هفتگ
هفتگ

هفتگ

میان ترم !

حدود 6 ماه از تولد وبلاگ گروهی هفتگ میگذرد

ایدهء خوب کیامهر بود در این کسادی بلاگستان

ممنون که اینجا را میخوانید و به ما لطف دارید

.

میخواهم بپرسم بی تعارف و رودرواسی و اینها

از 100 چه نمره ای به هفتگ می دهید ؟ و چرا ؟

.

انتقاد یا پیشنهادی هم داشتید ممنون دار میشوم

.

چشم به راه طوفان نشسته ام

یک عالمه لیست روی قفسه ی کتابها .... لیست کارهایی که باید این چند روزه انجام شوند... لیست عدد های هر روزه که قندم را نشان میدهند.....لیست خرید خانه... لیست وسایلی که باید آماده کنم.... تا طوفان خیلی زمان ندارم....

می گویم طوفان چون می خواهم فرض کنم که خیلی خیلی سخت است یک نفر به خانواده اضافه شود ... می خواهم سخت ترین حالت را فرض کنم تا ذوق کنم اگر آنقدرها هم سخت نبود و جا نخورم اگر خیلی خیلی سخت بود .... خلاصه خودم را برای یک نبرد آماده کرده ام... لباس رزم پوشیده ام برای مبارزه با تمام آنها که این روزها یک نگاه به من می اندازند و یک نگاه به مانی می گویند:دخترجون می خوای چیکار کنی؟/ سختت نیست؟/ میزاشتی چند سال دیگه!/ کی می یاد کمکت؟/  دیگه گوشم پر شده از این سوال ها... از این ترحم های الکی و به درد نخور... از این پیش داوری ها.... آقا قبول ... سخته .... ولی سختیش صفر تا صد مال خودمه.... همه اش مال خودمه.... می خواهم جلوی تمامشان نیشم را تا بناگوش باز کنم و بگویم همه چی خوب پیش می رود !

دوسال پیش این مدلی نبودم.... از خیلی ها توقع کمک داشتم... توقع های بیجا شاید.... از نزدیک ترها توقع داشتم من و پسرم را حلوا حلوا کنند و بگذارند روی سرشان... بیایند بروند... کمکم کنند.... از دورترها توقع داشتم دیدن بچه بیایند.... تماس بگیرند .... حال بپرسند... ولی امروز یک شکل دیگری فکر می کنم... از هیچ کس هیچ توقعی ندارم چون حس می کنم در این دوسال اندازه بیست سال بزرگ شده ام... فرق کرده ام چون آدم ها را در روزهای سخت تر و بدتری دیدم و شناختم.... 

حالا در همین اردیبهشت ماه که ماه تولدم هم هست می خواهم قوی باشم.... تصمیم گرفته ام آه و ناله در کارم نباشد... من در اردیبهشت ماه امسال واقعا متولد می شوم.... یک تولد واقعی با افکاری جدید و یک عالمه امید به روزهای آینده....

تمام تلاشم را می کنم که مادر خوبی باشم.... خیلی از قبلم دور نشوم و در مادری گم و گور نکنم خودم را ....هرزگاهی فیلم هم نگاه کنم.... کتاب هم بخوانم .... اتاق خبر ، Mr Selfridge ، دیدبان ، هفت و نصفه نود را باز هم تماشا کنم.... موزیک های جدید را دانلود کنم و روی دسکتاپ بریزم.... و آخر شب ها نیم ساعتی با گوشی توی فضای مجازی بچرخم... البته یک گوشی خوب هم بخرم، گوشیم یه کم قاطی کرده.... در همین حد .... خیلی هم سخت نیست به گمانم (به جز قسمت خرید گوشی! )

پی نوشت یک : تولد تمام اردیبهشتی از یکم تا سی ام مبارک... شاد باشید دوستان

پی نوشت دوم:  به امید قهرمانی تراکتور

فعلا خدانگهدار ....


