هفتگ
هفتگ

هفتگ

آخرین چهارشنبه سال

دوشنبه که بیاد، ظهر که بشه، ساعت دو دقیقه مانده به  ۱۴ رو که نشون بده، سال نود و پنج برای همیشه میره... اینکه برای هر کدوم از ما امسال چه رنگ و بویی داشت یه بحثه، اینکه ایران در سال ۹۵ چی کشید یه بحث دیگه... 

خیلی از آدمها از توی زندگیمون رفتن، بعضی‌ها اما اومدن و هوای تازه و خواستنی با خودشون آوردن... خیلی از آدمها موندن اما از دلمون رفتن، بعضی ‌ها به خیال خودشون از دلمون رفتن اما پرنده‌ی دلمون براشون پرپر میزنه... خیلی ها هم راهی سفر ابدی شدن... که الهی سفرشون خوش، روحشون آرام، آغوش خدا پناهشون...

دست خیلی‌ها رو گرفتیم، دستمون رو گرفتن... نه گفتیم، نه شنیدیم... نخواستن، نخواستیم... هرکاری کردیم دیر یا زود به خودمون برگشت. امیدوارم برآیند امسالمون مثبت بوده باشه و بهترین تصمیم‌ها رو برای سال جدیدمون بگیریم...

خاصیت بهار تازه شدنه. افکار تازه، راه‌های تازه و خوبی‌های تازهِ تازه پیش رومون...

چندتا خواهش:

سفره‌های هفت سین رو جدی بگیرید. تنها رسمی که تا الان پا برجا مونده... 

کوچولوها رو فراموش نکنین. حتی یه عیدی کوچک هم خوشحالشون میکنه. خدا رو چه دیدی شاید موندگارترین خاطره از عیدش رو رقم زدین...

بزرگترها دلشون به شما خوشه. عیدشون رو با حضور قشنگتون رنگی‌تر کنین.

سیزده‌بدر رو حتما در طبیعت بگذرونین که انرژی مثبتش شارژتون کنه برای یک شروع جدید...

اگر سفر نمیرین حتما توی سطح شهر بچرخین. گل‌های تازه کاشته شده و خلوتی شهر حسابی سرحالتون میاره...

و در آخر... نوروز خیلی بهتون خوش بگذره. بهارتون پر از شادی...

اندر احوالات کارهای اداری

یک هفته است که من بدو، عوارض ماشین بدو... قضیه از این قراره که هفته گذشته برای گرفتن طرح ترافیک سالیانه به صورت انلاین عوارض پرداخت کردم و وقتی خواستم برم مرحله بعد گفت کجا؟؟ شما پول ندادی! گفتم لابد کارهاش طول میکشه و بعد ۲۴ ساعت تایید میشه. یک روز بعد باز اومدم برم مرحله بعد باز اون قاطع‌تر گفت کجاا؟؟؟ پول ندادی که!! تازه اگه مطمئنی پول دادی و ما ثبت نکردیم برو دفتر خدمات الکترونیک شاید با پادرمیونی اونها ازت قبول کردیم. 
خانم و اقایی که شما باشید بنده در یک صبح بارانی و سرد زمستانی (سختی کار رو حس کردین؟)

رفتم اونجا گفتم داستان اینه و کار من رو راه بندازین. اقایی که پشت میز نشسته بود با نگاهی که یه "زررررشک" خاصی  توش دیده میشد گفت به ما مربوط نیست. منم که اول صبحی  زرشک از گلوم پایین نمیرفت گفتم اقا اونجا نوشته باید بیایم اینجا. اقای محترم اینبار کول‌تر از دفعه قبل گفت اونجا ممکنه خیلی چیزها نوشته باشه! خلاصه بنده رو پرتاب کردن طرف اداره کل درامد... از اونجایی که این اداره اسمش  خیلی ابهت داشت من واقعا برام سوال پیش اومد  که برای ۳۶ تومن واقعا باید برم اونجا؟!

زنگ زدم به شهرداری، که خب طبیعیه که کسی جواب نداد. زنگ زدم ۱۳۷ که واضحه اونها گفتن به ما ربطی نداره. زنگ زدم به ۱۸۸۸ گفتن ما چک کردیم شما پول پرداخت کردی اما کاری از ما برنمیاد. با خودم گفتم اداره کل درامد رو هم امتحان کنم و زنگ زدم بهشون که گفتن به فلان قسمت مربوطه و زنگ زدم به فلان قسمت و اونها گفتم به بهمان قسمت مربوطه و بهمان قسمت گفت من دارم میبینم شما بدهی نداری ولی ما کاری ازمون برنمیاد...
دیشب کلافه ازشنیدن اینهمه "به ما مربوط نمیشه" پدرم گفت زنگ بزن به سایتی که این قضیه رو داره پیش میبره... خلاصه امروز با شرکت همفکران تماس گرفتم و راهنماییم کردن و قضیه‌ای که یک هفته طول کشیده بود ظرف یک ربع تموم شد...
اینهمه تعریف کردم که بگم گاهی توی مسیرهای اشتباه میوفتیم، گاهی راهنمایی‌ها اوضاع رو خرابتر میکنه... کمی مکث کنیم، شاید راه بهتری هم وجود داشت... 

