هفتگ
هفتگ

هفتگ

هیچکس برای تولد خودش را نمی رساند

اول بهمن تولد مادر بزرگ بود. پنجشنبه و یک روز نیمه تعطیل... مامان همینطور که در حال آماده شدن بود که بره کلاس گفت توی گروه مطرح کن ببین اگه همه موافقن امشب بریم برای مامان بزرگ تولد بگیریم. بی معطلی نوشتم و منتظر جواب شدم. تنها کسی که استقبال کرد عمه ام بود اما گفت تا دیر وقت سرکاره و با اینکه خیلی دوست داره همراهیمون کنه نمیتونه بیاد. بعد از اون پسر عمه بزرگه ابراز تمایل کرد و گفت اگه بتونه با خانمش هماهنگ میکنه و میان. اما بقیه اون چهارده نفر به روی خودشون نیاوردن... همونهایی که تا تولد یکی از اعضای گروه میشه کلی گل و تبریک میفرستن... 
توی راه بودیم که همسر پسر عمه ام،  اس ام اس داد ما نزدیکیم و چند دقیقه دیگه میرسیم. کیک و شمع و کادو و برق خوشحالی توی چشمهای مادر بزرگ... صدای خنده هاش که لا به لای تولدت مبارک خوندن ها پیچید...
وقتی داشتم ظرف ها رو می شستم چشم هام رو بستم و تصور کردم مادر بزرگ مرده... زن عمو بزرگم رو دیدم که داره لیست میوه و خرما به عمو میده... دختر عمو وسطی که گریه کنان خودش رو از کرج رسونده... پسر عمه کوچیکه که بچه ها رو داره میبره طبقه بالا که توی دست و پا نباشن... عمه ام که توی سر و صورت میکوبه از بی مادریش... زن عمو کوچیکه که سینی استکان های خالی رو روی سینک میذاره و میگه زود بشور استکان کم داریم... 
اما مادر بزرگ نمرده... اون در کنار ما هفتاد و هشت ساله شد... در کنار مایی که فقط هفت نفر بودیم به جای  24 نفر... و هیچکس خنده کنان و جیغ زنان خودش رو برای تولد مادربزرگ نرسوند...
برگ نهم/هفتم بهمن ماه نود و چهار

رفیق نا رفیقم

چند وقت پیش  خواب متفاوتی دیدم اینکه میگم  متفاوت از این بابت که تقریبا هرشب خواب های  عجیب و غریب میبینم اما این یکی فرق داشت ... بگذریم

دیدم وسط یه دشت صاف و مسطح و خیلی خیلی بزرگ هستم  بی نهایت آدم اونجا حاضر بودن  آدمهایی که میشناختم و نمی شناختمشون یعنی چهره هاشون برام آشنا بود و نبود ، همه جور آدمی هم بود کوتاه. بلند. مرد. زن .زشت. زیبا. چاق .لاغر. ایرانی . شرقی. غربی .آفریقایی.روس و ... با وجود  این همه آدم که واقعا غیر قابل شمارش بودن سکوت وحشتناکی حکمفرما بود گاهی یه صدای بادی می پیچید عین شهرهای متروک تو فیلمهای وسترن.تا چشم کار میکرد هیچ پستی و بلندیی به چشم  نمی خورد فقط یه میز بزرگ بود که یکی پشتش نشسته بود.  آدم ها  بدون نظم خاص اما مرتب میرفتن سراغش، براندازشون میکرد و بعد از بازرسی بدنی از کنارش که میگذشتن محو میشدن.

خیلی شبیه قیامت بود و نبود هیشکی حرف نمیزد اما متوجه شدم که قرارشده آدم ها برن به یه جای دیگه، جایی غیر از زمین و اون میز گیت عبور بود و محو شدن آغاز سفر به  اون جایی که معلوم نبود و نمیدونستیم کجاست  به هرکسی  اجازه داده بودن  برای خروج از زمین فقط یک شئی با خودش بیاره. جالب بود یکی داشت باخودش آچار چرخ میاورد ،یکی قابلمه یکی مسلسل، یکی بنز،یکی لباس زیر،یکی کامپیوتر ، یکی روغن،یکی کفش ،یکی میله،یکی غذا،  یکی یکی یکی   یعنی هرچیزی که تو عمرم دیده بودم رو تو دست اون آدمها دیدم جالبش این بود هیچکس  متعجب نبود حتی خود من و عادی بود رفتار اون آدمها...

