هفتگ
هفتگ

هفتگ

گفتگوی ذهن دیوانه

گفت:خوبی آدمای غریبه اینه که مجبور نیستن بهم دروغ بگن!

گفتم:والله این روزها غریبه ها هم دروغگو شدن.

گفت:درباره خندیدن نگران نباش،دهن من تا حالا لبخند به خودش ندیده اما به این معنی نیست که توی ذهنم لبخند نمیزنم.

گفتم:تو هم یکی مثل من یه دیوونه بی آزاری باور کن رفیق!

 گفت:انساندر بیست سالگی در مرکز جهان می رقصد، در سی سالگی میان دایره پرسه می زند،در پنجاه سالگی روی حاشیه راه می رود، و از نگریستن به درون و بیرون پرهیز می کند ...پس از آن، دیگر اهمیتی ندارد؛امتیاز کودکان و سالمندان، نامرئی بودن آنهاست.

گفتم:ما همیشه کودکان پیر یا سالمندان خردسال بوده ایم.

گفت:تنها یک چیز می‌دانم و آن اینست که وقتی می‌خوابم دیگر معنای ترس را نمی‌دانم معنای رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است! خواب سکه‌ایست که بهای هر چیز را می‌پردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان درکفه‌هایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه! 

گفتم:تو سرزمین من معتقدا خواب برادر مرگ هست.

گفت:بازنده ها کسایی هستند که از باختن خیلی میترسن،اونقدر که حتی امتحانم نمیکنن...

گفتم:ما امتحان کردیم و باختیم چون اساسا بازنده بودیم.

گفت:فقط یک شادی در زندگی وجود دارد.دوست داشتن و دوست داشته شدن.

گفتم:زندگی ما شده حسرت داشتن یه لحظه شادی

گفت : انسانها بهشت رو طوری میبینند که تو این دنیا بهش فکر می کنند...

گفتم: با این حساب بهشت مذهبیون جای بسیار مزخرفی میشه! 

گفت:یه روزی شنیدم یه عاشقی فریاد میزد:خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛ روز دوم دریا را؛روز سوم صدارا؛ روز چهارم رنگها را؛روز پنجم حیوانات را؛ روز ششم انسان را؛و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده! پس تو را برای من آفرید..

گفتم: آرزو دارم یه روزی یکی پیدا بشه منم اینا رو براش فریاد بزنم و اونم بفهمه...

شیخ

تقریبا یک هفته پیش آخرای ماه مبارک رمضان بود ساعت حدود ده، ده و نیم یه خانوم و آقای جوان با تیپی کاملا معمولی دست بلند کردند و دربستی به مقصد رساندمشان، به محض ورود صلوات فرستادن و گفتن بوی حرم میاد( قبلش چند تا جوان که همگی عطر مشهدی زیادی به خودشون زده بودن مسافرم بودن و هنوز بوی عطر تو ماشین مونده بود.) آقای مسافر گفت شما که شیخ هستید در حق ما دعا کنید گفتم دعا میکنم اما شیخ نیستم خانوم گفت از وجنات و چهره ی شما کاملا مشخصه که شیخ هستید چرا ما را محروم میکنید ( لازم به ذکر هست که اعلام کنم چند ماهی هست که ریش گذاشته ام و این باعث شده نفرات دیگری هم به اشتباه بیفتند اما وقتی میگم نیستم و صحبت میکنم قبول میکنند اما این زوج به هیچ وجه نمی پذیرفتند و هرچه کردم نهایتا باور نکردند.)  ابتدا تصور کردم قصد مزاح و شوخی دارند و به اصطلاح ایستگاه مارو گرفته اند اما بعد از اینکه کلی انکار کردم در مقابل اصرارشان، ناگهان خانوم زد زیر گریه که شما ما رو قابل نمیدونید شما مرد حق هستین و با تاسی از مولا علی (ع)دارید کار و تلاش میکنید تا از مواهب لباس روحانیت استفاده نکنید گفتم خواهرم به ولله که من شیخ نیستم اما اگه امری داشته باشید در خدمتم، هر دو نفر همزمان گفتن برای ما استخاره بگیرید جواب دادم نه بلد هستم نه اعتقادی به استخاره دارم نه اینکه در حال حاضر وسیله اش که همان تسبیح یا کلام الله باشد را در اختیار ندارم. ساکت شدند تو دلم گفتم خدا رو شکر ظاهرا بی خیال شدند چند دقیقه بعد پرسیدند سواد دارید که انشاالله، از لحنشون پیدا بود باور نکردن که شیخ نیستم گفتم بله لیسانس دارم گفتند با شعر میانه یی دارید جواب دادم بله، خانوم گفت پس لطفا برایمان فال بگیرید گفتم در محضرحضرت خواجه نیستم فی الفور از کیفش یک دیوان حافظ قطع جیبی( وجه تشابه تمام عشاق ایرانی)در آورد و سمتم گرفت زدم بغل با نور چراغ قوه موبایل به دیوان خواجه شمس الدین محمد تفالی زدم که این غزل آمد (( مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید))  هر دو خوشحال شدند اما خانوم مجدد گریه کرد و گفت دیدید میگم شما مرد حق هستین اینم نشانه اش، حافط هم داره تایید میکنه، حاج آقا مشکلاتمون داره تموم میشه انشاالله تا یکی دو ماه دیگه میریم سر خونه و زندگی خودمون، گفتم چه عالی و خدا رو هزاران مرتبه شکر، تا رسیدن به مقصد دیگه سکوت حاکم بود و زمانی که  به کوچه مد نظرشان رسیدیم بازهم کلی تشکر کردند و التماس دعا داشتند وقتی آقا هزینه رو پرداخت کرد گفت نمیدونم چرا بروز ندادید ولی بدونید که ما متوجه شدیم شما شیخ با صفایی هستید... خندیدم و به خدا سپردمشان.

