ارتباط تعاریف گوناگون و گسترده یی داره که ازش چشم پوشی میکنم و اینجا منظورم از ارتباط تعامل بین انسانهاست.
خیلی وقتا ما توی یه ارتباط متوجه میشیم که اون رابطه به اتمام رسیده اما چون حس خوب و دلبستگی به اون رابطه داریم ازش دست نمی کشیم و ادامه میدیم هرچند مطمین هستیم دیگه ادامه یی براش نمیشه متصور شد، این قضیه تو روابط عاطفی و احساسی پررنگ تر و شدیدتر هست چون احساس قوی تری پشتش قرار داره و دایما منتظریم معجزه ای رخ دهد و و رابطه نجات پیدا کند اما در اکثریت قریب به اتفاق موارد اینجوری که دلمون میخواد نمیشه. تو رابطه کاری و حتی شراکت هم این موضوع صادق است هرچند عقبه احساسی کمرنگی داره.
به نظرم هیچ چیزی زجرآورتر و رقت انگیزتر از ادامه دادن یه رابطه تموم شده نیست، هرجای رابطه،اعم از کاری و عاطفی وقتی متوجه اتمامش یا به سرانجام نرسیدنش شدیم بهتره ادامه ندیم نه خودمون رو اذیت کنیم نه طرف مقابلمون رو...
معنی حرفم این نیست که جلوی مشکلات کم بیاوریم و با اولین فشار کنار بکشیم، بلکه متوجه بشیم روی صخره لم یزرع نمیشه کشاورزی کرد هر وقت فهمیدیم به صخره رسیدیم دست از کشت و کار بکشیم یه دیالوگ تو فیلم دندان ما هست که جان مطلب رو میرسونه اونجا که میگه: یه جا هست که باید وایستی یه جا هم هست که باید درری،اما خدا نکنه جای این دوتا باهم عوض شه، که دیگه تا آخر عمر بدهکار خودتی...
- چرا من اینقدر بدبختم؟!
شاید همهٔ ما در برههای از زندگیمان سؤال بالا را از خودمان بپرسیم و بدون تردید این سؤال را هنگامی از خودمان میپرسیم که احساس بدبختی به سراغمان بیاید. پاسخ به این سؤال که منبع محرومیت من کجاست بسیار مهم است. معمولاً در کشور ما افراد عمدتاً به سراغ نهادهای رسمی حاکم میروند و بدبختیهای خود را به آنها ربط میدهند. آیا ایرانیان اشتباه میکنند وقتیکه همهٔ تقصیرها را به گردن نهادهای حاکم میاندازند و کاسهکوزهها را بر سر آنها میشکنند؟
در بسیاری از کشورهای توسعهیافته وضعیت بهگونهای سامان مییابد که افراد به این نتیجه برسند که نظام اجتماعی مبتنی بر شایستهسالاری است و هرکسی که تلاش کند و شایستگی داشته باشد میتواند به موفقیت دست یابد. درواقع فرصتهای پیشرفت به روی کسانی که تلاش کنند باز میشود و مسئلهٔ اصلی، شایستگی، انتخاب درست، اراده و تلاش است. ازاینرو کسی که موفق نمیشود تصمیمات اشتباه خودش را بررسی میکند و عموماً خود، و نه نظام حاکم را به چالش میکشد. در این مثال، نگاه روانشناختی بر ریشهیابی منبع محرومیت غلبه دارد و فرد در بررسی علل ناکامیها، به خودش مراجعه میکند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۷، نهادهای حاکم تمامی تلاش خود را بهکار گرفتند تا انسان جدیدی تولید کنند. انسانی که ازنظر جهانبینی، رفتار و کردار دارای استانداردهایی باشد که بهتدریج داشت تعریف میشد.
تصور بر آن بود که تولید انسان جدید نیازمند آن است تا نهادهای رسمی در همهٔ امور، از جزئی تا کلی، دخالت کنند؛ مانند سرآشپزی که دلواپس شام است و هر دقیقه تمامی جزئیات رفتارهای خدمهاش را با وسواس کنترل میکند. جامعه بهمانند خط تولیدی تصور میشد که باید تمام مراحل آن را بهدقت کنترل کرد تا مبادا محصول نهایی نقص داشته باشد. لذا هر ناظری بهآسانی متوجه حضور سایهٔ سنگین نظارت بر همهٔ امور کشور ازجمله موسیقی، رسانه، مدرسه، ورزش، کتاب، لباس، غذا، عروسی، صنعت و بازار میشد. هرچند این روند در طول سالهای گذشته فراز و نشیبهای زیادی داشته است ولی درمجموع، نظارت و دخالت نهادهای حاکم همچنان وجود دارد و تفاوت تنها در شیوهٔ ِاعمال (نرم یا خشن) و گاهی اوقات هم میزان آن بوده است.
