هفتگ
هفتگ

هفتگ

مهاجران

 بحران مهاجرت، فاجعه‌ای ملی

مرداد ۱۳۴۴، نتایج بررسی مهاجرت که توسط سازمان ملل انجام شده بود، ایران را از لحاظ مهاجرت اتباع به کشورهای دیگر در ردیف پنج کشور پایین جدول نشان می‌داد (نزدیک به صفر).

این بررسی ده سال بعد در سال ۱۳۵۴ دوباره انتشار یافت که تغییری در رتبه ایران نشان نمی‌داد و باز هم مهاجرت ایرانیان نزدیک به صفر بوده است.

از این آمار‌ها چنین برمی‌آید که ایرانیان تمایل چندانی به مهاجرت به کشورهای دیگر نداشتند، اما این ارقام به شکل ناباورانه‌ای تغییر کرده‌اند. ایران دیگر در رتبه‌های انتهایی جدول نیست و برعکس به صدر رسیده است. ایرانیان سومین مردمان جهانند که در صدد مهاجرت برمی‌آیند.

در بین اتباع کشورهای مختلف، ایرانی‌ها بیشترین متقاضی برای مهاجرت به استرالیا را دارند و سالانه د‌ها نفر نیز جان خود را در این راه از دست می‌دهند.

از سال ۱۳۵۴ تا کنون، جمعیت ایران ۲ برابر شده، اما میزان مهاجران ایرانی به نزدیک ۷ میلیون نفر، یعنی ۱۴۰ برابر رسیده است.

در این بین حجم خروج نخبگان از کشور نیز قابل تأمل است. طبق آمار صندوق بین‌المللی پول، ایران از نظر فرار مغز‌ها در بین ۹۱ کشور جهان مقام اول را از آن خود کرده ‌است.

سالانه تا ۱۸۰ هزار نفر با تحصیلات عالیه از ایران مهاجرت می‌کنند. «بنیاد ملی نخبگان اعلام کرده است، ۳۰۸ نفر از دارندگان مدال المپیاد و ۳۵۰ نفر از برترین‌های آزمون سراسری از سال ۸۲ تا ۸۶ به خارج مهاجرت کرده‌اند.

همچنین هفته‌نامهٔ سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی نوشت است، ۹۰ نفر از ۱۲۵ دانش‌آموزی که در سه سال گذشته در المپیادهای جهانی رتبه کسب کرده‌اند، هم‌اکنون در دانشگاه‌های آمریکا تحصیل می‌کنند.

طبق آمار صندوق بین‌المللی پول، هم‌اکنون بیش از ۲۵۰ هزار مهندس و پزشک ایرانی در آمریکا هستند. طبق آمار رسمی ادارهٔ گذرنامه، در سال ۸۷ روزانه ۱۵ کار‌شناس ارشد، ۴ دکترا و سالانه ۵۴۷۵ نفر لیسانس از کشور مهاجرت کرده‌اند.

در سال ۱۳۹۱ حدود ۱۵۰ هزار دانشجو تقاضای خروج از کشور را داشته‌اند که بیشترین آنها دانشجوی دورهٔ دکترا بودند. همچنین ۶۴ درصد دانش‌آموزان ایرانی مدال‌آور المپیاد طی ۱۴ سال گذشته از ایران مهاجرت کرده‌اند.

«حمید گورایی» رئیس پژوهشکدهٔ رویان جهاد دانشگاهی نیز هشدار داد که دانشمندان رشتهٔ سلول‌های بنیادین ایران هر روز بیشتر از گذشته جذب دیگر نقاط جهان می‌شوند.

دکتر «عباس میلانی» پژوهشگر تاریخ معاطر می‌گوید، فرار مغز‌ها در چند سال اخیر ۳۰۰ برابر جنگ ایران و عراق به اقتصاد ایران صدمه زده است.


