توی اتوبوس نشستم و منتظرم تا ترافیک روان بشه و ماشین حرکت کنه. دختر کنار دستیم مدام با دوستش تماس میگیره و میگه تورو خدا به استاد بگو توی ترافیک گیر کردم... چند لحظه بعد مجدد: بهش بگو خیابون قفله چکار کنم خب... توی اتوبوسم چجوری کوچه پس کوچه بندازم؟ نه نمی شد با آژانس... نه میام، باز بشه این راه... در همین گیر و دار چشمم میوفته به صندلی جلویی. خانمی با احتیاط پاکت چسب خورده ای رو باز میکنه. فرشته ی ذهنم میگه نگاه نکن به تو چه... شیطان ذهنم میگه خودشم داره با احتیاط باز میکنه، لابد داره خیانت در امانت میکنه و میخواد ببینه توی پاکت چیه... فرشته یقه ی شیطان رو میگیره و میگه بیا اینور به ما چه که داره چکار میکنه... شیطان که هم قدش بلندتره و هم هیکلش بزرگتره فرشته رو بلند میکنه و میذاره پس مغزم و میگه بمون اونجا تا ببینم چه خبره... پاکت باز شده... گوشه سمت چپش آرم بانک مسکنه و سمت راست نوشته: فسخ قرار داد رهنی... وام در تاریخ 5 مرداد ماه 1380... به نیم رخ چهره خانم نگاه می کنم. به نگاهش که روی یک برگه A5 مدت هاست خیره مونده... به مغزش که داره تمام این پانزده سال رو شخم میزنه... به گره ای که نمی دونم باز شد یا نه اما مطمئنم اقساط این سال ها بیچاره اش کرده... به فرشته ی ذهنش که داره پشت سر هم تکرار میکنه ارزشش رو داشت؟...
برگ سی و هفتم/ محمد جعفری نژاد _ ساکن اسبق طبقه اول_ تولدت مبارک. همیشه خوشحال و خندان ببینمت رفیق عزیزم