Hapless Nymph

می دونی چیه آباجی؟

واسه خوندن بخت آدما که حکمن نباس پیشونی خوندن و رمل انداختن بلد باشی و فال قهوه بدونی که! هوشت باشه و دو دو تا چهار تا که سرت بشه حلّه. مثلن تو فقره ی شما، واسه فهمیدن این که کله ی شانست کلهم کچله و سفره ی بختت بحر ارومیه، همون یه کف دست نشون ِ سبز خاکستریه ماسیده پشت مقنعه ات کفایت می کرد. آره همون که از رنگش تابلو بود شاهکار یکی از کفتر چاهیای لامکان و آشغال خور حوالی ِ مسجد شاه و بازار بزرگه.


البت گناه شما نیستا. ما ملت، از بییییخ، ریز و درشت، زیاده اهل سنجیدن افعال و حرکاتمون نیستیم. سه سوت تصمیم می گیریم و جیک ثانیه استارت می زنیم و عاقبتش رو هم خدا کِریمه. می سپاریمش دست بخت و اقبال، که صد البت شما نداری!

اصش تقصیر شمام نیستا. تقصیر این واگنای چینیه که چشمیه دراش تنگ و کوره عین چشم سازنده هاش. حکمن تنگ و کوره که شما رو ندید دیگه. که ندید و زود بسته شد پیش پای شما. شایدم تقصیر اون دیلاق کج سلیقه س که پای در واگن فرصت سوزی کرد و جا خالی داد تا شما ساندویچ بشی لای در.

گفتن نداره ها اما خودمونیم، یه چی شبیه همین شیرجه ای که شما زدی به نیت دخول به واگن، عابدزاده تو اوج آمادگیش زد و دنده هاش یکی در میون ترک ورداشت. تعجبم که شما هنوز نفست بالا میاد.

می دونی چیه آباجی؟!
فکری ام اگه به قاعده ی یه سر سوزن از هدف گیری و علم محاسبات اون کبوتری که فرق سر مبارکت رو نشونه گرفت و مقنعه ات رو نشون کرد، تو کلهم ِ هیکل شما بود حالا این ریختی، جگر سوز، کف واگن انار دونه نمی کردی از درد کمر و شکم و اون طرفا.
حالام بلند شو. والا خوبیت نداره اینطوری عاجز پهن شدی کف واگن. ریش شد دلمون به خدا. اصش پاشو بشین سر جای ما بلکم حالت جا بیاد...

ای کسانی که ایمان اورده ایید بیاید چار زانو بشینید دور اتیش تا برای هم از درس ها و حکمت های بزرگ زندگیمان بگوییم باشد که چراغ راه ایندگان باشد.

درس اول زندگی من دم را غنیمت شمردن و در لحظه زندگی کردن است.شرح ندارد .در این حد که الان بریم شمال صبح برگردیم؟بریم.

درس  یا حکمت دوم زندگی من اینه که حاکم دله ،یعنی کللن سر عقل گرد می باشه و در تمام تصمیم گیری هام به راه و تصمیم دلم عمل می کنم .

حکمت سوم یه سواله دو بخشیه که جوابش تکلیف بسیاری از تصمیم گیری هام رو معلوم می کنه : می ارزه؟ حال می ده؟ مثال باید برم کلاس زبان،حال می ده ؟نه پس بیخیال.باید برم حال فلان همکار رو بگیرم ارزششو داره نه ،پس بیخیال. با یه ترمز می تونم حال راننده ی عقبی که دستش رو گذاشته روی بوق رو بگیرم،ارزششو داره؟نه ،پس بیخیال.کتونی نایک چشممو گرفته اما به خاطر برند بودن قیمتش دوبرابره . من کتونی خوب می خوام یا کتونی مارک؟ خوب،پس ارزششو نداره و بیخیال. این طرز سوال به من کمک می کنه که مسائل رو به طور مجرد بررسی کنم و جو گیر نشم و خیلی کمک کننده هست .

