هفتگ
هفتگ

هفتگ

همون که ده دقیقه تایپ می کرد و می نوشت باشه

مادربزرگم دیپلمش قدیمیه. میگه سال 48 _ 49 با کلی اصرار پدربزرگ رو راضی کرده که دیپلمش رو بگیره. نمره هاش همه نوزده و بیست بوده. خودش میگه... روی نوشتنش حساسه... س حتما باید دندونه هاش مشخص باشه، تشدید رو رعایت میکنه، نقطه های پ رو جدا می نویسه، میگه اینها اون موقع که ما درس می خوندیم ارزشمند بوده... یه جور مهارت و دقت... ناراحت میشه وقتی توی کامنت های اینستا یا فیس بوکش میبینه "لطفا" رو نوشتن "لطفن"... میگه از بی سوادیه... میگم مادربزرگ اینها مثلا خلاقیت دارن به خرج میدن. توی کتش نمیره... میگه خلاقیت و ابداع با کج نوشتاری فرق داره... اینها نکات نوشتاریه، مربوط به زبانه... 
وقتی داریم توی تلگرام با هم چت می کنیم میگه چیه تند تند مینویسین و بعدش هی میگین منظورم این بود، منظورم اون بود. خب از اول با دقت بنویسین که هی اصلاحیه لازم نداشته باشین. 
امروز برای کاری بهم پی ام داد که دلی فلان مبلغ رو از حساب مشترک بریز به حساب فلانی. البته مفهومش این بود ولی اولش نگرفتم منظورش چیه. گفتم چی؟ دیدم شروع کرد تایپ کردن. گفتم خب تا بخواد تایپ کنه طول میکشه اما به سرعت سند کرد. حقیقتش به جای اینکه پیام رو بخونم زل زده بودم به متن. پنج خط، بدون غلط، در کمتر از یک دقیقه... 
یادم باشه بهش بگم تو برای من نماد خواستن توانستنی، ارزش هات رو زیر پا نمیذاری و برای پیشرفتت تلاش میکنی... اینها رو حضوری میگم... بدون امواج، بدون استیکر، بدون اینترنت...

برگ سی و پنجم / تابستان هیجان انگیز نود و پنج

برق ها قطعه... چهار طبقه رو کورمال کورمال باید برم بالا... هر طبقه چند لحظه ای ایستادم و به خیابونی که ساختمون بهش مشرفه نگاه کردم. خیابون از همیشه روشنتره؛ شایدم جایی که من ایستادم زیادی تاریکه که روشنایی خیابون به چشمم میاد... طبقه اول رو رد میکنم و توی پاگرد دوم باز چشم میندازم به خیابون. چقدر شلوغه... یادم نمیاد این موقع خیابون رو اینجوری دیده باشم... شایدم چون همسایه ها آخر هفته رو رفتن سفر، سکوت ساختمون به نظرم اومده... به طبقه سوم که رسیدم نفسم به شماره افتاده. صدای بوق بوق ماشین ها توجهم رو جلب میکنه. کاروان ماشین عروس جلوی خونه ویلایی روبرویی وایسادن. عروس و داماد آروم پیاده شدن و چندتا دختر و پسر در حال رقصیدن هستن. کل میکشن و در خونه باز میشه و جماعت کل کشان و دست زنان پشت سر عروس و داماد وارد میشن. یه خانمی به ماشین عروس تکیه داده و داره با روسری اشکهاش رو پاک میکنه. شاید مادر عروسه و یاداوری اتاقی که از امشب خالی میمونه داره روانیش میکنه... شاید خواهرشه و اشکهاش برای اینه که از امشب تنها میشه...  یا حتی مادر داماد... که تمام ذوقش از داماد شدن پسرش اشک شدن روی گونه هاش...
دو تا پاگرد دیگه مونده تا برسم. همینجور که دارم توی کیفم دنبال کلید میگردم پله ها رو بالا میرم. عملا رمقی برام نمونده. وایمیسم تا برای 6_7 تا پله باقی مونده نفسی تازه کنم. دوباره برمیگردم رو به کوچه. ساکته... مردی داره به خانمی که تکیه داده به ماشین، چیزی میگه. 
کلید میندازم و وارد میشم. با نور موبایل دنبال کبریت و شمع میگردم که برق ها میاد. لباس عوض میکنم و زیر کتری رو روشن... یاد عروسی روبرویی میوفتم. از پشت پنجره حیاط پر نور و دختر و پسرهایی که گرم شادی هستن دیده میشن. زن و مرد هنوز هم جلوی در ایستادن، صداشون شنیده نمیشه اما خانم به حالت قهر میره و توی ماشین سیاه رنگ میشینه و مرد به سمت حیاط میره... حالا مطمئن میشم اون خانم با هر نسبتی اشکهاش از ذوق نیست. کاش دلیل اشک هاش هرچی که هست بذاره برای بعد... خیلی بعد... کاش با حرف هاش آوار نشه روی سر اون دو تا آدمی که فکر میکنن میتونن با هم خوشبخت بشن... کاش بذاره که بتونن... کاش بتونن...