منبع آمار: اقتصادآنلاین

پدرام صفوی


آقا جمال 1

سال هفتاد و هفت  بود و من دیپلم وظیفه تو یکی از پایگاه های نیروی انتظامی تومنطقه کردستان شهر سقز، البته بیست کیلومتری با شهر فاصله داشتیم. بیسیم چی مهمترین پایگاه اون حوزه به دلیل رله بودنش بودم.

یه توضیح مختصر بدم و بریم سر اصل مطلب:

پایگاه ما بالای یه گردنه بود یعنی مرتفع ترین بخش اون محدوده که بالاش یک دکل مخابراتی زده بودن جهت ارتباط بیسیمی بین پایگاه ها و منطقه و حوزه، اون پایگاه از نظر نظامی اهمیت کمی داشت بعلت نزدیکی به جاده اما به لحاظ استراتژیک و ارتباطی مهمترین پایگاه اون ناحیه بود منم به دلیل سواد و نداشتن لهجه بعنوان بیسیم چی  چند روزی آموزش دیدم و نهایتا فرستادنم به اون پایگاه مورد نظر که اگه حمل بر خودستایی نشه، ظرف مدت کوتاهی بعنوان سمبل و بهترین بیسیم چی منطقه شناخته شدم، به دلیل اهمیت و حساسیت بحث  ارتباط  ما یه اتاق جداگانه داشتیم از خوابگاه سایر سربازها، که بنده خداها عملا جهت حفظ امنیت اون تجهیزات و ما اونجا بودن... چون مستقیما زیر نظر حوزه و رسته مخابرات بودم عملا فرمانده پایگاه هیچ قدرتی جهت اعمال نظر رو من نداشت و میشه گفت تقریبا برای خودم کلونی خود مختار جداگانه یی داشتم  تو فصل سرما که تقریبا شیش هفت ماهی طول میکشید به دلیل اینکه همیشه چایی ام براه بود و اکثر مواقع هم بیدار بودم ( به دلیل حساسیت ارسال پیام ها) زمان مشخصی برای بیداری و خواب نداشتم یعنی هر وقت فرصت میشد میخوابیدم وگرنه که گاها ساعت سه یا چهار صبح بایست بیدار بوده و پیامها رو دریافت و ارسال میکردم بنابراین سربازهایی که تو سرمای اکثرا منفی بیست درجه بخصوص شبها بالای برجک پست میدادن وقتی پستشون تموم میشد چون امکان روشن کردن چراغ تو خوابگاه رو نداشتن میومدن پیش من هم  گرمشون میشد هم چایی میخوردن، بعد از نیم ساعت سه ربعی میرفتن خوابگاه جهت استراحت،پایگاه ما بدلیل استفاده از وسایل مخابراتی متعدد دایما نیاز به نیروی الکتریسیته داشت و ما جزو معدود پایگاه هایی بودیم که دارایبرق بودیم.

سعی کردم خیلی خلاصه شرایط رو توضیح بدم تا برم سراغ خاطره یی که می خوام تعریف کنم.

