فکر کن در یه لحظه دنیا رو بُر بزنن. همه چیز رو بهم بریزن. آسیا اینطرف، هممرز استرالیا... قطب جنوب در غربی ترین نقطه زمین... اورست در قلب آفریقا... جنگل های آمازون شمال اروپا... زندگی در همچین دنیایی ترسناک میشه. اطلاعات جغرافیایی چیزی در حد کشک... همه وسط یه دنیای بزرگ گم میشن. وسط همون دنیایی که تا یه ساعت پیش میشد روی گوگل مپ یه کوچه بن بست وسط کالیفرنیا رو پیدا کرد... شما رو نمیدونم اما من دقیقا میون این بلبشو میدونم کجا برم...اولین ساحلی که پیدا کنم میشه خونه ام... دریا میشه آشناترین آشنای من... کنارش آرامترین حال ممکن رو دارم، در آشفته ترین وضع زمین...
من دوسال مقطع کاردانیم رو دانشجوی شهرستان بودم. یه شهرستان نسبتا کوچک...
بین ورودی های اون ترم فقط من و دوستم خونه داشتیم و بقیه ساکن خوابگاه بودن. این بود که اکثرا شبهای امتحان میومدن پیش ما که بتونن درس بخونن...
یکی از اون شبها انقدر درگیر درس شدیم که به کل شام رو فراموش کردیم. ساعت 11 بود و همه گرسنه... زنگ زدیم به تنها فست فودی که اون وقت شب باز بود و چندتا پیتزا سفارش دادیم. اونجا پیک مرسوم نبود و درنتیجه غذاها رو با آژانس میفرستادن... با اینکه خونه دو طبقه بود اما زنگ ها به صورت دوتا زنگ تک بود و این شد که برای جلوگیری از مزاحمت احتمالی برای صاحبخونه من و یکی از دوستان رفتیم پایین تا دیگه نیازی به زنگ زدن نباشه...
شما فکر کنین ده یازده سال پیش، دو تا دختر، ساعت یازده و نیم دوازده شب توی یه شهر کوچک جلوی در یه خونه... چیزی نگذشته بود که دیدم یه پژوی سبز تا رسید به ما سرعتش رو کم کرد... من رفتم سمتش و اون ایستاد... در رو باز کردم، گفتم سلام و شروع کردم با چشمهام دنبال پیتزاها گشتن! صندلی جلو، کف ماشین، حتی سرم رو بالا اوردم و به صندلی عقب هم گردن کشیدم و وقتی چیزی پیدا نکردم گفتم پس کوش؟! راننده که از شدت تعجب چشمهاش گردتر نمیشد با ترس پرسید چی کوش؟! من رو تصور کنین که تا کمر خم شدم توی ماشین طرف، فیس تو فیس راننده، همچون پلیس ایست بازرسی دارم همه جا رو برانداز میکنم و خیلی هم شاکی میگم کووووش؟؟ با اخم گفتم پیتزاها... اون که هنوز خیالش راحت نشده بود و خیال میکرد لابد پیتزا اسم رمزی چیزیه من من کنان گفت اشتباه گرفتی خانم... تا اومدم بگم مگه از پیتزا کندو نیومدی پاش رو گذاشت روی گاز و همونجور که در ماشین باز بود رفت!! چشمم بهش بود که ماشین بعدی جلوی پام ترمز زد یا حداقل من اینجوری فکر کردم. یه لحظه برگشتم به دوستم نگاه کردم دیدم پهن شده توی راهرو و داره از شدت خنده خودش رو میزنه حالا من هم خنده ام گرفته هم مبهوت اتفاقی ام که افتاده راننده هم هی میگه خانم این پیتزاها مال شماست؟؟ من که از شدت خنده نفس برام نمونده بود دیگه نپرسیدم چقدر شد... همه پول رو گذاشتم روی صندلی و با پیتزاها خودمو رسوندم توی خونه...
فردا صبح ما تازه چشممون به جمال سرعتگیری که نرسیده به در خونه بود روشن شد. بیچاره راننده پژو فقط داشته سرعتش رو کم میکرده که به دام افتاده!!!