دوست دارم از حکمت ها و جملات  سرنوشت ساز و تعیین کننده ی زندگیتون بگید.کامنتینگ این وبلاگ برای من مثل گنج می مونه.

میهمان این جمعه هفتگ پرهون عزیز است :


دوتا قاب روی دیوار سفید پشت سرش دارد. روی یکی اش نوشته: «It is what it is» و روی سمت راستی که کمی پایین تر از آن یکی ست نوشته شده: «every day is a second chance». امروز کتاب داستان تازه ای که این روزها می خواند با شور و شوق از توی کمد کتاب هایش در آورد، گرفت رو به روی من و گفت: «من عاشق این کتابه شدم!» گفتم: «چه خوب! اسمش چیه؟» کتاب آبی را آورد نزدیک تر و گفت: «ببینید!» اسمش «Star girl» بود. نوشته ی Jerry Spinelli. گفتم: «دختر ستاره ای!» و توی ذهنم آمد دختری ستاره ای درست مثل خودش. گفت: «نگاه کنید چقدر عکس روی جلدش خوبه!» دخترِ آدمکی زردی که یک ستاره بالای سرش داشت. با هیجان ادامه داد: «وای! نمی دونید چه قصه ی قشنگی داره!» در لحظه، فکرکردم دختر ستاره ای چطور دختری می تواند باشد! چه چیزی ست که می تواند یک دختر را به یک ستاره تبدیل کند؟ ستاره بودن، نتیجه ی داشتن چه ویژگی هایی ست؟ ازش خواستم تا جایی که خوانده را برایم تعریف کند. توی چشم هایش ذوق بود که دودو می زد ... با هیجان گفت: «یه دختر که با همه متفاوته، وقتی می ره مدرسه لباس های عجیب غریب می پوشه، هر روز روی نیمکت همکلاسی هاش گل می ذاره و روز تولد دوستاش براشون آواز می خونه، برای همین توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کنه. بعد با یکی از همکلاسی هاش دوست می شه و بعد از مدتی اون پسر بهش می گه همه دارن درباره رفتارای تو حرف می زنن، بهتره تبدیل بشی به کسی مثل بقیه ... » اینجا لحن حرف زدن اش تغییر می کند و نومیدانه می گوید: «و اون تبدیل می شه به کسی مثل بقیه، اما دیگه اون پسره دوستش نداره و دوستیشون تموم میشه!» برایم گفت کتاب پایان تلخی دارد. آدم دوست ندارد اینطوری تمام شود. آخرش دختر ستاره ای می رود به یک جای دور. بعد از مدت ها برای آن پسر نامه ای بدون نشانی می نویسد و اعتراف می کند که همیشه ی خدا دوستش داشته است. تمام قصه را برایم می گوید. قصه اما برای من تمام نمی شود. من همانطور که او کتاب را روی میز می گذارد، همانطور که از صفحه لپ تاپ به تصویر کیلومترها دورترِ او نگاه می کنم، همانطور که کتاب علوم را بر می دارم، همانطور که برایش می گویم دما با گرما متفاوت است، همانطور که دماسنج های جیوه ای و الکلی را برایش توضیح می دهم، همانطور که از او می پرسم دمای هوای آن جا چند درجه ی فارنهایت است، به دختر ستاره ای فکر می کنم. به دختران شبیه به همِ توی دنیا، به دختران متفاوت انگشت شمار، به دخترهایی که ستاره ی زندگی شان را یافته اند و آن را بالای سرشان آویخته اند. دخترانی که چشم هایشان از دورها هم سوسو می زند، دخترانی که تفاوتشان در مهربانی و عشق ورزیدن آن هاست، دخترانی که خلاق اند و شبیه دیگران بودن را نمی خواهند. دخترانی که به راستی دختران ستاره ای متفاوت اند و تا همیشه دختران ستاره ای متفاوت می مانند. همان هایی که اگر کتاب قصه هایشان هم تمام شود، در پایان هیچ قصه و ماجرایی تمام نخواهند شد ...