تو پایگاه یه آقا جمال داشتیم از اهالی بستان آباد که خبازی و آشپزی میکرد برای افراد پایگاه که سیزده،چهارده نفری بودیم و خب از پست دادن معاف بود و به دلیل اینکه زبون فارسیش در حد تصمیم کبری بود و زبان آذری من هم در حد آن مرد در باران آمد. عملا ارتباط خیلی کمی داشتیم البته وضعیت سایر سربازها که عمدتا سرباز صفر بودن از نظرزبان فرقی با آقا جمال نداشت اما چون اونها میومدن اتاق من بالاخره یه جوری حرف میزدیم و من هم کمی ترکی یاد گرفتم بگذریم آقا جمال فرد بسیار محجوب و ماخوذ به حیایی بود که خیلی کم حرف میزد حتی با هم زبون های خودش بسیار ساده دل و روراست و بدون سیاست و اندکی دست و پا چلفتی بود وخب به دلیل اینکه پست نمیداد مورد طعن و حسد سایر سربازها هم قرار میگرفت حالا این بنده خدای ساده لوح یه بار وا داده بود که عاشق دختر عمه یا دختر دایی اش هست و این داستان سوژه یی جهت شوخی هایی بود که به حد آزار هم میرسید.یه روز اوایل خردادماه سال هفتاد و هفت  که فرمانده پایگاه به مرخصی رفته بود و براش جانشین فرستاده بودن و تو این مواقع یعنی نبود فرمانده اصلی به دلیل اشرافی که به امور داشتم نسبت به زاغه مهمات،انبار تسلیحات و انبار آذوقه و در کنارش نوشتن لوح نگهبانی، عملا فرمانده پایگاه من بودم این موضوع رو تلویحا قبل از فرستادن فرمانده جانشین بهش توضیح میدادن و فرمانده های جانشین هم اکثرا از خدا خواسته کمترین مسولیتی رو به عهده نمیگرفتن و دو هفته یی برا خودشون استراحت میکردن، تو این شرایط بودیم که فرمانده جانشین با یکی از بچه ها رفته بود گشت زنی، عصری بود که یهو صدای یه انفجار شنیدم و برقها هم همزمان قطع شد از اتاقم بیرون دویدم و متوجه شدم که آقا جمال که قصد داشته برای خودش یه چراغ مطالعه درست کنه که مثلا شبها فقط تخت خودش رو روشن کنه و مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنه، سیمها رو چهارتایی بهم پیچیده و زده بودبه پریزی که دم کنتور انشعاب برق بود این عمل پت و مت گونه همانا و برعکس شدن جریان برق همان که باعث انفجار و سوختن سیم کشی کل پایگاه بعلاوه چهار پنج هزار متر کابل برق که از لب جاده تا پایگاه کشیده شده بود شد هنورم بعد بیست و یک سال میگم خدا بهش چه رحمی کرد که هیچیش نشد. اولش که خب همه شوک زده و کمی ترسیده بودیم چون هم امکان انفجار مین های دور پایگاه وجود داشت هم خطر حمله کومله ها.

بعد چند دقیقه که شرایط عادی شد دیدم بچه ها ریختن سر آقا جمال و هرکسی متلکی بارش میکنه و اون بنده خدا هم گریه اش گرفته بود هم ترسیده بود شدید هم اینکه فهمیده بود حداقل باید یکی دو میلیونی خسارت بده حالا اضافه خدمت به کنار،دیدم معطلی جایز نیست تموم سربازها رو جمع کردم گفتم یک کلوم ختم کلوم ما نمی دونیم چرا برق اتصالی کرده و هیچ اطلاعی هم نداریم اگه کسی بخواد خود شیرینی کنه یا شوخی جدی داستان رو به فرمانده جانشین بگه با من طرفه، مفهوم شد ناگفته نمونه که اکثر سربازها به دلایل مختلف من جمله همون چایی های نیمه شب و گوش دادن به درد دلهاشون و نوشتن لوح نگهبانی مهربانانه در زمان نبود فرمانده اصلی و سایر موارد بهم لطف و ارادت داشتن و احترام زیادی برام قایل بودن و حرفم براشون حجت بود اون یکی دو نفری هم که خیلی روابطشون حسنه نبود خب حسابی حساب میبردن و میدونستن اگه چوغولی کنن زمانی  که فرمانده اصلی نیست بدجور چپقشون چاق میشه...