خلاصه نوبت من شد به میز بزرگ که رسیدم یه دستم یه خروار کتاب بود و  تو اون یکی دستم قلیون،  اونی که پشت میز بزرگ بود بهم حالی کرد اجازه دارم فقط یک چیز همرا ه داشته باشم  انتخاب خیلی سخت بود  مجبور بودم حتما برم  اما باید از کدوم دل می کندم انتخاب کردنم  اونقدر طول کشید که تمام هفت میلیارد آدم از اون میز رد شدن و  خورشید داشت غروب میکرد و افق سرخ سرخ بود من آخرین نفر و هنوز مردد، لحظه آخر بود کتابهارو  زمین گذاشتم  و بدون بازرسی بدنی از میز بزرگ رد شدم...

..............................................

الان نزدیک به پنج ماه میشه که روم نمیشه به کتابهام دست بزنم...

اتفاقی داشتم برنامه دکتر هلاکویی را گوش می کردم.مردم تماس می گرفتند با برنامه اش،  سوال و مساله ی زندگی شان را شرح می دادند و بعد او راه حل می داد، من هم سیب زمینی پوست می کندم.  یک خانمی تماس گرفت و شروع کرد از بی مهری ها و خیانت های شوهرش تعریف کردن.... تعریف کرد که دقیقا می داند همسرش با چه کسانی رابطه دارد و نمی خواهد زندگی اش را که با سختی ساخته خراب کند و از همسر خیانتکارش جدا بشود... از هر ده تا جمله که می گفت نه تایش خصوصیات و رفتار زشت همسرش بود و یکی هم اینکه چرا منو ول کرده و رفته با ... !!!

دکتر هلاکویی اول شروع کرد به گفتن اینکه : عزیزم ... خانوم محترم از اینجا به بعد زندگیتو که می تونی با رها کردن این آقا درست کنی... ولش کن بره با همونا که می گی باهاشونه و به خاطرشون با تو بد رفتاری می کنه.... و لی مدام زن پشت خط حرف خودشو می زد.... جناب دکتر هم بالاخره آدمه دیگه ... یه وقتایی قاطی می کنه... اون لحظه هم یکهو قاط زدن و فرمودن : شما فک کن توی یک کیسه آشغال داری ، کسی بیاد بخواد آشغالتو ببره تو می گی نه ! نبر آشغاله خودمه !!!

و من در همین قسمت ماجرا دست در پوست سیب زمینی توی دلم گفتم: بعله که می گم آشغاله خودمه.... اصلا زنی که نگه آشغاله خودمه و به هیچ کس نمی دمش زن نیست.... والللا....

این که مزاح بود ..... هیچ نسخه کلی ای نمی شود برای  گره هایی که به این شکل توی زندگی می افتند، پیچید... باید آنقدر نشست و با سر کلاف ور رفت و هی از این طرف رد کرد و از آن طرف کشید تا شاید با دست باز شود.... نشد با دندان تلاش کرد.... ولی زیاد دیده ام و زیاد می شناسم زنهایی را کیسه آشغال شان را که بوی تعفنش شهر را برداشته، پیش اطرافیان  توی یک کاغذ کادوی قشنگ پیچیده اند و گذاشته اند بالای خانه.... زیر عکس بزرگ خانوادگی شان.... دورشان که خلوت می شود زرورق را باز می کنند و هوارمی کشند رو به کیسه نایلونی کر و بی احساس که وااای تو چقدر بد بویی .... ولی حاضرند همان کیسه را شب محکم بغل کنند و توی دلشان حس پیروزی داشته باشند که امشب هم من بردم.... یک برد به قیمت یک عالمه باخت های سنگین .... زن است دیگر.... دوست دارد اگر هم می بازد خودش تصمیم بگیرد نوع باختش را .... خودش تصمیم بگیرد کیسه آشغالش  را ببازد یا جوانی اش را..... به سرنوشت ببازد یا به یک زن دیگر....

