هفتگ
هفتگ

هفتگ

حمید باقرلو‌


۱


گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز از آسمان برف آمد و مدرسه ها تعطیل شد و ما در کوچه برف بازی کردیم! برف خیلی چیز خوبی است و به نظر من از بعضی نظرها از نوشابه نارنجی هم بهتر است چون با آن خیلی بازیها میشود کرد ولی با نوشابه نارنجی نمیشود خیلی بازیها کرد و فقط میشود آنرا خورد!... یکی از بازیهای خوبی که میشود در برف کرد این است که آدم دهانش را باز بکند و هی اینور آنور برود که توی دهانش برف ببارد! داداش کوچک علیرضا که خیلی بچه میباشد تا حالا دوبار بیشتر برف ندیده است و برای همین خیلی خوشحال بود و همه اش میدوید اینطرف آنطرف و خودش را مینداخت روی برفها! تازه هی از روی زمین برف برمیداشت و میخورد! ولی ما که بزرگتر هستیم میدانیم که آدم نباید از روی زمین برف بردارد بخورد و فقط باید از روی ماشینها بردارد و بخورد!... 

یک بازی دیگری که میشود با برف کرد اینجوری است که آدم برفها را بردارد و گوله بکند و با بچه های کوچه بغلی جنگ بنماید! کوچه بغلی ما خیلی بچه دارد ولی کوچه ما فقط شش تا بچه دارد که من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا و مسلم و امید و مرتضی میباشیم! داداش کوچک علیرضا رئیس قسمت "گوله برفی درست کنی" بود و ما گوله برفیهایی که او درست میکرد را برمیداشتیم و با آنها بچه های کوچه بغلی را میزدیم! ولی چون دستهایش کوچولو است گوله برفیهای کوچولو درست میکرد و برای همین ما شکست خوردیم! تازه آخرهای جنگ هم چون جیش داشت رفت خانه و دیگر نیامد!...به نظر من خیلی بهتر بود در جنگ ما و عراق که تحمیلی بود هم (که من فیلمش را در تلویزیون دیده ام!) سربازها به هم گوله برفی میزدند چون اینجوری هم دردش کمتر بود و هم کسی شهید نمیشد و تازه کلی هم میخندیدند و زود با هم دوست میشدند و جنگ هم تمام میشد! علیرضا میگوید حتما آنزمان برف نمیامده است وگرنه حتما این به فکر خودشان میرسیده است! 

بغیر از اینها یک بازی دیگر هم است که با برف میباشد و آن اینجوری است که آدم با دوستهایش جمع میشود و برفها را جمع میکند و با آن آدم برفی درست میکند! آدم برفی یه عالمه برف است که یک سر دارد! ما هم بعد از اینکه جنگ تمام شد در جلوی در خانه مرتضی اینا یک آدم برفی درست کردیم...وقتی تمام شد مرتضی از خانه شان یواشکی برای دماغ آدم برفی یک هویج آورد! علیرضا هم دو تا از بهترین تشتکهای نوشابه اش را برای چشمهای آدم برفی آورد (علیرضا بیشتر از صد تا تشتک نوشابه در خانه شان جمع کرده است که خودش میگوید یک روز اینها عتیقه میشود و او پولدار میشود و برای داداشش دوچرخه کمکی دار میخرد که داستانش خیلی طولانی است و یک وقت دیگر آنرا تعریف میکنم!)...وقتی هویج و تشتکها را گذاشتیم و آدم برفی کامل شد داداش کوچک علیرضا یک دفعه بدو بدو آمد و یک مشت برف گلی را چسباند به آدم برفی و آدم برفی را کثیف کرد! من هم یک چک به او زدم که علیرضا عصبانی شد و گفت که او میخواسته به ما کمک بنماید و بعد او یک چک به من زد و دعوا شد! بعد هم علیرضا تشتکهایش را از صورت آدم برفی برداشت و دست داداشش را گرفت و رفت!...مرتضی هم که دید اینجوری است گفت مامانش میخواهد ناهار سوپ درست بکند و هویجش را برداشت و رفت! من خیلی ناراحت شدم و گفتم حالا این اصلا شبیه آدم برفی نیست و بیشتر شبیه بابای مسلم است که خیلی چاقالو است! بعد هم امید خندید و مسلم به او چک زد و گفت برود به بابای لاغر مردنی خودش بخندد و دعوا شد! آخرش هم امید با لگد زد و بابای مسلم را خراب کرد و برای همین من عصبانی شدم و به او چک زدم که متاسفانه باز هم دعوا شد!

در کل برف خیلی چیز خوبی است و کیف دارد و بهتر است چندبار هم تابستانها که مدرسه ها کلا تعطیل است و آدم اصلا مشق ندارد و خیلی راحت است بیاید تا آدم با خیال راحت برف بازی بنماید!...من این را بعد از ناهار که دوباره با بچه ها جمع شدیم و برف بازی کردیم بهشان گفتم که بنظر آنها هم این خیلی فکر خوبی است!...


۲


گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز جمعه میباشد! بابای من در جمعه ها خیلی به طبیعت علاقه دارد و برای همین صبحها میرود به رئیسش کمک میکند که باغچه خانه اش را رسیدگی بنماید! البته رئیس بابایم یک آدم خوابالو است که هر وقت ما میرویم خواب است و فقط آخرش از پشت شیشه اتاقش از بابایم تشکر میکند و اصلا هم کمک نمیکند! برای همین من رئیس بابایم را دوست ندارم و همیشه به بابایم میگویم نرود به او کمک بکند ولی بابایم میگوید عیبی ندارد و او آدم طفلکی است و گناه دارد و برای همین خیلی ثواب دارد که آدم به او کمک بکند! البته بنظر من هم ثواب چیز خیلی خوبی است چون آدم بعدش به بهشت میرود!

