هفتگ
هفتگ

هفتگ

حکمت

آورده‌اند جان‌مایه‌ی‌روزگار، چیزی‌ست که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام این جان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود.یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندن جهان امروز به صد یا چندصد سال پیش، شاید دل‌خواه آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، هر آن‌چه در توان دارد، به کار بندد.


کتاب بی‌نظیرِ هاگاکوره

 اثر جاودانه‌ی چونه‌تومو یاماموتو

ده اصل گاندی ...

1 - خودتان را تغییر دهید

" شما باید مظهر تغییری باشید که می خواهید در جهان ببینید. "

 

" به عنوان انسان بزرگترین دروغ ما در مورد توانایی مان در ساخت دوباره جهان نیست – این افسانه عصر اتم است- بلکه توانایی ما در ساخت مجدد خودمان است. "

 


اگر خود را تغییر دهید جهان خود را نیز تغییر می دهید. اگر شیوه تفکرتان را تغییر دهید می توانید احساسات و اعمالتان را تغییر دهید و بنابراین جهان اطراف شما نیز تغییر می کند. نه تنها به این دلیل که اکنون شما اطرافتان را با فکر و احساسات تازه ای می نگرید بلکه به این دلیل که این تغییر می تواند به شما کمک کند تا دست به عمل بزنید به شیوه ای که قبلا فکر آن را نمی کردید - یا حتی در مورد آن فکر هم کرده بودید - و غرق در الگوهای فکری قدیمی خود بودید.

اما مشکلی که با تغییر جهان بیرونی بدون تغییر خودتان با آن مواجه می شوید این است که وقتی به تغییری که شدیدا در پی آن بودید می رسید شما همچنان خود شما هستید. شما همچنان کاستی ها، خشم، منفی بافی، گرایش به تخریب خود و غیره را با خود به همراه دارید. بنابراین در این موقعیت جدید شما آنچه را که در آرزوی آن بودید نخواهید یافت زیرا ذهن شما هنوز انباشته از چیزهای منفی است و اگر تغییر بیشتری ایجاد کنید بدون اینکه کمی بینش نسبت به آن داشته باشید و از خود قبلی تان فاصله گرفته باشید ممکن است این حس بیشتر و قوی تر باشد. از آنجایی که خود قبلی شما علاقه به تفکیک چیزها، یافتن دشمنان و جدایی دارد ممکن است برای ایجاد مشکلات بیشتر شروع به تلاش کند و زندگی و دنیای شما را دچار کشمکش کند.

 

 

2 - شما تحت کنترل هستید

" هیچ کس بدون اجازه من نمی تواند مرا آزرده کند. "

 

 

احساس شما و واکنش شما چیزهایی است که همیشه به شما بستگی دارد. ممکن است یک روش نرمال و معمول برای واکنش در برابر چیزهای مختلف وجود داشته باشید. اما بیشتر مواقع راه های دیگری نیز وجود دارد.

شما می توانید اندیشه ها، واکنش ها یا احساسات تان را تقریبا در مورد هر چیزی انتخاب کنید. نباید هیجان زده شوید، رفتار اغراق آمیزی انجام دهید یا به صورت منفی واکنش نشان دهید. البته ممکن است همیشه و بلافاصله اینگونه نباشد. بعضی اوقات یک حرکت بدون تفکر انجام می شود یا یک تفکر کهنه نمایان می گردد.

وقتی بفهمید که هیچ چیز بیرونی نمی تواند احساس شما را کنترل کند می توانید به تدریج این اندیشه را به زندگی روزانه خود وارد و آن را تبدیل به یک عادت کنید. عادتی که می تواند به مرور زمان قوی تر و قوی تر شود. با اینکار زندگی بسیار آسان تر و دلپذیرتر می گردد.

 

 

3 - ببخشید و رها کنید

" شخص ضعیف هرگز نمی بخشد. عفو و بخشش نشانه قدرت است. "

 

 

" چشم در برابر چشم تنها باعث کور شدن کل دنیا می شود. "

 

 

جنگ با بدی با روش اشتباه، به هیچ کس کمکی نمی کند و همانطور که در نکته قبلی گفته شد، این شمایید که انتخاب می کنید چگونه واکنشی نشان دهید. وقتی این تفکر را هر چه بیشتر وارد زندگی تان کنید می توانید به طریقی دست به عمل بزنید که برای خودتان و دیگران مفید باشد.

