هفتگ
هفتگ

هفتگ

جان و عشق


چند روز پیش هانا داشت با خودش بازی می کرد  و تو بازیش عاشق  " بن تن " شده بود و تو رویا داشت با " بن تن " ازدواج میکرد بهش یادآوری کردم که  این قول رو به " محمدرضا " پسر عموش هم داده .... و عاشق اون هم هست  چند دقیقه ایی فکر کرد... گفت بابا آدمها نمیتونند عاشق دو نفر باشند؟

گفتم چرا بابا ولی شکلش فرق داره ....

گفت یعنی چی ؟

میخواستم بهش بگم عشق مابین تو با دیگران منحصر به فرده... عشق به شوهرت با عشق به بابات فرق داره ... ولی در نهایت عشقه

برای همین گفتم عشق مثل خمیر بازیته ... شاید هر روز یه چیز متفاوت درست کنی و چیز خاص ولی در نهایت خمیر بازیه


گفتم : تو عاشق " بن تن " هستی عاشق مامان بزرگ و بابا بزرگت هم هستی ... من و مامانت رو هم دوست داری ...ولی هر کسی رو یه جور دوست داری ... یه جور خاص ...رابطه ات با کسی که دوست داری منحصر به فرده ...

ولی انگار طبق معمول موفق نشدم منظورمو بهش بگم ....

کمی فکر کرد و گفت پس فعلا با " بن تن " ازدواج میکنم تا بعد ....و رفت



دیروز با یکی از دوستام ... حرف  میزدیم ...راجع به کمک کردن به حیوانات و اینکه جون یه گربه خیابانی چقدر می ارزه ....

دوستم میگفت :از لحاظ حقوقی فقط رو چیزهایی میشه قیمت گذاشت که مثل و مانندی داشته باشه .... " جان " حالا جان انسان یا حیوان فرقی نمیکنه ... مثل مانند نداره ... یه دونه است برای همین قیمت نداره .....گفت اینکه بی شمار گربه وجود داره دلیل بر بی ارزشی زندگیشون نیست ....هر " جان " برای خودش منحصر به فرده و مانندی نداره


نمیدونم چرا یهو  خیلی بی ربط یاد خاطره هانا افتادم ...


عشق بین آدمها هم دقیقا مثل " جان " آدمها  منحصر به فرده و مثل و مانند نداره برای همین قیمت هم نداره ...... مثل " جان " زیاده ولی هر کدوم منحصر به فرده ... می خواستم به دوستم بگم درست مثل عشق ....ولی چون خیلی بی ربط بود و میدونستم چهار تا فحش نثار میکنه چیزی نگفتم .....


بعد فکر کردم دیدم  " جان " و " عشق " یه شباهت دیگه هم دارند .......


...... اونم اینکه ...



همه لیاقت داشتنش رو دارند ....همه .... همه 




اگه بی ربط بود ببخشید ولی چیزی بود که بهش فکر کرده بودم ....اگه سخته برامون جون کسی یا حیوانی رو بگیریم ... عشقمون رو هم از کسی دریغ نکنیم



حق مسلَم ...

نمیدونم قبلا راجع به این موضوع صحبت کردم یا نه .... 


ادم روشنفکر کسی که به حقوق اطرافیانش احترام بزاره.....


حقوق هم گمونم جمع حق باشه ... و وقتی کسی از حق خودش استفاده میکنه هیچ منتی سر هیچ کس نیست مثل حق استفاده من از وسایل شخصیم......

شما وقتی من از مبایلم استفاده میکنم احساس فرهیختگی نمیکنید ... یا مواقعی که با من دعواتون میشه نمگید  " تقصیر منه که گذاشتم اون روز با مبایلت حرف بزنی ...."

و یا  دیگران شما تشویق نمیکنند به اینکه افرین افرین که گذاشتی آرش با مبایل خودش حرف بزنه ....

خیلی احمقانه به نظر میاد ....

چون این حق منه که با مبایلی که خودم از پول خودم خریدم حرف بزنم ..... 


البته حقوق دیگری هم وجود داره و چون کلمه حق پشت اون هست باید مثل مثال بالا باهاش برخورد بشه ...


مثل ...

حق معاشرت همسرتون با دوستان غیر همجنسش 

حق داشتن مسائل و راز و پسورد همسر

 حق کشیدن سیگار ویا مشروب خوردن  همسر

حق رفتن سر کار و کسب درامد

حق بازی کردن بچه ها حتی زمانی که شما حوصله ندارید

حق نگفتن بعضی از موضوع ها که سلاح نمیدونه همسرتون بهتون بگه ...

