بقالی زنی را دوست میداشت. با کنیزک خاتون پیغامها کرد که: «من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.» قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد و گفت: «بقال سلام میرساند و میگوید که “بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.”»
گفت: «به این سردی؟»
گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»
آدمیتی طلب کن. مقصود این است. باقی، دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش میکنند، مقصود فراموش میشود. اصل مقصود است. باقی، دردسر است.
فیه مافیه مولانا
چند شب پیش یه پیر مرد خوش مشرب مسافرم بود و کلی گپ زدیم و از هر دری سخنی تا اینکه گفت وقتی باخودت حرف میزنی ندای درونیت با چه صدایی حرف میزنه؟ گفتم والله دقت نکردم وقتی کاملا درونی هست که صدایی نداره اما وقتی حرف زدنم با خود نجوای زیر لب میشه صدای خودم هست.گفت ولی من دونوع گفتگو دارم وقتی در مورد حال حاضر با خودم حرف میزنم صدای خسته یه پیرمرد هست اما وقتی یاد جوونی هام هستم و مشغول گفتگو صدای یک جوان... برام جالب بود و بعد از پیاده شدنش یادم افتاد یه همچین موضوعی رو قبلا خونده بودم تو کتاب نفرین ابدی بر خواننده این برگ ها نوشته مانوئل پوییگ... آیا پیرمرد اون کتاب رو خونده بود تحت تاثیرش بود یا این اتفاق برای همه ی سالمندان پیش میاد؟ کلا گفتگوی با خود موضوع پیچیده و عجیبی هست دانشمندان میگن ما تقریبا بیش از هشتاد درصد گفتگوی روزانه مون رو با خودمون داریم واقعا جالبه ها ما گوینده و شنونده همزمانی هستیم که گاها از حرف های خودمون خنده مون میگیره گاهی گریه میکنیم بعضا عصبانی میشیم خودمون رو دلداری میدیم چقدر سیستم عصبی و روانی ما پیچیده و جذابه...
از بچگی پر شر شور بودم و عشق فوتبال،لاجرم اکثر اوقات زخم و زیلی بودم و طبیعتا این مامان بود که زخم ها رو میبست وتو نوجوانی که تو زمین خاکی و چمن فوتبال بازی میکردم تو چمن بیشتر شکستگی و در رفتگی بود اما تو زمین خاکی زخم های ریز و درشت عایدم میشد که بازهم مامان بود و دواگلی جهت بانداژ... بعد از مصدومیت شدید و خداحافظی با فوتبال سفت و سخت کمتر آسیب میدیدم اما اینبار نوبت استادیوم رفتن بود و پارگی گلو که هر بار بعد از برگشتن طبیعتا بازهم مامان بود و چهار تخم و خیسانده و جوشانده برای اینکه صدام دربیاد.
بخاطر علاقه شدید من به فوتبال و تماشای اون مامان هم تقریبا با اکثر تیم ها و لیگهای معتبر فوتبال جهان آشناست حالا همه اینا رو گفتم تا اینو بگم که طی همین جام جهانی اخیر که پریروز تموم شد تو یه گروه دوستانه کوچک پیش بینی بازی ها شرکت کردم وقتی مامان حساسیت من رو نسبت به نتایج خاصی میدید پرسید جریان چیه که براش گفتم جریان رو، اول بازی میگفت چند چند پیش بینی کردی و از وسطهای مسابقه شروع میکرد زیر لب دعا خوندن اینو این اواخر فهمیدم که بهش گفتم بی خیال پای معصومین رو واسه فوتبال وسط نکش،خلاصه پریشب که مسابقات تموم شد وقتی متوجه شد سوم شد برای شام از بیرون کباب گرفت مادر است دیگر...
در باره مسئول بودن و مسئولیت پذیری تعاریف متفاوتی بیان شده است اما آنچه اجمالا مورد تفوافق اکثریت میباشد تعریف کلی ذیل است ((مسئولیت به معنای ضمانت و تعهد است. مسئولیت چیزی با کسی بودن، یعنی به گردن او، در عهده او، در ضمان و پایبندی او بودن است بنابر این هر گاه انسان متعهد به انجام کاری میشود در حقیقت مسئولیت انجام آن کار را پذیرفته است.
مسئولیت از جمله مفاهیمی است که همواره درباره انسان گفته میشود، به محض اینکه از انسان و رفتارش سخن گفته میشود این مفهوم نیز برجسته میگردد. هر فردی که در محیط خویش، صرف نظر از هر محیطی، زندگی میکند، ناگزیر به نحوی با این مفهوم سرو کار دارد. گاه نسبت به خانوادهاش و زمانی به جامعه و در همه احوال مسئول رفتار خود میباشد. انسان حتی نسبت به حیوانات و محیط زیست نیز مسئول است. بیتوجهی به این مفهوم به گونهای انسان را دچار خودخواهی کرده و پیوند خویش را در رابطه با عناصر و عواملی که به نحوی در سرنوشتش مؤثرند سست مینماید. مسئولیت پذیری افراد، امروزه به عنوان یک کلید واژه مهم در رشتههای علوم انسانی از جمله علوم دینی، مدیریت، روانشناسی، جامعهشناسی، علوم سیاسی و ... به کار رفته و هر یک از جنبهای خاص بدان میپردازند.