 

 

شما می فهمید که بخشش و رها کردن گذشته باعث کمک به شما و مردم جهانتان می شود و صرف وقت در خاطرات منفی بعد از اینکه از آن تجربه درس گرفتید دیگر کمکی به شما نخواهد کرد. تفکر در گذشته فقط باعث می شود که شما بیشتر رنج ببرید و نتوانید در حال حاضر دست به عمل بزنید.

 

 

اگر نبخشید، به گذشته و یک شخص دیگر اجازه می دهید که احساسات تان را در دست گیرد. با عفو و بخشش خود را از این بندها رها کنید. بعد از آن می توانید کاملا روی مرحله بعدی تمرکز کنید.

 

 

4 - بدون عمل به جایی نمی رسید

 

 

" یک مثقال عمل بهتر است از یک خروار حرف. "

 

 

بدون اینکه دست به کار شوید کار خیلی کمی انجام می شود. البته اهل عمل بودن سخت و دشوار است. ممکن است مقداری مقاومت درونی وجود داشته باشد.

و همانطور که گاندی گفت ممکن است فقط حرف بزنید. یا به صورت بی پایان درس بخوانید و مطالعه کنید و فکر کنید که به سمت جلو در حرکتید. اما در زندگی واقعی نتایج کمی کسب کرده باشید.

 

 

5 - به این لحظه توجه کنید

 

 

" من نمی خواهم آینده را پیش بینی کنم. من می خواهم به زمان حال توجه کنم. خدا هیچ قدرتی برای کنترل لحظه دیگر به من نداده است. "

 

 

بهترین راه برای غلبه بر این مقاومت درونی که اغلب باعث می شود کاری انجام ندهیم این است که در زمان حال باقی بمانیم و تا حد امکان شرایط را بپذیریم. چرا؟

 

 

زیرا زمانی که شما در زمان حال به سر می برید در مورد لحظات بعدی که تحت کنترل شما نیستند، نگرانی ندارید و این مقاومت که از انجام هر گونه عملی جلوگیری می کند، قدرتش را در نتیجه تصور نتایج منفی در آینده – یا شکستهای قبلی- از دست می دهد و بنابراین راحت تر می توانیم هم وارد عمل شویم و هم بر زمان حاضر تمرکز کنیم و بهتر عمل کنیم.

 

 

6 - همه انسانیم

 

 

" من ادعا می کنم که یک شخص ساده و قابل اطمینان هستم که مانند همه انسان ها خطا می کنم. همچنین اقرار می کنم که آن قدر فروتنی دارم که به خطاهایم اعتراف کنم و قدم هایم را اصلاح کنم. "

 

 

" عاقلانه نیست که خیلی از هوش و درایت یک نفر مطمئن باشیم. درست این است که به خاطر داشته باشیم که قویترین ها ممکن است ضعیف عمل کنند و عاقل ترین ها اشتباه کنند. "

 

 

وقتی شروع به اسطوره ساختن از افراد کنید - حتی اگر کارهای خارق العاده ای انجام داده باشند - این خطر وجود دارد که دیگر نتوانید با آنها ارتباط برقرار کنید. ممکن است کم کم فکر کنید که شما هرگز نمی توانید به چیزهای مشابه آنها دست یابید زیرا آنها خیلی متفاوت هستند. بنابراین مهم است که به یاد داشته باشید همه ما گذشته از اینکه چه کسی هستم، انسانیم.

 

 

و من فکر می کنم لازم است از یاد نبریم که همه ما انسانیم و مستعد اشتباه. تعریف یک استاندارد غیر منطقی برای افراد فقط باعث ایجاد درگیری های غیر ضروری در دنیای شما و منفی بافی در وجودتان می شود.

باید به یاد داشته باشید که دوری از عادت بد خودتخریبی در اشتباهاتتان باعث موفقیت های بعدی می شود و به جای آن به وضوح می توانید ببینید که کجا اشتباه کردید و چه چیزی می توانید از این اشتباه بیاموزید و سپس دوباره تلاش کنید.