امیدواری

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

((بشکنه دستهایی که بچه ها رو کتک میزنه))

فرض کنید افسرده‌ یا خشمگین هستید، آیا در محل کارتان وقتی رییس یا همکاران شما کاری بکنند یا چیزی بگویند که باب میل شما نیست آنها را کتک می‌زنید؟ به آنها فحش می‌دهید؟ البته که نه، مگر این که قید شغل خود را زده باشید. 

در خیابان هم به دلیل اینکه آزرده‌اید مردم را نیشگون نمی‌گیرید و کتکشان نمی‌زنید. می‌دانید چرا؟ چون عواقب سنگینی برایتان دارد. بنابراین هرچقدر هم که خشمگین باشید خود را کنترل می‌کنید.

اما در خانه کودک خود را کتک می‌زنید به همان دلایل فوق. چرا؟ چرا در مقابل رییس‌تان، همسایه‌تان، پزشکتان و سایرین خشم خود را کنترل می‌کنید اما در مورد کودکتان نه؟ خیلی ساده است. چون شما در کشوری زندگی می کنید که کودکان دارایی شما به حساب می‌آیند و قانونی وجود ندارد که از آنها در مقابل شما حمایت کند. قرار نیست شما مسئولیتی در این زمینه به عهده بگیرید و عاقبت بدی در انتظارتان نیست. شمایید و وجدانتان که خب می‌توانید توجیه کنید که افسرده یا خشمگین بودم و کنترل خودم را از دست دادم یا نیت بدی نداشتم و...

فراموش نکنید: شما حق ندارید با این توجیهات کودک خود را مورد آزار فیزیکی و روانی قرار دهید. به هیچ دلیلی حق ندارید. کودکان دارایی شما نیستند. آنها را کتک نزنید وتحقیر نکنید! آنها نباید تاوان مشکلات روانی یا اقتصادی شما را بپردازند.


بهناز مهرانی

دانش‌آموختهٔ روانشناسی


آدم فروش

چند وقت پیش منزل یکی از اقوام بودم پسر نوجوانی که به دلیل متارکه پدر و مادرش در چند ماهگی، سالهاست همراه مادرش کنار خانواده مادری دریک خانه زندگی میکند از بیرون برگشته بود بعد از احوالپرسی به مادر بزرگش گفت کلانتری اومده بود دنبال کسی که چند ساعت قبل به قطار سنگ زده بود میگشت(منزلشان نزدیک ریل آهن هست) ادامه دادمن هم بنا به دلیل اینکه  یکی از بچه ها موقع بازی بعد از ایستادن قطار، فرار کرد تا چند ساعت هم خبری ازش نبود به مامورها آدرس اون رو دادم و گفتم مطمن نیستم اما احتمالا اون سنگ پرت کرده...

مادربزرگ پرسید تو دیدی سنگ انداخت؟ گفت نه!  ولی احتمالا کار خودش باشه، مادر بزرگ گفت تو با این کارها چیکار داری؟ به مامورها میگفتی من خبر ندارم دنبال دردسر برای خودت و دیگران نباش مامورها اگه بخوان خودشون پیداش میکنن...

دایی اون نوجوون گفت نه دایی اصلا هم کار بدی نکردی، اونکه سنگ انداخته خطا کرده و باید یاد بگیره کار اشتباه نکنه. در این حین وقتی دایی نگاه شماتت بار مادرش را دید گفت این کار اسمش آدم فروشی نیست...

شخصا به هر دو تفکر حق میدم هم به مادر بزرگ که می خواست به نوه اش درس عدم دخالت و فضولی نکردن بده و ضمنا نگران خطرات احتمالی برای نوه اش بود، هم به دایی حق میدم که میخواست  درس نترس بودن و دفاع از واقعیت و به سزای عمل غلط رسیدن رو به اون نوجوون بده...

