هفتگ
هفتگ

هفتگ

حکایت

حکایت یکم شکار:

دو شکارچی دسته‌ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند.

یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌پزم و با هم می‌خوریم.»

شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!»

دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند.

سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند. اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند.

حکایت دوم نفس:

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می‌شنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود.

آن شخص به دوست ابوریحان می‌گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»

دوست ابوریحان او را نصیحت می‌کرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمی‌داند.

آن زن اگر تو را می‌خواست حتما پس از سال‌ها باز می‌گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.»

سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.»

میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.»

میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید.

گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می‌کرد آن مرد با همسر بازگشته‌اش اشک‌ریزان وی را بدرقه می کردند.

خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت

بعضی وقتا یه جمله هایی رو میشنویم یا میخونیم و از کنارش رد میشیم  تا زمانی که یه ماجرا یه اتفاق یه برخورد، کاری میکنه که تا مغز استخوان و با تموم وجود معنای اون جمله رو احساس و درک کنی...

الکساندر دوما تو کتاب سه تفنگدار میگه:

هر قدر، انسان شریف تر و نجیب تر و حساستر باشد از جنایت دیگران بیشتر رنج میبرد،و این دو علت دارد یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی بیند و دیگر اینکه منتظر نیست که سایرین با او عملی کنند که خود او با سایرین نکرده است...

 میگن خب از کسانی که موجب رنج و دلخوری شما میشن جدا بشین، باهاشون کات کنید، رویه تون رو عوض کنید امیدوارم هرگز هیچکسی مجبور نباشه مثل یه فرد تبعید شده به جزیره  متروکی که هچیوقت هیچ کشتی یی از چند فرسنگی اش هم ردنمیشه، تحمل کنه و ادامه بده ارتباطش رو با افراد نالایق ناسپاس نمک نشناس، آدمهایی که جز دلشکستن و کفران نعمت چیزی بلد نیستند بقول سعدی :دوام دولت اندر حق شناسیست زوال نعمت اندر ناسپاسی ست...

دکتر ایشان

پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی ازموتورهای هواپیما شده، مجبورند فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشند.

بعد از فرود، دکتر بلافاصله به اطلاعات پرواز رفت و خطاب به آنها گفت: «من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانهاست و شما می‌خواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟»

یکی از کارکنان گفت: «جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.» 

دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه رانندگی برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده و خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد. 

صدای پیرزنی را شنید که گفت: «بفرما داخل هر که هستی، در باز است.»

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین‌گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده‌ای کرد و گفت: «کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری.»

دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی‌حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان می‌داد.

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت: «بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.»

پیرزن گفت: «و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا.» دکتر ایشان گفت: «چه دعایی؟»

پیرزن گفت: «این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمی‌توانم این بچه را پیش او ببرم. می‌ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود. پس از خدا خواسته‌ام که کارم را آسان کند!»

دکتر ایشان در حالی که گریه می‌کرد گفت: «به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه‌ها شد و آسمان را به باریدن واداشت تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا می‌کند و بسوی آنها روانه می‌کند.» وقتی که دست‌ها از همه اسباب کوتاه می‌شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند.


فارغ از اینکه این داستان چقدر واقعیت داشته، اکثر ما داستانهای شبیه این رو خوندیم یا از اطرافیانمون شنیدیم بعضا اتفاقاتی هم برامون رخ داده که توضیح و توجیه منطقی نداشته، حالا به فرض کاملا صحیح و بدون شبهه بودن این اتفاق، نظرتون راجع به همچین اتفاقاتی چی هست؟

خوشا فریاد زیر آب

آرتور شوپنهاور  فیلسوف آلمانی میگه:

((بدترین درد میان آدمیان نصیب  کسی است که بسیار می داند و هیچ نمی تواند.))همین جمعه شب گذشته تو میدون انقلاب یه آقای جوون خوش قدو بالا دست بلند کرد دربست واسه ترمینال جنوب که سر بیست تومن توافق کردیم. داشتم کارگر رو میومدم پایین که یهو بی مقدمه گفت راه آهن گفتم میخوای بری راه آهن گفت نه ترمینال جنوب. کمی پایین تر باز تکرار کرد گفتم مگه نمی خوای بری ترمینال جنوب گفت چرا میخوام برم پرسیدم پس چرا هی میگی راه آهن؟! جواب داد آخه رو تابلو نوشته بود... چیزی نگفتم چند دقیقه بعد گفت بپیچ راست گفتم چرا؟ مسیر ترمینال جنوب که اینوری نیست؟ از بهترین مسیر دارم میبرمت، سکوت کرد چند لحظه بعد مجدد گفت بپیچ راست گفتم مسیر ترمینال جنوب اینوری نیست، اگه مسیر بهتری میدونی بگو  گفت اصلا اهل تهران نیستم و جایی رو بلد نیستم، بچه ایذه بود. چند مرتبه دیگه تکرار کرد که توجه نکردم و عکس العملی نشون ندادم فقط حواسم رو جمع تر کردم با خودم گفتم نکنه مشکل روانی یی چیزی داره. خلاصه دم ترمینال که پیاده شد گفت پونزده تومن بده گفتم تو باید بیست تومن بدی جیب هاش رو گشت، گفت پول ندارم بریم از عابر بانک بگیریم گفتم چرا تو مسیر نگفتی؟ هاج و واج نیگام کرد خلاصه نشست تو ماشین تا بریم عابر بانک پیدا کنیم نیم ساعت گشتیم تا بلاخره تو نازی آباد یه عابر بانک پیدا کردیم دو سه مرتبه کوشش و خطا کرد و نهایتا پول گرفت دوباره رفتیم سمت ترمینال جنوب،طی مسیر چندین مرتبه گفت بپیچ راست که توجه نمی کردم نزدیک ترمینال گفتم پولت رو بده که دیگه اونجا علاف نشیم، دیدم شصت تومن داد جای بیست تومن،تراول پنجاهی رو براش خرد کردم و بهش برگردوندم  نهایتا چیزی رو که شک داشتم ازش پرسیدم  مواد زدی گفت آره،دم درب  ترمینال  کلی  بهش سفارش کردم و حرف زدم  که حواسش رو جمع کنه تو ترمینال جنوب پر از گرگه که آدم رو درسته میخورن 

( اصلا پول رو برای این خرد کردم که اگه از دست میده پنج تومن از دست بده نه پنجاه) میدونستم حرفام  تاثیری نداره بیشتر برای دل خودم میگفتم  موقع پیاده شدن باهام دست داد و گفت خیلی ازت ممنونم...

براش دعا کردم ازش که دور شدم زدم بغل و یه دل سیر گریه کردم...

 خوشابه حال اونهایی  که حافظه ضعیفی دارن، خوشا به سعادت کسایی که خاطرات تلخشون تکرار نمیشه، خوشا به روزگار آدمهایی که فقط شنیدن نه اینکه ببینن و با تموم وجودشون لمس کنن،خوشا به زندگی کسایی که سرما رو از روی دما سنج متوجه شدن نه از سگ لرزه هاشون،خوشا به غیرت اونهایی که میبینن و میدونن و میتونن اما ککشون هم نمیگزه...

اصلا به تو چه؟

حقوقت چقدره ؟چند خریدی؟ از کجا؟ چرا شوهر نمی کنی؟ چرا بچه نمی یاری؟ چرا زن نگرفتی؟چرا ریش گذاشتی؟ فلانی به نظرت از کجا پول آورده ماشینی به این گرونی خریده؟ چرا پول داده پای همچین ماشین؟ چرا این همسایه بغلی آنقدر رفت و آمد دارن؟چرا هر روز موهات  رو یه رنگ جدید میذاری؟ مامانت به اون چی  کادو داد؟چرا اینقدر سفر میری؟چقدر سرت تو گوشیته چه خبر ناقلا؟ چرا این اسم رو رو بچه ات گذاشتی؟چرا چرا چرا؟

میشه این مثال ها رو تا هزاران هزار چرا ادامه داد،آخه چرا دنبال اطلاعاتی هستیم که سرسوزنی به دردمون نمیخوره!؟ فقط میخوایم به حس فضولی خودمون پاسخ بدیم فارغ از اینکه بفهمیم این پرسش ها گاها چه بلایی سر فرد مقابل میاره،شاید نخواد دلیلش رو بگه مجبور به دروغگویی میشه،عذاب وجدان میگیره، شرمنده و خجالت زده میشه...ولش کنیم بابا بیخیال سوالات به درد نخورمون بشیم به خدا هیچ اتفاقی نمیفته اگه فضولی نکنیم.

