هفتگ
هفتگ

هفتگ

المپیک

هیچی تو ذهنم نیست  برای نوشتن ...

یعنی تمام فکرم کشتی امشبه

امیدوارم بچه های کشتی آزاد چند تا طلا بیارن .... 

امشب همش تو این فکرم که   ساعت دو شب، اولین طلای کشتی بگیریم .... حیفه واقعا ...

ولیبال  کشور ما نشون داد اگه یه نفر کار بلد  در راس کار باشه خیلی  زود در اون ورزش پیشرفت حاصل میشه .... 

امیدوارم  این دو یا سه روز آخر المپیک روزهای خوبی برای ایران باشه ....

بچه ها توانایی شو دارن ...


دمشون گرم ....



بعدا نوشت : 


الان که نتیجه بازی مشخص شد ....خیلی خوشحالم که ایران طلا گرفت .... ولی یه حس بدی دارم .... چرا باید با وجود  زخم  و خون بازی ادامه بدن ....  این کار با نفس ورزش مخالفه به نظرم ‌.... البته نمی خوام بگم  که یزدانی اشتباه کرد ... ولی  فکر  کنم تختی اگه بود قید مدالش می زد و باهاش کشتی نمی گرفت تا صورتش مداوا بشه .... شایدم نمی کرد ... به هر صورت پاک کردن خون  از دست و بال یزدانی و از تشک خیلی  حس بدی بود ....





لیلا، حمید، بهداد، و دیگران

انقدر که من پیگیر مسابقات المپیک بچه های ایران هستم، اگه خودم توی مسابقات شرکت میکردم حتما رکورد فلپس رو میزدم! 
یکی از حواشی المپیک اینه که برای باخت حمید سوریان و بهداد سلیمی دو کمپین جداگانه راه انداختن، به صفحه مورد نظر سر زدم. چیزی در حدود 548 و در جای دیگه 800 و خرده ای کامنت بود. شروع کردم به خوندنشون... البته نه تمامشون رو... فقط کلمه اول و دوم هر کامنت رو میخوندم. باورم نشد و احتمالا باورتون نمیشه که تمااااااام اون آدمها فقط برای تشویق و دلگرمی به این دو نفر کامنت گذاشته بودن... نه خبری از توهین بود و نه جنگ بین کامنتگذارها... مدال طلای اخلاق المپیکی تقدیم میشود به این هواداران واقعی...
 چیزی که واضحه اینه که آدمهایی که پا توی میدان مسابقه میذارن نیومدن که ببازن. اصولا آدمها باخت رو دوست ندارن. دیگه چه برسه به وقتی که طرف ورزشکار باشه و از قضا قهرمان... پس اگه لیلا رجبی نمیتونه رکورد خودش رو بزنه، یا حدادی که نقره توی دستشه، از دور رقابت ها حذف میشه و حتی سوریان که عکسش در کنار تختی روی دیوار مسابقات در ریو به چشم میخوره ضربه فنی میشه نه عمدی در کاره، نه خبری از بی غیرتی هست... اون ها اومدن که ببرن اما خب، باخت روی دیگر سکه است...
البته این که داوران با وقاحت تمام توی چشم های بهداد سلیمی نگاه میکنن و بهش مدال نمیدن، موضوعیه که نه قابل توجیهه و نه میشه توضیحش داد...

برگ سی و هشتم/ المپیک ریو 2016

(( کز دیو و دد ملولم و...))

شنبه شب، برنامه نود آیتمی  را  پخش کرد که نشان می داد  نوجوانی 13,14  ساله به نام امید  دچار سرطان ریه ساکن حومه تبریز تنها با مادرش  در خانه یی کوچک زندگی می کند علاقه مفرطی به کریستین رونالدو ( مهاجم پرتغالی تیم فوتبال رئال مادرید) دارد طوری که دیوار اتاقشان پوشیده از عکس های رونالدو در حالات مختلف بود به گونه ای  عکس ها را درآغوش می کشید که تصور می کردی واقعا  رونالدو را بغل کرده و سر بر سینه اش گذاشته، مادر قالی باف ،با توجه به علاقه بی حد و حصر  فرزند به رونالدو ، کامنتی  فارسی در پیج رونالدو میگذارد یک ایرانی کامنت را مشاهده کرده و به اطلاع اسطوره بی بدیل دنیا توپ گرد میرساند و پس از پیگیری نهایتا CR7  پیراهن خودش را امضاء نموده که همراه امضاء رونالدو چند تن دیگر از بازیکنان حال حاضر مانند دنی کارواخال و مارسلو به همراه ستاره بارنشسته روبرتو کارلوس پیراهن را امضاء میکنند و رونالدو با خط خودش مینویسد برای امید... پیراهن که به امید رسید اشک شوق میریخت. و از آرزویش که بازی در تیم رئال مادرید بود میگفت...