البته در طول این چند دهه، اتفاقات دیگری هم رخ داد. برای مثال در برهههایی تلاش شد تا این ذهنیت به جامعه القاء شود که محرومیت یا بدبختی وجود ندارد. میگفتند به وضعیت کشورهای همسایه نگاهی بیندازید و خودتان را با آنها مقایسه کنید. شما بسیار هم خوشبخت هستید. در برهههایی هم تلاش شد تا این ذهنیت در جامعه اشاعه یابد که منبع محرومیتها، دشمن خارجی است. اوست که نمیگذارد ما از محرومیت خارج شویم. ولی این توجیهات موفق نشدند. ایرانیان همچنان منبع محرومیت خود را نه دشمن، بلکه ناکارآمدی نهادهای مسئول حکومت میدانند.
به سؤال نخست این نوشته برگردیم. آیا ایرانیان را باید سرزنش کرد که چرا اینقدر نقش نهادهای رسمی را در شناسایی منبع محرومیت خودشان پررنگ میدانند؟ به نظر میرسد که رفتار آنان قابل سرزنش نیست. وقتی با نهادهای مختلفی مواجه هستیم که در همهٔ عرصهها، از فرهنگ تا سیاست، از اجتماع تا اقتصاد دخالت و نظارت دارند چه پاسخی میتوان به سؤال «چرا من محروم هستم» داد؟
بیایید به این سؤالات پاسخ دهیم: «چرا من نمیتوانم آن لباسی را که دوست دارم بپوشم؟» پاسخ: «چون نهادهای رسمی تصمیم میگیرند که کدام لباس مناسب شماست»؛ «چرا من نمیتوانم به آن کنسرتی که دوست دارم بروم؟» پاسخ: «چون نهادهای رسمی تصمیم میگیرند که کدام کنسرتها مناسب شماست»؛ «چرا من نمیتوانم آن فیلمی را که دوست دارم در سینماها ببینم؟» پاسخ: «چون نهادهای رسمی تصمیم میگیرند که کدام فیلمها مناسب شماست»؛ «چرا من نمیتوانم آن ماشینی را که دوست دارم و در دنیا هم بسیار ارزان است بخرم؟» پاسخ: «چون نهادهای رسمی تصمیم میگیرند که امتیاز ورود ماشین به چه کسانی واگذار شود»؛ «چرا من نمیتوانم در فضاهای عمومی شاهد آن نوع شادی باشم که دوست دارم؟» پاسخ: «چون نهادهای رسمی تصمیم میگیرند که کدام نوع شادی مناسب شماست».
چشمان ناظرِ نهادهای رسمی در همهجا هستند. بهراستی، در این وضعیت، اگر شاهد نتایج نامطلوب، محصول ناقص و شرایط ناهنجار باشیم جز نهادهای حاکم باید چه عاملی را سرزنش کرد؟ وقتی همهٔ تصمیمات کوچک و بزرگ با آنهاست آیا فرد چارهای جز آن دارد که منبع انواع محرومیتهای خود را در آنها جستجو نکند؟ و به همین دلیل است که در ایران همهچیز بیدرنگ رنگ و بوی سیاسی به خود میگیرد چون همهچیز به تصمیمات نهادهای رسمی ختم میشود.
دکتر فردین علیخواه،
جامعهشناس
این خانه عزادار است.
تازه متوجه شده ام هیچ جمله یی شرط جامع و مانع بودن رو نداره.
یعنی زیباترین و پرمغزترین کلمات هم، بسیار زیاد مثال نقض دارند و براحتی میشود پنبه شان را زد مثلا میگن اونی که میخنده از کسی که گریه میکنه درد بیشتری داره... وچقدر انسانهای شادی رو دیدم که از ته دل میخندیدن بدون هیچ درد خاصی و چقدر بیشتر انسانهایی رو دیدم که درد و رنج زندگی حتی لبخند رو از روی لبشون تبعید کرده بود چه برسه به خنده...