خانه رئیس بابابم خیلی از ما دور است و یک عالمه ایستگاه مترو راه است و آدم سرپایی خسته میشود ولی من همیشه با بابایم میروم چون رئیس بابایم یک پسر اندازه من دارد که برعکس بابایش اصلا تنبل نیست و هر وقت ما میرویم بیدار است! اسم پسر رئیس بابایم مهرداد میباشد! مهرداد خیلی بچه خوبی است و من او را دوست دارم و او هم من را دوست دارد. مهرداد یک ساعت دارد و همه کارهایش برنامه دارد. البته من و بابایم هم ساعت داریم ولی برنامه نداریم!

او جمعه ها ساعت ده تا یازده کلاس پیانو دارد. پیانو یک چیزی است که آهنگ میزند ولی ارگ نیست! (ارگ یک چیز دیگری است که آهنگ میزند و در عروسی آبجی کبری بود!) پیانو خیلی بزرگ است و جای زیادی میگیرد و از این نظر دایره که خاله مامانم آن را دارد از پیانو بهتر میباشد!...من امروز فهمیدم معلم پیانوها آدمهای بدی هستند! چون وقتی داشت با مهرداد حرف میزد من رفتم پیش پیانو و یک آهنگ خیلی خوب زدم که شبیه عروسی و خوشحالی بود ولی او من را از اتاق انداخت بیرون و گفت بروم به بابایم کمک بکنم! فکر میکنم او به من حسودیش میشود چون خودش نمیتواند تند پیانو بزند و خیلی یواش یواش میزند و اصلا هم خوب نمیزند ولی من دو دستی همه دکمه ها را تند تند میزنم و خیلی هم خوب میشود!

مهرداد بعد از پیانو کلاس زبان خارجی دارد. وقتی مهرداد خارجی حرف میزند خیلی بامزه میشود و من خیلی خنده ام می آید چون شبیه فیلمهای قدیمی داداش اکبر میشود که دوبله ندارد! وقتی مهرداد خارجی حرف میزند من یاد فیلم کابویی ها میفتم و داد میزنم "هفت تیرتو بکش کابوی!" یا مثلا میگویم "اگه جرات داری شلیک کن اسب دزد لعنتی!" و مهرداد هم میخندد! ولی چون بجز معلم پیانوها معلم زبانها هم آدمهای بدی هستند او هم من را از اتاق می اندازد بیرون و میگوید بروم به بابایم کمک بکنم! در کل معلمها حتی بدهایشان خیلی دوست دارند که آدم به پدر و مادرش کمک بکند!

بعدش مهرداد از روی ساعتش یک ساعت وقت دارد که بازی بکنیم! مهرداد بازیهای دویدنی دوست ندارد و بازیهای کامپیوتری دوست دارد که با دستگاه و سی دی و تلویزیون است که خیلی کیف میدهد! فقط بدی اش اینست که همیشه او 0-19 یا 0-23 میبرد! آخرش هم موقع رفتن یواشکی به هم کادو میدهیم! و آن اینجوری است که من چیزهای قشنگی که در آن هفته در راه مدرسه پیدا کرده ام را به او میدهم! چیزهای جالبی مثل واشر لوزی و ساچمه و پر کلاغ و در خودکار براق و تشتکهای طلایی که خودم آنها را سوراخ کرده ام و به آن نخ آویزان کرده ام! او هم به من از سی دی های بازی اش میدهد! البته من دستگاهش را ندارم که با آنها بازی بکنم ولی آنها را جمع میکنم که وقتی بزرگ شدم و دستگاهش را خریدم بازی بکنم که تا الان پنج تا جمع کرده ام! تازه بعضی وقتها که کسی خانه نیست آنها را میچینم جلوی تلویزیون و الکی مثلا بازی میکنم و صدتا گل به مهرداد میزنم که خیلی کیف میدهد!...


۳


دیروز یک آقای مهم به مدرسه ما آمد! آقاهای مهم یکجور آدم هستند که رئیس منطقه آموزش و پرورش میباشند و تپل هستند و ریش دارند و خیلی دوست دارند در میکروفن حرف بزنند! وقتی یک آقای مهم به مدرسه می آید خیلی برای بچه ها خوب است چون یک زنگ سر کلاس نمیروند و می آیند در حیاط زیر آفتاب مینشینند و یواشکی با هم حرف میزنند و خیلی کیف میکنند!...امروز آقای مهم آخر حرفهایش گفت که حالا میخواهد از یکی از دانش آموزان دعوت بنماید که بیاید بالا و خلاصه ای از حرفهای او را بگوید و یک جایزه بگیرد و بعد هم با دست من را نشان داد! ولی چون من موقع سخنرانی آقای مهم با علیرضا سر اینکه بابای کداممان زورش از بابای آنیکی بیشتر است یواشکی دعوا میکردیم "خلاصه حرفهای آقای مهم" را بلد نبودم و فقط این را بلد بودم که خیلی در آن "همانا" بود!...قاسم داور که در صف بغل دستی ما است گفت که سخنرانی درباره اسم امسال بوده است که سال جهاد و اقتصاد و اینجور چیزها است! ولی علیرضا گفت که قاسم داور کله خراب و دروغگو است و هر احمقی میداند که امسال "سال خرگوش" میباشد! و اینجوری شد که من رفتم بالا و اینچیزها را گفتم! :

با سلام به پیامبر و خاندان مرتبش و سلام به بچه های کلاس "یک ممیز الف" و تشکر از خانم رضایی که معلم ما است همانا سخنرانی با میکروفن خودم را شروع میکنم! همانطور که همه ما میدانیم امسال سال جهاد میباشد و از آنطرف سال خرگوش هم است و چون خرگوش هویج دوست دارد میتوانیم بگوییم امسال "سال جهاد و هویج" است!...البته همانا همه خرگوشها هویج دوست ندارند و داداش کوچک علیرضا یک خرگوش قهوه ای داشت که ما هرچی به او هویج میدادیم نمیخورد ولی تخمه آفتابگردان را همانا دوست داشت و آخرش هم چون دندانهایش سیاه شده بود داداش کوچک علیرضا انداختش توی ماشین لباسشویی که خرگوشه همانا مرد و ما او را در باغچه خانه شان دفن کردیم و یک سنگ قبر مربع کوچولو هم همانا گذاشتیم رویش و لذا ما میتوانیم اسم امسال را بگذاریم "سال جهاد و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی"!...