 با اوج انسان دوستی و تزریق امیدواری به آدمی که نمی شناسند کاری ندارم که امریست بسیار شریف و بی نهایت قابل تقدیر که بهتر از من در رثای آن گفته اند و نوشته اند و شنیده اید  و خوانده اید در موارد مشابه...،

برای من چیزی که به شدت جلب توجه میکرد رفتار فردی بود که بودن چشمداشت به دنبال خوشحال کردن و امیدواری دادن به کسی بود که داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد.

 شاید بسیاری از ما، اگر  آن کامنت را می دیدیم  می خندیدیم یا برای دیگران بعنوان سوژه خنده تعریف میکردیم شاید هم ...دیدن اینگونه انسانها به آدم دلگرمی و شادی میدهد. اینکه هنوز هستند افرادی که برای لبخند دیگرانی که نمی شناسند تلاش میکنند این افراد زیبایی های جهانند و حضورشان دنیا را جای قابل تحمل تری میکند این امیدواری را بوجود میاورند که هنوز هم هستند انسانهایی که به دنبال انس هستند، و انسان را بماهو  دوست دارند، این دسته از افراد به شدت قابل ستایش و تقدیرند و امیدوارم رشدشان بیش از پیش باشد.کسانی که  انسانیت ،عاشقیت و آدمیت را نه در کلام که در عمل آموزش می دهند و بی ادعا ترینند.

......................................................................................

سالروز بازگشت آزادگان گرامی باد، که داشتن خیلی چیزها رو مدیون صلابت و ایستادگی  ایشان هستیم.

دیشب حدود ساعت دو از شبکه سه ویژه برنامه المپیک رو می دیدم... قرار بود عبدولی برای مدال برنز کشتی بگیره. خیابانی گفت فعلا از حضورتون مرخص میشیم تا شروع کشتی.... رفت تبلیغ و بعد هم یه فیلم سینمایی شروع شد. چون خیلی طولانی شد همین جوری شانسی زدم شبکه ورزش دیدم داره کشتی رو پخش میکنه و تقریبا آخراشه... ولی شبکه سه همون فیلم "ترون" رو نشون میداد. فیلم تموم شد تیتراژش اومد و حتی یه زیرنویس هم نزدن که مدال برنز رو گرفته عبدولی.... حالا این بماند... بعد از تیتراژ فیلم دوباره همون فیلم از اول پلی شد... یه ربعی ازش گذشت و زززارت وسطش قطع کردن و یه فیلم دیگه شروع کردن... خلاصه به احتمال 99 درصد خوابشون برده بود... 

اینا رو گفتم به چند دلیل... یکی اینکه اگر من مادر عبدولی بود امروز چادرمو می بستم کمر و میرفتم شبکه سه رو خراب می کردم رو سر مسئولین محترم... آقا شاید یکی شبکه ورزش نداشت... ولی خب بازم حرف اصلی ام این نیست ... حرف اصلیم گلایه از این صداوسیمای داغون نیست که راه به جایی نمی بره این گلایه ها...حرفم چیز دیگه است... از خودم می خوام بگم. از تنبلی های مجازی.... صبح اول وقت شروع کردم  توی گوگل و اینستا و تلگرام دنبال ماجرای دیشب گشتم. هزار مدل سرچ کردم ... هشتگ زدم از اسم عبدولی تا اسم کارگردان اون فیلمه که دوبار به جای کشتی پخش شد... از  هشتگ خیابانی زدم تا ریووو و..  ریو 2016... و خلاصه هیچی پیدا نکردم. انگار همه خواب بودن. امروز حین همین سرچ ها فهمیدم چقدر راحت طلب شدم در این دنیای مجازی... همیشه باید یک نفر رو پیدا کنم که همون حرف هایی که من می خواستم بگم رو کامل گفته باشه و من فقط با یه فشار کوچک انگشتم لایکش کنم و یا خیلی زحمت بکشم share....

