هفتگ
هفتگ

هفتگ

سیاه، سفید، خاکستری

یک گورستان بی انتها... پر برف و سرد، با سنگ قبرهای خاکستری و یک اندازه که تا چشم کار میکند پشت هم چیده شده اند. زنی با بارانی سیاه که کلاهش را به سر گذاشته، رو به روی یک قبر زانو زده و با دقت نوشته های سنگ را که عمود ایستاده میخواند. گویی مرده ها به احترام نگاهش ایستاده مرده اند...


مارکتینگ

 نمیدونم این تبلیغ تلویزیون رو دیدید یا نه. همون که مهمونِ خوشحال، زنگ میزنه و در غیاب صاحبخونه فریاد میزنه "سلاااام ما داریم میایم خونتون"...  بعد اون طرف یه موجود عجیب از وسط پودرهای ژله میپره بیرون که بله بله خوش اومدین ژله آماده است و زود بیاین تا از دهن نیوفتاده! خب من اگه جای صاحبخونه بودم و میرسیدم خونه و این پیام رو گوش میدادم اول یه دور پس می افتادم. بعد که به هوش اومدم و حالم برگشت سرجاش، پیغام گذار رو کلی مورد عنایت قرار میدادم. بعدش نگاه میکردم ببینم خونه‌ام تمیزه یا نه، کابینت‌ها رو اسکن میکردم که آیا قهوه و شکلات به میزان کافی موجود هست یا نه، بعد میرفتم سر فریزر که چه غذایی میتونم‌ حاضر کنم در این وقت کم... بعد از همه این کارها نگاه میکردم اگه وقت داشتم برای دسر یه چیزی که دست پخت خودم باشه براشون درست میکردم و اگه وقت نبود که خدا زنده نگهداره شیرینی فروش محله رو... 

حالا اینکه چرا طراح تبلیغ سکته آورترین راه رو برای تبلیغ ژله‌اش انتخاب کرده یه بحثه و اینکه اصولا مهماندار، ژله آخرین چیزی هست که به ذهنش برای پذیرایی میرسه یه بحث دیگه. اما چیزی که هیچ شکی در اون نیست،  موفقیت بی چون و چرای این تبلیغه. انقدر مزخرف و بی منطق روی اهمیت وجود ژله برای پذیرایی مانور میده که باعث شده من بهش فکر کنم، درباره‌اش پست بنویسم،  غیر مستقیم تبلیغش رو انجام بدم و شما دفعه بعد که این تبلیغ به چشمتون خورد چند لحظه‌ای ذهنتون درگیرش بشه... اطرافمون نمونه‌های زیادی میشه مثال زد از انواع و اقسام چیزهایی  که از دیدت فاقد ارزش هستن ولی انقدر خوب پرزنت میشن که به عقاید و علایقت شک میکنی. وقتی به خودت میای که اسکناس‌های بی زبونت رو خرجشون کردی و یا بدتر، قدم در راهی گذاشتی که برگشتن ازش به این سادگی‌ها نیست... 

دنیای بی جان

زمانی بودی که هیچ چیز جزء خودت نداشتیم. حق بده امروز که همه چیز داریم اشک به چشمانمان بیاید وقتی دیگر نداریمت... برای تمام روزهای کودکی ... به یاد تمام عکس برگردان ها، کیف و دفتر و لیوان هایش... به خاطر تجربه صف عریض و طویل سینمایی اش... به پاس بازگشت دوباره و چشاندن مزه خوب گذشته اش... به احترام روح بانو دنیا فنی زاده سراپا می ایستم و همانقدر که شادم کرد، برایش شادی؛ همان میزان که آرامم کرد، آرامش آرزو میکنم. راهت هموار بانو...

آغاز فصل سرد

چشمهایم را که باز کردم، ساعت هفت بود. هیچکس خانه نبود. هوا سرد بود. بدون برف، بدون باران... آینه چشمهایی را نشان می داد که هنوز ردی از مهمانی دیشب را داشتند. دیشب... پانتومیم، آجیل، حافظ، شام و پدربزرگ... پدربزرگی که تمام مدت پای تلویزیون بود. گاهی اگر صداش می کردی می آمد عکسی می انداخت و می رفت. پدربزرگی که شام خورد، فال برداشت، عکس انداخت اما حرف نزد. انگار دست کسی را از پنجاه سال پیش گرفته باشی و آورده باشی به اکنون و بگویی زندگی کن. همانقدر غریب...‌ یا سرش به گوشی گرم بود یا تلویزیون. نخواست یا نتوانست خوش بگذراند. مطمئنم دیشب برایش یک شبی بوده مثل هزاران شبی که مهمان دارد و امروز برایش اولین روز از هفتاد و هفتمین زمستان عمرش. بی برف، بی باران اما سرد...