از طرفی من خودم در تلویزیون جهاد را دیده ام که در فیلم محمد رسوال الله بود که آن یک فیلمی است که مثل جومونگ است و در آن شمشیر دارد و یک چیز دراز دارد که اسم آن را الان یادمان نیست و جهاد اینجوری است که بعضی وقتها کافرها آن را میکردند در شکم مسلمانها و بعضی وقتها هم مسلمانها آن را میکردند در شکم کافرها و با توجه به اینکه اقتصاد هم یکجور پول است و 25 تومانی زرد هم پول است اسم امسال را میشود گذاشت "سال چیزهای دراز و 25 تومانی زرد"!...تازه چون کبلایی ماشالله نوه دختری اش در دانشگاه رشته اقتصاد خوانده است و الان بیکار است ما اسم امسال را میتوانیم بگذاریم "سال جهاد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد و از اینجور چیزهای دراز میخواند تا الان موفق بود همانا"! (که این یه کمی طولانی است و الان که فکر میکنیم خیلی هم خوب نبوده است!)...و در پایان همانا حرفهای من تمام شد! با تشکر!...

همه بچه ها از سخنرانی من در میکروفن خیلی خوششان آمده بود و حتی از آن بالا دیدم که نقی هم که بابایش آقا سیروس خارج است و هیچوقت حرف نمیزند و انسان درونگرایی است هم خیلی خوشش آمده بود و یک عالمه دست زد! ولی آقای مدیرمان اصلا خیلی خوشش نیامد و من را صدا کرد به راهرو و یک چک محکم به من زد و گفت که بروم جلوی دفتر وایستم!...

من امروز یاد گرفتم اینکه اسم سالها هی هر سال سخت میشود برای اینست که بچه ها نتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و فقط آقاهای مهم بتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و اینجوری به بچه ها جایزه ندهند و همه اش را برای خودشان بردارند!...




اربعین

دولت عراق برای ورود ایرانی ها به  مراسم اربعین دو میلیون و پانصد هزار  ویزا صادر کرده ....

   جمعیت ایران  حدود .....۲۰ میلیون خانوار ( ۸۰ میلیون نفر )

می تونید حدس بزنید چند نفر از این جمعیت عاشق امام حسین و شیعه و اسلام هستند ؟

از این ۸۰ میلیون ... 

شما پیر ها رو که توان چنین سفری ندارند کم کن 


بچه ها رو که  کسر بزرگی از جمعیت ایران هستند کم کن 


 دو سوم جمعیت ایران زیر خط فقر اند ...  کسانی که می خوان توی این سفر باشن ... اما  توان مالی یا  مرخصی  لازم ندارند .. کم کن 


کسانی  یه ماه پیش  در عاشورا کربلا بودن و  تو این مراسم نیستن کم کن 


کسانی که عاشق این مراسم اند ولی از ترس بمب  نمی رن کم کن ...

جمعیت زنان که وقتی تو این قشر باشن اجازه شون دست خودشون نیست  ... کم کن ....


کسانی تاب پیاده روی ۲۰۰ کیلومتری و شلوغی ندارن کم کن ....


با در نظر گرفتن  تمام موارد بالا و خیلی از موارد دیگر ... به این نتیجه می رسیم که  دو میلیون و پانصد هزار نفر  کسر بزرگی از جامعه ماست ....


 این آمار رو نوشت کنید و برای تمام کسانی که می گن  ...

عشق کوروش تو دل مردمه 

حکومت ایران مردمی نیست 

حجاب   توو ایران زوریه و هیچ کس اعتقادی بهش نداره ...


هفتگ دو ساله شد

دو سال از زمانی که   محسن باقرلو  اولین پست هفتگ نوشت  ، گذشت    ۷۳۰ روز    ....۱۰۴ هفته .....

در این ۱۰۴ هفته من ۱۰۲ بار وبلاگ‌آپ کردم ...  امروز یه نگاه کلی به مطالبی که نوشتم  انداختم ... چنگی به دل نمی زد  ده  یا پانزده تا ش خوب بود  ... الباقی  خلاص بود .... 

نوشته های بقیه بچه رو هم خوندم ....  نوشته های گاه و بیگاه مهربان عالی اند ... افسوس که کم می نویسه   ... 

حسرت بزرگ من  رفتن مسعود بود ...

مسعود حوصله نداشت ... فکر کنم تو تعارف محسن قبول کرده بود بنویسه .... ولی   وقتی دست به قلم می شد .... عالی بود 

 

از محسن و بابک و محمد تو این چند هفته اخیر نوشتم ... براتون ....

لطافت نوشته های  دل ارام  دوست دارم ...     نگاهش به دنیا مثل نگاه پرنسس های  ... 


نگاه متفاوت عباس ...‌ 


و لباقی بچه ها   مجید .... هدیه .....  مرجان ...


همه و همه زحمت کشیدن تا چراغ این ساختمان خاموش نشه .... 


دمتون گرم ....


سعی کردم بهترین نوشته ا م   رو  از دید خودم پیدا کنم و اینجا دوباره بنویسم 



.......................................................................................

نمیدونم قبلا راجع به این موضوع صحبت کردم یا نه .... 


ادم روشنفکر کسی که به حقوق اطرافیانش احترام بزاره.....


حقوق هم گمونم جمع حق باشه ... و وقتی کسی از حق خودش استفاده میکنه هیچ منتی سر هیچ کس نیست مثل حق استفاده من از وسایل شخصیم......

شما وقتی من از مبایلم استفاده میکنم احساس فرهیختگی نمیکنید ... یا مواقعی که با من دعواتون میشه نمگید  " تقصیر منه که گذاشتم اون روز با مبایلت حرف بزنی ...."