برگ سی و چهارم/ 

مسافران

صدای جیغ و خنده ی بچه ها قطع نمیشه.  فقط هر از گاهی به یکی اشاره میکنن و میگن تو... بدو برو که منتظرت هستن... اونی که دم سرسره ایستاده، مسئول چکینگ نهاییه... میگه مراقب باش، اولش یکم تاریکه! زبانت رو باید تغییر بدی، چون نمیفهمنش... میدونی که چجوری باید عوضش کنی؛ ستینگ، لنگویج... متاسفانه  اونا به باهوشی ما نیستن، از همون ستینگ تنظیمات هوش رو هم درجه اش رو بیار پایین... بعد با خونسردی شونه میندازه بالا و میگه البته با خودته، اگه تغییرش ندی خودت اذیت میشی... خیلی قرص و محکم اضافه میکنه" سعی کن به شرایط عادت کنی، سخته اما زود برمیگردی..." دخترک فکر میکنه نکنه چون چندبار توی صف تاب نوبت رو رعایت نکرده و یکی دوباری هم اضافه بر سهمیه اش کیک شکلاتی گرفته دارن میفرستنش بره... اشک توی چشمهاش حلقه زده، نمیخواد بره... بقیه هم نمیخوان بره... اما توی تلویزیون بزرگی که بالای سرسره نصب کردن، دو تا صورت معصوم و پراشتیاق نشون داده میشه و... دخترک سر میخوره و میره...

دو تا دوست داشتنی که میشه تا دنیا دنیاست، کنارشون نفس کشید و شاکر بود... خدایا، فرشته ات گفت زود برمیگردی، اما اگه تا خود قیامت هم کنار این دو تا فرشته زمینیت بمونم شکایتی ندارم... 


*این آهنگ...


برگ سی و سوم/ عصر یکی از روزهای زیبای خدا

تبریک غیر تکراری!

همیشه برام سوال بوده که این برنامه های مناسبتی، باید چکار کنن که خاص و متفاوت باشن... بیننده توقع چجور برنامه ای رو داره... غیر از اینکه دو تا گل بندازن گوشه تلویزیون و مجری برنامه یه دست کت و شلوار نو بپوشه و جمله های بی سر و ته در باب عید از راه رسیده ردیف کنه و شوخی های خنک با ده بیست تا مهمونی که مثل مترو خط تجریش_کهریزک هر دو دقیقه یکبار وارد استدیو میشن انجام بده، دیگه چه کاری میتونن انجام بدن... 
توی این سالها همیشه روال برنامه های "عیدانه" همین بوده... بدون تغییر، بدون خلاقیت... نمیدونم... شاید محدودیت های موجود دست و پاشون رو بسته، شاید ایده های نو در نطفه خفه میشه و هزاران شاید دیگه... 
تقویم روی میز نشون میده امروز عید فطره... یه مناسبت... یه نوشته مناسبتی... ساده ترین راه این بود که بیام بنویسم "عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت... عیدتون مبارک..." و خلاص... اما حقیقتش نخواستم مثل برنامه های عیدانه تلویزیون، خودم رو در دام تکرار بندازم... خواستم بگم اتفاقا خیلی خوشحالم که در یک روز تعطیل که از قضا ماه رمضان هم تموم شده، اومدم که براتون بنویسم... توی یک عصر دل انگیز تابستانی که اگه اهل روزه بودی، دیگه چشمت به ساعت و گوشت به اذان نیست و اگه اهل روزه نبودی، ناراحت نیستی که ای بابا پس کی میشه بریم بیرون و یه قهوه بخوریم... توی یک شب خوب که دو روز بعدش هم تعطیله و میشه حسابی خوشگذروند... خوشحالم که این روز و ساعت خاص بهتون میگم عیدتون مبارک... خوش بگذره حسابی...

نگارنده این خطوط رو در پیچ و خم جاده فشم نوشت، چون دلش نمیخواست بد قول باشه...


