هفتگ
هفتگ

هفتگ

باور و حقیقت

دیروز تو فیس بوک یه ویدئو از اقای  "برتراند راسل " دیدم که توصیه کرده بود 

" در فلسفه و تحقیق نگذارید چیزی که خوشایند شماست یا باور شماست ، شما رو از حقیقت دور نگه دارد "

البته جمله بندی ش این نبود ولی همچین مضمونی داشت

این جمله فوق العاده ایشون تقریبا چیزی بود که من سالها تو سرم می چرخید ولی جمله برای ابرازش نداشتم ....

من تو زندگی روز مره آدمهای زیادی دیدم که این اشتباه دارند و به جای حقیقت باورشون می گن والبته چون ایمان دارند که به حقیقت رسیدن صادقانه پای حرفشون وا می ستند ..

 

بزارید چند تا مثال بزنم


تو مملکت ما خیلی از مردم ،  لااقل  خیلی از مردم اطراف من معتقد رسوم ایرانی خیلی اصیل بایدبه جا آورد برای همین از گذاشتن قران سر سفره هفت سین خودداری میکنند .... صد البته درست دارند میگن .. قران هیچ جایی تو سفره هفت سین نداره ....من خیلی ها رو دیدم که سر سختانه مخالف این جریانند ..ولی برام جالبه همین مردم به جای قران  حافظ میگذارند در حالی که به همون دلایلی  که قران نمیتونه باشه گذاشتن حافظ هم اشتباه است و در زمان ایران باستان نه اثری از قران بوده و نه حافظ ...

این یعنی گذاشتن باور به جای حقیقت .


یا مثلا


اگه بخوایم چندتا از فجایع تاریخی و خونخواران تاریخ مثال بزیم ...از همه می گیم، از چنگیز از هیتلر از نرون و.....و  از همشون اعلام انزجار می کنیم ...ولی من کمتر کسی  دیدم که حس بدی نسبت به کشور گشایی شاهان ایران داشته باشه  بلایی که ما سر یونان ، هند ، روم اوردیم  اعلام انزجار کنه  این یعنی گذاشتن باور به جای حقیقت


یا مثلا


باورهای عرفی و مذهبی که کلا زبان حقیقت فلج کرده و کسی به خودش اجازه تحیق راجع به حقیقت نمیده 

باورهایی مثل بکارت خانم ها   حجاب یا عدم حجاب  و .... که ملت یا از این ور بام می افتند یا از آن ور بام ....


دنیای جالبیه این باور های ما 


اینکه دو تا مرد برن زیر یه سقف زندگی کنند یه بچه رو هم بیارند نگه داری کنند  ... می پذیریم بحث می کنیم نظر میدیم تو درکشون می ریم ....

ولی وقتی قانون چند همسری میره مجلس فحشی  که نثارشون می کنیم بدون اینکه بشنویم .. بخونیم یا تو درک موضوع بریم ..


اینکه درست کدومشه کاری ندارم مهم اینکه ...همین قضیه تا چند ده پیش برعکس بود ...



این نشون میده حقیقت یا خود خداست یا مثل خدا مظلوم و تنهاست ...








 

و من الله توفیق و اینا !

این چن وخت که برای مریم دمبال ماشین میگردم به یک فرمول ساده اما عمیق رسیده ام برای اینکه چطوری آدم قدر داشته هایش را بداند ... فرمول این است : سعی کنید لنگهء چیزی که دارید را بخرید ! ... چرا می خندید ؟! دارم جددی صحبت میکنم ... فرض کنید شما یک سمند مدل هشتاد و هشت دارید که خیلی راضی نیستید ... حالا خیلی جددی روزنامه بردارید سرچ کنید که یکی دقیقن لنگهء ماشین خودتان پیدا کنید ... خیلی جددی یعنی اینکه زنگ بزنید قرار بگذارید بروید ببینید کاپوت را بزنید بالا مگنت و تستر رنگ ببرید سوار شوید دور بزنید ، قشنگ به چشم یک خریدار واقعی ... چار پنج مورد را که تست کنید برمیگردید و از آن روز به بعد ماشین خودتان را میگذارید روی چشم و سرتان و حلوا حلواش میکنید ... در مورد همهء داشته هایمان این روش و فرمول قابل تست است ... لباس ، یخچال ، خانه ، سلامتی ، حتتا همسر ! ... فقط برای تست این آخری نکات ایمنی و جانب احتیاط را شدیدن رعایت کنید ! ... و من الله توفیق و اینا !