من ضمن احترام برای دایی، نظرم به نظر مادربزرگ نزدیکتر است و خوب خاستگاه جنوب شهری مادربزرگ رو میشناسم و باهاش موافقم که هیشکی نباس آدم فروشی کنه!

نظر شما چیه؟

شاه مردان

دقیقا یکهزار و چهارصد سال قبل در چنین روزی، تن مردی رو به خاک سپردن که از نظر من منحصر به فرد ترین بشر در طول تاریخست،امروز سالروز نبود مظهر عدل و عدالت است مومن ترین فرد به ایمانی که داشت.

علی یگانه ترین است در جهان بی همتاست...

علی عشق و مولا و مقتدای من است.

قیم

یعنی رسما گرفتار شدیم تا چشم وا کردیم گیر حکومتی افتادیم که تصورش این بوده و هست ملت صغیر و نفهم هستن و راه درست رو نمیدونن حتما بایست تو تمام شونات زندگی شون دخالت کرد و زورکی به بهشت رهنمونشون کرد اونقدر در این رابطه گفته اند که هرچی بگم تکراریست اما جدیدا هم گوگل برای ما همین نقش رو به عهده گرفته هرچی نصب میکنیم خودسرانه حذف میکنه که این نرم افزار امن نیست و به شما ضرر میزنه، اوکی شما هشدارت رو بده اما حداقل اجازه بده خودمون تصمیم بگیریم آقای گوگل من میخوام ازم جاسوسی بشه شما چیکاره یی که جای ما تصمیم میگیری؟! 

مشکل اینجاست که گوگل هم تصورش اینه که ملت ایران موجوداتی هستن که خیر و صلاح خود رو نمیدونن...

آقا جمال 2

خلاصه فرمانده جانشین به پایگاه برگشت و بهش اطلاع دادند که برق کل پایگاه قطع شده، اومد اتاقم و گفت  حالا چیکار کنیم؟ گفتم شما رسما برای حوزه بنویس که به علت نامعلوم برق پایگاه قطع شده منم از طریق بیسیم اطلاع میدم تا خودشون پیگیری کنن... خدا آقا جمال رو خیلی دوست داشت چون فرمانده جانشین بدون هیچ کنجکاوی و پرس و جویی نامه رسمی زد برای حوزه، اگه فرمانده اصلی حاضر بود قطعا کار بالا میگرفت و دردسر میشد.

اون شب اولین شبی بود که نورافکن های اطراف پایگاه خاموش بود و همه چیز غرق در ظلمات، مجبور شدیم به جای یکنفر بالای برجک نگهبانی از شش سرباز همزمان جهت حراست از پایگاه در اطراف پایگاه استفاده کنیم چون وضعیت بسیار خطرناکی بود و امکان وقوع هر پیشامدی ممکن، شب سختی بود علاوه بر تاریکی  مطلق، سرمای شبانه کوهستان هم بسیار آزار دهنده بود ( کسانی که شب رو تو ارتفاع گذروندن کاملا متوجه میشن چی میگم) به هر کدوم از نگهبانها که سر میزدم و براشون چایی داغ میبردم  آروم میگفتن سید(از روز اول اونجا بهم میگفتن سید، هنوز حال  و هوای جنگ ساری و جاری بود تو مناطق عملیاتی)اگه بخاطر تو نبود دهن این جمال رو...خلاصه اون شب هولناک هم گذشت و فردا ظهر از برق منطقه سقز اومدن کابل ها رو تعویض کردن و برق پایگاه رو هم راه انداختن، فرمانده جانشین میگفت مامورهای اداره برق بهش گفتن این یه عملیات خرابکاری بوده بیشتر مواظب باشین، بنده خدا باورش شده بود و یکسری تمهیدات امنیتی مضاعف رو تا روزی که بود اعمال کرد علی رغم سختی هایی که بچه متحمل شدن اما کسی چیزی نگفت و ماجرا تموم شد. 