خلاصه دکتر جان نمی شود روی یک صندلی نرم، پشت یک دوربین، در یک قاره دیگر بنشینی و برای یکی از پشت تلفن راه حل  زندگی بدهی ... تازه زن هم نباشی... مرد باشی آن هم از نوع منطقی....

اردک هایی با طعم فسنجان

بابا که از در بزرگ آهنی خانه وارد شد ٬ من و مریم و نرگس طبق معمول دویدیم توی حیاط رفت و صندوق عقب ماشین را باز کرد و یک کارتن بزرگ را از آن بیرون آورد . 

می دونید این تو چیه ؟ 

سگه ؟ 

نه ... 

گربه ؟ 

نه ... 

خوراکی ؟ 

نه ... 

پس چیه ؟ 

و یکهو چهار تا اردک دیدیم توی کارتن 

یکی سفید بود و شبیه غاز ٬ یکی مثل مرغابی ها با رنگ سبز زیبا و پرهای آبی قشنگ روی گردنش و دو تا هم خاکستری ٬ یکی کوچک و یکی بزرگ 

من ۱۲ سالم بود ٬ مریم ۱۰ و نرگس ۸ ساله 

نرگس اول از همه گفت که اردک سبز رنگ مال او است همان که شبیه مرغابی های مهاجر توی کتاب فارسی بود . 

من هم سفید را انتخاب کردم و مریم هم که داشت سرش بی کلاه می ماند خاکستری کوچیکه را انتخاب کرد . آن یکی هم شد برای مامان ... 

روزهای اول خیلی ذوق و شوق داشتیم برای دیدنشان 

صبح تا شب می رفتیم برایشان باقی غذاها را می ریختیم و رفتارهایشان را رصد می کردیم .چطور غذا می خورند  

چطور توی استخر شنا می کنند 

چطور راه می روند 

چطور بازی می کنند 

اما بعد عادی شدند  

انقدر عادی که دیگر اهمیتی به آنها نمی دادیم . 

شبها مامان کیششان می کرد توی زیر زمین که یک وقت حیوانی نخوردشان .

جنگ و دعوا از وقتی شروع شد که یک تخم اردک بزرگ توی زیر زمین پیدا کردیم و بحث این بود که کدامشان تخم گذاشته ؟ 

بابا که تخصصی در شناخت نر و ماده بودنشان نداشت  

تخم اردک ها انقدر بزرگ بودند و نیمرو و عسلی اش انقدر خوشمزه بود و زرد رنگ که به این اختلاف دامن می زد و این بحث مدام ادامه داشت که صاحب اردکی که تخم گذاشته صاحب تخم اردک هم هست . 

این شد که یک شب وقتی اردک ها را فرستادیم توی زیر زمین 

چهار تا جعبه میوه برداشتیم و روی هر کدام یکی گذاشتیم 

تا معلوم شود که کدامشان تخم می گذارد  

دو سه شب اول خبری نبود تا اینکه مشخص شد اردک سفیده که مال من بود تخم می گذارد . انگار بلیط بخت آزمایی برده باشم احساس خوشحالی می کردم . هر صبح با چنان افتخاری تخم اردکم را می بردم و عسلی اش می کردم و در برابر دیدگان حسرت زده مریم و نرگس می خوردمش ... 

تنها عکسی که از اردک ها دارم مال یک تابستان است . مادرم در خانه را قفل کرده بود که نرویم توی استخر سر و صدا کنیم و یک وقت بابا بیدار نشود 

مریم از توی حفاظ های پنجره رد شد و رفت سه تایشان را بزور گرفت و آورد توی تراس و من با دوربین یاشیکای بابا از پشت پنجره از آنها عکس گرفتم 

می خواستیم هر چهارتایشان باشند اما دستهای مریم بیشتر از این جا نداشت . چهارمی خودش شانسی داشت توی حیاط راه می رفت و توی عکس افتاد . وقتی به حیاط بزرگ خانه مان فکر می کنم حسرت می آید سراغم . حیاطی که دنیای من بود و از وجب به وجبش خاطره داشتم . درختهای تبریزی سر به آسمان کشیده . ردیف بوته های گل رز که عطرشان توی بهار دیوانه کننده بود . درختهای قطره طلا . درخت شاتوت و چند تا درخت گردویی که هیچ وقت بار ندادند . من تک تک لانه مورچه های توی حیاط را از بر بودم 

چقدر دلم یک حیاط می خواهد  

همان حیاط بزرگ را   

که خرد خرد فروختیمش و خرج دانشگاه من و جهیزیه خواهرهایم شد . 