واقعیت های تلخ....

فکر کنم قبلا هم راجع این موضوع نوشتم ...  واقعیت یعنی چیزی که اتفاق می افته در خیلی از موارد با  حقانیت همون موضع منطبق نیست ... مثلا  تا چند سال پیش  اینکه که تو پای همسرت بمونی .. خیانت نکنی ... هم  کار درستی بود هم واقعیت بود ... اما الان واقعیت ...( لا اقل واقعیت اطراف من )  ..... این نیست   انگار  نرمال و طبیعی اش اینکه زن و مرد واسه هم تکراری بشن ....نمی خوام بگم اطرافم پر از ادمهای که خیانت میکنند  

 ولی کاملا احساس می کنم قبح قضیه از بین رفته .....البته میدونم این موضوع کاملا به محیط و خانواده اطافمون بستگی داره و خیلی ها شاید حرف های من و قبول نداشته باشند ...

ولی اینکه الان خیانت نکردن شده یه امتیازه ( که بعضا میکوبد تو سر همدیگه ) در حالی که تا چند سال پیش یه وظیفه بود و صحبت کردن راجع بهش همراه  با شرم و حیا بود ... واقعیت تلخی که ساعت ها ذهنمو مشغول میکنه ...


واقعیت های تلخ دیگه ایی هم هست ...که به نظر من درست نیست ولی واقع میشه ...اتفاق میافته .... جریان داره ... و باید پذیرفت ... بزارید چند تا مثال بزنم ....


مثلا .. پول و ثروت برات احترام و شخصیت می اره ...


         زیبایی و لَوَندی  زن  مهمترین فاکتور  برای منتخب  شدنشه...


         عقل آدم ها به چشمشونه ...


         و یه فرد سال خورده باید اموالشو تالحظه اخر به نام خودش  نگه داره  تا احترامش حفظ بشه و پاسکاری نشه 

         و ......


وقتی ایده این پست تو ذهنم اومد.... یه 7 یا 8 مورد از این واقعیت های تلخ  تو ذهنم اومد ... اما حالا تو ذهنم نیست

شما  اگه دوست داشتید ....ادامه بدید این لیست و ....





        

         

        

فول آپشنیسم !

استفادهء خانمها از ملاحت ها و جاذبه های زنانه بعنوان کاتالیزور در تعامل ارباب رجوعانه با عناصر ذکور مستقر در شرکتها ، ادارات ، فروشگاهها یا هر جای دیگر ، در حد معقولش به نظرم اسمش سوء استفاده نیست چون تا حد زیادی این خدمات از طرف خود مذکرها بصورت خودجوش تقدیم خانمها میشود که طبیعتن شددت و ضعف خدمت رسانی و تکریم ارباب رجوع هم بستگی به زیبایی چهره و اندام و تُن صدا ! و سایر آپشن ها دارد ... تا اینجاش حُسن استفاده است ، بده بستان طبیعی و غریزی است ... اما وختی خانمی را می بینی که برای پیشبرد کار و هدفش بصورت خودآگاه و گاهن خبیثانه و فریبکارانه ، بصورت افراطی و اغراق شده از این آپشن ها در راستای مقاصد و منافعش بهره میبرد ، حس بدی به آدم دست میدهد ... به نظرم این هم باز اسمش سوء استفاده نیست ! ... اسمهای بدتر و بامسماتری باید براش پیدا کرد ... توصیه میکنم برای صیانت از شان و شخصیت و کرامت انسانی تان این کار را نکنید ، هرچند این آپشن ها مال بابام که نیست ! چار دیواری اختیاری !