و یا  دیگران شما تشویق نمیکنند به اینکه افرین افرین که گذاشتی آرش با مبایل خودش حرف بزنه ....

خیلی احمقانه به نظر میاد ....

چون این حق منه که با مبایلی که خودم از پول خودم خریدم حرف بزنم ..... 


البته حقوق دیگری هم وجود داره و چون کلمه حق پشت اون هست باید مثل مثال بالا باهاش برخورد بشه ...


مثل ...

حق معاشرت همسرتون با دوستان غیر همجنسش 

حق داشتن مسائل  و   راز   و    پسورد    همسر

 حق کشیدن سیگار ویا مشروب خوردن  همسر

حق رفتن سر کار و کسب درامد

حق بازی کردن بچه ها حتی زمانی که شما حوصله ندارید

حق نگفتن بعضی از موضوع ها که سلاح نمیدونه همسرتون بهتون بگه ...

حق مهمونی گرفتن همسایه تا نصفه شب ....

حق داشتن پاسپورت

حق طلاق خانمها

حق داشتن  نگاه متفاوت در مورد یک موضوع ....

حق مخالفت

حق رفت و امد نکردن  با خانواده شما در صورت سلاح دید ...

و خیلی از حقوق دیگه ....


خب یه دسته از آدمها هستند که  معتقد به این حقوق نیستید و قبول ندارند ... . خیلی هم خوب ... دمتون هم گرم




دسته ایی دیگه از آدمها  کسانی هستند که از این حقوق دم میزنند ... و دائم تو جلسات مختلف دیگران و کسانی که این گونه نیستن ارشاد میکنند ... 

و احساس خوبی بهشون دست میده که اینطوریند .... خب طرف داره از حقوق خودش استفاده میکنه ما چرا احساس فرهیختگی میکنیم ... چرا به ما میگن روشنفکر و تشکر میکنیم

این دسته ادمها احتمالا وقتی  با طرف مقابلشون  به مشکل میخورند و طرف بدی بهشون میکنه یا اونا تصور میکنند طرف بدی کرده تک تک این حقوق میکوبند تو سر طرف مقابل ... و جلوی این حقوق سد میکنند


این دسته آدمها از گروه اول بسیار خطرناک ترند و زندگی باهاشون بسیار سختتر ... 



اگه حتی تو دلتون و در اعماق وجودمون  این طوری هستیم و وقتی با کسی حرفمون  میشه حقوق که ادعا کردیم بهش معتقدیم سلب میکنیم یا دوست داریم سلب کنیم رومون نمیشه ...یا اگه چون اینطور هستیم و به حقوق دیگران احترام میزاریم برای خودمون  شخصیت و امتیاز ساختیم ...


مثل مثال مبایل بالا احمقیم


یا به حقوقی که برای دیگران قائلیم در هر شرایط پایبد باشیم یا اگه سخته برامون  بریم تو دسته اول ...


این جوری حداقل شفافی ایم


                                                      دی ماه سال ۹۳



از همتون ممنون که اینجا رو می خونید.....   


محسن باقرلو



سر یکی از تقاطع های عباس آباد - که نسبت به بهشتی خیلی اسم قشنگتری ست ! - یک آقای روزنامه فروشی وامیستد ( بیشتر می دود ) که قیافه اش به اراذل اوباش می خورد طفلک ولی انقدر آدم خجالتی و ماخوذ به حیا و نجیبی ست که حد ندارد ... من هر روز مشتری ساعت 9 اش هستم ... قشنگ حواسش به ساعت هست که سر ساعت نُه کجای تقاطع بایستد که من مکث کمتری بکنم و از رانندگان پشت سری فحش کمتری بخورم ! ... آقای روزنامه فروش خیلی انسان باشخصیتی ست و جددن حیف است که اینطوری هی دمبال ماشینها بدود و - بنظرم - دائم نگران این باشد که مبادا یک آشنایی فامیلی چیزی آنجا ببیندش ...

توی این چن ماهی که مشتری اش شده ام هنوز لباس و کفش نویی نخریده و موها و ریش ستاری اش هم روز به روز نامنظم تر از آن اوائل شده ولی هنوز هم برای یک روزنامه فروش سر چهار راه - فوق العاده نیست اما خب - مقبول و خوب است ظاهرش ... هر روز قبل از رسیدن به آن تقاطع سرعتم را تنظیم می کنم و هول و ولا دارم که چراغ سبز نباشد که مجبور شود دمبالم بدود خدای نکرده ... یا مثلن پول روزنامه را آماده نکرده باشم که معطل شود و یک روزنامه کمتر بفروشد بخاطر من و یا وضعیت ایستادن ماشینها طوری نباشد که بالاجبار از دور برایش بوق بزنم یا با دست صدایش بزنم و خدا را شکر تا حالا هم پیش نیامده این موارد ... وختی روزنامه را می گذارد روی داشبورد همیشه برای گرفتن پولش دست دست می کند طوری که انگار آن صد تومن اضافه ای که می گیرد حلالش نیست در حالی که هست از شیر مادر هم بیشتر و من بلاخره این را یک روز بهش می گویم ... توی چشمهایش خانوادهء کوچکی را می بینم که در یک خانهء محقر اجاره ای منتظرند تا روزنامه های تمام نشدنی بابا زودتر تمام شود و برگردد خانه با یک نایلون کوچک از میوه های ریز و ارزان تهِ بار یکی از اینهمه وانتی ...