آدم فضول نه خودش آسایش داره نه برای دیگران آرامشی باقی میذاره، گاها اونقدر پیش میره که از دلخوری و کدورت کار میگذره و به درگیری و حتی مورد داشتیم به قتل منتهی شده، آخه چرا سرمون تو کار خودمون نیست و همه اش به کار دیگران کار داریم وقتی هم که بهمون اعتراض میشه چرا؟! میگیم من که فضول نیستم فقط کنجکاوم...

کنجکاوی تعاریف متفاوتی داره که از حوصله اینجا خارجه اما اونچه که مورد تایید اکثریت اندیشمندان هست رو بیان میکنم

((کنجکاو، فردی است که آگاهانه تلاش می‌کند تا به ماهیت رفتارها و موقعیت‌ها در فضاهای مختلف زندگی پی ببرد. درحقیقت، کنجکاوی نیرویی قدرتمند و محرکی لازم برای انجام تحقیقات علمی است و به انسان کمک می‌کند هر روز کشف تازه‌ای کند. کنجکاوی، ویژگی ضروری هر محققی برای موفقیت است. به طور کلی هرکس که می‌خواهد درحرفه خود موفق باشد باید تاحدی در کار خود کنجکاوی به خرج دهد و به این ترتیب با شناخت کامل حرفه خود بتواند روش‌های خوبی برای رسیدن به هدف به کار ببندد. کنجکاوی انسان سیری‌ناپذیر و پایانی برآن نیست. کنجکاوی در سنین خردسالی در بالاترین حد خود قرار دارد و فرد کنجکاو این ویژگی را همیشه حفظ می‌کند. به کنجکاوی که مفید است و موجب پیشرفت بشر می‌شود، کنجکاوی مثبت می‌گویند و فرد با داشتن این نوع کنجکاوی دست به خلاقیت و نوآوری می‌زند و در نهایت به بهبود کیفیت زندگی افراد جامعه خود کمک فراوانی می‌کند، اما کنجکاوی نوع منفی نیز وجود دارد. در این نوع کنجکاوی، فرد با کسب اطلاع از زندگی دیگری قصد صدمه رساندن به او را دارد و به نوعی در امور زندگی او دخالت و فضولی می‌کند.))

برخی از افراد احساس میکنن مجبورن فضولی کنن و توانایی کنترل خودشون رو واسه جلوگیری از فضولی ندارن به همین دلیل اینکار همیشه جزو رفتارشون میشه وقتی هم که اطرافیان متوجه این موضوع میشن ازش فاصله میگیرن اگر هم بنا به دلایل خانوادگی مجبور به ادامه رابطه هستن دایما خطر کدورت و دلخوری و بحث مجادله در کمین هست.

یه بخشی از مسله فضولی ریشه در حسادت داره،یه بخشی هم ذاتی هست اما عمده دلیل فضول بودن شخص اکتسابی است از رفتار والدین تا تربیت و حضور در مدرسه، وقتی از کودکی یاد میگیریم قضاوت کنیم و برچسب بزنیم و اصولا انگ زدن جزوی از آموخته های اجتماعی ماست نتیجتا به سمت فضول شدن سوق داده میشیم تا به زعم خودمون بتونیم بیشتر بدونیم تا  خدای نکرده فضاوت غلطی نداشته باشیم و اشتباهی انگ نزنیم!!!

علی رغم تمام حرفهایی که زدم  یک سری مسایل هست که تو اون موارد مرز باریکی بین فضولی و بی تفاوتی وجود داره که تعیین حدود و ثغورش تقریبا غیر ممکن هست کاش بتونیم این مطلب رو متوجه بشیم که کجا باید دخالت کنیم و کجا سکوت.

کشک چی پشم چی؟

آورده اند:

 چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.

خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صورتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»

وزیر بهداشت

این روزها چپ و راست، اصلاح طلب و اصولگرا، رسانه های داخلی و خارجی، فضای مجازی و رسانه مثلا ملی،مخالف و موافق... خلاصه اکثریت در حال زدن دکتر هاشمی وزیر بهداشت هستند و این موضوع بسیار قابل تامل است چرا باید فعال ترین عضو کابینه و از نظر من یکی از سه وزیری که کارش را درست انجام میدهد اینگونه مورد هجمه قرار گیرد!؟ آیا این جمله که به قطار در حال حرکت سنگ میزنند مصداق پیدا میکند؟ به نظرم بله،چون دکتر هاشمی کارش را درست انجام میدهد و این سرزمین ید طولایی در نخبه کشی دارد.