چند روزی بود که اردک سفیدم دیگر تخم نمی گذاشت  

احساس می کردم که خواهرهایم دلشان خنک شده است . 

مامان یکروز در یکی از گوشه های حیاط هفت - هشت تا تخم اردک پیدا کرد و فهمیدیم که اردک سفیدم پا به ماه است و دارد مامان می شود . 

از تصور هفت - هشت تا جوجه اردک زرد رنگ که دنبال مادرشان کجکجکی راه می روند و کواک کواک می کنند دلم غنج می رفت . 

بیشتر از همه از این خوشحال بودم که همه آن بچه اردک ها مال خودم می شد . هیچ وقت در عمرم انقدر احساس خوش شانس بودن نکرده بودم . 

از پچ پچ های مامان و بابا دستگیرم شد که اوضاع معمولی نیست . 

مادر به یکی از همسایه ها سپرده بود که بیاید و اردکم را ببرد . 

چهل سال قبل یکی از مرغ های خانه بابا بزرگم توی دهاتشان کرچ می شود و روی تخم  می نشیند . جوجه هایش که بدنیا می آیند قاطر بابا بزرگم که تمام سرمایه زندگیش بوده  می افتد و می میرد . آنها هم مرغ بدبخت و کرچ شدنش را مسبب آن می دانند .  از آن اباطیل و خرافه های اهمی تخیلی که چون قاطر مرده نشستن مرغ روی تخم برای این خانواده شگون ندارد . 

چقدر التماس کردیم به مامان ولی گوشش بدهکار نبود . 

بابا که کلا به این چیزها اعتقاد ندارد ولی مامان از حرف فامیل می ترسید 

می گفت اگر این اردک اینجا بچه بیاورد و یکی چیزی اش بشود پدر مرا در می آورند . زخم زبان می زنند و مرا مقصر می دانند . هرچه گریه کردیم و زار زدیم و التماس کردیم فایده نداشت تا اینکه همسایه ما آمد و اردک سفیدم را زد زیر بغلش و تخم اردک ها را که ده - دوازده تا شده بودند با خودش برد .  تخم اردک ها داغ داغ بودند انگار یک قلب تویش دارد می تپد .من و مریم و نرگس از پشت شیشه تماشا می کردیم و گریه می کردیم . اردک سفیدم چنان به دستهای آقای همسایه نوک می زد که از دستهایش خون راه افتاد . 

اردک سفیدم دیگر روی تخمها ننشست و تخم اردکها هم فاسد شدند و بعد از چند روز آقای همسایه اردک را زد زیر بغلش و آورد . 

انگار افسردگی گرفته باشد . دیگر دل و دماغ شنا کردن توی استخر را نداشت  و دیگر هم تخم نگذاشت . 

روزی که کارگرها با پتک و کلنگ داشتند استخر خانه را تخریب می کردن ما دوازده تا مهمان داشتیم از شمال . 

خاله ام و فامیل هایش آمده بودند . 

خانه ای که استخر ندارد اردک هم لازم ندارد . 

خواهر شوهر خاله ام که یک پیرزن شمالی بود هر چهار تا اردک را سر برید و خاله ام فسنجان درست کرد . من و مریم و نرگس به آن غذا لب نزدیم . 


مامان می گفت خیلی خوشمزه شده بود ... 


یک خاطره ی قدیمی

        خاطرات فوتبالی کار و کارگاه .