حق مهمونی گرفتن همسایه تا نصفه شب ....

حق داشتن پاسپورت

حق طلاق خانمها

حق داشتن  نگاه متفاوت در مورد یک موضوع ....

حق مخالفت

حق رفت و امد نکردن  با خانواده شما در صورت سلاح دید ...

و خیلی از حقوق دیگه ....


خب یه دسته از آدمها هستند که  معتقد به این حقوق نیستید و قبول ندارند ... . خیلی هم خوب ... دمتون هم گرم




دسته ایی دیگه از آدمها  کسانی هستند که از این حقوق دم میزنند ... و دائم تو جلسات مختلف دیگران و کسانی که این گونه نیستن ارشاد میکنند ... 

و احساس خوبی بهشون دست میده که اینطوریند .... خب طرف داره از حقوق خودش استفاده میکنه ما چرا احساس فرهیختگی میکنیم ... چرا به ما میگن روشنفکر و تشکر میکنیم

این دسته ادمها احتمالا وقتی  با طرف مقابلشون  به مشکل میخورند و طرف بدی بهشون میکنه یا اونا تصور میکنند طرف بدی کرده تک تک این حقوق میکوبند تو سر طرف مقابل ... و جلوی این حقوق سد میکنند


این دسته آدمها از گروه اول بسیار خطرناک ترند و زندگی باهاشون بسیار سختتر ... 



اگه حتی تو دلتون و در اعماق وجودتون این طوری هستیم و وقتی با کسی حرفمون  میشه حقوق که ادعا کردیم بهش معتقدیم سلب میکنیم یا دوست داریم سلب کنیم رومون نمیشه ...یا اگه چون اینطور هستیم و به حقوق دیگران احترام میزاریم برای خودمون  شخصیت و امتیاز ساختیم ...


مثل مثال مبایل بالا احمقیم


یا به حقوقی که برای دیگران قائلیم در هر شرایط پایبد باشیم یا اگه سخته برامون  بریم تو دسته اول ...


این جوری حداقل شفافی ایم 






+ چنس چوب به هر چیزی ترجیح میدم ... دوست دارم کف آپارتمان  پارکت چوبی باشه ....






دیوار شیشه ایی


 با وجود شبکه های اجتماعی حتما حکایتی که میخوام بنویسمو و شنیدید ... ولی اجازه بدید یه بارم من اینجا تعریف کنم ........من زمانی این حکایت شنیدم هیچ شبکه اجنماعی جز وبلاگ وجود نداشت و رو روحیه ام خیلی تاثیر کذاشت ....


یه روز یه  دانشمند یک آزمایش جالب انجام  داد .  اون یه  آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با  یه دیوار شیشه ای دوقسمت  کرد.  تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون  غذای دیگه ای نمی داد... او برای  خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد.  همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می  کرد.

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به  اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.  دانشمند شیشه ی وسط  رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت  دیگر آکواریوم نگذاشت.  می دونین چرا؟

  اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.  یه دیوار که شکستنش از
شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.  اون دیوار باور خودش بود.  باورش به محدودیت.


ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود  دارند.

"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی  بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.



میدونم روزی هزار تا از این مطلب ها براتون وایبر می شه ...دم  ظهر پشت فرمون داشتم فکر میکردم که امروز چی بنویسم ....یاد این موضع دیوار شیشه ایی افتادم بعد بلافاصله به این فکر کردم که این مطلب کمه واسه هفتگ

میون 6 تا نویسنده خوب برداری یه مطلب که همه تو گوشی هاشون هزارتا از این جور مطالب دارند ...بفرستی ....


یه کم بعد به قول "  محسن " از خودم در اومدم .... دیدم پسر این خودش یه دیوار شیشه ایه تو ذهن من ....

اینکه وقتی تومواظب باشی  چیزی بنویسی که " کم نباشه " یا " نوشته ات فیلسوف نشونت بده " یا با اینکه جذب مطلبی شدی به علت همه گیر بودنش از گفتنش اکراه داشته باشی ...خودش یه دیوار شیشه ایه که نمیزاره خودت باشی


یه عمر به مهناز گیر می دادم که تو چی تو ذهنت میگذره که لباس تکراری نمیپوشی ... چی خودتو میبینی ... 