سه موضوعی که اخیرا موجب هجمه علیه ایشان شده و مستمسک قرار گرفته را اجمالا بررسی کنیم.

یکم: ایشان گفته اند خودتان انتخاب کردید و رای دادید باید تحمل کنیم بیخود روح و روان هم را آزار ندهیم فعلا مدیریت همین است. آیا این حرف صریح و صحیح ایرادی دارد؟ اگر ایشان مانند اکثریت قریب به اتفاق مسولان کشور آسمان و ریسمان به هم میبافت و شیک و مجلسی سخن میگفت و اصطلاحا سر همه را شیره میمالید و با جملات زیبا ولی بدون مغز  همه را خوشحال و خرسند نگه میداشت خوب بود!؟ ایشان عین واقعیت را بیان کرده اینکه ملول شده ایم علتش این است که عادت کرده ایم به شنیدن سخنان ظاهرا جذاب و بیفایده که به ما آرامش کاذب بدهد نه اینکه ما را به فکر بیاندازد...

دوم: ایشان به پیرمرد بجستانی که از هزینه گران فیزیوتراپی   همسرش گفته، با لحن شوخی و کاملا دوستانه به جای ماساژ گفته خودت بمال. شوخی بودن این جمله آنقدر واضح است که نیازی به توضیح ندارد. فقط یک نکته کاش میشد به افرادی که این جمله برایشان گران آمده یک نقشه کاغذی ایران را نشان داد تا بجستان را بدون کمک از گوگل مپ پیدا کنند! 

سوم: ایشان چندی قبل در یک برنامه تلویزیونی  در رابطه با برخی بیماری های لاعلاج گفته اند که مردم حاضر نیستند ما این هزینه سنگین و گزاف را از بیت المال برای افزایش  طول عمر دو یا سه ساله بیماران بپردازیم.

از منظر انسان دوستانه و اخلاق گرایانه این سخن در ظاهر مذموم و ناشایست به نظر میرسد اما در واقعیت چه؟ 

درست است هر کدام از ما حاضریم تمام دارایی خود را از دست بدهیم تا عزیزمان چند صباحی هر چقدرهم کوتاه در کنارمان نفس بکشد اما در مورد سایرین هم آیا همین نظر را داریم؟ با خودمان صادق باشیم  چه کسی رضایت دارد برای بیمار غریبه یی که نمیشناسد و آینده یی برایش متصور نیست متحمل هزینه شود؟ کاش جرات روبرو شدن با واقعیت را پیدا کنیم و این پوسته دروغین اخلاق را شکسته و ازریاو نفاق دور شویم.

بله دکتر هاشمی  میتوانست بدون دردسر در وزارتخانه بنشیند و نهایتا در کنفرانس ها و مجامع کاملا رسمی ظاهر شود دیپلماتیک سخن بگوید و از گزند هر انتقادی به دور باشد اما ایشان به معنای واقعی کلمه مسول است و از نزدیک با درد مردم آشناست.

ذکر چند نکته لازم است  ابتدا اینکه قصدم از نوشتن این پست صرفا  حمایت از کسی بود که به زعم من کارش را درست انجام میدهد و هجمه علیه ایشان یادآور نخبه کشی در ایران بود و گرنه کسانی که مرا میشناسند نظرم را راجع به حکومت میدانند(هرچند مخاطبین اینجا افرادی معدودند و حرفهایم برد کمی دارند مع ذالک گفتنی را باید گفت)

مورد دیگر اینکه دکتر هاشمی مانند همه ی انسانها قطعا نقاط ضعف و اشکالاتی دارند  بنابراین عملکرد و صحبت هایشان هم  غیر قابل انتقاد نیستند اما انتقاد منصفانه نه مغرضانه.

نهایتا اینکه وقتی کسی کارش را درست انجام میدهد اگر حمایتش نمیکنیم زیر پایش را خالی نکنیم و مورد هجمه غیرمنصفانه قرارش ندهیم.

امانت

آورده اند:

روزی مردی قصد سفر کرد، پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد. پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.

قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.

قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.

مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.

در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.

قاضی گفت:این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. 

پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم .سپس دستور به برکناری آن داد.