1-         جام جهانی 2006

 

در کارگاه سد خاکی حاجی آباد ، همه جور سر و صدایی بلند می شود به جز صدای تلویزیون ! اینجا صدای ماشین آلات ؛ سرو صدای کارگرها و پیمانکارها در طول روز ؛ صدای شهرام ناظری و شجریان بر روی اسپیکرهای کامپیوترهای دفتر فنی ؛ هیاهو و جنجال پرسنل در غروب کارگاه و در بازی والیبالی که هیچ قانونی ندارد ؛ صدای اعصاب خراب کن موتورهایی که در جاده ی خاکی کنار کارگاه ، از شهر تا روستا ،بی وقفه دنبال هیچ می روند و برمی گردند ؛ سر و صدای خر سیف الله ، عشایری که روبروی کارگاه چادر دارد و ... همه جور صدایی از همه چیز در می آید به جز صدای تلویزیون !

حالا اما جام جهانی فوتبال شروع شده است . جام جهانی 2006 . در  بی پایانی ها و خستگی های کار ، فوتبال ، دیدنش ، کرکری خواندنش و شرط بندی هایش می تواند جذاب باشد و دلپذیر . برای دیدن بازی اول تیم ایران ، خودمان را در خانه ی یکی از استادکارهای محلی دعوت می کنیم !! تجربه ای که حالیمان می کند برای بازی دوم این کار را نکنیم !

و برای بازی های بعدی که به نظرمان زیبا باشند و حساس ، به هر بهانه ای یا به کارگاهی دیگر می رویم ، یا در مغازه ای در شهر پلاس می شویم و نیم بند بازی را می بینیم و یا می رویم روی تپه ی کنار کارگاه و با موبایل از این و آن می پرسیم ! انگار نتیجه ی هر بازی خیلی برای ما و سرنوشت ما مهم باشد !  

امشب اما بازی پرتغال و هلند است . دو تیمی که بعد از برزیل بیشترین طرفدارها را در بین بچه های فنی کارگاه دارند . زمان بازی آخرهای شب است و نه می شود در مغازه های شهر کوچکی مثل حاجی آباد دنبال تلویزیون گشت و نه می شود خانه ی کسی مهمان شد !  دو گزینه پیش رو داریم :

-          بریم خونه ی نظارت !

این نظر یکی از بچه های دفتر فنی است . نظری که بااکثریت آراء ما پنج شش نفری که می خواهیم به هر قیمیتی بازی را ببینیم ، رد می شود . گزینه ی دوم پیشنهاد مهندس ماشین آلات است که از کرمان آمده و شب در اینجا گیر افتاده است !

-          یه موتور برق کوچیک برمی داریم با تلویزیون و می ریم توی شهر ، یه جا زیر اندازی پهن می کنیم و بازی را می بینیم !

پیشهاد جالبی است !  یک تلویزیون 14 اینچ سونی که تا مدتها درون یخچال خراب کانکس سرپرست کارگاه جا گرفته بود، تنها تلویزیون کارگاه است ! تلویزیونی که بعد از بیرون آمدن از یخچال هم بشتر نقش دکور را بازی می کرده است ! تنها یکماهی شاید توسط یک سی دی پلیر چند فیلم با آن تلویزیون دیده شده است !

تلویزیون را برمی داریم . من ، پسرم و مهندس های کارگاه . فوقانی ، باقریان و گمانم سلطانی و جعفری . یکی تلویزیون را می آورد . یکی فلاسک چایی . یکی زیر انداز . یکی پاکت تخمه ی آفتابگردان و ...  . موتور برق بنزینی قرمز رنگ را هم بر می داریم می گذاریم پشت وانت و از کارگاه بیرون می زنیم . سکوت شب را تنها صدای شغال ها می شکنند و صدای حرکت وانت ما ، از کارگاه به سوی محلی برای دیدن مسابقه فوتبال هلند ، پرتغال .