بعد از این اتفاق بود که کم کم پای آقا جمال به اتاقم باز شد گاهی عصرها نون برشته یی چیزی میاورد چایی میخورد و در حد کمی گپ و گفت میکردیم کمی از شرایط زندگی و عاشقیتش با توجه به حجب و حیا محذوریت های اخلاقی اش حرف میزد. ماه آخر خدمتش بود و کلافه، یه روز غروب که نونش رو پخته و پخش کرده بود بعد از دم گذاشتن برنج شام اومد تو اتاق پکر پکر بود کمی که نشست و حرف زدیم متوجه شدم انگار کاری داره به دو تا از بچه ها که تو اتاق بودن اشاره زدم برن بعدا بیان، بچه ها که بیرون رفتن گفتم نجور سن(یعنی چطور ی) آقا جمال،یهو زد زیر گریه عین ابر بهار گریه میکرد گفتم چی شده؟ با بغض و گریه و فین فین، تعریف کرد که خواهرش بهش نامه داده و گفته که پسر کدخدا قراره بره خواستگاری دختر دایی یا دختر عمه( نمی دونم  چرا یادم نمیاد دختر عمه اش بود یا دختر دایی اش) آقا جمال همون دختری که خاطرخواهش بود گفت که وضع مالی کدخدای دهشان خیلی خوب است و تنها آنها هستند که ماشین دارند آنهم دوتا یک پیکان و یک جیپ، گفت که پنج سالی هست برق بر روستایشان رسیده اما قبل از آن تنها کدخدا بوده که صاحب موتور برق بوده، گفت که پدر گل نسا ( اولین بار بود که جلوی من اسم کسی رو که خاطرخواهش بودرو به زبون می آورد) 

همون دایی یا شوهر عمه اش بسیار خوشحالترخواهند شد از وصلت با  خانواده کدخدا تا  آقا جمال که پدرش باغدار و زارعی معمولی بود سعی کردم کمی دلداریش بدم اما چندان مفید فایده نشد گفت میرم بعد از شام میام باهات کار دارم هر چیزی به ذهنم میرسید جزی درخواستی که آخر شب آقا جمال ازم داشت با کلی خجالت و شرمندگی ازم خواست یه نامه عاشقانه از طرف اون برای گل نسا بنویسم شرایط عجیبی بود چون تسلط من به زبان ترکی اندک و همچنین تسلط آقا جمال به فارسی ناچیز بود تازه بایست جوری می نوشتم که هم حرف دل آقا جمال رو منتقل کنه که با توجه به حیا و غیرت آقا جمال جهت انتقالش به من کار سختی بود هم جوری بنویسم که گل نسا باور کنه اینها رو آقا جمال نوشته، نکته بعدی این بود که من چند تایی نامه عاشقانه دریافت کرده بودم اما تا اون روز نامه فدایت شوم برای کسی ننوشته بودم خلاصه با هر زحمتی بود بعد از چندین بار نوشتن و اصلاح  کردن عاقبت اولین و آخرین نامه عاشقانه زندگی ام رو از زبون آقا جمال برای گل نسا نوشتم. آقا جمال تا سوم ابتدایی بیستر نخونده بود اما چنان تشبیهات و جملات عاطفی یی میگفت که منو بشدت متعجب کرده بود اصلا انگار یه آدم دیگه بود با شور و حرارت حرف میزد آتیش عشق بدجور شعله ورش کرده بود مطمنم اگه درس خونده بود شاعر یا نویسنده فوق العاده یی میشد دو سه تا از جمله هاش که یادم مونده رو  اینجا نقل میکنم

همون اولش گفت بنام خدایی که تورا مثل گیلاس ترش و شیرین آفرید من هرگز چنین تشبیهی رو نشنیده بودم فهمیدم منظورش آلبالو هست اما دیدم گیلاس قشنگتره تغییرش ندادم یا یه جا از دلتنگیش گفت من مثل مادری که پسر پنج شش ساله اش برای اولین بار گله را برای چرا به صحرا برده، حریص و  مشتاق دیدنت هستم ، نامه پر از التماس های عاشقانه با یادآوری خاطرات مشترک کودکی و نوجوانیشون بود و اصرار بر اینکه پسر کدخدا را قبول نکند نهایتا هم کرک های بال پروانه ها را به جای گونه گل نسا بوسید.

چون نامه باید به خط خود آقا جمال نوشته میشد چند ساعتی طول کشید تا من اونچه رو نوشته بود دیکته کنم و بنویسه، چند روزی از ارسال نامه گذشت خبری نشد آقا جمال به مرخصی پایان دوره رفت وقتی جهت گرفتن کارت پایان خدمتش به پایگاه برگشت مرد تکیده چهل پنجاه ساله یی بود که به افق خیره بود هیچ حرفی  نمیزد فقط موقع خداحافظی گفت سید،  شب عروسی گل نسا با پسر کدخدا به ده رسیدم برگشتم صحرا پنج روز تو دشت بودم بعد رفتم خونه، الانم که کارتم رو بگیرم دیگه برنمیگردم ده، می خوام تو شهر کار کنم.

.................

چند شب پیش یه نفر رو دیدم که چهره اش دقیقا کپی آقا جمال بود شبیه زمانی که برق پایگاه رو فرستاده بودهوا، پسر یا برادر یا شاید یه شباهت ساده بود صداش کردم اما ترک موتوری شتابزده بود امکان اینکه برم ازش بپرسم آیا با آقا جمال نسبتی داره یانه مهیا نشد اما یادآوری اون خاطرات باعث شد تا اینجا یادی کنم از آقا جمال