 

 

7 - پایداری

 

 

" ابتدا شما را نادیده می گیرند، بعد به شما می خندند، سپس با شما مبارزه می کنند و در آخر شما پیروز می شوید. "

 

 

پایدار و محکم باشید. در آینده مخالفت های اطرافتان کمرنگ و نابود می شود و مقاومت درونی شما و خودتخریبی که می خواهد شما را عقب نگهدارد و از پیشرفت تان جلوگیری کند روز به روز ضعیف تر می شوند.

 

 

دلیل این که گاندی در روش بدون خشونت خود موفق شد این بود که او و یارانش بسیار سرسخت بودند، آنها تسلیم نشدند.

موفقیت و پیروزی به ندرت با آن سرعتی که می خواهید به دست می آید. فکر می کنم یکی از دلایلی که افراد به آنچه که می خواهند نمی رسند این است که آنها خیلی زود خسته می شوند. زمانی که آنها فکر می کنند برای رسیدن به موفقیت کافی است معمولا به همان میزانی نیست که واقعا برای رسیدن به هدف لازم است. این عقیده اشتباه تا حدودی ناشی از جهانی است که در آن زندگی می کنیم. جهانی پر از قرص های جادویی که به صورت مداوم تبلیغ می شوند و به ما قول می دهند در طی 30 روز می توانیم وزن زیادی کم کنیم یا پول زیادی به دست بیاوریم.

 

8 - خوبی مردم را ببینید و به آنها کمک کنید

 

 

"من فقط به جنبه های خوب انسان ها توجه می کنم. از آنجایی که خودم بی عیب و نقص نیستم، علاقه ای به کشف خطاهای دیگران ندارم. "

 

 

" انسان دقیقا به اندازه ای بزرگ می شود که برای کمک به طرفدارانش تلاش می کند. "

 

 

" زمانی فکر می کردم رهبری با زور انجام می شود اما امروز معنای آن برای من همراهی با مردم است. "

 

 

بیشتر وقت ها افراد ویژگی های خوبی دارند و همچنین ممکن است بعضی ویژگی هایشان چندان خوب نباشد. اما شما می توانید تصمیم بگیرید که به کدام توجه کنید. اگر به دنبال پیشرفت هستید روی خوبی افراد تمرکز کنید. این کار باعث می شود که زندگی برای شما آسان تر شود همزمان که دنیا و روابط تان مثبت تر و دلپذیرتر می شود.

 

 

و زمانی که شما خوبی افراد را می بینید کمک کردن به آنها برای شما راحت تر می شود. با کمک به دیگران و با ارزش دادن به آنها شما فقط زندگی آنها را بهتر نمی کنید؛ در طی زمان آنچه را داده اید دوباره بدست می آورید و افرادی که به آنها کمک کرده اید ممکن است علاقه بیشتری به کمک به دیگران داشته باشند و در نتیجه شما با هم چرخه ای از تغییرات مثبت ایجاد می کنید که رشد می کند و قوی تر می شود.

 

 

با تقویت مهارت های اجتماعی تان می توانید شخص با نفوذی شوید و این چرخه رو به جلو را تقویت کنید.

 

 

9 - هماهنگ و قابل اعتماد باشید، خود واقعی تان باشید و تظاهر نکنید

 

 

" شادکامی زمانی حاصل می شود که تفکر، گفتار و کردار شما هماهنگ باشد. "

 

 

" همیشه بین اندیشه، گفتار و کردارتان هماهنگی ایجاد کنید. همیشه در پی پالودن ذهنتان باشید و خواهید دید که همه چیز درست خواهد شد. "

 

 

فکر می کنم یکی از بهترین نکات برای بهبود مهارت های اجتماعی شما رفتار یکسان و ارتباط بر اساس اعتماد است. به نظر می رسد افراد واقعا به ارتباط درست و اطمینان بخش علاقه دارند و زمانی که اندیشه، گفتار و کردار شما در یک راستا باشد به لذت درونی بالایی می رسید. شما در مورد خودتان احساس قدرت و شایستگی می کنید.

 

 

زمانی که افکار و گفتارتان در یک جهت باشد در ارتباطات خود را نشان می دهد. زیرا اکنون آهنگ صدا و زبان بدن با کلمات شما – که عده ای معتقدند 90 درصد ارتباط است- هماهنگ است. وقتی این هماهنگی نمود پیدا کند افراد علاقه مند می شوند که واقعا به آنچه می گویید گوش کنند و شما بدون هیچ گونه ناهماهنگی، پیام های پیچیده و یا شاید تا حدودی نادرست با دیگران ارتباط برقرار می کنید.