حالا دیدم خودمم همونم ... با یه ورژن پیشرفته تر و زیر پوستی ....






+ دوست دارم یه دیوار شیشه ایی تو آپارتمانم داشته باشم ... حس خوبی بهم میده ...شاید فضای بین پذیرایی و فضای جلو تلویزیون با یه شیشه 10 میل سفید جدا کنم ...

جایگاه

این چیزی و که میخوام توضیح بدم خیلی از لحاظ روانشناسی و عملی بلد نیستم بگم ...


ولی یه چیزی درون ما هست که تقریبا پشت نقاب هایی که هر روز میزنیم اتفاق میافته ....و کمتر کسی دیدم بیانش کنه ... اینکه بخوام  ویکی پدیایی توضیحش بدم سخته ....  جمله بندی شو بلد نیستم .....ولی بزارید با مثال توضیح بدم ...


مثلا شخصی تو محل کار شماست که هم رده شماست و همون کاری انجام میده که شما انجام میدید ... و شما از ایشون خوشتون نمیاد ولی ایشون  از شما محبوب تر و موفق تره... البته  از دید شما علت موفقیتش چاپلوس بودنشه  یا دلایل دیگری دارید ... ولی این قابل اثبات نیست حتی برای خودتون ...

هیچ مشکلی هم با هم ندارید و جای همدیگر تنگ نکردید .... ولی وقتی مورد توجه قرار میگیره ... حال شما زیاد خوب نیست و برعکس ...


در یک پروژه اداری مشترک این شخص اشتباه فاحشی میکنه و شما طبق وظیفه ایی که داری  ایشون رسوا میکنید خب وظیفه است و باید این کار رو میکردی ..... اگه نمیکردید خود شما مسول بودید ... دلایلتون کاملا درسته و هر کسی دیگر هم جای شما بود همین کار رو می کرد

ولی احساستون چیز دیگریست قاعده اش این که شما الان از اینکه یکی از افراد مجوعه اشتباه کرده خرسند نباشید ودر واقع از صمیم قلب خوشحالید و شعف دارید .

نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه ... شما زیراب کسی نزدید .... شما نون کسی اجر نکردید.. شما تو کار ایشون خلل به وجود نیوردید ....ولی از اینکه موفق نیست خوشحالید و این و پنهان میکنید 


اتفاقهایی که روزانه در زندگی ما رخ میده و ما کاملا وانکش های درستی نشون میدیم و حرف های درستی میزنیم ولی جایگاه اون واکنش و حرف های ما اونی نیست که باید باشه ....


همسرتون از کاری که شما بارها بارها بهش توصیه کردید انجام نده  ضربه میخوره ....قاعده اش اینکه ناراحت باشید ولی نیستید 


دوستی مبایلش خراب میشه و موقع خرید اون مبایل شما بهش توصیه کرده بودید این گوشی نخره  و اون گوش نداده بود ....قاعده اش اینکه غصه بخورید ولی نمیخورید 


پسر بچه ایی  با 18 سال سن پشت  ماشین  چند صد میلیونی نشسته و جلو چشم شما کار غیر اخلاقی   یا خلاف مقرارت انجام میده

قاعده اش اینکه احساس شما  درگیر نشه ولی میشه ....


شما مذهبی نیستید  ... از تمام چالشهایی که برای هم وطن های مذهبیتون به وجود میاد خرسندید ....

شما مذهبی هستید .... و.....



من به این نتیجه رسیدم اگه  توو تنهایی هامون بجای اینکه بشنیم و هزارتا دلیل برای توجیح کارمون با دیگران  بیاریم  و خودمون بری و بی گناه جلوه بدیم .......


کمی به جایگاه عملکردمون فکر کنیم ... وبا خودمون شفاف بشیم که واقعا چرا و از چه جایگاهی این کار رو انجام دادیم زندگی بهتری خواهیم داشت و به آرامش بیشتری خواهیم رسید ....








+ حموم برای من جای مقدسیه ... همیشه از نوجوانی با  خودم تو حموم خلوت میکردم و وقتی برهنه بودم دعا میکردم میدونم عجیبه و مسخره به نظر میاد ....

از اینکه تو حموم توالت  فرنگی میزارند خوشم نمیاد 

دوست دارم حموم اپارتمانم خیلی شیک راحت و بزرگ و پور نور باشه ....






