دوستی می گفت ....
روزی خانه مسلمانی کنار خانه کافری بود ... و هر روز مرد مسلمان دعا می کرد که این کافر بمیرد ..... و هر روز او را نفرین می کرد .... روزگار گذشت و فرد مسلمان به بستر بیماری افتاد ... مرد کافر که او را درمانده دید به بالینش امد و او را تیمار کرد .... پس از چند روز مرد مسلمان بهبود یافت ....مرد مسلمان پس از بهبودی کمی اندیشید و با خود گفت : قربون مصلحت خدا برم .. هیچ کار خدا بی حکمت نیست من در عجب بودم که چرا این کافر و خدا نشناس زنده نگه داشته .... نگو مانده بود تا مسلمانی از مرگ برهاند تا مسلمان همچنان بماند و خدمت خلق کند ......
اگه شما هم از اون دسته از انسانها هستید که میگید اگه کسی پیدا بشه و دلیل و برهان بیاره که فلان کار من اشتباه است من می پذیرم و خودمو تغییر می دم .... باید خدمتون عرض کنم هیچ کس قادر نیست چنین کاری کند چون هر کاری کند خلاصه برای اینکه تغییر نکنید یه دلیل روی دلیل ایشان میارید ....
اینکه الان هستیم ... حاصل نگرش ماست ... اگه از اینکه الان هستیم راضی نیستیم ... خب نگرش مون عوض کنیم دنبال دلیل هم نگردیم شاید دوست داشتنی تر شدیم ....
اگه دنبال دلیل و برهانید تا بفهمید اشتباه زندگی کردید مطمن باشید بهتون قول میدم قانع نمیشید
ننه خدابیامرز وختهایی که حین خاطره تعریف کردن یاد روزهای سخت جوانیش می افتاد ، آهی میکشید و به تُرکی میگفت : واقعن عجب جان سخت بودیم ... حالا من هم گاهی چنین حسی پیدا میکنم به گذشته ها ... چه جانی داشتیم وختی با عباس از دانشگاه تا میدان آزادی پیاده می آمدیم ... کدام شور و انرژی ما را می کشاند تا جلسهء شعر آن سر تهران ... چه سرخوشی نابی من را توی نصف بوتیک های تهران می گرداند دمبال شلوار جین فلان طرح و رنگ ... چطوری چن ساعت یک کلله توو کافه می نشستیم ... ساعتها بی خستگی خاک انقلاب را به توبره می کشیدیم دمبال یک کتاب ... روز تعطیل مهمانی فامیلی می رفتیم از صُب تا شب ... سینمای دوبل میزدیم توو رگ و دو تا فیلم پشت سر هم تماشا میکردیم ... هشت صُب میرفتیم قهوه خانه دوسیب نعنا می کشیدیم ... کدامین رمق در جانمان بود که با یک دوست توو راه پللهء خوابگاه دانشگاه تهران از سر شب انقد حرف میزدیم تا آفتاب فردا طلوع میکرد ... واقعن عجب جان سخت بودیم !
برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم... تقریبا هر بار و هرجایی که چشممان به ویترین شاد و خوشرنگ یک اسباب بازی فروشی بیفتد... چقدر هم این فروشگاه ها حس خوبی به آدم می دهند...شاید چون زمان ما اینقدر تنوع و این همه جذابیت نبود.... هنوز وروجک درونمان دلش جورچین و پازل می خواهد و ما هم مانی را بهانه می کنیم و کارت می کشیم .... بگذریم ... حرفم این نبود... داشتم می گفتم برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم. یک سیستمی هم دارم که در مقابل اسباب بازی خریدن ها به کار می برم. چند وقتی که مانی عاشق و شیفته ی اسباب بازی جدیدش می شود از صبح که چشم باز می کند تا شب که بیهوش بشود مدام در دستش این ور و آن ور می برد با خودش... و من هم زیر چشمی نگاهش می کنم... تا برسد آن روز و ساعتی که دیگر خسته می شود کم کم... می گذارد زیر پایش و رویش می ایستد... هلش می دهد زیر کابینت یا رویش با خودکار خط خطی می کند... و از این قبیل کارها... اینجاست که سیستم من فعال می شود... همان سیستمی که گفتم در قبال اسباب بازی ها دارم. دور از چشمش اسباب بازی را برمی دارم، تمیزش می کنم، اگر تکه ای باشند تمام قطعاتش را از اطراف خانه جمع می کنم و دوباره می گذارم توی جعبه اش... جعبه را قایم می کنم دور از دسترس.... مانی هنوز آنقدر خوب ارتباط برقرار نمی کند که بیاید و بگوید مامان کجا گذاشتیش؟ ... هنوز جاسازهایم را بلد نیست که خودش برود و دنبالش بگردد... شاید هم اصلا برایش مهم نیست ... نمی دانم دقیق... ولی حس می کنم نبود اسباب بازی پیچانده شده را هنوز متوجه نمی شود.... خلاصه... بعد از چند وقت ... یک روز که بهانه می گیرد الکی ... یا وقتی بخواهم خوشحالش کنم یکهو همان جعبه را رو می کنم برایش.... در تمام این چند باری که امتحان کردم ، چهره اش دیدنی بوده... پر از تعجب میکس شده با شعف.... پر از علامت سوال... و باز مثل روز اولی که جعبه را باز کرده بود ذوق می کند و تا چند وقتی مثل بچه های خوب توی فیلم ها که یک تیشرت سفید پوشیده اند و با موهای شانه شده یک گوشه نشسته اند و آرام مشغول بازی اند، می شود...