پچ‌پچ‌های یواشکی

از بچگی هروقت پدر و مادرم میرفتن یه گوشه و آروم با هم حرف میزدن، توی خونه ما اتفاقی می افتاد... یه چیزی خریده می شد. چیزی فروخته میشد و یا نقل مکان صورت میگرفت... به جرات میتونم بگم بهترین قابی که توی زندگیم دیدم، صحنه‌ایه که این دو تا دارن ریز ریز با هم حرف میزنن... نمیدونم اما شاید دلیل اینکه همیشه مشورت رو به خود رای بودن ترجیح میدم همین باشه...
من تصورم از یه خانواده خوشبخت، داشتن خونه چند میلیاردی، سفرهای تمام نشدنی و یا حساب بانکی بی مقدار نیست _که بودن هر کدوم از اینها به شدت خواستنی و انکار ناپذیره_ اما چیزی که خیال آدم رو تخت میکنه، نگاه مشترک، راه مشترک و تصمیمات مشترکه...
امروز صبح که برای چندمین بار دیدم پدر و مادرم نشستن توی اتاق و دارن آهسته با هم صحبت میکنن فهمیدم باز هم قراره اتفاق های تازه بیوفته... و ما هنوز خوشبختیم...

دیشب نیم ساعت زودتر از محل کار اومدم بیرون... چقدر همه چیز فرق داشت... خیلی از مغازه‌ها باز بودن... مردم در حال رفت و آمد... کوچه‌‌ی تاریک و خلوتِ همیشگی به قدری شلوغ بود که باید مراعات میکردی به عابرها نخوری. ماشین و موتور در رفت و آمد بودن در حالی که هرشب ساعت ۹ توی اون کوچه پرنده پر نمیزنه و انقدر ترسناک و خلوته که صدای قدم‌هات رو میشنوی...
امروز یکی از بچه‌ها میگو پلو درست کرده بود و برای ما هم آورد. قاشق اول محشر بود... گرم، خوش طعم با یک عالمه عطرِ خوبِ ادویه... همون موقع یکی از دانشجوها اومد و برای انجام کارش غذام رو رها کردم‌. دوباره که خوردم سرد بود و ماسیده...
اسفندِ ده سال پیش این روزها دنبال لباس جدید بودم و هزار مدل خنزر پنزر دیگه برای سال نو اما حالا همین که اتاقم تمیز و مرتب باشه برام کفایت میکنه...
نمیدونم، اما فکر میکنم یه چیزهایی وقت داره و ازش که بگذره بی‌موقع میشه، از دهن میوفته، جذابیتش رو از دست میده... حال و هوای کوچه‌ها ساعت ۸ شب با ۹ ، غذای گرم با سرد و ۲۱ سالگی با ۳۱ سالگی، خیلی فرق داره...

نوروز از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است

اگر دارید چپ چپ به عنوان بالا نگاه میکنید باید بگم خدمتتون که فقط اهل فن متوجه میشن من چی میگم و لاغیر!
چند تا پیشنهاد کوچولو دارم براتون که روزهای آخر بدو بدو نکنین و فقط خوش بگذرونین...
اگر اهل خونه‌تکونی هستین که حتما تا الان شروع کردین. اگرم شروع نکردین الان برای زیر ‌و ‌رو کردن خونه دیره. بهتره در سطح بچرخین و خیلی به اعماق خونه سرک نکشین. دلتون نمیخواد که روز اول عید کمر درد داشته باشید و ناخن‌هاتون یکی بود یکی نبود باشه؟
اگر دوست دارید شیرینی‌های عید امسال با دستپخت خودتون باشه و کل عید رو فقط تعریف و تمجید بشنوین دیگه باید دست به کار بشین. وقتِ رو کردنِ هنرهاست...
برای هفت‌سین از الان به فکر باشین. یه طرح جدید، چیدمان جدید و یا حتی استفاده از ظروف متفاوت... وقت به آتش کشیدن صحنه است!
مهم نیست از کی بزرگترین و از کی کوچکتر، عیدی همیشه همه رو خوشحال میکنه. اسکناس‌ها رو فراموش کنین. یه متن با خط خوش، یه تصویر زیبا که لازم نیست خیلی حرفه‌ای باشه، یه عکس گروهیِ چاپ شده، یه کار هنری کوچک... خلاقیتتون رو به کار بندازین.
اگه امسال بخت باهاتون یاره و مسافرهاتون برای عید میان ایران_که هزاران بار خوش‌به‌حالتون_ و قصد دادن هدیه بهشون دارید الان موقعیت خوبی برای خریده. از یک هفته دیگه جای سوزن انداختن توی مغازه‌ها نیست.
انگیزه ندارم و حالا مگه عید کی میاد خونه‌ی ما و ما که عید مسافرتیم و کو دل خوش برای عید و این حرف‌ها رو دور بریزین. نوروز یه بهونه است برای نو شدن. یه استارته. همون شنبه‌ست که همه دنبالش میگردیم. یه درِ که باز میکنی و میری مرحله بعد. لازم نیست شاخ غول بشکنیم و یا آپولو هوا کنیم. یه فکر، یه رفتار، یه قدم جدید ما را بس...
اگه دلتون خواست پیشنهادهاتون رو زیر همین پست بنویسین... 