عذر تقصیر

به شددددت در حال خو کردن و وفاق! با شرایط جدیدم. به اندازه ی یک کتاب گفتنی دارم برایتان و عذر تقصیر که فرصت نوشتنش نیست فعلن، سر فرصت شریکتان می کنم در این مثنوی هفتاد من کاغذ... فعلن همین را از من قبول بفرمایید محشششششرترین حس دنیاست این ولی بودن، این پدر بودن، این که تا دیروز تمام دنیا را با کلهم خوبی ها و خوشی هایش برای خودت می خواستی و حالا حتی خودت را هم برای خودت نمی خواهی

نابینا

گیج شده بودم


خیلی برام  پیش اومده بود ...واسه خیلی از آدم ها ...... از عشق بگم .... ولی تا حالا به این سوال روبرو نشده بودم... هوس چیه ؟........اونم از یه پسر18 ساله نابینا ...


سالن پر بود از نابیناها و خانواده هاشون ،گله به گله واستاده بودن و حرف می زدن ... من با دوستم سعید اومده بودیم یه نشریه آماتور برای جوانهای نابینا راه بندازیم  حالا یا با خط بریل یا صوتی .....

خیلی وقت نبود که با سعید آشنا شده بودم .. چند ماه پیش تو یه انجمن ...پسر خوبی بود  وقتی فهمیدم پدر و مادر سعید جفتشون نابینا هستند شخصیت سعید خیلی برام جذاب تر شد .... سعید میون برو بچه های نابینا خیلی طرفدار داشت و خیلی دوستش داشتند .

چند بار پای صحبت پدر سعید راجع نابیناها نشسته بودم :


" حقیقت اینکه  نا بینا ها  اصلا به غریبه ها  اطمینان ندارن آنها به همه چیز شک می کنند ... تا وقتی بهشون ثابت نشه.... یا یکی که بهش اطمینان دارند  تائید نکنه هیچ حرفی از غریبه ها  باور نمی کنند .    ولی شما هیچ وقت این حقیقت رو نمی فهمید چون به هیچ عنوان به روی شما نمی اورند که حرفهایتان را قبول ندارند .....   "


تو سالن به نابینا ها نگاه می کردم راجع حرفهای بابای سعید فکر می کردم ..... سعید منو به یه پسر نابینا 18 ساله معرفی کرد که می گفتند خیلی شعر های خوبی داره ....

وقتی با پسر نابینا روبرو شدم... گفت :


سعید گفته شما خیلی ادم خوبی هستید


آروم گفتم :   سعید لطف داره ....یه لبخندی هم به سعید و خانوادش که اون گوشه واستاده بودن زدم

پسر نابینا اشاره ایی به سعید کرد گفت :


اگه دوست دارید بگید سعید هم بیاد ...


من با چشمهایی بهت زده گفتم : مگه شما می بینید ...


 نه

 پس چه جوری به جای سعید اشاره کردی


 از دور شدن صدای شما وقتی گفتید سعید لطف داره سرتون چرخونیدگرمای نفستون به من نخورد ....


بعد دستمو  لمس کرد گفت :


به صدا تون نمیاد انقدر جثه بزرگی داشته باشید عطرتون خوش بو خودتونم احتمالا خوش پوش اید.......  کت تنتونه ... یا یه چیز دولایه صدای آسترش میاد ...


من خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

 خب دوست من چه کنیم ... لبخندی بهم زد گفت


هر چی شما بگید


 گفتم  در جریان هستی که  می خوایم با همکاری هم یه مجله بسازیم واسه نابیناها .... به نظرم برای اینکه مخاطب جذب بشه باید حرف دلشونو نوشت .....  تو یه جوون نابینایی چی برات جذابه ؟ ...

لبخند زد و گفت :


مثل باقی جوون ها ...


گفتم یعنی عشق ...

گفت:


مگه حرف شما ها  از عشقه ؟.

نا بیناها همه می دونن عشق چیه چون فقط به برکت اون زندگیشون می گذره .....


حرفش درست بود ... نمی خواستم ادای فیلسوف ها رو در بیارم ...کاملا ملتفت شدم که این پسر 18 ساله با پسرهای 18 ساله دیگه کلی فرق داره برای همین رفتم سر واقعیتهای زندگی گفتم :


منظورم رابطه با جنس مخالفه     سکس ... عشق ... هوس این جور چیزهاست


تند پرید وسط حرف مو گفت :

شما میدونید هوس چیه ؟


گیج شده بودم

خیلی برام  پیش اومده بود ...واسه خیلی از آدم ها ...... از عشق بگم ...... ولی تا حالا به این سوال روبرو نشه بودم... هوس چیه ؟........اونم از یه پسر18 ساله نابینا ....


کمی فکر کردم گفتم  ...بذار برات یه مثال بزنم ... چه غذایی دوست داری ؟ ..هان .... ماکارانی خوبه ...؟

سرشو به نشانی تائید تکون داد

ادامه دادم ...تا حالا شده دلت یه هو ماکارونی بخواد  ... اون هوسه

ویژگی این اتفاف اینکه وقتی بخوریش دیگه نمی خوایش ...

تو رابطه با جنس مخالف خوردن :....سکسه ... ماکارونی:....  طرفته... احساس قبل و بعد خوردن تو .... اگه یکسان باشه عشق و اگه نباشه هوس ... 


نیش خندی زد گفت :


یعنی اگه بازم بخوای بخوریش عشقه ...


می دونستم مثال خوبی نزدم ... برای همین گفتم نه همیشه ولی می تونه ناشی از عشق باشه ....

گفت :

ولی من عشق اینطوری نمی بینم ...

گفتم اخه سخته توضیح هوس برای تو یه چیزهایی چشم  مرد  از بدن دختر میبنه که باعث یه سری فعل و انفعال تو بدن میشه .. ضربان قلب تند میشه گوشها داغ میشه دلت می خواد بری بغلش کنی ... هوس یه چیزی شبیه اینه ... ولی راجع شما نمی دونم ...

حرفمو قطع کرد گقت

من این تندی ضربان داغ گوش تو عشق هم دیدم  حتی سر دعا...

گفتم اره ... نشونه های  عشق و هوس خیلی شبیه همه مهم پایداری این احساسه ...

گرم صحبت بودیم آدمهای نابیناهای زیادی از جلو میزمون رد می شدن ... با نزدیک شدنشون تن صداشو می اورد پایین تا کسی نشنوه ....انگار می دید آدمها رو  ..... داشتم صحبت می کردم که یه دخترخوشکل نابینا با دوستش از جلومون رد شد سرشو بلند کرد به همون سمتی که دختر می اومد یه نگاه کرد لبخندی زد .. کاملا حس کردم این دختر  برای این جوون مهمه ....

 

حرفمو قطع کرد همینطور که به مسیر اون دختر نگاه میکرد گفت :


عاشق شدید ...؟


گفتم تا عشق چی فرض کنی

گفت

فرض من مهم نیست احساس شما مهمه ...