میگن مردها درد و رنج رو تو خودشون میریزن و گریه نمیکنن، چقدر مردهایی رو دیدم که مثل ابر بهار بر اثر فشار زندگی و درد و دلتنگی گریه میکردن بدون اینکه چیزی از صلابت و مردونگی شون کم شده باشه...
میگن زنها از درون میشکنن و غم و غصه شون رو بروز نمیدن و سرشارند از حرف هایی که برای نگفتن دارن، چقدر زنهایی رو دیدم که از بیرون شکستن و فرو ریختن، حرف هاشون فریاد بود و غصه هاشون جلوتر از خودشون حرکت میکرد...
توی ادیان و مذاهب هم میشه کلی مثال نقض بین قواعد و احکام و اصولشون پیدا کرد.
به نظرم هیچ چیزی کلی و قطعی و صد در صد نیست هیچ حکمی جامع و مانع نیست حتی همین حرف من، پس بهترین راه سلوک در این دنیا نسبی گرایی ست. بازهم تاکید میکنم البته به نظر من...
پی نوشت: نمی دونم مشکل اینترنت بود یا بلاگ اسکای از عصر هر چی سعی کردم باز نمیشد به همین خاطر با تاخیر آپ شد، امیدوارم عذر نقصیر بابت تاخیر را بپذیرید.
اپیزد اول:
خانوم و آقایی جوون تو ماشین با صدای بلند مشغول گفتگو و بحث هستن ناخواسته صداشون رو میشنوم دارن بحث میکنن راجع به تعهد و خیانت در زندگی مشترک. یکیشون معتقد هست باید تجربه کرد و با آدمهای مختلف بود و آگاهانه انتخاب کرد،دیگری باور داشت بایست بکر و دست نخورده برای همسر باقی ماند و اولین تجربه جنسی حتما باید با همسر باشد نه شخص دیگری، هر کدوم هم استدلال های زیادی داشتند جهت قانع کردن طرف مقابل، یکیشون میگفت آدم نباید به همسر آینده اش خیانت کنه! اون یکی گفت هرچی فکر میکنم میبینم وقتی تعهدی بوجود نیومده اصولا خیانت معنا نداره، هر چند متوجه منظورت شدم اینکه باید قبل ازدواج پاکدامنی و عفت پیشه کرد اما همچنان معتقدم خیانت قبل از اینکه تعهدی بوجود بیاد معنا نداره.
اپیزود دوم:
یه مرد تقریبا هم سن وسال خودم جلو نشسته بود و از همه جا حرف میزد از دلار و یورو تا موشک و پوشک، یهو گفت خوش به حالت معلومه دستپخت خانومت عالیه، گفتم والله ازدواج نکردم اما دستپخت مادرم زبانزد فامیل هست.سر درد دلش باز شد که هشت سال هست ازدواج کردم و دو تا بچه هم دارم اما همسرم به میل و سلیقه خودش غذا درست میکنه هنوز که هنوره خیلی شبها از بیرون برای خودم غذا میگیرم یا اینکه میرم خونه مادرم...
اپیزود سوم:
دختر جوان دربست گرفته بود و با صدای بلند گریه میکرد و مرتبا با گوشی در حال شماره گرفتن و صحبت بود داشت التماس میکرد که ولش نکنن از فحوای صحبت هاش متوجه شدم اونطرف خط دو تا خواهر، آقای مد نظر ایشون بودن که بجای برادرشون تلفن رو جواب میدادن و سعی داشتن دختر رو متقاعد کنن که برادرشون به درد اون نمیخوره بره سراغ زندگیش. دختر زیبا بود و بلند بالا تقریبا چیزی که جوونها امروز بهش میگن داف.
گریه و التماس های مدامش هیچ تاثیری اونور خط نداشت چرا که اون دو خواهر متصل بر مواضعشون پافشاری میکردن، تهدید به خودکشی هم تاثیری نداشت، نمیدونم حق با کدوم طرف بود و مشکل چی بود اما متوجه شدم اونطرف خط از ضجه زدن دختر و خرد شدنش لذت میبرند...
یه انیمیشن کوتاه هست به نام کرو، که احتمالا دیده اید، یک سنگ بسیار بزرگ از بالای کوه در حال غلتیدن به سمت شهر است یک موجود سنگی خیلی بزرگ با زحمت فراوان جلوی سنگ را میگیرد در حین مقاومت پاشنه پایش موجب تخریب یکی از منازل شهر میشود مردم شهر به موجود سنگی بزرگ تیرانداری میکنند،
موجود سنگی غول پیکر از این عمل مردم شهر ناراحت شده و سنگ را رها میکند و شهر با خاک یکسان میشود و همه از بین می روند...
