هفتگ
هفتگ

هفتگ

عصر جاودانگی

تلویزیون روشنه و آقای دکتر داره از تکنولوژی چاپ پوست زنده خبر میده. دستگاهی خیلی با ظرافت در حال ترمیم پوست دست خانمی بود که آسیب دیده... با اینکه اول برنامه نوشته بود "هشدار! این برنامه شامل صحنه هایی است که برای همه مناسب نیست" اما چشم از دست هایی که بر اثر انفجار تکه پاره شده بود و داشت نشونشون میداد برنداشتم... گفت همشون ترمیم میشن... همشون... خانمی که متخصص اخلاق شناسی بود تاکید داشت با این شیوه پوست همیشه جوان میمونه و احتمال دروغ در برخوردها زیاد میشه. تو هشتاد سالته اما به راحتی خودت رو سی ساله جا میزنی... خانم متخصص ژنتیک صراحتا گفت این تکنیک برای بافت های درونی در حال انجامه و قرصی رو نشون داد که فرایند پیری در بدن رو متوقف میکنه. برای همیشه... برنامه دو ساعت بود و خیال ندارم تمامش رو براتون تعریف کنم اما چیزی که من رو تحت تاثیر قرار داد اولا تحقق افسانه‌ی جاودانه شدن انسان هاست و بعد از اون دردسرهای پیش رو...
برفرض _که البته تا چند سال دیگه فرضی در کار نیست و یک حقیقته_ من و تو قراره تا ابد زندگی کنیم، اونهایی که از دست دادیم چی... مگه میشه تا ابد با یاد کسانی باشیم که اگه پنجاه سال دیرتر متولد شده بودن، میشد که همیشه باشن... مگه میشه کسی تا بینهایت در غم از دست دادن عزیزی بسوزه... چرا تلاش کنیم؟ مگه دیر میشه؟ حالا امسال کنکور قبول نشدیم که نشدیم، الان پولدار نشدیم که نشدیم، تخصص نگرفتیم که نگرفتیم، بی کار شدیم که شدیم، عجله ای در کار نیست، ما دیگه تا ابد اینجاییم... با قطعی شدن عمرِ ابدی، معنیِ انگیزه و امید از دست میره...
 وقتشه تخیلتون رو به کار بندازین و بگین اگه مرگی در کار نباشه، دیگه چه اتفاقی میوفته... 

دلبرکانِ اشتها برانگیزِ من

به نظر من برای بعضی غذاها می شود شعر گفت. نه از این شعرهای الکی پلکی ها... نه... یک شعر درست و درمان. چیزی در حد و اندازه های شاهکار حماسی آقا فردوسی.‌.. همچین استخوان دار. می شود صحنه نبرد را گرفت وسط میز نهار و یک طرف قوم پلو و طرف دیگر خورشت قرمه سبزی... واااای که چه رزمی شود اندر بشقاب و پلو و خورشت و روغن سبز سرازیر و معده ای پُر تا پیچ مری! 
یا برای بعضی غذاها می شود مُرد حتی...‌ شما فرض کن لوبیا پلو... قرمزززز، با لوبیا های یک اندازه، گوشت های تکه ای و عطر زعفران... شما تصور کن باقالی پلو... سبزززز، پر شوید، پر باقالی، با ماهیچه و آبِ گوشتی به غایت غلیظ... 
خلاصه که اگه تاریخ دست من بود، تمدن بشر رو به قبل از کشف پخت غذا و بعد از اون تقسیم میکردم... لعنت به هرچی کالری و اضافه وزنه...