منتظر جوابم نشد گفت

هوسی در کار نیست وقتی کلامش نتونه اون آرامشی و  که همیشه با هم صحبتیش بهت می داد بهت بده نوبت به لمس کردنش میرسه    " نقطه اخر عشق.... لمسه " به نظر من


گفتم اخه اگه این فقط با کسی که دوستش داری صادق نیست اگه یه دختر غریبه رو هم لمس کنی باز همین حس داری اصلا انحنای بدنش این حس بهت میده ....گفت یعنی چی .. متوجه شدم شاید تا به حال دختر ی بغل نکرده گفتم تا حالا خواهرتو بغل نکردی گفت خواهر ندارم  مادرشو داشتم می دیدم خیلی  چاق بود  مثال خوبی برای انحنای بدن یه دختر  نبود گفتم فرم سینه و باسن و کمر دختر ها رو میگم ...

گفت :

اره خب می فهمم چی میگی ...مگه چیه ... من دخترهای زیادی بغل کردم هیچ وقت با غریبه این احساس ندارم ...


آچمز مونده بودم ....به این موضوع فکر کردم که نابیناها با ما جماعت کلی فرق دارند نابیناها  درکی از یه دختر خوشکل ندارند اون چیزی که یه نفر برشون جذاب میکنه فقط اندیشه و فکر طرفه

یاد اون بیت باباطاهر افتادم ..

بسازوم خنجری نیشش ز فولاد  ....   زنوم بر دیده تا دل گرده آزاد....


سکوت کردم نگاهش کردم

دلم میخواست بهش بگم با کی مشورت میکنی آخه ... تو خیلی بیشتر از من می دونی ...ولی نگفتم

اروم گفتم تو برام بگو ........ تجربه تو از هوس چیه ... عشق چیه ؟

لبخند تلخی زد و یه آهی کشید گفت :

 

خیلی وقته که میشناسمش... همیشه تو همین انجمن توو  اون پارک روبرو میشنیم درد دل می کنیم ...

چند وقت پبش  بهم زنگ زد و گفت می خوام بیام خونتون  خیلی تعجب کردم اخه مامانش خیلی گیر بهش میده و مواظبشه .....

وقتی اومد .... چون راه خونمونو بلد نبود دستشو گرفتم تا اتاقم بردم .... ذستشو گرفتم ....

می تونستم عصاشو بگیرم ولی دست شو گرفتم ... کنارش رو تخت نشستم خوب می شناختمش از یه چیزی عجیب ناراحت بود یه بغض نترکیده داشت

روشو برگردوند روبروی من 

بهش گفتم

چی شده دوباره    ؟

تا اینو گفتم زد زیر گریه ....

گفت تازگیها متوجه شده که مادرش جاروبرقی روشن می زاره تلویزیون زیاد میکنه ... بعد میاد یواشکی سه کنج دیوار اتاقش و حتی حموم قایم میشه ببینه دخترش چه کار میکنه....


پسر نابینا رو به من کرد گفت :


باید نابینا باشی تا بفهمی اون دختر چی میگفت این حرفها رو هیچ وقت هیچ بینایی درک نمیکنه ....


سرمو به نشونه تائید تکون دادم

 

بعدروشو به افق کرد گفت :


 من دست زدم به صورتش تمام گونه اش خیس بود عینکشو برداشتم با دستام اشکاشو پاک کردم دو دستی صورتشو گرفتم انگار یه چیزی منو حول داد طرفش لباشو بوسیدم و بغلش کردم  ساعتها .....تمام تیرگی چشمام رفت انگارمستقیم دارم به خورشید نگاه میکنم

دیگه نتونست ادامه بده با دستاش زیر عینکشو پاک کرد ..ادامه داد


فردای اون روز تو پارک  بهم گفت که  " هوس بازی  " کردم  ازم دلگیر نبود .. ولی ترسیده بود ...می گفت از مادرش شنیده هر دختری این کارو بکنه بچه دار میشه می خواست بره به مادرش بگه چی شده تا جلوی ابروریزی بگیره ....