ادامه این خاطره انشاالله یکشنبه هفته آینده

سقوط

اوایل اسفند ماه سال گذشته بود یه شب حوالی ساعت یک و نیم نصفه شب دو تا خانوم همراه یه آقا که دستش رو بسته بود و ازش خون میچکید تو میدون ولیعصر هراسون اومدن سراغم که ما رو سریع برسون به یه بیمارستان، ظاهرا بیمارستان فیروزگر قبولشون نکرده بود بدون چک و چونه و با توجه به اوضاع وخیم دست اون آقا راه افتادم طی مسیر یکی از خانوما که نامزد یا دوست یا هم خونه اون آقا بود دایما داشت باهاش بحث میکرد و بهش فحش میداد و میگفت مرد نیستی... از لابلای حرف هایی که با صدای بسیار بلند داشت میزد دستگیرم شد که آقا جهت جلب توجه اون خانوم اقدام به خود زنی کرده، بین حرفها و فحشها و سرکوفت هایی که خانومه میزد معلومم شد اصلا مذهبی نیست با توجه به صحبتها و علی الخصوص بخش فحاشی هایی که نسبت به اون آقا داشت خلاصه رسیدیم دم بیمارستانی که پرسنل فیروزگر معرفی کرده بودن.اون خانوم گفت هیچی پول نقد همراهمون نیست اما رسیدم خونه براتون کارت به کارت میکنم خلاصه شماره منو گرفت زنگ زد همونجا و مطمنم کرد حتما فردا پول کرایه رو میده حتی یادمه گفت که خونه شون تو مه آفرید هست، خلاصه چند روز گذشت و خبری نشد یه اس ام اس دادم و یادآوری کردم اما هیچ پاسخی نیومد یه هفته بعد کاملا مودبانه نوشتم ده پونزده تومن ارزشش رو نداره خانوم اما انگار نه انگار، هر دو مرتبه هم دلیوری اس ام اس ها اومد بی خیالش شدم.

یه شب تو اواخر فروردین امسال ساعت یک و نیم دو نیمه شب تو میدون ولیعصر یه آقای میانسال با ظاهری موجه و مذهبی دست بلند کرد که دربست میخواست بره چهارراه کوکا کولا تو خیابون پیروزی کلی خرید کرده بود و مستاصل گفت ده تومن بیشتر ندارم با توجه به ظاهرش و باری که داشت قبول کردم گفتم عیبی نداره همون ده تومن رو بده، و رسوندمش طی مسیر گفت که دبیر زبان انگلیسی تو یکی از دبیرستان هاست و از وضعیت اخلاقی جامعه مینالید و دایما از حلال و حرام و عقوبت جهان آخرت میگفت وقتی به مقصد رسیدیم کارت ویزیتش رو بهم داد که جهت تدریس خصوصی زبان بود و با کلی اصرار مبنی بر اینکه نمیخوام دینی (به کسر دال) به گردنم باشه و این حق شماست به زور شماره کارت و شماره موبایلم رو گرفت و بیش از ده بار تاکید کرد فردا تا نماز ظهر کلاس دارم اما بعد از نماز حتما براتون ده تومن دیگه کارت به کارت میکنم خلاصه یکربعی منو  تو مقصد نگه داشت و کلی موعظه کرد وقتی پیاده شد  چند متر که دور شدم کارت ویزیتش رو انداختم دور گفتم خدایا چی میشه این بابا فردا پول رو بریزه تا من هر جا نشستم از اخلاق حسنه افراد مذهبی و بی اخلاقی غیر مذهبیون بگم تو دلم بود که بیام اینجا و در رثای امثال ایشون نطق غرایی بکنم...

اما صد افسوس که این افراد مذهبی نما و ظاهر الصلاح بیش از سایر افراد تیشه به ریشه مذهب و اعتقادات مردم میزنن و به گند کشیده و میکشن اعتقادات و باورهای مذهبی رو...


پی نوشت 1: میدونم که کاملا متوجه میشید که بحث من اصلا اون ده،پونزده هزار تومن نیست چون از همون اول بی خیالش بودم بحثم سر وفای به عهد و اخلاق اون خانوم و این آقا هست.