هم کیهانی‌ها

این روزها انقدر پیام های عجیب و غریب روی موبایلهامون دریافت میکنیم که خیلی نمیشه بهشون اعتماد کرد. اما گاهی ذهن و فکرمون رو درگیر خودش میکنه... 

"احتمال این‌که ما در کیهان تنها باشیم  1 بر شصت میلیارد است. دانشمندان تخمین می‌زنند در کهکشان ما 300 هزار تمدن هوشمند وجود دارد و 20 درصد از ستاره‌ها داراى سیاراتى حیات‌پذیر اند!"

فکر کنین اگه میشناختیمشون یا قرار بود باهاشون ارتباط برقرار کنیم... برای رفتن به سیاره‌ی آلفا باید دو تا سفینه عوض میکردیم. یا مثلا سیار‌ه‌ی بتا انقدر کوچک بود که بوی غذاش سیاره کناری ها رو روانی میکرد. یا شاید سیاره‌ی تتا از زمینی ها خوشش نمیومد و دلش نمیخواست باهامون رفت و آمد کنه و حتی بدتر از اون میخواست وارد فاز جنگ بشه... اون موقع بود که افراد کره زمین با هم متحد میشدن. فکر کن... دیگه مهم نبود تو ژاپنی هستی یا روس، ایرانی یا آفریقایی، آمریکایی یا... 

شبیه فیلم های تخیلیه اما ظاهرا باید کم کم باور کرد که کل هستی تنها برای هفت میلیارد انسان به وجود نیومده. پس اگه یکدفعه احساس کردین که یه سفینه اومده روی زمین و یا یه موجود فضایی اطرافتون دیدین، خیلی کول برخورد کنید و اصلا تعجب نکنین. حتی میتونین به یه قهوه با یه تکه کیک شکلاتی بزرگ دعوتش کنین و یادتون بیاد که ما در کیهان تنها نیستیم...

باید یک زن باشی

چند روز پیش در یکی از صفحات اجتماعی چشمم خورد به یک نقد درباره آزادی های یواشکی... ظاهرا هنوز هم کسانی را عصبانی میکند...  پسرکِ نقاد داد سخن می داد که "متاسفم برای زن های مملکتم که اوج خواسته و آزادیشان برداشتن روسریهایشان است و..."

خواستم در جوابش چیزی بنویسم اما بیخیال شدم. کسی که اینطور فکر میکند، کسی که فکر میکند "اوج" خواسته های ما این است را نباید به چالش کشید. منطقش تا همینجا کار میکند. او یک مرد است و هیچ درکی از دنیای زنانه ندارد. از طرفی، نمیتوانستم تمام حرفهایم را در یک کامنت خلاصه کنم و به او بگویم...

آخر او چه میفهمد ما خیلی جاها زورمان نرسیده. نتوانستیم توی گوش پسرهایمان فرو کنیم که لا به لای دکمه های لباسمان دنبال یک نقطه‌ی باز نگردند... چون زورمان نرسیده... نتوانستیم بزنیم توی دهن پسرکی که تازه سیبیل هایش سبز شده و به ما حرف های رکیک زده، چون قدش از ما بلندتر بوده، زورش بیشتر بوده... نشده بگوییم این بچه حق منه، تو پدر شایسته ای برایش نیستی یا در کمترین شکل حقمون برابر، چون قانون گفته بچه بعد از هفت سالگی برای پدر... اون قانون کاری نداره تو نه ماه حملش کردی، تو به دنیایش آوردی، تو شیرش دادی، تو شب ها بیدار بودی، تو جایش را عوض کردی، تو پرستاریش کردی به وقت مریضیش... کسی نشنید که من به عنوان دختر آن مرحوم همان قدر فرزندش بودم که برادرها، پس چرا ارث من نصف... من همسر آن مرحوم بودم وقتی هیچکدام از بچه‌ها نبودن، پس چرا فقط یک هشتم... اگر من به عنوان زن نبودم چطور میشد مرد به دنیا بیاید، که حالا دیه‌اش دو برابر... من همان چیزی را دیدم که بقیه دیدند، برای شهادت چرا بی اعتبارم... کسی نخواست حس کند سایه ی یک مرد پشت سرت در تاریکی یک کوچه یعنی چه... نتوانستیم یقه‌ی شوهرمان را بگیریم که این کیه وسط زندگی من؟؟ چون قرآن آورد و گفت خلاف شرع نکردم.