چند روز پیش یک روز غیبت داشت یعنی هر چی چشم چرخاندم نبود ... فردایش که پرسیدم دیروز کجا بودید در حالی که با آن لباس مشکی تنگی که پوشیده بود داشت شرشر عرق می ریخت زیر تیغ آفتاب گفت عموم فوت کرد رفته بودم شهرستان ... وختی صمیمانه و گرم تسلیت گفتم تعجب کرد طفلک ... بعدش به این فک کردم که توی مراسم ختم عمویش در جواب همشهری هایش که پرسیده اند توی تهران چکار می کنی چه جوابی داده است ... دوست داشتم این سوال را بپرسم ازش ... و این چن تا سوال دیگر را که عموی مرحومش را دوست داشته ؟ ... نظرش درباره روزنامه فروشی سر چهار راه چیست ؟ ... عمویش چکاره بوده ؟ ... پدرش چی ؟ ... خودش بچچه بوده فک میکرده چکاره خواهد شد ؟ ... این روزنامه هایی که می فروشد را ورق می زند ؟ ... اصلن سواد دارد ؟ ... بچچه اش کلاس چندم است ؟ ... اصلن بچچه دارد ؟ ... و چن تا سوال دیگر که الان یادم نمی آید ولی هر روز صبحها قبل و بعد از ساعت 9 بهش فک میکنم ...

چراغ سبز می شود و من راه می افتم ... با خودم می گویم کاش حالا که تمام عمرش را جلوی این سینمای باشکوه می گذراند لااقل انقدر پول گیرش بیاید که یک عصر جمعه ای دست زن و بچه اش را بگیرد و بیاید توی همین سینما یک فیلم کمدی ببینند ، بخندند و هله هوله ای بخورند ولی مطمئنم اگر پولش را هم داشته باشد اینکار را نمی کند چون ممکن است در حالی که توی سالن انتظار سینما منتظر نشسته اند از بین مشتری های دائمی اش یک آدم عوضی مریض بشناسدش و بیاید جلو و بگوید : سلام یارو ، امروز روزنامه نمی فروشی ؟ ... و بعد در حالی که به این شوخی با نمک خودش هرهر می خندد برگردد و برود سمت دوستان از خودش مسخره ترش ... حالا که فک می کنم بنظر من هم بهتر است برود یک سینمای دیگری که از این چهارراه دور باشد ...

***

                                              محسن باقرلو  ۲۰ خرداد ۸۹




*****************


خودکار را گرفته ام دستم ... به رسم همیشه ها روی شکم دراز کشیده ام لخت ... و زل زده ام به سفیدی کاغذ ... خودکار تبلیغاتی یک فروشگاه زیتون در رودبار ... از کجا آمده این خودکار ... ولش کن ... مخت را خسته این چیزهای چرند نکن پسر ... آپدیتهایم را این اواخر معمولن توی همین سر رسید نقره ای ایران خودرو می نویسم بعد تایپ می کنم ... سمت راست صفحه یکسری علامت های کوچک قرمز رنگ هست که هم شکل هواپیمای آتاری ست هم شکل کلاغ قرمز ...

لابد این چند خط را که خواندید دارید شروع می کنید که غر بزنید ... حتمن می گوئید کرگدن باز قاط زده و دارد دری وری می گوید ... گنده بک انگار اسلحه پس کله کچلش گذاشته اند که آپدیت کند و به زور و بلا چراغ اینجا را در این روزهای بی چراغی شیخ ها روشن نگه دارد ... اگر اینطوری ست که نیست و هست و حق با شما نیست و هست ... بی تعارف لطفن ادامه اش را نخوانید ...

اینها که می نویسم صرفن مثل داد زدن در باد است ... مثل قرص خواب آور است ... مثل دستشویی رفتن دقیقه نود قبل از ترکیدن است ... مثل گریه کردن در بغض آلود ترین مدار زمین و زمان ... مثل تا نیمه های شب الکی پرسه زدن در دنیای مجازی سوت و کور ... مثل انگشت توی حلق کردن بعد از یک بدمستی ناب است ... مثل غذا دادن به ماهی های الوان و معصوم آکواریوم ... مثل پیشانی زیر شیر آب سرد گرفتن است بعد از یک سر درد طولانی ... مثل رکورد زدن با هواپیما و زیر دریائی آتاری ... مثل زل زدن توی چشمهای خیس و الماس وار یک توله سگ ... مثل سیگار دود کردن زیر باران ... مثل تمنای لذت رخوتناک خوابیدن از زور خستگی سگ دو زدن های الی الابد ...

مثل بلعیدن کاسه کاسه ماست است در کشاکش یک مسمومیت حاد غذایی ... مثل تخته نرد بازی کردن های پی در پی و بی خستگی با حبیب ... مثل هر گوشه خانه یک زیر سیگاری داشتن ... مثل دندان درد مازوخیستی لذت بخش ... مثل بوی یاس است حین رانندگی وختی چشمهایت را می بندی گور بابای صدای بوق و بوق ... مثل ساندویچ جگر مرغ و اولویه پنجشمبه ها ... مثل تماشای چندین و چند باره شب یلدا و سلطان و مادر ... مثل وختهایی که خجالت می کشی و سرخ و سفید می شوی درست جایی که باید وقیح باشی ... مثل بزرگوارانه رضا دادن به خیلی کمتر از حق و سهم خودت ... مثل سکوت بعد از هیاهو ... مثل بی بهانه لبخند زدن به عابری که حتی نگاهت هم نمی کند و هیستریک با خودش حرف می زند و تند تند راه می رود تنه زنان به عالم و آدم ...

مثل طعم کالباس نیمه شب است با آب معدنی تگری ... مثل شاید این جمعه بیاید شاید مرحوم آغاسی پر شور ... مثل عکس برگردان آدامس های ترکیه ای روی در کمد نوجوانی های خیلی دور ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ... مثل نفس نفس زدن و لرزش توامان دست و سیگار در حال عصب ... مثل بستنی یخی پرتغالی در زمستان ... مثل یاد نازنین مادربزرگ مو حنایی که همیشه خدا بوی گل محمدی و ملکوت می داد ... مثل جیغ زدن در تونل تاریک و نمور ... مثل فکر کردن به ده سال رفاقت عباس ... مثل طعم شیر موزهای شبانگاهی مریم بانو ... مثل بوی مست کننده عود و بنزین ...