یه وقتایی زیر یه پست فیس بوک دوست دارم کلی حرف بزنم ولی میرم کامنتهاشو باز میکنم و اونی از همه بیشتر شبیه منه نظرش لایک میکنم. اگر هم کسی نبود که هیچی... بیخیال میشم کلا... و این یعنی تنبلی مجازی.... حالا دنیای مجازی همچین صحنه ی پرافتخاری هم نیست که آدم توش تنبل باشه چیز خاصی رو از دست بده ولی خیلی ساده میشه این موضوع رو تعمیم داد به دنیای واقعی... به همین جایی که نفس می کشیم و راه میریم ولی همیشه منتظریم بقیه کارهایی رو بکنن که ما دوست داریم.... بقیه تجمع کنن... بقیه اعتراض کنن... بقیه تشویق کنن...  خلاصه بقیه انجامش بدن چون ما حسش  رو نداشتیم ... یا فرصتش نبوده و یک عالمه بهانه دیگر....

 

کاش......

"خدا کند انگورها برسند

جهان مست شود

تلوتلو بخورند خیابان‌ها

به شانه‌ی هم بزنند

رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند "


آنگاه 


در وقت رسیدن انگور ها 

و بی مرزی مستی 


من  

دست در گردن و سر در گریبانت خواهم داشت 

و از شانه هایت  خواهم آویخت


و   


به وقت مستی ِ همه ی عالم و من 

تو را غرق در بوسه های هوشیارانه ام خواهم کرد 



کاش انگور ها همیشه رسیده باشند 


و تاکستان  ها بی وقفه انگور داشته باشند 


 سیاه باشد  شراب به مثل  شب


  مست باشد   ماهتاب  به مثل  ماهی  حوض نقره 


و


 دل من همانند آن ماهی کوچک

 

در میان حوض ِ وجودت، ماهتابی شود 





کاش همیشه داغی بوسه هایت


گلگون کند گونه های سرخ ِ انگور خورده ی مرا  



کاش هیچ وقت بی انگور نشویم 


کاش هیچ وقت بی تو نشوم 


کاش تو باشی و من باشم و یک جهان انگور 

غروب


غروب

به یاد راننده مینی بوس : آکار

اسم مینی بوسش را گذاشته بود جیمبو ! مینی بوس ، رنگ زردی داشت با نواری قرمز در کمرکش دور تا دور اتاقش . زمستان ها دو بار در روز پیدایش می شد . یکبار صبح اول وقت که سرویس شهر بود به کارگاه ، یکبار هم غروب که می آمد پرسنل شهر را از کارگاه ببرد . بیشتر پرسنل اما از شهرهای دیگر بودند و شب در کارگاه می­خوابیدند .

تابستان ها ، گرمای بی امان ، مجبورمان می کرد صبح از ساعت پنج کار کنیم تا ساعت یازده و عصر از ساعت سه یا چهار تا هفت یا هشت . همین موضوع باعث می­شد تا بعضی از روزها جیمبو را روزی چهار بار ببینیم .

پیرمرد اما و در هر صورت ، قبل از بردن سرویس غروب ، سری به دفتر می زد و خوش و بشی و  سلام و تعارفی و حرف از همه چیز  و همه جا . همه ی حرفها اما به دو چیز ختم می شد ، یکی درخواست افزایش کرایه اش و دیگری گفتن از رفاقت میان خودش و جیمبو ! و اینکه جیمبو عروس خیابان بود و آهوی بیابان ! همیشه از او می­پرسیدم :

-        مشتی سن وسال خودت بیشتره یا جیمبو ؟

و او دستی به سبیل های حنایی رنگ پرپشتش می کشید و می خندید و می گفت :

-        باجی به هم نمی دیم ! یه عمر ه با هم بودیم ، تا آخرش هم با همیم  !

عشق پیرمرد این بود که تابستان ها سالی یکی دو بار زوار امام رضا را جمع کند و از دل جاده های کویری ، بکوبد و مسیر هزار و سیصد کیلومتری تا مشهد را با جیمبو برود و باز ، برگردد . زواری که به قول خودش همه شان جوانهای ترگل ورگل پنجاه سال پیش بوده اند ! پیرمردها و پیرزن هایی که به خاطر وضع مالی شان ، رفتن این مسیر هزار و سیصد کیلومتری و برگشتنش ، نه تنها برایشان خسته کننده نبود بلکه باعث خوشحالی شان هم می شد .