بهش گفتم دوستش دارم میرم باهاش ازدواج می کنم گفت که من 18 سالمه خودش فقط 14 سالشه خیلی برای حرف ها زوده تازه مامانش همیشه میگه باید با یه بینا ازدواج کنه  ...

رو به من کرد گفت :


سعید راست می گفت شما بهترین شنونده روی زمین هستید

امروز می خوام برم پیش خانوادش همه اتفاق بگم ..

گفتم بابا  چیزی نشده که  ... گفت :

می دونم سعید برام گفته ....ولی خیلی ترسیده   اون دختر و مقصر منم


برام خیلی عجیب و یه جورایی خنده دار اومد آدمهای با این درک و شعور بالا چطور انقدر از مسائل جنسی بی خبرند بعد فکر کردم خب بنده خدا اون دختر از کجا بدونه ....باید یکی باشه براشون توضیح بده وقتی والدینشون انقدر احمق هستند طبیعی که چیزی نمی دوند یه حسی بهم می گفت اون دختر که حرفش هست همین دختری که از کنارمون رد شد با چشمام دنبالش گشتم انتهای سالن ایستاده بود به افق نگاه میکرد .....مادرشم کنارش بود به نظرم خیلی کور تر از دخترش اومد

دستای پسر تو دستام گرفتم گفتم:

شما کاری نکردید که بچه دار بشید  شما فقط همدیگر بوسیدید... این اتفاق خاصی نیست ... اصلا لازم نیست بری اونجا من قول می دم هیچ اتفاقی نیفده ...

دستمو محکم فشار داد گفت

هو س همین بود دیگه آره ؟

نگاهش کردم دستاشو تو دستام فشار دادم گفتم


هوس وجود نداره حداقل برای  شما ..........


"   اون اتفاق نقطه اخر عشقتون بود ......." 


 



بعد ها........ از سعید  شنیدم رفته و همه چیزو گفته رابطه قشنگشون زیر و رو شده ...



یاد جمله بابای سعید افتادم 


  "   که یه نابینا هیچی  رو باور نمیکنه ...." 






+ ببخشید امروز خیلی درگیری زیادی داشتم و جدا از این چند روزیه  فکرم کلا مشغوله ....

   هر چی فکر کردم موضوع دندونگیری  به ذهنم خطور نکرد برای پست امشب ...


داستان  بالا 4 سال پیش تو وبلاگ خودم نوشته بودم .... دوباره امروز اینجا منتشرش کردم که دست خالی نباشم ...

اگه تکراری بود منو ببخشید ...


دوستتون دارم . آخر هفته خوبی داشته باشید

خداحافظ

من و عباس از سال 78 رفیقیم ، با وحید هم که از سال 63 برادریم ! ... دست روزگار از چار پنج سال پیش ما را آورد در کنار پسرخاله ها و دوستان دیگر ، یکجا جمع کرد بعنوان همکار ... راستش قبل از آمدن به این آموزشگاه حس خوبی به اینطور دورهم بودن و دورهم کار کردن نداشتم اما بعدن به مرور دیدم که مشروط به حفظ خطوط و حریم ها و سلسله مراتب ، اتفاقن خیلی هم لذذتبخش است که آدم با برادر و صمیمی ترین دوستش همکار باشد ، مزایاش به معایبش می چربد ... ایام خوبی را کنار هم کار کردیم ، تجربه های ناب ، خاطره های قشنگ ... بی تعارف طی این سالها خیلی چیزها از هر دو شان که مدیر مستقیمم بودند یاد گرفتم و از این بابت ممنون و مدیونشان هستم ... و حالا بعد از چن سال همکار بودن ، فردا وحید و عباس دوتایی با هم از پیش ما ، از پیش من می روند ... طبیعتن دیگر هر روز از صُب تا شب همدیگر را نخواهیم دید ... هر روز با فاصلهء یک میز کنار هم نخواهیم نشست ... هر روز چن بار تا سر کوچه تا پاتوق هواخوری مان نخواهیم رفت ، هر روز از همه چیز و همه جا حرف نخواهیم زد ، هر روز از احوالات هم باخبر نخواهیم شد ... بعدِ اینهمه سال برای من سخت است خداییش ... هم بلحاظ کاری و هم بلحاظ احساسی و عاطفی ... ولی کاریش نمیشود کرد ، هیچ موقعیت و وضعیتی ابدی نیست و بلاخره یکروز یکجا تمام میشود ... برایشان آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و پیشرفت و خوشبختی و پول و پرستیژ و هرآنچه خوب است یکجا دارم با همین بغضی که الان توی گلوم است ... خداحافظ اخوی ... خداحافظ تاواریش ...