می رویم بالای تپه ای که در انتهای شمالی شهر حاجی آباد قرار دارد . تپه ای که به نوعی پارک و محل گشت و گذار هم هست ، اما نه در این موقع شب !  زیر اندازی را که آورده ایم پهن می کنیم . موتور برق را ده پانزده متری آنطرفتر می گذاریم . کابلش را وصل می کنیم و  استارت می زنیم . در سکوت نیمه های شب حاجی آباد سر و صدای موتور آنقدر بلند است که انتظار هر اعتراضی را از خانه های اطراف که حداقل 100 متر دورترند داریم ! اما کسی را با ما کاری نیست . پاکت تخمه ی آفتابگردان را می گذاریم وسط و می نشینیم به تماشای بازی فوتبال . کم کم بازی تبدیل می شود به میدان نبرد گلادیاتورها . با هر کارت زردی که بازیکنان هر تیم از داور می گیرند ، سر  و صدا  و خنده های ما هم بلندتر می شود . باید آنقدر بلند حرف بزنیم که صدایمان در صدای موتور برق گم نشود . کم کم بازی به انتها می رسد . نبرد جانانه ای که بعدها به عنوان نبرد نورنبرگ معروف می شود .

نبردی که برای ما هم نبرد بین خنده و داد و فریاد بود با صدای موتور بنزینی . نبردی بین شادی زودگذر و دلخوشی الکی ، با خستگی کار بی پایان و گرفتاری های همیشگی و دوری از خانه و خاطرات . نبردی بین روشنایی تلویزیون 14 اینچ سونی با تاریکی نیمه شب یک شهر کوچک . نبردی برای پیوند انسانها ، پیوندی میان هلهله های استادیوم در شهر نورنبرگ آلمان و هلهه های ما در جایی نزدیکی کار و کارگاه ، در حاجی آباد هرمزگان .

بازی که تمام می شود ، و ما که به کارگاه می رسیم ، تنها صدا ، صدای ماشین وانت است و سگ سیف الله و زوزه ی دور دست شغالها . ساعاتی دیگر روز می شود ، کار شروع می شود و نبرد فوتبال به خاطرات کارگاه پیوند می خورد . 

 

نعره کن ای خاک خسته نعره کن

دیروز رفتم کل خیابونا رو گشتم هیج جا مک دونالد پیدا نکردم...این بود لغو تحریمها؟!!!

رفتم سوپری سرکوچه مون میگم دو تا دلستر میخوام میگه کالزبرگ یا توبورگ؟ به شوخی میگم حالا که داری حال میدی  وطنی باشه آبجو شمس لطفا. دو تا شیشه قهوه یی رنگ میده دستم . دارم از تعجب شاخ در میارم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و میگه داداش تو باغ نیستیا  تحریم ها لغو شده...

بدون فیلتر آدرس فیسبوکم  رو وارد میکنم مینویسه دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکانپذیر نیست ... این بود لغو تحریم ها؟!

تو مترو دارن داد میزنن دونات رضوی 5 تا 1 دلار، باطری قلم و نیم قلم تا 2018  اکسپایر نمی شه 6 تا 2 دلار ، کفی کفش جفتی 80 سنت...

چه فایده همه پول ها رو میدن سوریه و لبنان و فلسطین خوش به حال اونا شده...

به به پول اختلاس های جدید جور شد.

چی گیر ما میاد؟ هواپیما میخوایم چیکار؟به ما چی میماسه؟

گردن خودشون کلفت تر میشه...

همش بازیه ... گیر ملت هیچی نمیاد خودشون بخور بخور میکنن...

اصلا ما سوار هواپیما نمیشیم...

بابام رفته یارانه ها مون رو بگیره برای هر نفر 2 میلیون و نیم  ریختن  ایول به لغو تحریم ها...

خدایا بازم 8 صبح باید سرکار باشم  آخه این چه وضعیه مگه تحریم ها لغو نشده...

دارم برای کنکور آماده میشم آبجی ام میگه ول کن بابا کنکور رو برداشتن میگم چرا؟ میگه خنگول خان تحریم ها لغو شده...

به کافی شاپیه میگم یه شامپاین میخنده میگه تموم کردیم ویسکی داریم جانی واکر بریزم یا بلک اند وایت میگم دو تا شات بریز از هرکدوم .،پرتم میکنه وسط پیاده رو میگه مردک خیال کرده اومده کالیفرنیا... واقعا این بود لغو تحریم ها؟؟؟

صبح تو اداره خوابوندم زیر گوش رئیس .خیالم تخت باشه تحریما  رو برداشتن دیگه...

..............................................................................................................