در نگاه اول گفتم دمش گرم حق مردم ناسپاس همین است اما بعد با خودم گفتم فرق کسی که می دونه با فرد ناآگاه چیه؟ آیا اگر مردم شهر می دونستن اون موجود غول پیکر داره شهر رو نجات میده بازهم بهش سنگ میزدن و ناسپاس بودن؟
هزینه دانستن چقدر است؟
کلی مقدمه و موخره و تعریف جامع و مانع نوشته بودم که یهو نت قطع شد و کلا پرید نمیدونم چرا ذخیره نشد!؟
بگذریم خلاصه اش این که باید به عقاید و اعتقادات همدیگه احترام بذاریم ولو غیر عقلانی و کاملا خرافی و جاهلانه، میگم احترام بذاریم نه اینکه بپذیریم نقد کنیم نه توهین،ناراحت و آزرده کردن صاحب عقیده هرگز باعث نمیشه اون نسبت به عقایدش تشکیک قایل بشه و بازبینی کنه تفکراتش رو بلکه متعصب تر میشه و بیشتر بر عقایدش پافشاری میکنه.
برخی از دوستان میگن اونا به ما احترام نمیذارن و به عقایدمون علنی توهین میکنن چرا ما نکنیم؟ در اینصورت تفاوت مایی که ادعا داریم میفهمیم و دارای تعقل هستیم با فرد جاهلی که اصرار به عقایدش داره چیه؟!
به نظرم هر عقیده واعتقادی قابل انتقادهست و میشه به بوته نقدکشیدش،حلاجی اش کرد و کوبیدش، اما توهین نه.
بیاییم کمی اهل تسامح و تساهل باشیم محکم از عقیده خودمون دفاع کنیم به هر چه که تصور میکنیم غلط و اشتباه است بتازیم و جلوش قد علم کنیم اما مودبانه نه همراه توهین و تحقیر...
کاش آدمها قلب نداشتن، اونوقت هیچوقت هیشکی غصه نمیخوردو دلش نمی شکست باید همیشه شاد بود و دنبال خوشی گشت چرا که غم و اندوه بدون هیچ دعوت و اشتیاقی خودش ما رو پیدا میکنه و به درونمون راه پیدا میکنه.باورم اینه که خوشبخت ترین افراد کسانی هستن که بدون ایجاد دلخوری و ناراحتی حرف دلشون رو به دیگران میزنن و احساساتشون رو بیان میکنن،با شناختن مردم همیشه یک کمی دلمون برایشون می سوزه، واسه همینه که با غریبه ها راحت تر هستیم. چون هنوز تو اون لحظه دلسوزی و تنفر شروع نشده. همیشه دنبال پولیم و فکر میکنیم پول همه چیز است اما وقتی بدستش میاریم متوجه میشیم کاملا اشتباه کردیم این همه جا صادقه حتی تو جامعه مادی زده و ترسناک امروز کشورمون،اشتباه است اگه بگیم عشق کوره حقیقت این که عشق نسبت به نقص ها و ضعف هایی که به خوبی می بینهبی تفاوته گاهی در وجود کسی که دوست دارد چیزی می یابد که احساس می کنه تعریف ناکردنیه و بیش از هر چیز دیگه یی اهمیت داره، خوشبحال آدمهای سطحی و بادرک پایین انسان هر چی فهمیده تر و پیچیده تر رنج و عذابش بیشتر،سفید باشی سیاه باشی خوشگل یا زشت پولدار با فقیر جنگجو یا صلح طلب، قصه ات که به آخرش برسه مجبوری تسلیم بشی میفهمی تسلیم بدون قید و شرط.......
خیره به روبرو بود خانومی که میانسال بود و مقتدر، وقتی دربست گرفت سرقیمت چونه نزد اونقدر محکم و پشت سرهم جملات بالا رو تکرار میکرد که متوجه نشدم یه هنرپیشه ست و داره دیالوگ هاش رو حفظ میکنه یا زنی خسته که داره بلند بلند با خودش حرف میزنه و درد دل میکنه، هرچی بود اونقدر تو خودش غرق بود که خلوتش رو بهم نزدم و فقط به صداش توجه میکردم و اون چیزی که از جملاتش یادم مونده بود رو اینجا آوردم.