تولد

من یه عادت عجیبی دارم ......

تولد هر کسی که میشه  تو تنهایی هام خودمو چک میکنم که متولد رو  دوست دارم یا نه ....


امروز تولد همسرمه

وقتی 12 سال شب روز کنار کسی باشی ...

وقتی زیر و بم زندگی  رو باهاش تجربه کنی

وقتی موظف باشی که دوستش داشته باشی ...

وقتی ازش بچه داشته باشی ...

وقتی اخلاق های بدشو  بدونی و بشناسی ... 

وقتی خسته باشی 

وقی عادت کرده باشی ...

وقتی تو روز مرگی غرق شده باشی

چک کردن حس دوست داشتن .. کار اسونی نیست ..

دوست داشتن آدمهای دیگه خیلی کار سختی نیست چون همیشه  خدا  یه لایه از خود پرستی توش هست ...

اگه 95 درصد هم خالص کسی دوست داشته باشی باز 5 درصد یا میخوای جذبش کنی .... یا میخوای حس مهم بودنت رو ارضا کنی یا میخوای کلاس بذاری یا می خوای چیزی طلب کنی .... یا میخوای تلافی کنی یا میخوای باهات تلافی کنند .......خلاصه یه جوری گرفتار عرف و رسمی ....

ولی همسر نه .... وقتی تو تنهایی هات به همسرت فکر میکنی ... دنیا جور دیگه ایه ..

همسر انقدر تو عمق زوایای وجودت رسوخ کرده که معنای  حس هات اونی نیست که با همه هست ... نه دوست داشتنت  نه تنفرت ...

اونقدر میدونم که اون یعنی خودت ... اگه خودتو دوست داشته باشی ... اگه زندگیتو دوست داشته باشی عاشق همسرت هم هستی ...

همین قدر میتونم بگم اگه یه روز همسرم ترکم کنه ... نمیگم عاشقم نبود و رفت ... میگم عشق و عاشقی دروغ بود . 



+ حتما جلو شومینه یه مبل راحتی میزارم ... فکر کردن به ادمهایی که دوستشون داری لذت بخشه ....




دروغ

توو  ویکی پدیا دروغ اینجور توصیف شده .....


دروغ ادعای باطلی است که گوینده، عمداً آن را به عنوان حقیقت بیان می‌کند. دروغ‌گویی معمولاً به منظور کلاه‌برداری یا فریب یا جلوگیری از حالتی که برای دروغگو نامطلوب است، رخ می‌دهد. دروغ می‌تواند باعث بی‌اعتمادی شود


قسمت اخرشو توجه کنید لطفا ....." دروغ گویی معمولا به منظور جلوگیری از حالتی که برای دروغگو نا مطلوب است رخ میدهد ....



 تو دنیای  ما دروغ گویی  انواع مختلفی داره ...



خالی بندی ... دروغیه که میگی تا جوری که آرزوشو داری باشی ...نمود کنی  .....

دروغ مصلحتی ... دروغیه که میگی تا اوضاع اونجور که دوست داری پیش بره ...

دروغ به خود ... دروغیه که شنونده میدونه دروغه ولی دروغ گو نه .....

دروغ  احساسی .. دروغیه که نه دروغگو میدون دروغه نه شنونده 

کتمان ..... حذف قسمت هایی از حقیقت .....که شنونده رو به سویی ببره که برای دروغ گو مطلوبه ....

دروغ  قراردای ... دروغیه که همه به هم میگن و همه میدونند دروغه ولی باور می کنند ....چون قسمتی از فرهنگشونه ...


دروغ .... دروغ ... دروغ ......چی برای ما مطلوبه تا راستگو باشیم ... انگار هیچی .....

احساس عجیبی دارم .....

انگار با دو تا کامیون اکسیژن بردنم فضا     ولم کردن و  رفتن .....تنهای تنها


نمیدونم هر چی بیشتر فکر میکنم   هی احساس متریکسی  بیشتری پیدا میکنم ... احساس میکنم همه چی و همه کس یه جور مشتقات دروغ اند ....

اصلا انگار تو خیلی از مسائل زندگی تنها فرق دروغ و راست نیتی که تو دلت می کنی ....


نمیدونم قبلا گفتم یا نه ....

بزرگترین دروغی که ما انسانها برای خودمون فرارداد کردیم ....زمان و سن ... قرادادی که تمام خاطرات تلخ و شیرین و روابط و معاشرت هامونو  می کنه چند عدد تحویلمون میده ....

