سمیر و عبدالله
کوتولهٔ معلول سمیر، زادهٔ خانوادهای مسیحی بود. سمیر بر پشت دوش دوست نابینایش عبدالله به اینسو و آنسو میرفت. عبدالله در خانوادهای مسلمان متولد شده بود.
سمیر بر دوش عبدالله در رفتوآمدهایش به او وابسته بود و نقش چشمهای عبدالله نابینا را داشت، در کوچه پسکوچه های دمشق با راهنماییهای خود، عبدالله را از چالهها و پستی و بلندیها بر حذر میداشت. یکی میدید و دیگری راه میرفت و اینچنین همدیگر را کامل میکردند.
مسیحی معلول بود و مسلمان نابینا. هر دو در کودکی یتیم شده بودند و بدون سرپرست در اتاقی با هم زندگی و با هم کار میکردند.
سمیر قصهگو بود و در یکی از قهوهخانههای قدیمی و معروف دمشق برای مردم قصه میگفت و عبدالله روبروی همان قهوهخانه نخود و لوبیای داغ میفروخت و به قصههای دوستش گوش میداد.
سمیر پیش از عبدالله درگذشت، عبدالله به شدت متاثر شد، بطوری که مدام میگریست، و درنهایت تنها یک هفته پس از مرگ سمیر او هم درگذشت.
این دو مرد سادهدل، که دین یکدیگر را نفهمیدند، با هم زندگی کردند و به انسانها نشان دادند که ما بدون درنظر گرفتن دینمان به هم نیاز داریم.
ــــــــــــ
منبع: اینترنت
جامعه شناسان معتقد هستند:
((آیین ها وآداب و رسوم هر ملت ، سازنده عناصر فرهنگی جامعه محسوب می شوند. تنوع و تعداد آیین ها و آداب و رسوم دلیل غنای فرهنگی یک جامعه است. سرزمین ایران از دیر باز به عنوان یکی از گهواره های تمدن مطرح بوده است. یکی از آِئین های دیر پا در ایران آیین شب یلدا است.بازشناسی عناصر فرهنگی شب یلدا ما را با فرهنگ کهن این مرز بوم آشنا تر خواهد کرد.
از عناصر قابل توجه در مراسم شب یلدا می توان به پیوند و رابطه انسان با انسان و همچنین رابطه انسان با جهان طبیعت و نظام آفرینش اشاره کرد.
شبی که کدورت ها را باید کنار نهاد و بر گرد یک کرسی و با حرارت و گرمای حضور افراد فامیل شبی خاطره انگیز را رقم زد. شبی که بهانه ای است برای آفریدن شادی ها. بهانه ای است که سرمای زمستان را با گرمای محبت ها و دوستی ها پیوند دهیم.
آری ، شبی برای همراهی و همسویی با اسرار طبیعت ، شناخت رمز و رازهای طبیعت ، بهانه ای برای نشستن پای حدیث بزرگان، و بزرگ منشی را به نظاره نشستن، وقار و احترام بزرگان را پاس داشتن، درس زندگی را برای کوچکترها و نسل جدید باز گفتن، محبت و مهربانی را به نسل نوپا هدیه کردن.
پیوند دیر پای انسان با فرهنگ نسل پیشین، فرصتی برای احساس هویت و پیوند با جاودانگی ، توجهی دوباره به مبداء هستی با امید به ابدیتی پایدار و ....))