مثل طعم هندوانه خیلی شیرین محبوبی ... مثل غلت زدن توی برف پا نخورده و پا نداده به تمدن ... مثل بوی خاک باران خورده کوچه های دهاتمان ... مثل مستی و راستی و بغض و اشک بی دلیل ... مثل قصه تعریف کردن های اسد عمو زیر کرسی زمستان های بی رحم زنجان با نور چراغ زنبوری ... مثل دیوانه وار گاز دادن توی خیابانهای نیمه شب تهران ... مثل دراز کشیدن با عباس روی چمن خیس کوی دانشگاه تا دم دمای سحر ... مثل یک خیابان فرصت عاشقی داشتن ... مثل موتور سواری در جاده چالوس با تیشرت آستین کوتاه ... مثل حرف زدن با احسان جوانمرد از دل شب تا وختی آفتاب بزند ...

مثل لحظه قدسی سال تحویل ... مثل فندک اتمی و چاقوی دسته شاخ گوزن کار زنجان ... مثل قایق سواری ماه عسل دریا رویایی ... مثل تیله های سه پر بچگی های شور و شیطنت ... مثل قهقهه تا سر حد اشک و دل درد ... مثل وسطی بازی کردن کودکی ها با دخترهای نو رس و تازه بالغ فامیل ... مثل طعم ترخون و چای شیرین با هم ... مثل صدای برگهای پاییزی بلوار کشاورز زیر پاهای زوجهای سالم سرشار ... مثل حرف زدن با آرش ناجی و حسن اوجانی ... مثل خنکای خیس کولر در یک صلات ظهر تعطیل تابستان ... مثل اولین روزهای درک احساس بلوغ ... مثل لذت خریدن و پوشیدن کفش و جوراب نو بی هیچ مناسبتی ... مثل کودکانه حرف زدن های مریم ترین ... مثل واو به وا ترانه های فرامرز اصلانی و شهیار قنبری باشکوه ... هوووووو ... هوووووو ... لبخند ناز تو کو ... شبیه خاطره نیستی ... حوصله سر نمی بری ... صاحب کندوی عسل ... کندو ... کندو ... آی کن دو ... وی کن دو ...

مثل خاطره آب بازی های ظهر های عاشورا و طعم بی بدیل قیمه نذری و تخم شربت و زعفران و بوی اسفند ... مثل پریدن ... بلند ... از روی کپه های نور ... مثل فکر کردن به آدم های خوب دور و برم ... مثل تماشای رقص دسته کبوترها در عرصات گنبد طلا ... مثل تلاش برف پاک کن ماشین در یک باران شر شر ... مثل پشت خونه هاجر و عروسی و دمب خروسی اش ... مثل فوتبال شبهای ماه رمضان ... مثل کارت پستالهای از سر بی پولی ... مثل نوشتن روی بخار شیشه دلتنگ ... مثل کاست جدید خواجه امیری ... مثل تماشای ستاره های هفت آسمان ... مثل یله دادن به شعر ها و صدای حسین پناهی یادش بخیر ...

مثل حس کیسه آب گرم روی تیره کمر ... مثل صدای رسول نجفیان ... مثل لمس تن نور و غزل ... مثل دعوت به ضیافتی نطلبیده که مراد است مثل آب ... مثل بالماسکه ای که هیچکس لباس ترسناک نمی پوشد در آن ... مثل تحریک و تحرک و متحرک ... مثل نفس نفس زدن ... مثل حرف نزدن ... مثل آفتابگردان ... مثل دعا ... مثل سفر به اهرام ثلاثه مصر فرعونهای بزرگ ... مثل هر چی آرزوی خوبه مال من ... مثل من او ... مثل من تو ... مثل توی من ... مثل نیمه غایب ... مثل روی ماه خداوند را ببوس ... مثل طعم طالبی بستنی و دلستر و هات قاچ ساندی ... مثل حرف و حرف و حرف ... مثل برف و برف و برف ... مثل خواب و خواب و خواب ... مثل خوب و خوب و خوب ... مثل تیر کشیدن لذتبخش قلب ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ...   


                             محسن باقرلو ۳۱ اردی بهشت ۸۸

****************

بابک اسحاقی

همه آدم بزرگها درونشان کودکی دارند که کودک درون صدایش می زنند 

ولی من خودم کودکی هستم که دارد ادای آدم بزرگها را در می آورد 

نمی دانم چطور شد که بزرگ شدم  و دوست هم ندارم که بدانم 

فقط یکروز صبح بیدار شدم و توی آینه دیدم که بابک کوچکی که می شناختم ریش درآورده 

زن دارد و به جای اینکه کیف محبوبش را که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت بیندازد روی دوشش و تا مدرسه قان قان کند و بدود  

سوار یک ماشین راست راسکی می شود و می رود سر کار 

موهای شقیقه اش دارد دانه دانه سفید می شود ولی بزرگ نشده 

دوست هم ندارد که بزرگ بشود . 

 

 

کودک درونم هنوز هم که هنوزه آرزو دارد معلم باشد و برای شاگردهایش آواز بخواند 

آرزو دارد رمان های هزار صفحه ای عاشقانه و شورانگیز بنویسد 

آرزو دارد بازیگر بشود و فیلم بسازد 

 

هنوز که هنوزه دلش برای کتلت های مادرش غنج می رود و از فکر مردن بابا گریه اش می گیرد  

هنوز که هنوزه تعداد رنگهایی که می شناسد و اسمشان را بلد شده از دوازده رنگ مداد رنگی بیشتر نیست و فرق نوک مدادی و مغز پسته ای و گل بهی و یشمی را نمی فهمد 

مزه ها برایش دو تا بیشتر نیستند . یا خوشمزه اند یا بد مزه 

فرق چای ایرانی و خارجی و برنج هندی و هاشمی را تشخیص نمی دهد 

و نمی فهمد سویا توی ماکارونی ریخته اند یا گوشت چرخ کرده 

هنوز هم که هنوزه بیسکویتش را توی چای شرکت می خیساند و دوست دارد چایش را توی نعلبکی هورت بکشد .  