 

 

همچنین اگر اعمال شما با آنچه فکر می کنید و بر زبان می آورید یکسان نباشد کم کم باور خودتان و کسانی که به شما ایمان دارند در مورد آنچه می توانید انجام دهید خدشه دار می شود.

 

 

10 - رشد کنید و به تعالی برسید

 

 

پیشرفت مداوم قانون زندگی است، و کسی که همیشه به دنبال حفظ عقاید خود است تا پایدار و استوار به نظر برسند، خود را در جایگاه غلطی قرار داده است.

 

 

شما همیشه می توانید توانایی ها و عادت هایتان را بهبود ببخشید و خود را مجددا مورد ارزیابی قرار دهید. شما می توانید درک عمیق تری از خود و جهانتان بدست آورید.

 

 

مطمئنا ممکن است گاهی ناپایدار و نامطمئن به نظر برسید یا اینکه ندانید چه کار دارید می کنید. ممکن است در هماهنگ عمل کردن و برقراری ارتباط مطمئن مشکل داشته باشید. همانطور که گاندی گفت ممکن است خود را در موقعیت اشتباهی قرار دهید. جایی که شما سعی می کنید نظرات و عقاید قدیمی تان را تقویت کنید یا به آن ها بچسبید تا محکم و استوار به نظر برسید در حالی که می دانید یک جای کار اشتباه است؛ که البته بودن در چنین جایگاهی دلچسب نیست. رشد و بالندگی گزینه بهتر و شادتری برای انتخاب است.


آن ظهر زواله

سال هفتاد و شیش ، تازه از سربازی آمده و بیکار بودم ... نوجوانی و فانتزی هاش را پشت سر گذاشته ... غرق در مواجهه با طوفان زندگی واقعی و زمختی هاش ... یتشبث به کل حشیش ... دوست بابا معرفیم کرد به یکی از مراکز وابسته به صنایع دفاع برای کار ... رفتم پیش یارو که از این ریشوهای خیلی چاق چفیه به گردن و پیشانی داغ شده بود در یک دفتر شیک با دمپایی و بدون جوراب ... گفت باید تری دی مکس بلد باشی ، گفتم بلد نیستم ، گفت چون مُعَرِفت خیلی عزیز است برو دو هفته ای یاد بگیر بیا ... آمدم ... هیچ راهی برای دو هفته ای یاد گرفتنش نبود جز کلاس خصوصی ، سراغ گرفتیم به پول امروز چن میلیون تومن میشد ، همه مخالف بودند از جمله خودم ولی بابا سخت اصرار داشت که پول را جور میکند ... تلاش پدرانه اش آدم را یاد فیلم در آرزوی ازدواج و ماشالله خان می انداخت ... دست آخر رای بابا را زدیم و رفتم انقلاب یک سی دی آموزشی خریدم و دو هفته بکوب سعی کردم یاد بگیرم ... روز موعود وختی رفتم دفتر حاج آقا از استرس طپش قلب گرفته بودم ، بیشتر بابت اینکه نمی خواستم بابا بخاطر پول و کلاس خصوصی و اینها یکوخت خدای نکرده شرمنده بشود و غصه بخورد ... حاجی با کللی تاخیر ، تسبیح به دست و در حال خلال کردن آمد با دمپایی هاش نشست پشت میز و قبل از اینکه من شروو کنم گفت : راستی جوون ، منظور من از تری دی مکس ، پاور پوینت بود ها ... یک آن سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت ، کم مانده بود از روی صندلی بیفتم ... بقیه حرفهاش و حرفهام خیلی یادم نیست ... اما بغض و کینهء بی پایانم در آن ظهر زواله ، وختی آن خیابان فرعی در نمی دانم کجای تهرانپارس را پیاده می آمدم ، هرگز تا آخر عمر یادم نمیرود ...