از این قسم سخنان و مقالات رو زیاد خونده و شنیده اید و نیازی به اینکه مجددا و به زبان دیگری گفته بشه رو حس نمیکنم اما امسال دو تا موضوع باعث شد به این مسله بیشتر فکر کنم اینکه شکل و فرم رسوم و سننی که باعث دوام و قوام جامعه هستن رو تا چه حد باید جدی گرفت؟
مورد اول: تغییر زمان مراسم
امسال با توجه به تقارن شب یلدا و جمعه شاهد بودم برخی از خانواده ها برای راحتی و داشتن خیال آسوده پنجشنبه شب رو شب یلدا گرفتن و به مهمانی و دورهم بودن پرداختن، هرچند اکثر مردم تهران ( چیزی که خودم شاهد بودم و در سطح شهر دیدم) همون جمعه شب که سی آذر بود مراسم شب یلدا رو برگزار کردن از ساعت نه الی یازده شب تهران رسما تبدیل شده بود به شهر ارواح و تو خیابونهای اصلی شهر پرنده پر نمی زد اما از ساعت یازده الی دو نیمه شب ترافیک به شدت سنگینی در اکثر معابر اصلی شهر جریان داشت. برسیم به سوالم آیا میشه برای راحتی خودمون تاریخ مراسمی که قرنهاست ساری و جاری هست رو تغییر داد؟ دوستان عزیزی دارم که هرسال روز دوازدهم فروردین میزنن به دل دشت و صحرا به بهانه اینکه روز سیزده به در شلوغ هست و همچنین خستگی میمونه برای چهاردهم فروردین، چند مرتبه ای همراهشون بودم و واقعاخوش گذشته اما طعم سیزده به در رو نداشته... با این نوع استدلال میشه مردم آذربایجان و کردستان بگن چون اول فروردین هنوز رنگ زمستون داره و زمین پر برف هست و گل و شل زیاده ما عید نوروز رو اول اردیبهشت برگزار میکنیم، تهرانی های قدیم یه ضرب المثل داشتن که میگفت (( لباس بعد از عید به درد گل ( به فتح گاف) دیوار میخوره))
مورد دوم: تغییر خوراکی های خاص مراسم
چند سالی میشه که دلال ها و ابن الوقت هایی که از هر نمدی به فکر کلاهی برای خودشون هست از فرصتی جهت پر کردن بیشتر جیب خودشون و دوشیدن مردم هستن، درسته که قدیم مردم به اندکی قانع بودند و امروز زیاده خواه شده اند اما اینکه از هر مراسمی سواستفاده کنیم رذالتی میخواد که نزد دلالان به وفور یافت میشه به عنوان مثال بالا رفتن قیمت انواع تنقلات و آجیل یا انار و هندوانه که بیشتر مخصوص شب یلدا هستن، مثلا شنبه هفته پیش اکثر هندوانه فروش های وانتی، هندوانه رو کیلویی پانصد تومن میفروختن اما از یکشنبه ناگهان قیمت هندوانه شد سه هزار و پانصد تومن! طرفه تر اونکه جمعه ساعت دو نیمه شب یا به عبارت بهتر دو بامداد شنبه یعنی تنهاچند ساعت بعد از شب یلدا وانت هندوانه فروشی یی رو دیدم که زده بود هندوانه کیلویی هزار تومن!!!کار به جایی رسیده بود که دیجی کالا هم هندوانه میفروخت ...
نمی خوام مقایسه کنم با بلاد کفر که در شب کریسمس قیمت غاز رو تا یک پنجم پایین میارن تا فقرا هم بتونن شب عید شام مورد علاقه شون رو داشته باشن اما چه کنم با این همه علامت سوال...
همه ی این حرفا زدم که بگم امسال بیشتر از هر سال دیگه یی بخاطر شرایط اقتصادی یی که داریم از بعضی مردم شنیدم حالا اگه یه شب هندوانه نخوریم چی میشه؟ اگه انار دون نکنیم آسمون که به زمین نمی آد میاد؟ و شنیدم از زبان زنان مهربانی که به نظرم نگهبانان و پاسداران اصلی حفظ فرهنگ و رسوم و آیین ها هستن اگه پسته گرون شده و نمیتونیم بخریم تخمه و نخود چی کیشمیش میدم به بچه ها، براشون ذرت بو میدم...
اصلا موافق سفره های آنچنانی پر زرق و برقی که تو اینستاگرام شاهدش هستیم نیستم اما میشه حداقل ها رو حفظ کرد، با اطمینان میگم قطعا نخوردن انار و هندوانه و آجیل تو شب یلدا باعث هیچ اتفاقی نمیشه، اما به رسوم و آیین ضربه میخوره ولو اندک و ناچیز...
رسوم و آیین ها در هر اجتماعی ضامن حفظ و بقای اون جامعه هستن...
رسوم و آیین ها در هر اجتماعی ضامن حفظ و بقای اون جامعه هستن...
