند، که در و دروازه اش مه صبحگاهی ست و پنجره هایش سرودها و سکوت های شب.      پیامبر و دیوانه _ جبران خلیل جبران


برگ اول/ چهارشنبه چهارم آذر ماه نود و چهار