پی نوشت 2: ماه عزیز رمضان مبارک به خصوص برای اونهایی که مثل خودم دوشنبه براشون روز اول ماه مبارک بود نه امروز، مبارک اونهایی که اسلامشون سیاسی و مصلحتی نبوده و نیست!

آموزش

اصل و اساس هر جامعه یی برپایه آموزش است حالا این آموزش میتونه رسمی یا غیر رسمی باشه،این موضوع از بدوی ترین تا پیشرفته ترین جوامع صادق است.هر وقت به مسایل اجتماعی فکر میکنم  میرسم به آگاهی و نوع آموزش که ریشه تمام اتفاقاتی ست که در بستر جامعه رخ میدهد قصد داشتم  پیرو  مسایلی که در جامعه ما رخ میدهد و ارتباطش با آموزش بنویسم به این مطلب برخوردم که جان کلام بود:


 تحلیل محتوای کتاب فارسی اول دبستان سه کشور ایران، چین و آلمان

در پژوهشی به بررسی و تحلیل داستان‌های کتاب فارسی کلاس اول در ایران و مقایسهٔ آن با داستان‌های کتاب زبان کلاس اول در دو کشور شرقی و غربی یعنی چین، بعنوان نمایندهٔ فرهنگ جمع‌گرا و آلمان، بعنوان نمایندهٔ فرهنگ فردگرا پرداخته شد. به این منظور کلیهٔ داستان‌های کتاب فارسی اول ابتدایی در ایران، شامل ۵١ داستان منتشر شده در سال ١٣٩١، همچنین ۴۴ داستان از داستان‌های کتاب کلاس اول چین و ٢۶ داستان از مجموعه چهار کتاب کلاس اول آلمان به عنوان نمونهٔ پژوهشی انتخاب شدند. در این پژوهش، تحلیل روان‌شناختی با استفاده از یکی از معتبرترین آزمون‌های فرافکن تحلیلی یعنی «آزمون اندریافت موضوع» که یکی از مناسب‌ترین آزمون‌ها برای تحلیل داستان است انجام گرفت تا مشخص شود چه موضوعاتی در قالب تم اصلی داستانها قرار دارند و چه نیازها و  فشارهای محیطی توسط کتابهای درسی به کودکان القاء می‌شود، و تفاوت میان این سه جامعه کدام است. 

نتایج این پژوهش نشان داد نیازهای «پیروی» در ایران، «پیشرفت» در آلمان و «مهرورزی» در چین، سه نیاز اول و اصلی هستند. نیاز به «پیروی» به دو نوع «تسلیم» و «احترام» تقسیم میشود. 

پرتکرارترین نیاز در کتابهای ایران، «پیروی» از نوع «تسلیم» است. در چین و آلمان نیاز به پیروی تنها به شکل «احترام» یا «سپاسگزاری» نمود پیدا کرده است.

نیاز «مهرورزی» پرتکرارترین نیاز در چین است که به شدت با ساختار جمع‌گرای شرقی مطابقت دارد. در مرتبه‌های بعدی نیاز «فهمیدن» و همچنین نیاز به «ارائه و بیان» قراردارند. می‌توان گفت کودک چینی به دنبال آن است که مهر بورزد، بفهمد و بفهماند. پس از این سه نیاز که اساساً در ارتباط با دیگران (نیازهای جمعی) معنا پیدا می‌کنند، نیازهای شخصی‌تر مانند «پیشرفت» و «بازی» رخ می‌نمایانند.

بروز نیازها در آلمان درست برعکس چین است. در آلمان نیاز به «پیشرفت»، «بازی»، «شناخت» که نیازهای فردی و معطوف به خود هستند، در درجهٔ اول قرار دارند و پس از آنها نیاز «پیوندجویی» ظهور می‌کند. 