تلفن زنگ زد. خانمی از نمره اش گله داشت. میگفت استاد به من گفته تو بیستِ کلاس من هستی پس چرا شدم هجده... گفته کار من از همه بهتره، پس چرا دو نفر دیگه بیست شدن... باهاش که صحبت کردم رفته رفته تن صداش رفت بالا. گله اش، شکایت شد. شکایتش، تهدید... گفتم کارش رو به دو تا استاد دیگه نشون میدم ببینم نظر اونها چیه. وقتی تماس گرفت برای پیگیری، گفتم هر دو انتقادهایی نسبت به کار داشتن و گفتن سزاوار نمره بیست نیست. عصبانی شد. گفت پس چرا استاد همچین حرفی زده؟ قصدش تخریب من جلوی دیگران بوده و کلی شکایت دیگه... چند بار اون روز تلفنی حرف زدیم. هرچی ازش میخواستم بیاد موسسه که بشه در حضور استادش حرف بزنیم و قضیه رو روشن کنیم، باز هم‌ساز خودش رو میزد. اخرش ازش خواهش کردم بیاد با مدیر صحبت کنه و من دیگه کمکی ازم برنمیاد. 
از مدیرم خواستم روزی که قراره این دختر بیاد استادش رو هم خبر کنیم. بالاخره وقتی هر دو مقابل هم قرار بگیرن احتمال نسبت دادن حرفهای نگفته به همدیگه کمتره. اما ایشون قبول نکرد... 
 روزی که اومد، تنها نیومد. سه تا دیگه از دوستانش رو همراهش آورده بود. به محض اینکه رسیدن شروع کردن به داد و فریاد. معرکه ای بود... تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به یک کلاس خالی ببرمشون که حداقل صداشون باقی بچه ها رو ازار نده. من میگفتم منتظر باشید تا مدیر اموزشگاه بیاد، اونها اعتراض میکردن. گذاشتم حرفهاشون رو بزنن... 
مدیر اومد، حرفها گفته شد، دعوا شد، اونها از کلاسشون انصراف دادن، حق به استاد داده شد...
فردا استاد مذکور اومد. خب اون هم حرفهایی برای گفتن داشت. حرفها گفته شد، حق به استاد داده شد...
 اما کی میدونه اصل ماجرا چیه...

پیشنهاد فیلم: آااادت نمیکنیم

دخترِ دریا

فکر کن در یه لحظه دنیا رو بُر بزنن. همه چیز رو بهم بریزن. آسیا اینطرف، هم‌مرز استرالیا... قطب جنوب در غربی ترین نقطه زمین...‌ اورست در قلب آفریقا..‌. جنگل های آمازون شمال اروپا... زندگی در همچین دنیایی ترسناک میشه. اطلاعات جغرافیایی چیزی در حد کشک... همه وسط یه دنیای بزرگ گم میشن. وسط همون دنیایی که تا یه ساعت پیش میشد روی گوگل مپ یه کوچه بن بست وسط کالیفرنیا رو پیدا کرد... شما رو نمیدونم اما من دقیقا میون این بلبشو میدونم کجا برم...اولین ساحلی که پیدا کنم میشه خونه ام... دریا میشه آشناترین آشنای من... کنارش آرامترین حال ممکن رو دارم، در آشفته ترین وضع زمین...