فیلسوف‌نمایی در یک شب زمستانی

یک چیزی میگم به من میخندید ولی ایرادی نداره خنده خوبه... به نظرم یه نوع فلسفه هم باید باشه به نام "فلسفه در آشپزخانه". باور کنین از اون فلسفه های اسم و رسم دار میشه. اصلا فکر میکنین چرا مادربزرگهامون انقدر عاقل و مدیر و مدبر شدن؟ چون در مکتب همین فلسفه مشق کردن. باز میخنده! 
بذارید براتون یه مثال عینی بزنم. جاتون خالی چند شب پیش در حال طبخ فلافل بودم. بگو خب! روغن گرم شده بود و برای خودم فلافل قالب میزدم و خوشحال مینداختم توی ماهیتابه. اما بعضی هاشون مقاومت میکردن و از قالب جدا نمیشدن... شبیه اونهایی که اعتماد نمیکنن و خودشون رو نمیسپرن دست اونی که باید... فکر میکنن بچسبن به موقعیتشون و رها نکنن این ساحلِ امن رو... غافل از اینکه اونی که داره ماجرا رو هدایت میکنه براشون خواب بهتری دیده... همین ها تا میوفتن توی روغن داغ شروع میکنن به سر و صدا... که ای داد و ای فغان بیا اینم نتیجه اعتماد به بالاسری، موقعیت به اون خوبی رو از دست دادیم افتادیم توی جهنم و داره تمام وجودمون رو میسوزونه و نابود میکنه... بیخبر از اینکه اتفاقا این حرارت و این جهنم سوزان داره بهشون ارزش میده... داره بهشون قابلیت تبدیل شدن به غذای خوشمزه میده...
شبیه زندگیمون نیست؟ من که میگم اگه یه وقتهایی تحت فشاریم، اگه یه زمانهایی به خودمون میایم و میبینیم تا خرخره توی جهنم روغن داغ داریم دست و پا میزنیم، شاید یکی از اون بالا داره قدر و قیمتمون میده... آره... حتما یکی از اون بالا داره قدر و قیمتمون میده...

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است*

یه وقت‌هایی حس میکنی بار غم و اندوه انقدر روی شونه‌هات سنگینه که نمیتونی تحملش کنی... یه جاهایی انقدر کم میاری که به لاک تنهاییت پناه میبری... یه وقت‌هایی میگی خدایا یعنی این آخریشه؟ و نمیدونی جواب چیه...
 اونی که داره بار غم روی شونه‌هاش سنگینی میکنه ایرانه... اونی که داره براش از زمین و آسمون میباره ایرانه... اونی که غم داره قلبش رو چنگ میزنه ماییم... 
خدایا نمیدونم برنامه بعدیت چیه اما به مهرت دل بستم...

×فاجعه پلاسکو
×گرد و خاک جنوب
×سیل سیستان و بلوچستان
×بهمن سردشت


*هوشنگ ابتهاج

روی بال فرشته‌ها تا عرش

دیشب شبکه خبر مهمونشون آتش‌نشانی بود که تیرآهن ساختمون پلاسکو از کنار سبد آتش‌نشانیش رد شده و خداروشکر زنده مونده بود. از سوال‌های صدمن یه غاز مجری برنامه که (میگفت از اون بالا چی میدیدی؟! آخه مردک این آدم مرگ از بیخ گوشش گذشته تو درباره‌ی ویوش میپرسی؟!) بگذریم، میرسیم به حرف‌های خودش... بین حرف‌هاش گفت من صداهای ریز انفجار رو شنیدم و معلوم بود ساختمون هر لحظه میریزه،  یکدفعه صدای همکارم رو شنیدم که میگفت دارم میسوزم و من آب رو گرفتم سمتش...
 اون مرد اون لحظه توی فکرش چه خبر بوده... به کی یا چی فکر میکرده... وقتی با آوار میرفته پایین بهش چی میگذشته... وای... من هر لحظه‌ایش رو که برای خودم تصویر سازی میکنم دلم میخواد بمیرم... مطمئنم مادرش/همسرش یا دوست دخترش از لحظه‌ی "دارم میسوزم" جلوتر نمیاد... اون همونجا دکمه پاز رو میزنه و سعی میکنه باور کنه آبی که به سمتش پاشیده شده نجاتش داده...