کودک ایرانی می‌آموزد که طلب‌کننده و گیرنده (تلویحاً مصرف‌کننده و تنبل) باشد؛ کودک چینی می‌آموزد دهنده و بخشنده (تلویحاً تولیدکننده و کارگر) باشد و کودک آلمانی می‌آموزد تا چیزی طلب نکند (تلویحاً استقلال طلب) و در عین حال تا حدی بخشنده باشد. 

در نهایت میتوان گفت، کودک ایرانی در کتاب درسی خود یاد می‌گیرد که مطیع و سر به زیر باشد. نگاه کودک ایرانی یا به سمت پایین است و یا از پایین به بالا نگاه می‌کند. نگاه کودک چینی به اطراف است و یک نگاه دایره‌وار دارد، ولی کودک آلمانی یک حرکت و نگاه رو به جلو و هدفمند دارد. او به یک نقطه و هدف چشم دوخته و تنها برای رسیدن به‌ آن در یک خط سیر مشخص تلاش می‌کند.

علیرضا عابدین،

دانش‌‌آموختهٔ روانشناسی


شرح حال

خدایا خدایا خدایا تو این دنیای بزرگی پوسیدیم که
میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روزو نبینیم که دیدیدم که
ناز اون بلای اون حسرت دل عذاب عالم
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما وای بر ما
خبر از لحظه ی پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم پریدیم که
زندگی قصه ی تلخیست که از آغازش

بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی بهم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا خدایا خدایا تو این دنیای بزرگی پوسیدیم که
میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روزو نبینیم که دیدیدم که
ناز اون بلای اون حسرت دل عذاب عالم
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که


فضول خان!

یکی از اقوام مسن و تحصیلکرده در فرنگ، نظریه جالبی داشت میگفت ایرانی ها فضول ترین مردم جهان هستند و بی دلیل و با دلیل میخوان سر دربیارن از مسایلی که نه ربطی بهشون داره و نه دونستن یا ندونستنش موجب جلب نفع یا دفع ضرری میشه ، ،اصولا و بطور کلی به همه چیز کار دارن از روابط همسایگی و فامیلی بگیر تا مسایل بین المللی... حالا تزش چی بود؟ میگفت سران کشورهای قدرتمند دنیا وقتی دیدند ایران تبدیل به  کشوری ثروتمند و قوی شده ولی مردمش همچنان فرهنگی بدوی و علی الخصوص همون خصیصه مذموم فضولی بیش از حد رو دارند تصمیم گرفتند حکومتی سرکار بیارن که وضعیت اقتصادی اسفناک بشه و فقر آحاد ملت رو در بربگیره بلکه مردم ایران  از این خصلت ناپسند دست بکشن و تا وقتی مردم در کلیه امور فقط سرشون به کار خودشون نباشه حکومتی که فقر رو تشدید سرکار خواهد موندحالا این پروسه پنجاه، صد یا دویست سال طول میکشه تا مردم ایران هم مثل کشورهای توسعه یافته دست از فضولی بردارند...

ذکر چند نکته ضروری هست:

یکم بارها بحث و مجادله با ایشون داشتم سر ریشه های انقلاب و علل اون، بطور کلی نظریه اش رو قبول داشتم اما تک بعدی بودنش رو نه.

دوم بحث وجود دولت اسراییل و مخالفت ذاتی رهبران انقلاب از دیرباز ( حتی زمانی که فکر تشکیل حکومت مذهبی به مخیله اش هم نرسیده بود) ذیل همین نظریه قرار میگیره.

سوم بی نهایت مثال و نمونه میشه آورد جهت رد یا تایید این نظر.