تو فقط خنده ما را دیدی*

امروز دیگه نتونستم چشم ببندم روی خرده فرمایشات ریز و درشت بچه های کلاس کژوال... یک ترم تمام روی اعصاب بودن... هر جلسه باهاشون یه مدل گذشت، هر سری یه درخواست جدید...  یه روز گفتن بین تعطیلیه امروز کلاس نمیایم! یه روز گفتن نور کلاس کمه میایم کلاسهای پایین. دفعه بعد، ما کلاس عصر رو صبح بیایم؟ روز کلاسمون رو میخوایم عوض کنیم. بگین استاد یک ساعت زودتر بیاد شب تعطیلی توی ترافیک نمونیم!  امروز فلانی و بهمانی مسافرتن کلاس کنسل باشه؟ میشه اینجوری باشه؟ نمیشه اونجوری نباشه؟
حالا سر تحویل ژوژمان هم بازی دراوردن...  تا حالا سه دفعه است که تاریخ ژوژمانشون رو عوض کردن  ... دقت کنید! عوض کردن... یعنی ما تعیین نکردیم، استاد تعیین نکرده، به اختیار خودشون گذاشتیم... امروز وقتی نسیم اومد پایین و گفت میشه ژوژمانمون...- چشمهام رو تنگ کردم و منتظر بقیه اش شدم_ بیفته شنبه هشتم آبان... گفتم نسیم این یک ترم روانی کردین ما رو بس که ارد دادین و توقع داشتین همه فقط بگن چشم... شد چهار بار... باشه هشتم آبان، اما من بعد از این دیگه تاریخ تغییر نمیدم... دو دقیقه بعد اومد پایین گفت میشه بشه یکشنبه و یک لبخند اندازه کل صورتش تحویلم داد. گفتم من الان میام بالا... پله ها رو که بالا میرفتم با خودم فکر کردم واقعا آدمها چقدر میتونن متوقع باشن... بعضی ها خودشون رو در چه حدی میدونن که انتظار دارن همه در همه حالتها باهاشون فقط موافقت کنن... رفتم بالا به استادشون میگم این چه وضعیه؟ چرا انقدر متغیره این ژوژمانتون؟ گفت هی غر میزنن نمیرسیم. گفتم غر زدنیه مگه؟ یه روز رو مشخص کنید چون اخرش همینا میان میگن انقدر تاریخ عوض شد ما نفهمیدیم چی شد، همه کاسه کوزه ها سر خودتون میشکنه. گفت من حریف نمیشم. ازش اجازه گرفتم و رفتم سرکلاس گفتم ژوژمان همون شنبه هشتم آبان. صحافی کار حاضر نکرده و پیک گیرم نیومد و آژانس توی ترافیک موند و بچه ام مریض شد و تو رو خدا 1 ساعت بیشتر بمونین میرسونم، نداریم. از الان جمع و جور کنین کارهاتون رو که دیر نشه. یکم منو نگاه کردن... بعد شروع کردن آخه ما اون روز کلاس داریم، یکی گفت سرکارم، اون یکی گفت تا ساعت چند؟ یکی گفت اخه من دانشگاهم، یه صدا از اون ته گفت من بچه ام رو نمیتونم جایی بذارم، یکی دیگه گفت من دیرتر میشه بیارم؟ در کسری از ثانیه کلاس رفت روی هوا... میگم چه خبرهههه بقیه کلاس دارن... دوباره شروع کردن... اما اینبار حرف ها تغییر کرد... ما اینهمه پول دادیم، ما دانشجوی قدیمی خودتونیم، پس چرا تا حالا میشد الان نمیشه، معلومه فقط به فکر پول هستین، دانشجو که براتون مهم نیست، پس ما ترم دیگه ثبت نام نمیکنیم، ما که نمیرسیم برای کی تاریخ تعیین میکنین...
  آخرش گفتم هرکی کار آورد که آورد، هرکس هم نیاورد ایشالا ترم بعد... و اومدم پایین...
بعضی اوقات انقدر جلوی آدم های پرتوقع کوتاه میایم که کوچکترین مخالفت، بزرگترین برخوردها و توهین ها رو در پی داره...

*مسعود فردمنش

روز دهم

اگر اهلش بودید که این روزها فیض برده اید و اگر نه،  کمی صبر کنید  می گذرند. فقط...  با هر عقیده و دیدگاهی که هستیم به گروه مقابل احترام بگذاریم. ما نماینده ی تفکری هستیم که خود را در آن گروه جای داده ایم...