یکسال بعد از اینکه کار تمام شد ، درغروبی از آخرین روزهای آخرین ماه زمستان در هوای خوش گرمسیری و بوی مست کننده ی بهار نارنج ها ، در کنار هلیل رود خشک و بی آب ، در عبور از جیرفت و خاطراتش ، از یکی از پرسنل سابق کارگاه سراغ پیرمرد را گرفتم . مرد ، آهی کشید و گفت :

-        خدابیامرز چند ماه پیش ، تو جاده­ی مشهد ، با  بیست و سه چهار تا مسافر پیرزن و پیرمرد ، تصادف کرد . خیلی ها زخمی شدن . اما خودش و جیمبو ...

به خورشید نگاه می کنم . سرخ و غمناک ، میان آسمانی که سالهای بی ابری و بی بارانی اش تمام نمی شود ، مبهوت مانده است .  در ذهنم ، پیرمرد با لنگ قرمز ، شیشه های مینی بوس را پاک می کند و لبخندی می زند و دستی بر بدنه ی جیمبو می کوبد و می گوید :

-        تا آخرش با هم بودیم . مگه نه ؟

پیرمرد و جیمبو در سرخی آسمان غروب ، گم می شوند . به هلیل رود خشکیده خیره می شوم . نمی دانم نام پیرمرد ، جز در خاطر و بر شناسنامه ی فرزندان و زنش ، جایی دیگر ثبت شده است یا نه ؟


 

 

جمله ...

 یه جمله معرف  هست  که میگه 

 با  '' خوک  ''  کشتی نگرید . به دو  علت ..

 اول اینکه  کثیف می شید ....

دوم اینکه"   خوک  "  از این کار خوشش میاد 



یه جمله معروف دیگه هم  هست که میگه 


خودت و به " زور "  تو  " دل " کسی  جا نکنید ....به دو علت ...


اول اینکه  " جا "  نمی شید 

دوم اینکه " چروک "  می شید 



نمی دونم این جمله ها از کجا اومده و کی گفته ... ولی مطمئنم  اگه جمله اول به اشکال مختلف  توو  زندگی اجتماعی   مون 

و جمله  دوم توو  زندگی عاطفی و خصوصی  مون   هی جی کنیم ...


بمراتب زندگی و بهتر و آروم تری خوایم داشت . 

money talks

توی اتوبوس نشستم و منتظرم تا ترافیک روان بشه و ماشین حرکت کنه. دختر کنار دستیم مدام با دوستش تماس میگیره و میگه تورو خدا به استاد بگو توی ترافیک گیر کردم... چند لحظه بعد مجدد: بهش بگو خیابون قفله چکار کنم خب... توی اتوبوسم چجوری کوچه پس کوچه بندازم؟ نه نمی شد با آژانس... نه میام، باز بشه این راه... در همین گیر و دار چشمم میوفته به صندلی جلویی. خانمی با احتیاط پاکت چسب خورده ای رو باز میکنه. فرشته ی ذهنم میگه نگاه نکن به تو چه... شیطان ذهنم میگه خودشم داره با احتیاط باز میکنه، لابد داره خیانت در امانت میکنه و میخواد ببینه توی پاکت چیه... فرشته یقه ی شیطان رو میگیره و میگه بیا اینور به ما چه که داره چکار میکنه... شیطان که هم قدش بلندتره و هم هیکلش بزرگتره فرشته رو بلند میکنه و میذاره پس مغزم و میگه بمون اونجا تا ببینم چه خبره... پاکت باز شده... گوشه سمت چپش آرم بانک مسکنه و سمت راست نوشته: فسخ قرار داد رهنی... وام در تاریخ 5 مرداد ماه 1380... به نیم رخ چهره خانم نگاه می کنم. به نگاهش که روی یک برگه A5 مدت هاست خیره مونده... به مغزش که داره تمام این پانزده سال رو شخم میزنه... به گره ای که نمی دونم باز شد یا نه اما مطمئنم اقساط این سال ها بیچاره اش کرده... به فرشته ی ذهنش که داره پشت سر هم تکرار میکنه ارزشش رو داشت؟...


برگ سی و هفتم/ محمد جعفری نژاد _ ساکن اسبق طبقه اول_ تولدت مبارک. همیشه خوشحال و خندان ببینمت رفیق عزیزم