صفحه ایی دایره شکل که  " هر روز زنده شدن "  تبدلیل کرده به " هر شب مردن  " .... قراردادی که با بالارفتن اعدادش بی هیچ دلیل خاصی  سری کارها رو انجام نمیدیم یا بر عکس .... 


بگذریم دیر شد ...




+ تو هیچ یک از دیوار های آپارتمانم  ساعت اویزان نمی کنم ....دلم می خواد وقتی تو آپارتمانم هستم اندازه احساسم سن داشته باشم ...





پذیرش

تو جامعه  ی ما کارهای ضد ارزشی که اکثریتمون اون کار رو در زبان و حرف بد میدونیم ولی در عمل انجامش میدیم ...زیاده ... ولی بعضی از این کارها اونقدر انجام شده  که خودش به صورت یه فرهنگ  در اومده ....


مثلا وقتی توو یه خیابان دو طرفه ،یک طرفش ترافیک باشه و طرف دیگه اش خلوت ..

اکثر ماشین ها خودشونو مجاز می بینند که به باند مقابل برند و وقتی به بن بست  ماشین های روبرو رسیدن سریع یه سوراخ توو باندی که ترافیک هست پیدا می کنند و کله ی ماشین و می کنند اون توو و از ماشین های منتظر انتظار دارند  که بهش راه بدن  تا بیاد داخل ... و جالب اینجاست اگه این ماجرا در صف نونوایی یا بانک اتفاق بیفته ... بابا ی اون فرد مورد نظر و می ارند جلو چشماش ....


یا مثلا اعتراض به قیمت بالای یه کالا ،بی کلاسی محسوب میشه ...


یا مثلا تو همین اینستاگرام ... کسانی که فالو کننده های زیادی داشته باشند و در عوض کسی  رو فالو نکنند با کلاس اند و کارشون درسته ....وقتی به بطن موضوع خیره می شی خیلی احمقانه است .... مثلا فلان بازیگر 420 هزار فالو کننده داره ولی 6 نفر و فالو میکنه یعنی توو زندگی این شخص 10 نفر خانواده و رفیق نداره ؟....


یا مثلا شخص با معرفت  کسیه که وقتی همکارش کم کاری میکنه  و از کار می دزده صداش در نیاد ......و کسانی که به این کار اعتراض کنند نون اجر کن یا پاچه خوار قلمداد می شن ....


یا مثلا صدای اعتراض مون به دوبله ایستادن یه پراید خیلی بلندتر و رساتر از اعتراض به دوبله ایستادن یه لکسوسه ...


یا مثلا  جنس هایی که کم یاب می شند ، بیشتر میخریم  ودپو میکنیم ....



خیلی مثال های جور واجوری میشه زد ....



البته تقریبا  همه ی ما به این درد ها دچاریم ...چون جزو فرهنگ ماست و مقابله با اون خیلی سخته ....

اما پذیرشش سخت نیست


 نکته ایی که میخوام راجع بهش حرف بزنم .  " پذیرشه "



چون قدم اول تغییر انسان  ، پذیرش  اشتباه ست .....


پذیرش با دانستن فرق داره ...همه ما اگاهیم و این جملات تکراری بالا رو چندین بار شنیده ایم


ولی وقتی توو پذیرش باشیم ، نسبت به اون اتفاق احساس پیدا می کنیم .... احساس خشم یا خجالت یا سرافرازی یا سر افکندگی  کنار دانستگیمون ایجاد میشه ... و این سر آغاز تغییره ... 


معمولا کسانی که میخوان تغییر ایجاد کنند ولی پذیرش اون موضوع رو ندارند تغییر رو از دیگران شروع میکنند چیزی که توو جامعه ی ما به شدت رواج داره ... 

به دیگران میگند درست رانندگی کن ولی خودشون درست رانندگی نمیکنند

به دیگران میگند عدالت و رعایت کن ولی خودشون عادل نیستند ...


ولی کسانی که توو پذیرش هستند ،تغییر و از خودشون شروع میکنند ...


اکثر اشتباه ها مثل فیلم عکاسی می مونن... و پذیرش مثل نور عمل میکنه ،کافیه بهش بتابه .. تا موضوع خود به خود حل بشه ...

پذیرش یعنی میل و اشتیاق به تغییر ...


پذیرش نماد انسانیته .....