حالا من در این آخرین دوشنبه ی مرداد نود و چهار، این همه تایپ نکردم که بگویم من مادر باهوشی هستم... یک ساعت قصه گفتم برایتان که آخرش بنویسم: کاش در زندگی هم یک نفر بود که هر وقت زیادی تکراری شدیم و داشتیم لای دست و پای آدم ها برای اثبات خوب بودنمان تلاش می کردیم، می آمد و غیبمان می کرد.... یه مدت که می گذشت برمی گشتیم ... عزیز و با ارزش... دوست داشتنی و خواستنی.... !!!
جایی خواندم به نقل از اینشتین نوشته بود: "دو چیز بسیار سر و صدا می کنند. یکی خرده پول و دیگری خرده معلومات"
بی ربط هم نگفته! حالا اینشتین زیاده سرش توی حساب و کتاب بوده، همین دو فقره را دیده و چشیده. کلاهت را که قاضی کنی می بینی خرده احساس، خرده انصاف، خرده صداقت، خرده رفاقت، خرده عشق، خرده علاقه، خرده استعداد، خرده هوش و سر سوزن ذوق... این ها و هزاران خرده چیز دیگر مشمول همین قاعده ی "دو چیز بسیار سر و صدا می کنند" هستند. کلاهت را که قاضی کنی دستگیرت می شود همه صدا الکی های دنیا از خرده بودن است. مخلص کلام، کلاهت را که قاضی کنی شیر فهم می شوی همین آدمیزاد، همین من و شما، همین ما هم از خالی بودن، بااااد می شویم خیلی وقت هاااا
چند روز پیش یه عکس سلفی از یه اقا پسر کنار برج ایفل به دستم رسید .... و زیر عکس نوشته بود این آقازاده ... پسر احمدی نژاده که داره با پول منو وتو حال میکنه ....
تو این چند روزه چند بار به طروق مختلف این عکس بدستم رسید ...
من چهره پسر احمدی نژاد دیدم یه جوانک بسیجیه ... به هیچ ربطی به این عکس نداره .... کاری به اینکه پدرش پول مردم خورده یا نه ندارم
نکته ایی که برام جالبه اینکه مردم به چه سرعتی چیزی رو که دوست دارند واقعیت باشه رو ... پخش میکنند
چند سال پیش هم یه ویدو راجع به سیب درختی اومد بیرون که میگفتند روی سیب یه ماده میمالند که سرطان زاست ... در حالی که من به سبب شغلم میدونستم که "چرنده این ماده که با چاقو در میاره پرزه سیبه ....
زیاد از این ویدئو ها و عکس ها زیاد منتشر میشه که هیچ مطالعه پشتش نیست یه بنده خدایی انتن ان اف سی مبایل که روی باطری مبایلهای سامسونگ هست نشون میداد و میگفت از این طریق جاسوسی میکنند و غیره ....
اینکه یکی پیدا میشه یه چنین ویدئو های میسازه یا یه خبر کذب در میاره .. یا یه جمله منسوب میکنه به کوروش ... شریعتی و غیره اصلا چیز عجیبی نیست خلاصه همه جور ادم وجود داره ...
نکته عجیبش اینجاست که چرا با این سرعت فراگیر میشه .... فراگیر شدن این قبیل ویدها نشان سطح فرهنگ ماست ....
چند روز پیش یکی از دوستان میگفت اول انقلاب خیلی مردم بی فرهنگ بودن ... عکس امام تو ماه دیدن ... تا ایت اله خمینی حرف میزد گریه میکردن .... و الان خدا رو شکر به واسطه این مبایلها سطح شعور مردم رفته بالا .... نگاهی بهش کردم .... گفتم :
گمون نکنم .. این جور باشه ... فقط بی فرهنگی ... مدلش عوض شده ....
این کارگرهای ساختمانی که صُب روزهای تعطیل حمام رفته و با موهای خیس و براق ، با لبخند و لباس تمیز از سوپرمارکت برمیگردند ، کیسهء نایلونی دوغ و تخم مرغ و سوسیس در یک دست و نان تازه در دست دیگر ... حالشان خریدنی ست ... خدا حفظشان کند ... خدا قوت عزیز ...
مامان من فوق تخصص عیادت از مریض دارد ! هر جای دنیا ! کسی بیمارستان بستری شود اولین فرصت چادرش را سرش میکند و تنهایی با مترو و تاکسی و اتوبوس توو گرما و سرما آن سر تهران هم که باشد خودش را به ساعت ملاقات میرساند ، فرقی نمی کند مریض فامیل خیلی دور باشد ، هم دهاتی باشد ، همسایه باشد یا هرچی ... از این عیادت ها خاطره های زیادی هم دارد ... تعریف میکرد مریض تخت بغلی یکی از بستگان ، خانم جوان و بسیار زیبایی بوده شبیه مجسمهء الهه های یونان ، در نهایت زیبایی و بلندبالایی اما صورتش رنگ نداشته ، میگفت زرد نبود ، سفید هم نبود ، اصلن انگار بیرنگ بود ، مث این ماهی های شیشه ای که آنطرفشان پیداست ... سرطان داشته ... از همان فامیلمان شنیده بود که همسر بانوی جوان دو ماه پیش زن گرفته و از همان موقع دیگر به عیادتش نیامده ... هفتهء بعد که مامان دوباره رفته بود ملاقات ، تخت زن بیرنگ خالی بوده ، پرکشیده بود ... وختی مامان با بغض این را تعریف کرد من به آن مرد فک کردم ، به اینکه خودش را چه ارزان فروخته ، فقط به قیمت دو ماه و یک هفته ...
.
.
.
عنوان پُست ، شعری از سعید بیابانکی است