رسوم و آیین ها در هر اجتماعی ضامن حفظ و بقای اون جامعه هستن...
ادعای چهارم
مهدی خلیفه در شکار لشکر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزهای شراب پیش آورد. چون کاسهای بخوردند، مهدی گفت: من یکی از خواص مهدیام، کاسه دوم بخوردند، گفت: یکی از امرای مهدیام. کاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدیام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت: کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه دیگر بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس میگریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی میدهم که تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی
عاقبت کسب علم
معرکهگیری با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
قاضی
زنی نزد قاضی رفت و گفت: این شوی من حق مرا ضایع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت: من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت: من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم! مرد گفت: لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد! قاضی گفت: مرا حالی عجب افتاده است، هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود! باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم!!
دیشب یه مسافر دربستی داشتم از اهالی سرپل ذهاب بود، سر درد دلش باز شد تعریف کرد که پدر و مادر و بعضی از اعضای خانواده اش رو از دست داده بود تو زلزله پارسال، از قصه زندگی اش گفت که پر غصه بود از جنگ و از دست دادن برادرش، از بمب و موشک از مینی که دوست دوران کودکی اش رو گرفته بود.
باورش این بود که زلزله و پس لرزه های اون به دلیل استفاده از هارپ بوده و لعن و نفرین میکرد مسببینش رو...
شنیدن بعضی قصه های زندگی آدم رو به این فکر میندازه که کی تموم میشه رنج و سختی مردم تو این ملک( به ضم میم) محنت زده، چرا همیشه شاهد آوار پشت آوار هستیم.
پی نوشت: بعد از چهل و دو سال هنوزم متوجه نشدم نایب دوغی کی هست؟ و یه من ماست چقدر کره میده!
شده کل یه بیابون لم یزرع رو از بام تا شام با رنج و امید بیل بزنی و بیل بزنی...
شده تو تموم بانکها حساب بازکنی به امید برنده شدن تو قرعه کشی و آخر سر حتی یه لپ لپ هم گیرت نیاد...
شده تموم عمر بدوی و هیچ وقت نرسی...
شده قهرمان هیچ قصه یی نباشی علی رغم تمام جد و جهدی که میکنی...
شده هرروز سر راهش گل بچینی و نبینه...
شده دایم الاحتیاط باشی ولی شمشیر دموکیلس گردنت رو نوازش کنه...
شده شیر و پلنگ باشی اما گرفتار کفتارها...
شده هرگز هیچ برگ برنده ای نداشته باشی...
بذار راحت بگم شده مثال عینی و زنده سیزیف باشی...
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و... میشناسیم.
هرکدوم از ما اگه همچین فرصتی داشته باشیم چه میکنیم، شخصا تغییری تو سرنوشتم نمیدم نه اینکه از عملکردم راضی باشم نه، به این دلیل که تقریبا راهی که اومدم تنها مسیری بود که میشد اومد و اصولا شاید چند تغییر کوچیک وگرنه تغییر اساسی خیر، شما رو نمیدونم؟ شاید مایل به تغییر باشید اگه دوست داشتید بنویسید...
سه روز پیش شاعر طنز پرداز معاصر جناب ابوالفضل زرویی نصر آباد به دیار باقی شتافت مرحوم رو دو سه دفعه یی تو شب شعر دیده بودم و سلام و علیکی، روحش شاد و روانش در آرامش.