 فکر کردم وقتی دوستم موهایش را کوتاه کرده و زیبا شده من هم می شوم...درست گفته اند که آدم را سگ بگیرد بهتر است تا جو بگیرد.... این جمله را این یکی دو روز هی زیر لب و گاها با صدای بلند زیاد گفتم. تقریبا تمام دفعاتی که از جلوی آینه رد شدم.... پشیمونم مثل ... بگذریم.... وسوسه موی کوتاه همیشه با هر زنی هست... اینکه راحت بنشینی رو صندلی و بگویی کوتاهه کوتاه.... بعد از چند دقیقه هم به یک نفر از اون پشت بیاید و با جاروی دسته بلند موهای ریخته شده روی زمین را بریزد توی خاک انداز و ببرد برای کیسه مشکی سطل زباله.... البته آن زمان نمی فهمی و راحت با موهای روی زمین خداحافظی می کنی ... هی با ذوق توی آینه نگاه می کنی و یک نفر هم با یک آینه دیگر کمکت می کند که پس کله ات را هم ببینی و توقع دارد کف و سوت بزنی برای هنرش.... شال سر می کنی  و می زنی به خیابون و هی دست می بری به سرت و سبکی اش این احساس را بهت می دهد که چیزی سرت نیست و مدام باید شال و روسری ات را چک کنی... یه کم که باد به کله ات می خورد حس می کنی کار خوبی کردی و سبک شدی برای فصل گرم ... آنجا هم نمی فهمی !... به خانه که رسیدی کشوی اول جلوی آینه را که باز کردی سرم ها و تقویت کننده ی ساقه مو و سایر آت و آشغال هایی که وقت های بیکاری بهشان دل خوش کرده بودی را می بینی و پیش خودت می گویی دیگه راحت شدم الان موهام سالمه.... وقتی تک تک اونها رو از جلوی دست جمع میکنی و داری فکر می کنی کجا بچپونیشون.... نه آنجا هم نمی فهمی! ....

هوا که کم کم تاریک می شه و چای توی قوری نم نمک دم می کشه  و کلید توی در می چرخه و بعد از چند دقیقه می شنوی : مبارکه.... باز هم نمی فهمی !... تقریبا وقتی شب به نیمه رسید و استکان های چای روی میز و ظرف های کثیف روی هم تلنبار شد، قبل خواب وقت آخرین عبورت از جلوی آینه یکهو دلت می گیرد ... نگاه می کنی و می بینی این شب هم مثل تمام شب های قبلش بود و نبودن موهایت به بودن چیزی کمک نکرد، حداقل توی تاریکی می نشستی و تک تک حرف هایت را لا به لایشان می بافتی و با یک کش محکم تهش را گره می زدی که جایی درز نکند....

 زن باید موهایش بلند باشد که یک روز صافش کند و یک روز بپیچاندش  به هم.... لایت در بیاورد ... عاشقی کند... اصلا بنشیند و ساعت ها موخوره هایش را بشمرد... تارهای سفیدش را تک تک پیدا کند و بکند.... زن باید موهایش بلند باشد .... باید .... به بلندی رویاهایش...


این پست را برای زنی نوشتم که گره های این روزهای زندگی اش زیاد شد و فقط زورش به موهایش رسید... (برای تو و دلت روزهای بی گره ای آرزو می کنم اپوجی)

بخشیدن

نمیدونم یادم نمیاد از کدوم امام این حدیث نقل شده بود ... ولی  معنی حدیث این بود که گناه  نکردن آسان تر از توبه کردن است ....و کسی که مثلا مال حرام خورده باید گوشتی که از خوردن مال حرام به تنش نشسته، آب کنه تا توبه اش پذیرفته بشه ...... ..


می خواستم بگم  تو زندگی روز مره و در هنگام بخشیدن این و اون هم این حدیث باید مد نظر داشته باشیم ... 

اساسا فقط میشه شخص  " نادم " بخشید و ندامت به زبان و اینکه  بگه من متاسفم  و گفتن کلمه شرمنده  نیست ...   آدم پشیمون  باید از فکر کردن راجع به کاری که کرده عرق شرم رو پیشونیش بشیه ..... 

البته شما میتونید از همسرتون  .. همکارتون ... بچه تون ... دوستون .. به خاطر کاری که کرده بگذرید و بهشون بگید که اون هارو بخشیدید ... ولی اگاه باشید این عمل شما بیشتر ضعف شخصیت  احساس نیاز  و وابستگی به اونهاست ... و کلا هر اسمی میشه روش گذاشت جز بخشش ....