نکته چهارم و اصلی که باعث یادآوری این موضوع و نوشتن این پست شد اینه که حدودا یکسالی میشه مشغول مسافر کشی هستم و همیشه و هرروزی که مسافرکشی کردم این دست سوالات جزو لاینفک برنامه روزانه ام بوده، چرا تو اسنپ کار نمیکنی؟ شغل دومته؟ دخلت روزی چقدره؟ قبلا چیکاره بودی؟ بچه کجایی؟ مدل ماشینت چیه؟ چرا تو یه خط کار نمیکنی؟ چند تا بچه داری؟ الان کجا زندگی میکنی؟ و.... البته قابل ذکر هست که بگم همه این سوالات رو یه نفر نمی پرسید افراد مختلف مجموعه این سوالات رو  میپرسیدن هرچند برخی سوالها فراوانی بیشتری داشت، اما نکته جالب این بود که دیشب یه مسافر ازاین قبیل سوالات پرسید و یهو یادم افتاد تو سال نودوهشت این اولین مسافری هست که از این نوع سوالات داره، جالب بود تو یکماه گذشته فقط یکنفر فضول پیدا شده بود ناگهان یاد اون فامیلمون نظریه اش افتادم هرچقدر شرایط اقتصادی سخت تر فضولی در کار دیگران کمتر...

(( تو رفتی بعد تو حالم یه چیزی مثل...))

یکی میگفت:جواب 99% همه سوال ها یه چیز بیشترنیست؛"پول"!

یکی دیگه میگفت:آنچه پیش می‌آید مهم نیست اما واکنش‌ها نسبت بـه آن پُراهمـیت است...

یه آدم حسابی میگفت:«آدم سه جور است: مرد، نیمه‌مرد و هَپَلی هَپو و...» 

و توضیح داد:

«هَپَلی هَپو کسی است که می‌گوید و کاری نمی‌کند. نیمه‌مرد کسی است که کاری می‌کند و می‌گوید. اما... مرد آن است که کاری می‌کند و نمی‌گوید.»

یکی که شکست خورده بود میگفت:غمناک ترین لحظه زندگی را از کسی تجربه میکنی که شیرین ترین خاطرات زندگی را با او داشتی...

یک دمدمی مزاج میگفت:اهمیتی نداره که ما چی میخوایم، وقتی بدستش میاریم طالب چیزه دیگه ایی میشیم!

یکی که غصه داشت میگفت:حالا، فقط یک کار باقی مانده که باید انجام بدهم: هیچ!

هیچ تعلقی نمی خواهم، هیچ خاطره ای، هیچ دوستی، هیچ عشقی...اینها همه، تله هستند...

یکی مونده به آخری میگفت:خودم را قضاوت کردم،دیدم یک آدم مهربانی نبوده‌ام...من سخت خشن و بیزار درست شده ام!

شاید اینطور نبودم تا اندازه‌ای هم،زندگی وروزگارمرااینطورکرد...

آخرین نفر هم گفت:چیزهایی هست که از دست رفتن‌شان را هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تواند جبران کند....نمی‌دانی چه روزهایی را بی‌تو گذرانده‌ام!به‌خاطر این‌روزها از تو بدم می‌آید...

.......................

هرشب و هرشب از این دست جملات که تو کتاب ها خوندم یا تو فیلم ها شنیدم تو ذهنم تکرار میشه وتکرار و تکرار

چرا اومد؟ چرا نموند؟ چرا رفت؟ 

چرا من با این حافظه لعنتی که هنوز بعد پونزده سال تک تک جملات و رفتارها و مکانها، بوها لبخندها،بغضها و اون حس های مشترک رو برام جوری تداعی میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده، نمیتونم فراموش کنم که کی بودم و چی شده و الان چی هستم. 

همیشه غبطه خوردم به حال کسانی که حافظه ضعیفی دارن همیشه!

زمستون

حکایتی خواندنی:

((برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. کم‌کم اهالی دهکده می‌توانستند از خانه‌هایشان بیرون بیایند، از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می‌کرد، پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می‌کند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: “اکنون که بهار است و این بچه‌ها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه‌ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه‌ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختی‌های ایام سرما، به این بچه‌ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان‌های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”

پیرمرد اعتراض کرد و گفت: “اما زمستان سختی بود!”

شیوانا با لبخند گفت: “ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.”))