این شعر خیلی به حس و حال من نسبت به عید شبیه است
سبزهها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شدهام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزدههای در به در شدهام
سفرهای از سکوت میچینم
خسته از انتظار و دوریها
سالهایی که آتشم زدهاند
وسطِ چارشنبهسوریها
بچّه بودم... و غیر عیدی و عشق
بچّهها از جهان چه داشتهاند؟!
درِ گوشم فرشتهها گفتند
لای قرآن، «تو» را گذاشتهاند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریهام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهیِ قرمزی که قلبم بود
مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغقرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزهای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم
.
«وَانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصّهی درازیها!!
باختم مثل بچّهای مغرور
توی جدّیترینِ بازیها!
سبزهها را گره زدم امّا
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذرّه ذرّه میمیرند
همهی سالهای بیتحویل!
سید مهدی موسوی
پی نوشت: سال نو پیشاپیش خجسته و فرخنده باد
روز مرد و پدر بر همگی مبارک
مراقب خودتون باشید و دلتون شاد
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
منبع:اینترنت
چند شب پیش یه آقایی مسافرم بود و شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن، اونقدر صادقانه و پرسوز صحبت میکرد که دلم نیومد حرفش رو قطع کنم مسیر طولانی بود مسافر نزدم انگار یه جور واگویه های خودم بود.
:تو جامعه یی که اگه گرگ نباشی دریده میشی، نه میخوام نه میتونم گرگ باشم اصلا تو خمیر مایه وجودم نیست راه غلط رو بلدم اما نمیخوام برم دوست ندارم حق کسی رو پایمال کنم فریب دادن رو بلد نیستم سر حرف و قولم میمونم حتی اگه هزار بار طعم تلخ شکست و نامردی و بی وفایی رو چشیده باشم سر اصول خودم میمونم دلم برای خودم نمیسوزه بلکه برای جامعه یی نگرانم و دلم میسوزه که اخلاق و انسانیت توش به مسلخ رفته حالا مقصر هرکسی که بوده ما امروز شاهد جون دادن اخلاقیات هستیم انسانیت شده برف و شرایط اقتصادی اجتماعی آفتاب تموز!
پرنده که به قفس عادت کنه رهایی براش یه خیال آزار دهنده ست امان از روزی که گوسفندان عاشق قصاب باشند.
پی نوشت: حرفهاش برام جالب بود چون برخلاف اکثر مردم که دلشون برای خودشون میسوزه دلش برای جامعه و مردم میسوخت نگران فردای مردمان این سرزمین بود.
عاقد گفت «عروس خانوم وکیلم؟» گفتند «عروس رفته گل بچینه.» دوباره پرسید «وکیلم عروس خانوم؟»
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد گفت:«براى بار سوم مىپرسم؛ عروس خانم وکیلم؟»
- عروس رفته...
عروس رفته بود. پچپچ افتاد بین مهمانها. شیرین سیزده سالش بود؛ وراج و پر هیجان. بلندبلند حرف مىزد و غشغش مىخندید. هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مىکردند. پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد. داماد بددل و غیرتى بود و گفته بود پرده بکشند دور عروس. شیرین هم از شلوغى استفاده کرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجیها که داشتند قند مىسابیدند، زده بود به چاک.
مهمانى بهم ریخت. هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى کوچه. شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا کردند.لاى طنابهاى رخت. پدرش کشانکشان برگرداندش سر سفرهٔ عقد. گفتند پرده بىپرده! نامحرمها رفتند بیرون. کمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت «استغفرالله! براى بار دهم مىپرسم. وکیلم؟» پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یک نیشگون ریز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه. زن ها کل کشیدند و مردها بهم تبریک گفتند. کمال زیر لب غرید که «آدمت مىکنم جوجه و خیره شد به تصویر خودش در آینهٔ شکسته.»
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا کردند. کمال داد درختهاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شکسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض کردند. کمال گفت «چه معنى دارد که اسم زن آدم شیرینى و شکلات باشد.» شیرین شد زهره. زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت «چه معنى دارد زن اصلاً حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى که دهانت تکان نخورد. طورى هم راه برو که دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نکن، فقط خیره به پایین یا روبرو. فهمیدی ضعیفه؟!»
زهره شد یک آدم آهنى تماموعیار. فامیلها گفتند این زهره یک مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. کمال نگران شد. زهره را بردند دکتر. دکتر گفت یک اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یک مرگش مىشود. الان خودش را نشان داده. بستریش که کردند، کمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند «دلت نگیره برادر! زهره قسمتت نبود. برایت یک دختر چهارده ساله پسندیدهایم به نام شربت.»