یادتون باشه تو زندگی ...  وقتی خیلی از این مدل بخشندگی ها انجام میدید ... و قطعا طرفتون اصلاح نمیشه ... اون موقع به اساس فلسفه بخشیدن شک میکنید  در حالی که طرف شما اساسا نادم و پشیمون نبوده تا اصلاح بشه و شما هم  بخشش واقعی انجام ندادید تا روحتون آروم بشه و شیرینی شو تو زندگیتون حس کنید 




آخر هفته خوبی داشته باشید ...

آه از نشانه ها

نشانه های پا به سن گذاشتن دو دسته اند ، نشانه های آشکار که طبیعتن تلخ اند و می دانید کدامها منظور نظر نگارنده اند لذا نیازی به مثال آوردن نیست ... و نشانه های پنهان که برای هر کس فرق میکند و مخصوص خودش است و خیلی بی رحم ، یواش و زیرپوستی ، گذر بطئی از رامسر جوانی به زابل میانسالی را یادآوری میکند ... مثلن بعد از اینهمه سال سلمانی رفتن ، برای اولین بار استاد سلمانی وختی کارش تمام میشود ، قبل از باز کردن کاور پیشبندی ، مکثی میکند و در آینه با دققت زُل میزند توو صورتت و می پرسد : قربان اشکالی ندارد توی ابروهاتان ، این خیلی بلندهاش را کوتاه کنم ؟ ... و تو که برای اولین بار ملتفت وجودشان شده ای ، یاد بچچگی هات می اُفتی که در مهمانی ها باتعجب به تک و توک ابروهای بلند پیرمردها نگاه میکردی که چطور با گذشت سالیان ، سرخود شده اند و علم شورش و طغیان افراشته اند وسط نظم ابروهای پیرمرد ...

دیشب که آرش پیامک داد "امشب یک شنبه اس دادا، اگه گرفتار نیستی هفتگ یادت نره" منزل آقای پدر روی کاناپه لمیده بودم و -دلتان نخواهد- هندوانه ی  شیرین می خوردم در معیت تخمه ی طالبی! و تقریبن مطمئن بودم برای شب چند خطی خواهم نوشت. سوژه ام را خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران و گذاشته بودم کلمات و جملاتش عمل بیایند و تن بدهند به کار. کاسه ی تخمه ها که خالی شد، احساس کردم وقتش است. لش ام را از روی کاناپه جمع کردم ببرم پشت میز کامپیوتر شروع به نوشتن کنم، بین راه گفتم برای تفریح هم که شده مرضی به آبجی خانم بریزم. شوخی شوخی رفتم جلو گوشش را بگیرم، خودش را کشید عقب، مبل یک نفره بلند شد و پایه ی فلزی اش درست روی انگشت دوم پام فرود آمد. انگشت دوم پام هنوز زیر پایه ی مبل بود و ریسه می رفتم، وقتی آبجی خانم داشت خیلی خونسرد و با خنده یکی یکی ادله اش را در شرح اثبات کم عقلی و بچه گانه بودن رفتارم قطار می کرد.
از منزل ِ آقای پدر که برگشتیم نشستم روی زمین، لپ تاپم را باز کردم، پای دردناکم را درااااز کردم و خواستم آن هایی که خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران بیرون بکشم و بچپانم این جا. گشتم نبود. زور زدم، نبود. انگار نه انگار...درد زیاد را بهانه ی فراموشی کلماتم کردم و توی دلم بابت خلف وعده از آرش عذر خواستم و خوابیدم.
اما خودم می دانم این ها همه بهانه است. اولویت هایم به شدت تغییر کرده اند. طفره نمی روم، نوشتن دیگر اولویتم نیست. چیزهایی هست که بیشتر از نوشتن آرامم می کنند. مثلن شستن شیشه شیر دخترک! می گردم برای این جا دنبال یک صاحبخانه ی خوب. دنبال یکی بهتر از خودم، دلسوز تر از خودم برای این جا. که گرد و خاک ننشیند به شیشه و آینه ی این خانه...
ممنون بابت همراهی تان، سبز باشید و استوار