همیشه دست بهار در کار است...

می دانی دخترک؟!

عاقبت شیر فهم نشدم این که تمام خواستن ها و خواستنی های ما یک جور خوشگلی در بهار ختم به خیر می شوند و سنجاق می شوند به حلقه ی وصل، تقدیر بهار است یا تقصیر باقی ِ آن هشت نه ماه ِ سال!

راستکی و واقعنی گاهی اوقات خیال برم می دارد که حکمن خیلی وقت پیش، بهار، جایی برای رسیدن من، یا ما، به خواستنی هایم، یا خواستنی هایمان، ریش گرو گذاشته و وساطت کرده است!


بشمارم برات؟ می شمارم. شما که باشی و نگاهت که باشد ذهنم مثل ساعت کار می کند و می جورد بین خاطره ها...


بهار بود که کنج دیوار حیاط پشتی خواستنت را کلمه کردم از گوشه ی دلم چیدم پیش چشمات، ریز ریز، نفس نفس.


نشسته بودی، خاکشیر مزاج، زل زده بودی به خیابان ِ خالی ِ آن طرف فنس های دانشگاه. نشستم کنارت، دو وجب آن طرف تر، پرسیدم "چرا؟" گفتی: "مادرم دو تا پاش رو کرده تو یه کفش که دختر به فارس نمی دیم" گفتم "خو نده" گره ِ بین ابروهات کور تر شد، ادامه دادم: "ما می گیریم"، باز شد گرهه ... بهار بود، مگه نه؟! 


آقام وسط اتاق ایستاده بود زور می زد تا کار از کار نگذشته دستش بیاید با خودم چند چندم. وسط غائله و حرف و نقل یکباره گفت: "گیرم پس فردا جنگ بشه، بریزن، بزنن، بگیرن، کردستان از ایران جدا بشه. اونوخ چی؟!" دست کردم لای موهام، پوزخند زدم جواب دادم: "بدیش چیه؟ عروس خارجی گیرت میاد، بی دردسر" خندید. رضا شد... بهار بود


بهار بود که کل زندگیمون شد سه تا چمدون و چند تا کارتن و یه تلویزیون 14 اینچ و یه یخچال و یه گاز و دو تا ماچ وسط یه چهاردیواریه نُقلی که تمام دنیای ما دو تا را جا داد توی خودش... اونوقت من و تو و چهاردیواری شدیم یکی :-)


هنوز با منی؟ هوشت هست؟! بهار شده دخترک. این یعنی یک انتظار ِ خوب برای ما که شرطی شده ایم به معجزه ی بهار و خو کرده ایم به تکرار ِ باز شدن گره خواستنی هایمان توی این فصل. می بینی؟! تکرار همیشه هم بد نیست به خدا. باز هم نشسته ایم، دو تایی، منتظر، منتظر، منتظر، خیلــــــــــــــــــــی منتظر، که بهار شکوفه کند، در دلمان، پیش چشممان، توی عمق ِ عمق ِ خوشبختی مان و روی شاخه های این درخت! همین درختی که خیلی سال پیش کنج ِ دیوار حیاط پشتی ِ دانشگاه کاشتیم. صبور باش خاتون، اعتماد کن به بهار...