+نماد پذیرش ... تو اپارتمان من آینه است ...


داخل یکی از اتاقها  که به  بالکن راه داره  .... هیچ پرده ای نمیزنم .... کل دیوار سمت راستشو آینه  ی بزرگی میزنم انقدر بزرگ که کل دیوار  و بگیره ... دیوار سمت چپ رو هم کلا قفسه میزنم واسه کتاب  . توو اتاق فقط یه مبل تک نفره راحت میزارم  با یه آباژور ... یه میز کوچک

توو این اتاق  یا کتاب میخونم .....یا به خودم  خیره   میشم   .... یا به آسمون ...




من یک مجردم ...

تو پست اول هفتگ که مهربان با من شوخی کرد .... این جرقه تو ذهنم زد که تو این وبلاگ همونی باشم که مهربان گفت ....

با خودم فکر کردم طبقه ششم ساخنمان هفتگ یه خونه  4 خوابه شیک و نو و مدرنه ... که هنوز کسی توش نرفته ...

منم یه ادم مجردم که هر روز یه گوشه خونه رو براتون توضیح میدم ...در و دیوارشو با نوشته هام  و خاطرات مجردیم کاغذ دیواری میکنم رنگ بهش میزنم رد میشم .

از پریرو تا حالا که هر موقع بی کار میشم به این فکر میکنم  اگه مجرد بودم با کلیه امکانات چه میکردم .... 

یا بهتره این جور بگم چه ها نمیکردم ...

.با خودم فکردم حتما  بجای بیشتر خوندن بیشتر تفریح میکردم ....خب چی منو خوشحال میکرد . چی باعث تفریح من میشد ..... " خوشحالی اطرافیانم "  خوشحالی کسانی که باهاشون زندگی میکردم منو خوشحال میکرد و بیشترین نیرو به من میداد ..علت اش نمیدونم شاید دنبال تائید بودم شاید داشتم حس مهم بودنم و ارضا میکردم .... شاید هزار دلیل و کمبود من منو اینگونه کرده بود ....

 میدونید چیه ...خیلی هم مهم نیست علتش ....


تا قبل از این پست همیشه فکر میکردم .. ادمها مثل بسته های " لپ لپ " هانا اند  یعنی مجموعه اند با خوبی و بدیهاشون  باید بیاری درشون باز کنی با چند تا از تیکه هاش حال کنی چند تا شم بی خیال شی چند تا چیز بدرد بخور توشون هستند چند تا هم ایراد باید همین جوری دوستشون داشت ....


ولی الان دارم فکر میکنم این تعریف واسه زمانی خوبه که  تو بخوای اطرافیانتو تحلیل کنی که ببینی دوستی تو با فلان شخص ادامه میدی یا نه 

واسه زمانی خوبه بخوای کسی متقاعد کنی که با همسرش بمونه ... واسه زمانی که بخوای قپی در کنی که سرت میشه ...

توشون هیجان نیست ... مجردی نیست  ... عشق و حال نیست 


الا دارم فکر می کنم درسته که آدمها مثل بسته های    لپ لپ  هانا  اند ...  منتها از دید هانا باید به " لپ لپ  "نگاه کرد نه از دید ما ادم بزرگ ها .......


هانا منتظر نمیشه تا درشو باز کنه بینه توش چی هست چی نیست همن جور در بسته دوستش داره وقتی درشو باز میکنه اول هر تکیه ایی در میاره ذوق میکنه بعد می پرسه بابا این چیه ....

شوق گشودن درب  "لپ لپ "که   "لپ لپ  "واسه بچه زیبا میکنه نه چیزهای که توشه ....


دوست دارم آدم ها رو اینجوری نگاه کنم هر چند ممکنه سرم کلاه بره واسه بهایی که براش میدم ...

دوست دارم ذوق شناختن ادمها بیشتر از سبک سنگین کردن آدمها برام مهم باشه ...

این جوری میتونم مجردی کنم .....



 + دیوار پشت تلویزیون و یه عکس دومتر در سه متر سیاه و سفید  میزنم   از شانه ای یه مادر با موهای مشکی و انبوه که  پشت به دوربین  کرده و از پس شانه هایش  بچه ای با چشمهای مثل فرشته ها و موهایی مثل مادرش  مشکی به من نگاه می کند


شاید این دیژاوو  منو دوباره قانع کنه که دست از مجردی بردارم عاشق شم .