وقتی قانون، شرع، عرف و گاهی همجنس هایمان علیه مان هستند، برای شروع دستمان  به گره های روسری می رود...



چراغ های روشن

هدفون را تا بیخ چپانده ام در گوشم. Near light با ابهت تمام در حال پخش شدن است. یک دستم به شلغم است تا بلکه بهتر شود این احوال زار و یک دست به تلگرام. هی برو بالا هی بیا پایین. چنگال در این دست و لیست کانتکت ها در آن دست... فایده ندارد. نه شلغم، نه تلگرام... توی احوالات خودم بودم که با صدای مهیبی پریدم. در واقع پرانده شدم، همچون کبوتری از بام. در را که از کوبیدن های بی امان حاج اقای طبقه پایین نجات دادم، عرض کردم سلام! بله؟! حاج اقای طبقه پایین فرمودند چراغ های ماشین روشن گذاشتی این تا صبح دوام نمیاره. گفتم ماشین منه؟ شاکی‌طور گفت اره همین که جلوی پنجره ست. من یک نگاه به سوییچ کردم، یک تفکری که آخرین بار ماشینم را کجا دیدم _بسکه سوارش میشوم_ گفتم نه اون ماشین من نیست. باز گفت چرا نقره ای دیگه. آخه حاجی جان مادرت رو خدا بیامرزه، پدرت رو بیامرزه، مگه هر گردی گردوئه؟! گفتم نه برای من جلوتره. با اینکه خیلی دلش رضا نبود ولی با دل چرکینی گفت اِ سلام برسون، و رفت... داشتم برمیگشتم سر جایم و پیش خودم میگفتم ادم بدی نیستا، لحنش فقط خشنه که باز در زدن. باز حاج اقاست. میگه اینم قبض برقتونه، داشت یادم می رفت. ۲۶ تومن! همیشه چراغ هاتون روشنه، میبینم دیگه. تشکر میکنم از اینهمه توجه و میام تو! ۲۶ تومن زیاده واقعا؟!
 برگشتم سر جام. شلغم یخ کرده، موزیک رد شده، کانتکت ها همه لست سین همین چند دقیقه پیش...

رکاب زن

بچه که بودم با برادر و پسر خاله هام دوچرخه سواری می کردیم. اولش خیلی ساده شروع شد. مثل هر بچه دیگه ای که دوچرخه سواری میکنه. یواش یواش برامون جدی شد. دوچرخه هامون رو تعمیر می کردیم، ارتقا می دادیم، وسایل ایمنی می خریدیم... من تنها دختر گروه بودم. اون موقع ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونها طبقه پایین و ما بالا... یه حیاط داشتیم که پارکینگ دوچرخه هامون بود. از کوچه های اطراف خونمون شروع کردیم. شوهر خاله ام شد مربی و مشوقمون. رکاب زدیم کوچه های محله رو، کوچه های اطراف منزل مادربزرگ رو... کم کم تیممون قوی شد. مسیرهای رکاب زنیمون طولانی و سخت تر... اونها به غیر از دوچرخه، به طور حرفه‌ای موتور سواری می کردن. کم کم راهشون رو تغییر دادن و دوچرخه براشون کمرنگ شد. پسرها برای شرکت در مسابقه های موتورسواری خودشون رو آماده می کردن. تمرین هاشون سخت تر شده بود. من؟ حسرت می خوردم که چرا پسر نیستم...
اونها رفتن مسابقه دادن، مقام آوردن. مسابقه‌ی بعدی و بعدی... 
شوهر خاله ام که عضو هیئت موتور سواری بود، برای من و سه چهار تا دختر دوچرخه سوار که از دوستانمون بودن مسابقه ترتیب داد. مسابقات کشوری نبود، رسمی نبود، اما هیجان داشت، انگیزه داد، روزهای خوبی به جا گذاشت... 
بعد از اولین مسابقه، وقتی مقام اول رو آوردم برای بخش ورزشی روزنامه دیواری مدرسه مقاله ای نوشتم با این عنوان: دیگر نمی خواهم پسر باشم...