دوست دارد ساقه طلایی را توی یک لیوان چای خیلی شیرین حل کند و هم بزند و با لذت بخورد

هنوز که هنوزه برنامه کودک تماشا می کند  

و فیتیله و پنگول را به مموتی و فوتبال ترجیح می دهد .  

من هنوز هم  چشمهای عکسهای توی روزنامه ها را با نوک خودکار سوراخ می کنم 

به تصور شیرین هفتیر بازی 

و گاهی با همکارم امیر تانک می کشیم روی کاغذ و با نقطه های جوهری منفجرشان می کنیم 

من تمام طول راه خانه تا شرکت را با خودم عمو بازی می کنم و برای پسر خیالیم قصه می خوانم

و مثل یک کلاس اولی راه شرکت تا خانه را با عشق پرواز می کنم که بفهمم مامان مهربانم برایم چه شامی پخته است ؟ 

 

هیچ وقت از بازی کردن با بچه های فامیل خجالت نکشیده ام  

حتی وقتی پیش روی زنم محکم توی گوشم زده اند  از شرمندگی صورتم سرخ نشده 

از بازی با کیامهر عشق می کنم و وقتی حبابی که از لوله خودکار صابونی بیرون می آید می ترکد مثل رادین می ترکم از خنده ...  

  

من هنوز عاشق راه رفتن روی جدولهای خیابان هستم 

من هنوز با دیدن توپ هفت سنگ دلم ضعف می کند از کیف 

من هنوز مثل هفت کوتوله حسادت می کنم به بوسه شاهزاده از لبهای سفید برفی

من هنوز هم شبها با تصور یک اتاق پر از اسباب بازی خوابم می برد 

و هوس انگیز ترین رویایم یک شب تا صبح تنها بودن توی یک قنادی پر از نون خامه ایست . 

 

 

من هیچ وقت بزرگ نشدم و به این دیوانگی لذت بخش افتخار می کنم  

 

روزم مبارک ...


۱۶ مهر سال ۹۰

بابک اسحاقی

فیض روح القدس

آقا یه سوال ؟


+ جان 


اگه صبح پاشی ببینی می تونی معجزه کنی ... مثلا  دستت شفا میده  ... چه می کنی ..؟


+  تو رو  شفا می دم . 


نه جدی ....


 + تو چه می کنی ؟ .....


من ... من راه می افتم  همه آدمهای مریض  دنیا رو شفا می دم  به صورت مخفیانه ....  


+ تو شفا می دی ؟ !!


نه خدا می ده توسط من ...

+ تو تشخیص میدی بری  کیو شفا بدی توسط خدا ....؟؟


خب نه ... قاعدتا   اونی تو راهم و مسیرم باشه خواست خداست ...


+خب چرا تو بری ..... همین با دعا  فک و فامیلش ... اگه قرار باشه شفا پیدا کنه می کنه خب ...


آره   راست می گی ... ولی حس خوبی داره  معجزه و کرامت داشتن ....


 +  فکر می کنی اونهایی که معجزه و کرامت داشتن  و دارن بعد از اینکه کاری برای خلق می کنن چه حسی دارن  ؟ ....


خب یه حس خفن  رضایت .... یه لبخند عمیق و ملیح به سراعشون میاد ....


+ من فکر می کنم از تماشا قدرت خدا بیفتن  گریه و زاری  به شکر گذاری و طلب بخشش ... 


یعنی این جور آدم ها هم  ... گناه و خطا دارن ....


+  این که خودتو بری از گناه و خطا ببینی ... خودش  بزرگترین گناه و خطاست ..


تو کَتَم نمیره یه آدم عادی  بتونه معجزه کنه ....


+  ببین رفیق .... همه لیاقت عاشقی دارند ... آدم بد و خوب نداره ...


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید ...

دیگران هم بکنن .. آنچه مسیحا می کرد 



بابک اسحاقی

هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟

مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با احتساب سی سال بعدش امسال بیست و سوم مهر 94 می شوم 36 ساله . یعنی در حقیقت سی و شش سالم تمام شده است و سی و هفتمین سال عمرم را شروع کرده ام .


حالا که فکر می کنم می بینم در تمام این سی و شش سالی که گذشته تقریبا تمامش را در خانه و کنار خانواده ام بوده ام اما امسال قرار است که روز تولدم در سفر باشم و به همین خاطر مجبورم این پست تولدانه را دو روز زودتر بنویسم چون احتمالا وقتی که منتشر بشود من دستم به اینترنت نمی رسد .


در مجموع روز تولد آدم روز غم انگیزی است .

معمولا یک انتظاراتی از آن دارید که وقتی اینروز تمام می شود برآورده نمی شوند . مثلا دلتان می خواهد تبریک های بیشتری بشنوید که نمی شنوید . یا دوست دارید بعضی ها روز تولدتان یادشان باشد که یادشان نیست . یا مثلا هدیه های خوبی بگیرید که نمی گیرید . یا حال و روز بهتری داشته باشید که ندارید . در کل اینکه هر سال فاصله شما از کودکی و جوانی بیشتر بشود و فاصله شما تا پیری و مرگ کمتر ، اتفاق خوشایندی نیست .

در جایگاه آدمی که باورش نمی شود چطور انقدر زود سی و شش سال از عمرش گذشته است واقعا حس و حال خوبی ندارم مخصوصا وقتی می بینم تمام آرزوهای ریز و درشت نوجوانی و کودکیم برآورده نشده اند و برای برآورده شدنشان فرصت زیادی هم باقی نمانده است .


بی تعارف ... دلم می خواست یک خانه خوب داشته باشم . نه از این قصرهای فیلم های هندی . نه بالای شهر تهران . یک خانه معمولی سه اتاق خوابه و معمولی توی همین شهرک اندیشه خودمان . استخر و سونا و جکوزی هم نه فقط یک حیاط با چند بوته گل رز و یک بید مجنون دلم می خواست . اما حالا یک خانه اجاره ای دارم و در بهترین حالت شاید تا چند سال بعد  بتوانم یک آپارتمان نقلی بخرم که منت صاحبخانه بالای سرم نباشد .