پیشاپیش برای همه پدرها

شنبه روز پدر است... که البته به گمانم مراسم مخصوصش که شامل ماچ و بوسه و هدیه دادن است به احتمال زیاد جمعه شب برگزار می شود. به هر حال دیدم نه جمعه روز هفتگ نویسی من است و نه شنبه، گفتم چند روزی جلوتر بیایم و تبریک بگویم ... به پدرهای قدیمی و جدیدی ...! چه آنها که هنوز اسم بچه در صفحه دوم شناسنامه شان هنوز جوهرش پررنگ است و چه آنها که دیگر پیر شده اند و اصلا نمی دانند شناسنامه شان دقیقا کجاست....

روز پدر پیشاپیش مبارک.... هم روز پدرهای خمیده که تابستان و زمستان پیرهن آستین بلند و جلیقه ی گرم می پوشند و هم روز پدرهای خوش تیپ که هنوز جین و تیم پا می کنند... پدرهای بازنشسته که ساعت ها با باغچه کوچک خانه شان ور می روند تا زمان بگذرد یا پدرهایی که آنقدر کار می کنند که نمی فهمند کی بهار شد و کی باغچه گل داد..... همان ها که صبح زود خیلی آرام آماده می شوند و آرام تر از در خارج می شوند تا کسی را بیدار نکنند...

روز پدرهای مسن خوش تیپ که با وسواس خاصی کفش هایشان را واکس می زنند مبارک... و مبارک تر روز پدرهایی که فقط یک دست کت و شلوار ساده ی طوسی دارند و هرجا هر خبری باشد همان را می پوشند و خرید لباس برای خودشان هیچ کجای اولویت هایشان نیست ....

روز پدرهای اخموووو.... پدرهای بی اعصاب .... پدرهای تودار.... پیشاپیش مبارک!  همان دسته که یک گوشه می نشینند و زیر چشمی از شیرین کاری های نوه شان لذت می برند و اگر کسی بچه را دعوا کند از پشت روزنامه با صدایی پرجذبه تذکر می دهند: کاریش نداشته باش بچه رو ... که همین یک جمله شان برابر است با ساعت ها نوه روی کول گذاشتن و دور خونه پیتیکو پیتیکو کردن ....

روز پدر مبارک... روز پدرهایی که سوپری دارند و برای پسرشون یه حساب دفتری باز کردن ولی خوب می دونن اون حساب هیچ وقت قرار نیست تسویه بشه ... یا پدرهایی که رییس و پشت میز نشینند و بچه هاشون رو پیش همکارا و زیر دستاشون الکی گنده می کنند ولی ته دلشون می دونن که هیچ پخی نیستن و هیچ پخی هم نمی شن....

روز پدرهای دپرس .... پدرهای گرفتار .... پیشاپیش مبارک! پدرهایی که یک عالمه فیش های گاز و برق پرداخت نشده ته جیبشان مانده و مهلت پرداختشان هم گذشته .... پدرهایی که چندرغاز آخر حسابشون رو ندیده گرفتن تا چند روز دیگه که عروسی دخترشونه برن از باجه پول نو بگیرن و جلوی فیلمبردار بریزن سر داماد .... همونا که تا آخرین نفر مهمونا جلوی در می ایستن و خوش آمد می گن و آخر شب با پادرد در اتاق دخترشونو باز می کنن و برای جای خالی از اون به بعدش توی خونه چند لحظه ای بغض می کنن .... 

پدرهای تنها.... که پدرند ولی بچه ای پیششان نیست .... نهایت هدیه ی جمعه شبشان می شود یک اس ام اس یا یک کارت پستال اینترنتی از کیلومترها آن طرف تر.... همان ها که همیشه فکر می کنن خوب پدری نکرده اند!

پدرهای بیمار... پدرهای رفته ....

روز همشون مبارک !


اگر پدری داری که توی دسته بندی های من نبود، قشنگ می شود که تو برایم بنویسی ازش، شروع کن با "پدرهایی که ... "

اگر دوست داشتی البته... مواظب خودتون باشید.