هر فردی از منظرهای مختلف تکالیفی بر دوش خود دارد و یا به تعبیر دیگر مسئولیتی بر عهده او است. از آنجا که انسان در ارتباط با سطوح مختلف از جمله ارتباط با خالق خویش، ارتباطات اجتماعی و ارتباط محیط زیستی است، نوع مسئولیتش نیز متفاوت است.)) حالا یک سوال جدی مطرح میشود اینکه مسئولیت پذیر بودن یک فرد امریست ذاتی یا اکتسابی؟ یعنی افراد به خودی خود مسئولیت پذیر هستند یا اینکه با تعلیم و تربیت اعم از خانواده و مدرسه و جامعه بابت این موضوع پرورش پیدا کرده و مسئولیت پذیر خواهند شد؟ احتمالا اکثر جواب ها اینگونه خواهد بود که تلفیقی از ذاتی و اکتسابی بودن در فرد باعث مسئولیت پذیری فرد میشود. حالا سوال مهمتر و اصلی اینکه چرا در شرایط یکسان برخی افراد درجه بالایی از مسئولیت پذیری دارند و بعضی کلا مسئولیت پذیر نیستند؟
- روزی که مردم فهمیدند از مرد روی بالکن قویترند!
در تاریخ ۲۱ دسامبر سال ۱۹۸۹، «نیکلای چائوشسکو»، دیکتاتور کمونیست رومانی، تظاهرات گستردهای را جهت حمایت از حکومت خود در مرکز بخارست ترتیب داد. اروپا درگیر انقلابهای متعدد بود. چائوشسکو که از سال ۱۹۶۵ بر رومانی حکومت میکرد، میخواست از این طوفان در امان بماند. با این حال ۴ روز قبل در شهر «تیمیشوارا»، قیامی برپا شده بود (جالب اینکه در آن روز چائوشسکو به دعوت مقامات ایران به تهران آمده بود).
چائوشسکو برای اثبات محبوبیت خود به رومانیاییها و مردم جهان این تظاهرات را ترتیب داد. طرفداران چائوشسکو حدود ۸۰ هزار نفر را به میدان مرکزی بخارست آوردند و از تمام رومانیاییها خواسته شد تا از هر کاری دست بکشند و به تلویزیون یا رادیو توجه کنند.
چائوشسکو روی بالکن مشرف به میدان قرار گرفت و رو به جمعیتی که ظاهراً هلهله میکردند، شروع به سخنرانی کرد. او هشت دقیقه از شکوه سوسیالیسم رومانیایی گفت. جمعیت هم به صورت تصنعی او را تشویق میکردند. بعد یک اتفاق عجیب افتاد. چائوشسکو داشت میگفت: «من میخواهم از بانیان و سازماندهندگان این رویداد بزرگ در بخارست تشکر کنم که آن را...» که ناگهان با چشمانی گشاده ساکت ماند و با ناباوری به جمعیت خیره شد. او هیچگاه جملهاش را کامل نکرد.
یک نفر در جمعیت او را هو کرد. هنوز هم معلوم نیست چه کسی اولین بار جرأت این کار را پیدا کرد. اما بعد یک نفر دیگر چائوشسکو را هو کرد. ظرف چند دقیقه جمعیت داشت سوت میکشید، شعار میداد و فریاد میزد: «تیمیشوارا! تیمیشوارا!» او با هو کردنهای مردم و شعار «مرگ بر دیکتاتور» روبرو شد.
همهٔ اینها داشت به صورت زنده از تلویزیون رومانی پخش میشد. سهچهارم جمعیت این کشور در برابر تلویزیون میخکوب شده بودند و قلبهایشان تند تند میزد. پلیس مخفی فوراً به رسانهها دستور توقف پخش داد، اما پرسنل تلویزیونی سر باز زدند. فیلمبردار دوربین را به سمت آسمان گرفت تا بینندهها نتوانند ترس را در چهرهٔ رهبران حزب که در بالکن ایستاده بودند، مشاهده کنند. صدا همچنان پخش شد. کل رومانی صدای هو کردن جمعیت را شنید. عکسالعمل چائوشسکو در برابر ماجرا این بود که توی میکروفن فریاد میزد: «الو! الو! الو!» انگار این میکروفن بود که مشکل داشت!