از یکشنبه فضای مجازی پر شده از این دست جملات که حتما صدها برابرش را دیده اید.همه می دانیم که برجام به فرجام  رسید و اهل فن گفتنی ها  را بازگو کرده اند و مشتاقان شنیده و خوانده و دنبال نموده اند قصد ندارم وارد این مبحث  (که پیروزی عقلانیت و گفتگو و دیپلماسی بود و در تاریخ معاصر بی سابقه)  شوم.

این  واکنش و رویکرد افراد بود که بیشتر  توجهم را جلب نمود.

عده یی نگاه معقول و منطقی به لغو تحریم ها داشتند و شکر گذار اینکه تندرو ها و جنگ طلبان هر دو طرف  به خواسته خود نرسیده و جنگ دیگری بر ملت تحمیل نشد اما عامه مردم دو رویکرد متفاوت  نسبت به این موضوع داشتند عده یی همچون همیشه همه چیز را مسخره کرده و در سطح ماندند چرا که عادت نموده اند هر موضوعی  را به سخره بگیرند و با لودگی چند صباحی در موردش صحبت کنند و بعد هم رهایش سازند چرا؟ چون نمی خواهند فکر کنند اندیشه و تفکری داشته باشند صرفا تمسخر و به سادگی گذشتن از کنار هر امری برای ایشان روال عادی زندگیست.

بله میدانم حتما برخی از شما خواهید گفت این رویکرد نتیجه سیستم  توتالیتر است و مردم ایران آموخته اند که مطالبات و خواسته هایشان را در طول تاریخ در قالب طنز بیان کنند اما  این دست جملات  و خواسته ها بیشتر فکاهی به نظر می رسند تا طنز.

گروه دیگر کسانی هستند که همیشه معترض، همیشه در حال ایراد گیری از زمین و زمان، عموما در حال غرولند و نق زدن هستند و غالبا در پس جملات و ژست های روشنفکرانه و گاها انقلابی  پنهان شده  و همیشه نیمه خالی لیوان را میبینند و جز سرخوردگی و یاس و جمود و خمودگی و ایجاد ناامیدی هیچ خروجی دیگری ندارند.

این برخوردها و رویکردهای مشابه باعث  شد این پرسش در ذهنم شکل بگیرد که چرا ما تبدیل شده ایم به ملتی که جز اعتراض مجازی بدون هزینه و نق زدن کار دیگری نمی کنیم در هنگامه اعتراض واقعی و حقیقی  که هزینه دارد به کنج عافیت خود خزیده و فقط زمانی که مطمئنیم هیچ گونه هزینه یی نخواهیم پرداخت معترض میشویم به قول محسن باقرلو ((مبارزین پای کیبورد و انقلابیون مجازی))

چگونه ملتی ناسپاس شدیم؟ چند دهه قبل که آقا و سرور خاورمیانه بودیم  و جزو کشورهای مرفه آسیا ناسپاسی کردیم و نتیجه اش را دیده و میبینیم.

اصلا از گذشته نادیده و تجربه نکرده خودمان بگذریم همین دولت اصلاحات چه دستاوردهای گرانبهایی داشت چقدر به لحاظ احقاق حقوق اجتماعی، سیاسی، فرهنگی ، مدنی و غیره... پیشرفت غیر قابل باور داشتیم اما یادمان رفت تا قبل از دوم خرداد زن و شوهر در اتومبیل علاوه بر مدارک ماشین حتما می بایست شناسنامه و سند ازدواج به همراه می داشتند یادمان رفت تعداد انگشت شمار روزنامه ها،تیراژ کتاب ها،فضای گفتمان و حق شهروندی  و...

زمانی که در آخرین سخنرانی در دانشگاه رئیس دولت اصلاحات را هو کردند و بی احترامی نمودند و دانشجویان گفتند تو اصلا برای ما چه کردی؟  پاسخ همراه بغض ایشان چنین بود :همین کار  که امروز شما جرات کرده و می توانید از رئیس جمهور وقت مستقیما و علنا انتقاد کنید. بگذریم که نجابت سید اجازه نداد بگوید گستاخانه، بی شرمانه،نمک ناشناسانه و ناسپاسانه و...