یه خاطره از ایشان که نه از یکی از شعرهایشان دارم که تعریف میکنم: اوایل دهه هشتاد بود ایشان یه مثنوی سروده بوده که بسیار هم زیبا بود و فراگیر شده بود یه بیتش این بود((حضور حضرت منیژه خاتون چه طوره حال بچه گربه هاتون؟)) این بیت مدام ورد زبانم بود یه سری خونه عمویم بودیم که من طبق عادت این بیت رو زمزمه میکردم اتفاقا اسم زن عموی من منیژه هست
خلاصه بچه ها شنیدند و از اونجایی که شعر تو خون ایرانی هاست وزن رو گرفته بودن و چندین بیت منشوری ناجور سروده بودن، خلاصه شعرشون به گوش عموم رسیده بود و یه کتک مفصل خورده بودند این داستان گذشت و دیگه از شعر منشوری خبری نبود، چند وقت بعدش عمو و زن عمو با پسر کوچیکشون رفتن شمال سفر، اون یکی عموم که بسیار بیش فعال و شوخ و شنگ است آمده بود خانه شان تا مراقب چهار پسر شر و شیطون باشه که خونه رو خراب نکنند، شب یه سر رفتم اونجا و با کمیک ترین صحنه عمرم روبرو شدم دیدم میز و صندلی آوردن وسط سالن عموم پشت میز نشسته بود یه عبایی هم رو دوشش بود و شده بود قاضی و سه تا از پسر عموهام هم محکوم شده بودن یکشون حبس ابد و دوتای دیگه هم قرار بود اعدام بشن، یه پارچه یی از سقف آویزون کرده بودن به عنوان طناب دار و یه چهار پایه هم جهت اجرای حکم آورده بودن، پرسیدم داستان چیه؟ معلوم شد یکی شعر منشوری رو خونده یکی باهاش همراهی کرده بود سومی هم خبر این موضوع رو به عموم رسونده بود، عمو قاضی برادرم دادستان یکی از پسر عموها مامور اجرای حکم، اون که خبر چینی کرده بود به حبس ابد محکوم شده بود و دو نفر دیگه هم حکمشون اعدام بود... گفتم این دادگاه رسمی نبوده چون متهمین وکیل مدافع نداشته اند و باید از ابتدا برگزار شود خلاصه نقش وکیل مدافع رو به عهده گرفتم و دادگاه مجددا تشکیل شد و نهایتا با رشوه یی که به قاضی و دادستان(عمو و برادرم) دادم احکام جدیدی صادر شد حکم حبس ابد تبدیل شد به ده دقیقه رو به دیوار ایستادن، اون دو نفر اعدامی هم که از چوبه دار خلاص شده بودند محکوم شدن به شستن ظروف تا مادرشون بیاد و جارو کشیدن خونه...
از روزی که شروع کردم به مسافر کشی، بلا استثنا هر کسی پول نداشته رو سوار کرده و به مقصد رسونده ام اوایل روزی یه نفر میشد الان به دلایل اقتصادی شده روزی سه الی چهار نفر، چند شب پیش یه پیرمرد خوش مشرب تو یه مسیر طولانی مسافرم بود و شانسی دو نفر که پول نداشتند رو به مقصدشون رسوندم پیرمرد گفت تازه مسافر کش شدی گفتم تقریبا از اردیبهشت ماه گفت خیلی مراقب باش کسی که تومن به تومن از دست مردم پول میگیره خیلی زود تو مسایل اقتصادی بی رحم میشه تو که هفت ماهی هست تو این شغلی خیلی کارت درسته که بی رحم نشدی...
بدون تعارف از تعریفش خیلی کیف کردم هرچند بوده مواردی که باعث بی اعتمادی بشه مثلا مسافری که دو هزار تومن کرایه نداشت اما گوشی اش که زنگ خورد اپل در آورد، یا مثلا کسی که هزار تومن نداشت اما وقتی گوشی اش زنگ خورد یه لیست بلند و بالا دریافت کرد که حدودا دویست تومنی میشد گفت الان میگیرم میام... این اتفاقات آدم رو مکدر میکنه اما تغییری بوجود نیاورده تو تصمیمم جهت رسوندن افرادی که میگن پول نداریم.
حرف اون پیرمرد منو به خودم غره کرده بود، همون شب ساعت یک نیمه شب بود از آزادی به سمت خونه میرفتم یکی دست بلند کرد گفت قلعه حسنخان خواست سوار شه گفت پول ندارم و شروع کرد به قصه گفتن که کارتم گم شده و... یه لحظه حس کردم داره دروغ میگه گفتم سوار نشو، حرکت کردم کمی که دور شدم گفتم نکنه راست میگفت دم فرودگاه پشیمون شدم دور زدم برگشتم دیدم نیست عین چی پشیمون شدم و به خودم کلی بد و بیراه گفتم تا فرداش اخلاقم سگی سگی بود...
حکومت مناعت طبع رو بدجور از مردم گرفته اما مهربونی و انسانیت رو نمیتونه...