چائوشسکو سپس از جمعیت خواست که آرام باشند: «رفقا! رفقا! سکوت کنید، رفقا!» اما رفقا نمیخواستند ساکت باشند. رومانی کمونیست زمانی سقوط کرد که ۸۰ هزار نفر انسان حاضر در میدان مرکزی بخارست فهمیدند، قدرت آنها از پیرمرد کلاهخز پوشیدهی روی بالکن بیشتر است.
چائوشسکو سه روز بعد محاکمه و همان روز اعدام شد. جالبتر از نحوهٔ فروپاشی حکومت چائوشسکو، بقای این حکومت به مدت چندین دهه بود. چرا اکثریت مردم چندین دهه برای مرد روی بالکن دست میزدند و هر چه او میگفت را انجام میدادند؟
- امیرسینا همایونی
زمستان سال هشتاد و هفت بود حدودا ده سال پیش یه اتفاقی برام پیش اومد که همون موقع تو وبلاگم نوشتم بعدا سر قضایای هشتادو هشت و مطالبی که نوشتم فیلتر شد و دیگه پی اون وبلاگ رو نگرفتم. اون اتفاق رو ده سال پیش با جزئیات نوشتم الانم بطور کلی و اون چیزی که یادم مونده رو مینویسم واما اون خاطره: میدون انقلاب بودم خواستم از عرض خیابون کارگر شمالی رد شم یه خانوم جوون سانتی مانتال خوشتیپ صدام کرد و گفت آقا میشه لطفا منو از خیابون رد کنید فکر کردم سرکاری و شوخی هست بهش گفتم که اصرار کرد و مجددا خواهش کرد دستش رو گرفتم و از عرض خیابون ردش کردم وقتی رسیدیم اونور خیابون دستم رو ول نکرد گفتم خانوم بی خیال ادامه این شوخی جالب نیست عینک دودیش رو از رو صورتش برداشت و متوجه شدم نابینا است اما نابینایی بسیار زیبا رو و ملیح،برخلاف تموم نابیناهایی که دیده بودم خلاصه حرف زدیم و پیاده رفتیم تا رسیدیم به پارک اوستا نشستیم و به صحبت ادامه دادیم،دانشجو بود از هردری سخنی گفتیم و نهایتا خواست که ببوسمش گونه هاش رو بوسیدم گفت لبم رو ببوس که اینکار رو هم کردم خلاصه، اسم و شماره اش رو بهم داد وقتی ازش جداشدم کاغذ رو پاره کردم رفتم و برگشتم نه از الهام ( به گمونم اسمش الهام بود) خبری بود نه از کاغذ پاره پاره شده.این اتفاقی بود که ده سال پیش رخ داد و تقریبا بصورت مجمل نوشتم.
حالا چرا این خاطره رو الان دارم بازگو میکنم علتش اینه که همین پریروز یعنی یکشنبه عصر وقتی داشتم اول کارگر شمالی وسط اون شلوغی مسافر سوار میکردم برای امیر آباد یه خانوم چادری گفت میشه این خانوم جلو بشینه گفتم بله،یه خانوم بسیار شیک وپیک با عصای سفیدش نشست صندلی جلو،حواسم به افسر بود که جریمه ام نکنه خلاصه ظرفیت که تکمیل شد راه افتادم صدا که صدای خودش بود(داشت با موبایل صحبت میکرد) نیگاش کردم خودش بود حالا با یکی دو تا خط محو کنار چشمش و سه چهار تار موی سفید که از بغل روسری عقب رفته اش معلوم بود. کمی که جلوتر رفتیم بعلت گرمی هوا عینک دودی اش رو برداشت نیگاش کردم دیگه سرسوزن شکی هم باقی نموند همون ملاحت و زیبایی ،همون جذابیت و سرزندگی همون شادابی و پر انرژی بودن حالا کمی جا افتاده تر نسبت به اون روز زمستونی ده سال قبل... تو شیش و بش این بودم که چیکار کنم یهو یادم افتاد افراد نابینا حافظه شنیداری فوق العاده یی دارند علی رغم اینکه اصولا و عموما تو ماشین با مسافرها حرف نمیزنم سر صحبت رو، رو به جمع بازکردم از گرما و قطعی برق گفتم اما دیدم واکنشی نشون نداد بی خیال شدم چون به هوشش ایمان داشتم چرا که همون ده سال پیش بعد از چند قدم همراهی از نوع گام برداشتم فهمیده بود اضافه وزن دارم بالاتر از کوی داشگاه نزدیک انرژی اتمی به عنوان آخرین مسافر پیاده شد موقع دادن بقیه پولش یه شیطنت کردم برا چند لحظه دستش رو گرفتم اما باز هم عکس العملی نشون نداد و منم احترام گذاشتم به عدم اینکه منو نشناخت یا نخواست بشناسه حالا به هر دلیلی...