قدیم تر ها که پیکان سلطان و حاکم بلا منازع جاده هابود من یک قاعده ی کلی را کشف کرده بودم که بی برو برگرد در مورد همه ی پیکان سوارها صدق می کرد،از هرکس می پرسیدی که ماشینت چطوره ؟ بی مکث و فکر می گفت عالیه ،حرف نداره،عروسکه ، تمام ایران رو باهاش گشتم،منو تو جاده نگذاشته و...... به نظر شمااگر این سوال را الان از دوستانمون  در مورد موبایل بپرسیم چه جوابی می گیریم؟بد نیست، هی،دوربینش ضعیفه،باطریش خوب نیست، کوچیکه، قدیمیه و ........

پدر و مادر من هر دو گوشی هاشون قدیمی و گوشت کوبی و نسل اولی هست،هفته ی پیش که به مادرم یاد دادم چراغ قوه ی موبایلش را روشن کند ذوق کرده بود و خوشحال بود .برای پدر هم کاری کردم که با گرفتن مثلن عدد ٤ شماره ی من که چهارمین فرزندشم گرفته شود و کلی کیف کرده بود با این امکان موبایلش......

ماجرا این است که پیکان باید راه می رفت و توقع و انتظار همه همین بود کاری نداشتیم که اتاقش سرطان بود و سرو صدا داشت و کولر و کروز و سانروف و گرمکن صندلی نداشت و صدتا هم بیشتر نمی رفت،راه می رفت و ما هم همین را می خواستیم،پس راضی بودیم.ماجرا این است که پدر و مادر من تلفن می خواهند برای زنگ زدن به فرزندانشان ،بنابر این از موبایلشان راضی اند.از زندگی شان هم راضی اند...

انگار تا همین چند سال قبل فلسفه ی همه چیز ساده تر بود و انتظارات معقول تر و ساده تر،این بود که میزان رضایت هم بیشتر بود.من فکر می کنم میزان رضایت ما،از ماشینمان از موبایلمان و از رابطه هایمان بستگی دارد به انتظارات و توقعاتمان در روزهای ابتدایی ،در روزهای انتخاب ،روزهای شروع رابطه، روزهای شروع دوستی ،قدم زدنها،کافی شاپ گردی ها،پارک رفتن ها،خیال بافی ها،ذوق کردن ها،شعر خواندنها،نامه نوشتن ها،دوست داشتن ها،دوست داشته شدنها،شادی ها،سرخوشی ها،مستی ها،بدمستی ها.

سکته مغزی

پارکیسون پدر من این اواخر خیلی شدید شده و غذا خوردن و براش مشکل کرده ، دکتر بابام  گفت باید پدر و ببری یه مرکز تخصصی که بیماران سکته ی  مغزی و  اونجا فیزیو تراپی می کنند ...اونجا یه سری فیزیوتراپی خاص هست که باید پدرتون انجام بده ....


دیروز صبح با پدرم رفتم به اون مرکز که تمام بیمارانش سکته  ی مغزی کرده بودند و قسمتی از بدنشون لمس شده بود ... ساختمان دو طبقه بود و من توو اون دوساعتی که اونجا بودم تمام بیمارانی که اونجا اومدن و فیزیو تراپی انجام دادند و شمردم ..



27 نفر اومدند و 11 نفر اونها از من کوچکتر بودند.... این موضوع حالمو بد کرده بود ,...


احساس می کردم زندگی چقدر پوچه و ما چقدر سر مسائل کوچک زندگی به خودمون تلخ می کنیم 



 بعد از اومد از اون مرکز من  احساس می کردم  کدورتها و مسائلی که در وجودم هست چقدر چیپه  ....البته این احساس چند ساعت پایدار بود 


نکته ایی که می خواستم بگم این بود که واقعا من باید دو تا پاهامو از دست بدم تا دید بهتر و معنوی تری به زندگی داشته باشم و اصلا اون حس در اون شرایط ارزشمنده یا نه ؟