دلم می خواست یک ماشین خوب داشته باشم . کلا آدم قانعی هستم . پورشه و لکسوس و مازراتی منظورم نیست . یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز دست دوم هم آرزویم را راضی می کرد اما حالا یک سمند سفید دارم که سیبک فرمانش از وقتی صفر کیلومتر بود جیر جیر می کند .

دلم می خواست آدم مشهوری بشوم . یک هنرپیشه سرشناس . یک کارگردان شانس اول اسکار با چند تا دیپلم افتخار و سیمرغ بلورین . اما نهایتا بیست تا آیتم پنج دقیقه ای برای شبکه دو ساختم که حتی نتوانستم یکی از آنها را خودم از تلوزیون تماشا کنم . آیتمهایی که بعد از یکسال رفت و آمد ساخته شد و حتی اسمی از بابک اسحاقی آخرش نوشته نشد .

دلم می خواست پاریس و  آتن و رم و مادرید و لندن و بوداپست را ببینم . بروم تور اروپا بروم آمریکای جنوبی بروم مصر و آفریقا اما راستش فقط یکبار توانستم از گردنه حیران اردبیل یکی از برجک های دیدبانی مرزبانی جمهوری آذربایجان را تماشا کنم . همین ...

دلم می خواست یک رمان خیلی خیلی خوب بنویسم که پنجاه بار تجدید چاپ بشود. دلم می خواست بروم نمایشگاه کتاب به دوستانم کتاب خودم را امضائ شده هدیه بدهم  اما نهایت کار نویسندگیم شد همین وبلاگ جوگیریات که چند ماهیست دارد خاک می خورد و معلوم نیست کرکره اش کی برای همیشه پایین کشیده شود .

می بینید ؟ حتی فکر کردن به چیزهایی که می خواهیم و نمی شود چقدر غم انگیز و نومیدانه است ؟

نمی دانم این روز تولد چه خاصیتی  دارد که یکهو همه این خواسته های ناشده را به تو یادآوری می کند ...


کیمیاگر پائلو کوئیلو را خیلی دوست دارم . هر وقت می خوانمش به زندگی امیدوارتر می شود . مخصوصا آنجا که می گوید آدم ها وقتی بی خیال آرزوهایشان می شوند  آرزوهایشان هم کم کم دست از سرشان برمی دارند و یکبار  فقط یکبار شانس و فرصت استفاده از آنها را پیدا می کنند . و من همیشه خوشبینانه فکر می کنم این اتفاق یکروز برای من هم خواهد افتاد .

به خودم یک قولی داده ام . از همین امشب تا شب بیست و سوم مهرماه سال 98 که چهل ساله می شوم دقیقا چهار سال فرصت دارم .

چهل سالگی یک بزنگاه است به نظرم . یک بزنگاهی شبیه قله کوه که بعد از آن باید زندگی به سرازیری بیفتد . سرازیری عمر البته منظورم است نه سرازیری فراغت و آسانی . یک نقطه حساس از عمر آدم . یکجایی که اگر قرار باشد کسی و چیزی بشوی باید تا چهل سالگی بشوی و بعد از آن بهتر است دیگر به خودتان و آرزوهایتان اجازه استراحت بدهید اگر کسی و چیزی که می خواستید، نشده اید .

به خودم قول داده ام که تا چهل سالگی هم دست از سر آرزوهایم بر ندارم .

قول داده ام که تمام تلاشم را بکنم و اگر شب بیست و سوم مهرماه سال 98 هم مثل همین حالایم هیچ پخی نشده بودم دیگر بگذارم آرزوهایم بروند سراغ یک آدم رویا پرداز دیگر . راحت بنشینم زندگیم را بکنم و حقوق کارمندی بگیرم و منتظر بیمه بازنشستگیم بنشینم و فوتبال ببینم و به سیاست فحش بدهم .مثل همه نیمچه پیرمردهایی که تنها دغدغه زندگیشان بزرگ شدن بچه ها و دیدن عروسی و نوه هایشان و تمام شدن اقساط بانک و رسیدن سررسید بیمه عمرشان است .


به خودم قول داده ام که این چهار سال را حسابی کار کنم بدون احساس خستگی .بدون یک لحظه نا امید شدن .

دلم می خواهد شب تولد چهل سالگیم یک خانه  خوب داشته باشم با حیاط و چند بوته گل رز و یک بید مجنون . یک رمان قابل خواندن نوشته باشم . اول مهر 98 با یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز مانی را برده باشم اولین روز مدرسه اش را جشن گرفته باشد و اگر بیست و سومین روز مهرماه سال نود و هشت هنوز جوگیریات زنده باشد عکس بزرگترین ماجراجویی  زندگیم در چهل سالگی را برایتان بگذارم  .

مثلا پریدن با چتر از یک هواپیما

یکجایی خارج از این مرز پر گوهر ...




                                                  بابک اسحاقی  ۲۳ مهر ۹۴



تولدت مبارک رفیق 


دوستت دارم از صمیم قلبم .... 


دوست بودن با تو افتخاره.... 


 فرصت کنم تو این هفته قرار بزاریم روی ماه تو ببینم ...



با هانا  پانتومیم بازی می کردم .... بهش گفتم فکر کن دم مرگته و داری می میری ... اداشو در آر....


رفته به صندلی اورد  نشت روش  کمی کمرشو خم کرد  و به افق خیره شد ...‌.


بهش می گم این چه جورشه چرا درد نمی کشی و اه و ناله نمی کنی .....


میگه   بابا حاجی  ( پدرم ) اینطوری مُرد .. د رد که نکشید فقط رو صندلی بود  .. ما ها رو نگاه می کرد . 

جمعه است  لطفا برای آمرزش   دعا کنید ...