برگ سی و دوم/ عید فطر 95

دنیای مسکوت آدم ها

چه خوبه که ما نمی تونیم به دنیای توی ذهن آدم ها وارد بشیم. خصوصی ترین و بدون فیلتر ترین نقطه عالم... تصور کنین نشستیم توی یک اتوبوس شلوغ... و ادراک ما انقدر ماورایی شده که میشه رفت توی مغز تک تکشون... 
این دختره امتحان داره... دیشب تا دیر وقت بیدار بوده اما وقت کم آورده و داره نقشه میکشه چجوری تقلب کنه... "خب جای خوشگذرونی توی این چهار ماه، یکم درس می خوندی. اسم اونجایی که میری دانشگاهه نه تفرجگاه!"... این خانمه داره به شوهرش فحش میده... شوهره به جای اینکه آخر هفته رو باهاشون بره مسافرت، کارهای انحصار وراثت رو بهونه کرده و رفته پیش خانواده خودش... حالا داره خون خونش رو میخوره که مجبوره کل روز رو بمونه خونه..."ولش کن. تو هم دست بچه ها رو بگیر و برو شهربازی. انقدر تفریح کن تا دلت خنک بشه..." اون پسره داره تند تند حرفهایی که قراره بزنه تا دوست دخترش فراموش کنه که دیشب با کی و کجا دیدتش، رو ردیف میکنه و درگیره که تلفنی اثر دروغهایی که می خواد ببافه بیشتره یا حضوری و چشم توی چشم... جهنم ضرر یه شاخه گلم میگیرم... اینو زیر لب گفت! "آخه گل می خواد چکار دروغگو، برو همونجایی که دیشب بودی..." منم اینو بلند گفتم! این یکی چشم از دختره روبرو برنمیداره و ... اوه ولش کن... 
اصلا همون بهتر که هرچقدر هم زل بزنی به آدمها نتونی توی مغزشون نفوذ کنی، واگرنه از این حجم همهمه سرسام می گرفتیم...

برگ سی و یکم/ روزهای داغ و تب دار تیر/ روزهای تشنه ی خبر خوش/ روزهای خاکستری از داغ پرکشیدن آدمها/ سربازها... مسافران فرودگاه ترکیه... و... یکی از راه برسه با خبر صلح برای دنیا...

برنده شدی، جیغ بزن!!

کانال دو بعد از اذان مغرب، یه برنامه ای نشون میده که درباره محصولات محسن هست و در واقع یه قرعه کشیه بین افرادی که از محصولات این شرکت استفاده میکنن. هر شب قبل از شروع قرعه کشی جدید، تماس تلفنی ای که با برنده ی شب قبل گرفتن رو پخش میکنن. توی این چند قسمتی که من دیدم، به محض اینکه به طرف میگن برنده یک دستگاه سمند شده، شخص برنده میگه: واقعا؟! دست شما درد نکنه... به همین بی حالی، به همین بی ذوقی... انگار که برای افطار شله زرد آوردن در خونشون... 
اما مطمئنم اگه یکی از این شبها من پشت خط تلفن به عنوان برنده باشم، چنان هیجانی از خودم نشون بدم و آنچنان جیغی از سر خوشحالی بکشم که دونه دونه ماشین های برنده های قبلی رو بگیرن و به پاس استقبال بی نظیرم، دو دستی تقدیمم کنن...!

برگ سی ام/ آغاز تابستان تن طلایی

دیگر چه فرقی میکند بیایی یا نه... من منتظر هیچ لحظه ای نیستم... حتی منتظر پیام "بیا تمامش کنیم، برگرد".... کدام مسافر جامانده اینهمه سال چشم به راه بازگشت قطاری میماند که مدتهاست ایستگاه را ترک کرده، که من مانده ام...
 راستش را بخواهی، باور کنی یا نه؛ من چشم به راه هیچ بازگشتی نیستم... فقط انقدر توان نداشتم که با رفتن قطار و محو شدنش در اولین پیچ راه آهن، ایستگاه را ترک کنم... انقدر ماندم و خیره شدم به قطاری که حالا اندازه سر سوزن بود که فراموشم شد بروم... من رفتن و رد شدن را فراموش کردم... 

برگ بیست و نهم/ خرداد... خرداد ... امان از خرداد...

اگه من...

اگه من آسمون بودم، حتما سر ظهر دست ابرها رو می گرفتم و پخششون می کردم جلوی خورشید... آخه بعضی ها بار اولشونه که روزه می گیرن. گرمشون میشه...
اگه من زمین بودم، فرش می شدم زیر پای کارگرهایی که باید کل روز رو کار کنن. آخه آسفالت خیلی داغه...
اگه من شب بودم، انقدر کش میومدم تا تمام رفتگرهایی که دلشون می خواد روزه بگیرن به سحریشون برسن...
اگه من صبر بودم، می پیچیدم توی وجود آدمها تا بیشتر بتونن همدیگه رو طاقت بیارن...
اگه من انسان باشم، سکوت می کنم و به عقاید و باورهای آدمها احترام می ذارم و درک می کنم که هرکسی اختیار داره که این روزها روزه باشه یا نباشه... 

اگه دلتون خواست شما هم با "اگه من..." ادامه بدین.

برگ بیست و هشتم/ خرداد رمضانی