*این آهنگ

پیتزا دلیوری

من دوسال مقطع کاردانیم رو دانشجوی شهرستان بودم. یه شهرستان نسبتا کوچک...
بین ورودی های اون ترم فقط من و دوستم خونه داشتیم و بقیه ساکن خوابگاه بودن. این بود که اکثرا شبهای امتحان میومدن پیش ما که بتونن درس بخونن...
یکی از اون شبها انقدر درگیر درس شدیم که به کل شام رو فراموش کردیم. ساعت 11 بود و همه گرسنه... زنگ زدیم به تنها فست فودی که اون وقت شب باز بود و چندتا پیتزا سفارش دادیم. اونجا پیک مرسوم نبود و درنتیجه غذاها رو با آژانس میفرستادن... با اینکه خونه دو طبقه بود اما زنگ ها به صورت دوتا زنگ تک بود و این شد که برای جلوگیری از مزاحمت احتمالی برای صاحبخونه من و یکی از دوستان رفتیم پایین تا دیگه نیازی به زنگ زدن نباشه...
شما فکر کنین ده یازده سال پیش، دو تا دختر، ساعت یازده و نیم دوازده شب توی یه شهر کوچک جلوی در یه خونه... چیزی نگذشته بود که دیدم یه پژوی سبز تا رسید به ما سرعتش رو کم کرد... من رفتم سمتش و اون ایستاد... در رو باز کردم، گفتم سلام و شروع کردم با چشمهام دنبال پیتزاها گشتن! صندلی جلو، کف ماشین، حتی سرم رو بالا اوردم و به صندلی عقب هم گردن کشیدم و وقتی چیزی پیدا نکردم گفتم پس کوش؟! راننده که از شدت تعجب چشمهاش گردتر نمیشد با ترس پرسید چی کوش؟! من رو تصور کنین که تا کمر خم شدم توی ماشین طرف، فیس تو فیس راننده، همچون پلیس ایست بازرسی دارم همه جا رو برانداز میکنم و خیلی هم شاکی میگم کووووش؟؟ با اخم گفتم پیتزاها... اون که هنوز خیالش راحت نشده بود و خیال میکرد لابد پیتزا اسم رمزی چیزیه من من کنان گفت اشتباه گرفتی خانم... تا اومدم بگم مگه از پیتزا کندو نیومدی پاش رو گذاشت روی گاز و همونجور که در ماشین باز بود رفت!! چشمم بهش بود که ماشین بعدی جلوی پام ترمز زد یا حداقل من اینجوری فکر کردم. یه لحظه برگشتم به دوستم نگاه کردم دیدم پهن شده  توی راهرو و داره از شدت خنده خودش رو میزنه حالا من هم خنده ام گرفته هم مبهوت اتفاقی ام که افتاده راننده هم هی میگه خانم این پیتزاها مال شماست؟؟ من که از شدت خنده نفس برام نمونده بود دیگه نپرسیدم چقدر شد... همه پول رو گذاشتم روی صندلی و با پیتزاها خودمو رسوندم توی خونه...
فردا صبح ما تازه چشممون به جمال سرعتگیری که نرسیده به در خونه بود روشن شد. بیچاره راننده پژو فقط داشته سرعتش رو کم میکرده که به دام افتاده!!!

یک ساقه نازک، تکیه زده به قیم

در بعضی خانواده ها اولین _ و گاهی تنها _فرزند که به دنیا میاد، به دلیل عدم تجربه، دانش کم، هیجان بالا و یا هر علت دیگه ای، تمام توجه خرج کودک میشه. از برآورده شدن نیازهای ضروریش که بگذریم میرسیم به سرویس دهی افراطی... سال اول، سال دوم، سال سوم... کودک شخصیتش در حال شکل گیریه. الگو برداری میکنه، ثبت میکنه، تحلیل، تبعیت... رفته رفته رفتارهای کودک از دید غریبه ها غیر عادی میشه. کودکی رو میبینن که همواره خودش رو در آغوش والدینش جا میده. برای داشتن کوچکترین چیز نق میزنه و خیلی زود به جیغ و گریه میرسه. توجه همه رو برای خودش میخواد. کمترین درد رو نمیتونه تحمل کنه و...
ده پانزده سال بعد، کودک دیروز شده نوجوان امروز... با کمترین حوصله، حداقل ترین میزان صبر، اعتماد به نفسی خارق العاده و نگاهی از بالا به همه چیز و همه کس...
این افراد به انتخاب خودشون به این شکل تربیت نشدن اما به انتخاب خودشون در این وضعیت باقی میمونن...
در هر حال خوبه که بتونیم مرز باریک بین زود رنجی، حساس بودن و خط قرمزهای شخصی رو با لوس بودن تشخیص بدیم. مثل کسی که وسواس داره در مقابل شخصی که به بهداشت توجه میکنه...