صدیقه احمدی،
مـن یـک زنـم
ـــــــــــــــ
وقتی سالها شاهد این بوده ایم که زعمای حکومت صرفا به دلیل هم گروه و هم تیم بودن، رفاقت حزبی و خلاصه طرفداری و وابستگی به جریانی خاص، چشم خود را بروی هر بی اخلاقی بسته و چون طرف از هم مسلک های خودشان بوده، کورکورانه به طرفداری و حمایت از همپالگی خود پرداخته اند تفاوتی هم بین اصلاح طلب و اصولگرا در این زمینه دیده نمی شود، در شعار و متینگ همه برای اخلاق گریبان چاک میکنند اما در عمل صدوهشتاد درجه برعکس رفتار میکنند. هزاران هزار مثال در این زمینه وجود دارد که میدانم و می دانید حالا چرا به توصیف این توضیحات واضحات پرداختم علتش این است که طی هفته گذشته سه حادثه در عرصه ورزش پرطرفدار فوتبال رخ داد و سریعا در فضای مجازی به هیاهوی عظیمی تبدیل شد فارغ از اینکه حق با کدام طرف ماجراست یا هر کدام چقدر در بوجود آمدین این حوادث مقصر بودن، مسله یی که ما را با واقعیت عریان و کریه و المنظر جایگاه اخلاق در جامعه روبرو کرد این بودکه ما صرفا به دلیل طرفداری و حمایت از تیم مورد علاقه مان، پا روی اخلاق و وجدان گذاشته و کلا چشم بسته با دهانی باز و مغزی تهی به طرفداری پرداخته، واقعیت و اخلاق را لگدمال کردیم.
برای هزارمین بار یاد این حدیث افتادم:
"الناس علی دین ملوکهم"؛ یعنی مردم به روش و طریقه حاکمان و پادشاهان خویش زندگی می کنند.
مرور زمان تغییرات زیادی در احوال مردم رخ داده اعم از مثبت و منفی اما دیدن و شنیدن و لمس برخی از اینگونه تغییرات بیش از حد تصور امثال من است اتفاقی که چند شب پیش شاهدش بودم شاید ساده و معمولی به نظر برسه اما برای من بسیار باعث تعجب شد.
موضوعی که پیش آمد این بود که مادر و پسر دوازده سیزده ساله یی مسافرم بودند بعلت اینکه با صدای بلند صحبت میکردند ناخواسته حرفهایشان را شنیدم به مجلس عروسی دعوت شده بودند و حرف سر نوع لباس پسر بود که میگفت میخوام تیپ لش بزنم! اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما با تکرار این کلمه مطمن شدم درست شنیدم مادر همراه پسر بود و جزییات لباس را هماهنگ میکردن، نهایتا مادر گفت کاری میکنم تیپت لش لش باشه!!...
آیا کلمه لش دچار استحاله و قلب معنا شده است؟! نقش مادر چیست؟ این جمله واقعا تکراریست اما حقیقتا ما داریم کجا میریم.
- زلزلهای در قلمروی اندیشه
زلزلۀ لیسبون، پایتخت پرتغال، در سال ۱۷۵۵ میلادی، مشهورترین زمینلرزۀ تاریخ بشر است؛ نخست از آن رو که دهها هزار کشته بر جای گذشت و زیباترین شهر اروپا (پس از لندن و پاریس) را از بستر نرم بر خاکستر گرم نشاند؛ دوم به دلیل توفانی که در الهیات مسیحی برانگیخت. زلزلۀ لیسبون تیر خلاصی بر پیکرهٔ قرون وسطا و خون تازهای در رگهای عصر روشنگری بود.
روز اول نوامبر ۱۷۵۵ میلادی، برابر بود با «عید مذهبی مقدسان». مردم لیسبون در کلیساها گرد آمده بودند و خدا را نیایش میکردند که ناگهان شهر لرزید، زمین شکافت، خانهها فروریخت و سپس ابرموجی از دریا به سوی شهر برخاست. هنوز آفتاب به میان آسمان نرسیده بود که هفتاد هزار کشته بر زمین افتاد، دهها کلیسا در یکی از مقدسترین روزهای مسیحی با خاک یکسان شد و از زیر هر سنگی نالۀ انسانی به گوش میرسید.