امروز یادمان رفته معجزه هزاره سوم چه کرد با ملک و ملت ، یادمان رفته دبیر شورای عالی امنیت ملی بر سر میز مذاکرات هسته یی از تاریخ صدر اسلام میگفت و برای خانم اشتون حقوق زن در اسلام را تشریح مینمود.یادمان رفته کشور تا آستانه جنگ پیشرفته بود، تورم بالای پنجاه درصد را فراموش کرده ایم.

اکنون به جای خوشحالی و خرسندی و امیدواری و سپاس گذار بودن  دچار زیاده خواهی و یاوه سرایی و ارائه لیست خواسه های نا معقولیم.

یاد یک لطیف افتادم ((یه روز یه نفر میره دکتر که گچ دستش رو باز کنه به دکتره میگه بعد از باز کردن گچ دستم می تونم ویلون بزنم دکتر میگه بله میتونید طرف میگه ایول چه خوب چون قبلش نمی تونستم...)) ما دوازده سال قبل کجا بودیم که امروز چنین انتظاراتی داریم لغو تحریم ها مانند گشودن بند از پای بسته شده است که صاحب پا را آزاد میکند اما هرگز از او یک دونده نمی سازد.کاش قدر زحمات کسانی که مانع بروز فاجعه برای سرزمینمان شدند را بدانیم.

قبول دارم خواهید گفت این نوع رویکرد و نگرش و اعتراضات بهانه جویانه حاصل از بین رفتن اعتماد اجتماعی است مسئله یی که شاخص آن در کشورهای اسکاندیناوی در بالاترین سطح بین 75 تا 80  است و طبق پژوهش های صورت گرفته در ایران حدودا به10 رسیده است.

حال دو راه داریم یا حمایت از عقلانیت و دیپلماسی و  یا ناسپاسی و رفتن به سمت شعار بجای شعور، که اگر راه دوم را برگزینیم  لاجرم همچون گذشته تاوان ناسپاسی هایمان  را خواهیم پرداخت.


تعصب



امروز  وقتی به محل کارم رفتم دیدم  دو تا  از کارگرها که یکیشون ترک و اون یکی  کُرد بود شدیدا بحث  می کنن 


ظاهرا پشت پنج هزار تومانی که نوشته شده بود 

" دانش اگر در ثریا هم باشد مردانی از سرزمین پارس به  آن دست خواهند یافت " 

بر اثر اعتراض آذری زبان ها  عوض شده .. 

و این دست مایه ایی بود برای کَل کَل کردن اونها با هم ...

تا منو دیدن  منو کشیدن وسط .... که  قاضی باشم ...

بهشون گفتم آذربایجان هم جزو سرزمین پارس هاست و  همه ایرانی هستیم و  اعتراض ترک ها بی معنی....  بعد رو کردم به کارگر ترک گفتم تو میدونی   700 سال پیش تو  دهات شما همه با هم فارسی صحبت می کردن ...و این زبون آذری به شما تحمیل شده ....  بنده خدا روش نمی شد بهم بگه اشتباه می کنی 


باور  نکرد


ازشون جدا شدم رفتم ... 



چند روز پیش هم به یکی از همین  بچه ها گفتم  امام زمان دورگه  بوده   و از طرف مادر رومی بوده...  ناراحت شد .. و دیگه با کراهت جواب سلامم میده ...



 

تعصب شون به نظرم عجیب بود 


با  خودم فکر کردم  


این خطوط قرمز چه جوری تو ذهن ادمها شکل می گیره ... 

  و آیا این خطوط  توو  من هم هست یا نه ...

شاید کسی  هنوز انگولکم نکرده .... که هویدا بشه ..

شاید اون کتابهای که  خوندم به نظرم  چرت اومده ، در واقع  پا گذاشته رو خط قرمز های من ...

ِ

به نظرم  درمورد  وقایعه تاریخی  شاید گاهی بشه با یه اشاره تاریخی درست ،  یه  موضوع ایی رو  زیر سوال برد 

ولی در مورد عقیده ، این جور نیست .

 انسان بی تعصب کسی که راجع هر عقیده ایی  هر چقدر هم که نظرش احمقانه بیاد ... فکر کنه و بهش بها بده ...

کاری که من نکردم ...