مدیریت رؤیاها

بعضی اسباب‌بازیا باید همیشه پشت ویترین بمونن. سخت‌ترین کار دنیا احتمالا اینه که آدم با پوتینِ تجربه‌کردن، رؤیاهاش رو له نکنه. هنوزم می‌شه از دور لذت برد. می‌شه هنوزم به اون بَتمنی که سال ۷۴ پشت ویترین یه اسباب‌بازی‌فروشی تو بلوار سجاد دیدم فکر کنم. اون بتمن هیچ‌وقت مال من نشد. گرون بود. همون موقع هم مطمئن بودم که اگرم یه روز بتونم بخرمش، نمی‌خرم. نخریدم. انگار هزار سال بعد، یه روز دوباره اون اسباب‌بازی رو دیدم. بتمن، با شنل سیاه بلند، با ماسک خفاشیِ خوشگل و باشکوه. حتی همون برند. فکر کردم به کارت عابرم و می‌دونستم که می‌تونستم رؤیای بچگیامو بخرم. یه ربع بود که ایستاده بودم جلوی ویترین. فروشنده اومد بیرون گفت داداش کمک می‌خوای؟ گفتم حقیقتن آره، ولی از دست شما برنمی‌آد. گفت چطور مگه؟ گفتم حاجی می‌دونی قضیه چیه؟ می‌ترسم این عروسکه رو بخرم. گفت چرا؟ گفتم می‌ترسم اونی نباشه که فکر می‌کردم. گفت جنسش خوبه‌ها، آمریکاییه. نفهمید چی می‌گم. برگشتم خونه. به فکر محسن بودم. محسن از بچه‌محلای قدیم بود. عاشق. عاشق درست حسابی. ازونا که همه‌ی فکرش دختره بود. دختره‌م البته بی‌خبر بود. می‌رفت دانشگاه و بی‌خبر برمی‌گشت و نمی‌دونست یکی از اِسمیای محل خاطرخواهشه. محسن که البته وضعش بعدن خوب شد. منتها اون اوایل می‌گفت می‌ترسم برم بهش بگم طرف بگه برو تو که قدّ ما نیستی. عاشقش بود. درست حسابی. درست حسابی که می‌گم ینی اسم‌ورسم‌دار، با شناسنامه، با احترام، با آداب خود عاشقی. خیلی بعدتر که می‌تونست بره جلو هم نرفت. دختره ازدواج کرد و بچه‌دارم شد و رفت. رفت توی غبار. غبار غلیظ. محسن حرفش این بود که رؤیا باید رؤیا بمونه. نمی‌دونم. جلوی ویترین که ایستاده بودم به محسن فکر می‌کردم. فکر کردم اگه اون بتمن تو بچگی مال من می‌شد، خب؟ خب؟ بعد یه سال داغون هر تیکه‌ش یه گوشه افتاده بود. فکر کردم به نسترن. نسترن واثقی. که اصلن هیچ‌وقت نفهمید که یه محسن نامی داره شبا به‌خاطرش داریوش گوش می‌ده. فکر کردم به این‌که اگه نسترن می شد مال محسن، الان سرنوشت‌شون چی بود. چی بود؟ شاید حالا بعد از هفت هشت سال که از ازدواج‌شون می‌گذشت، محسن همین ساعت از سر کار برمی‌گشت و می‌پرسید شام چی داریم. نسترن می‌گفت فلان. محسن سر تکون می‌داد و لباس راحتی می‌پوشید و می‌نشست جلوی تلویزیون و یه جایی گوشه‌ی قلبش، اون کنجِ تاریکی که همیشه ساکته، همون گوشه، واسه رؤیای بزرگ و باشکوه نسترن واثقیِ سال ۸۶ عزاداری می‌کرد. دخترک بیچاره گوشه‌ی آشپزخونه می‌پوسید و تصویر زیبای گذشته‌ش می‌شد تندیس حسرتِ مردی که جسم رو داشت، اما روح رو نه. مثل من که نخریدم. به این فکر کردم که بتمن جاش تو دستای من نیست. بتمن رو باید بر فراز دید. بر فراز قله‌ی رؤیاها. وقتی که تو تاریکیِ شب، برای نجات آدما می‌پره و می‌جنگه. از پشت ویترین. مثل نسترن. نسترن واثقی. محسن کار خوبی کرد. عاشقی رو بلد بود. دردِ نداشتن رو کشید، که درد از دست دادن رو نکشه.


بازنشر شده از صفحه‌ی فیسبوک خودم