اروپای مسیحی به فکر فرو رفت. کاتولیکهای جهان میپرسیدند: چرا لیسبون؟ در تمام اروپا کدام شهر را میتوان یافت که به اندازۀ پایتخت پرتغال، کلیسا و کشیش و آیینهای مذهبی داشته باشد و مردمی نیایشگر و راستکیش در آن زندگی کنند؟ این پرسش، زلزلۀ دوم را در سرتاسر اروپا به راه انداخت و کسانی چون ولتر و دیدرو نیز بر آتش آن دمیدند. هیچ واقعهای تا آن زمان، مردم را دربارۀ دعاوی و قداست کلیسا، چنین به تردید نینداخته بود.
اندکاندک الهیات مسیحی عقب نشست و پذیرفت که افسار زمین در دست نیروهایی است که بیرون از جهانشناسی کلیسا عمل میکنند. عقبنشینیهای کلیسا ادامه یافت و تا آنجا پیش رفت که بهنوبت، کیهانشناسی، فیزیک، شیمی، طب، سیاست، اقتصاد و حقوق نیز از کلیسا اعلان استقلال کردند. از دل عصر روشنگری، ایدۀ مهم و بسیار کارساز «قراردادهای اجتماعی» و سپس «منشور حقوق بشر» بیرون آمدند.
اکنون کلیسا همزیستی با علوم جدید را آموخته است و قوانین علمی را بیش از پیش حرمت میگزارد؛ اگرچه برای پستوهای ذهن تاریخزدهاش، زلزلههایی دیگر نیز در راه است.
کاش در خاور میانه هم زلزله یی از این دست رخ دهد بلکه از این همه تحجر و جمود فکری رهایی پیدا کنیم.
پی نوشت:روز مادر مبارک
چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که اینجا نوشتم http://7tag.blogsky.com/1397/09/11/post-887/-%D8%BA%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%B4%D9%88-%D8%B2-%D8%AC%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B1-
چند شب بعد دوباره همون فرد رو حوالی ساعت یک و نیم، نصفه شب دیدم همزمان با دو نفر دیگه سوار شد و جلو نشست و آروم گفت کارتم رو گم کردم و پول ندارم چیزی نگفتم بقیه که تو مقصد پیاده شدن، بهش گقتم تو هر شب کارتت رو گم میکنی؟! دعا خوند و دم خونه اش پیاده شد، چند شب بعد تو میدون آزادی دوباره دیدمش منو شناخت گفت نصف کرایه رو دارم می رسونیم گفتم نه! القصه بعد از اون بارها تو همون ساعات تو میدون انقلاب و آزادی دیدمش اون که من و ماشین رو شناخته به محض دیدنم راهش و کج میکنه و برای دیگران داستان دروغینش رو تعریف میکنه اونهم هر شب!
دو سه شب پیش ساعت دو نیمه شب یه جوون که لکنت زبون داشت،گفت پول ندارم تا آزادی رسونمدش، دیشب دوباره دیدمش بازهم شروع کرد که پول ندارم این رفتارش بدجور اذیتم کرد و بهش فخش دادم که تو هر شب پول نداری!؟ نوع پوشش و لباسشون مشخصه که چندان فقیر نیستند و اون ساعت از سرکارشون برمیگردن ولی عادت کردن بد عادتی...
عزت نفس و شخصیتشون رو از دست دادن و فریب مردم شده کار همیشگی شون، اینکه بدتر از حکومت با اره برقی افتادن به جون اعتماد مردم و تیشه به ریشه احساسات و مهربانی مردم میزنن واقعا امر نابخشودنی یی هست اینکه آدم رو گوش مخملی فرض میکنن به کنار...
یه نکته بسیار جالب هم به کرات برام اتفاق افتاده، اکثرا ساعت یک و دو نصفه شب حوالی راه آهن، شوش و مولوی هستم و زیاد اتفاق میفته که افراد معتاد رو سوار کنم سرو وضع داغون، بعضی هاشون کنار بوی شدید دودی که میدن ( چون کنار آتیش وایمیستن برای گرم شدن) مجبورم میکنه تو سرما شیشه رو بدم پایین، حالا نکته جالبش کجاست؟ تا الان حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده یه معتاد زباله گرد جوب چی،بگه پول ندارم بلکه به کرات اتفاق افتاده که اضافه تر هم پول دادن اعم از مرد و زن... بله این افراد برای بدست آوردن پول امکان داره دست به هر عملی بزنن و از هیچ بزه یی ابا ندارند حتی قتل و جنایت، اما وقت خرج کردن پول آدم دیگری هستن به قول معروف اندازه سن ما پول دود کردن...
آخر الامر بایست بگم من هنوزهم علی رغم دیدن افرادی که مشخصا قصد فریب دارن بازهم اگه برای اولین بار کسی بگه پول ندارم بلا استثنا به مقصد می رسونمش...