هفتگ
هفتگ

هفتگ

ای مدعیان، روز قیامت به شما چه؟

چند وقت پیش در تلگرام فیلمی  چهار دقیقه یی دیدم که در آمریکای شمالی مردی با نوع لباس غربی و چشمان بسته و آغوش گشوده کنار پیاده رو ایستاده بود. کنارش رو کاغذ بزرگی  نوشته بود من مسلمانم و به شما اطمینان دارم، شما چطور  به من اعتماد دارید اندازه یک آغوش... تقریبا اکثریت قریب به اتفاق افرادی که از کنار این مرد عبور میکردند بدون تردید به وی نزدیک شده، او را در آغوش میکشیدند اعم از زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ و... حس قشنگی بود و لذت بخش  آدمی  آرزو میکرد کاش همیشه جهان همین گونه  امتداد پیدا میکرد.

........................................

امروز هم  در تلگرام فیلمی دیدم که مردی  با پوشش عربی و چشمان بسته و آغوش گشوده کنار پیاده رو ایستاده بود.کنارش رو کاغذ بزرگی نوشته بود من مسلمانم و به شما اطمینان دارم،شما چطور  به من  اعتماد دارید  اندازه یک آغوش... مردم با تردید به وی نزدیک شده و او  را در آغوش میکشیدند این بار هم حس خوبی بود زمانی که تعداد قابل توجهی کنار این مرد جمع شدند جهت اینکه به نوبت وی را در آغوش بکشند ناگهان یک انفجار انتحاری و... 

 تمام اتفاقات این چند سال اخیر را اجمالا مرور میکنم  و این جمله چون پتک بر سرم کوبیده میشود (( هر مسلمانی تروریست نیست، اما هر تروریستی مسلمان است.))  از داشتن چنین همکیشانی شرمگینم، شرمگین شرمگین


موج

یه چیزهایی موج میشه توی جامعه، همه گیر میشه، فرا گیر میشه و..... خلاصه که اونقدر جامعه، رنگ اون رو به خود می گیره که هر جا رو که نگاه می کنی و هر جا رو که می خونی و.... فقط و فقط این موج های راه افتاده رو می بینی.... نمی دونم ایران این شکلی هست یا سایر جوامع  هم همینجوری هست یا نه؟ البته حدس زدنش خیلی مشکل نیست..... به نظرم همه ی جوامع این جوری هستند فقط شدت و ضعف داره و نوع علاقمندی ها و نوع موضوع هایی که  باب میشند و بُلد( فارسی را پاس بداریم، پررنگ ) ممکنه فرق کنه و.....( مقصود این است که عکس العمل جوامع می تونه یکی باشه )

حالا غرض از همه ی این حرف ها و زمینه چینی ها، مقصود "دیوار مهربانی" بود...
 بله دیوار مهربانی..... همون که چند وقت پیش، ممکن بود توی هر محله یکی اش رو ببینی.... و چنان این شور همه ی شهرها  و.... فرا گرفته بود که شده بود یه مسابقه....
البته، الان فکر نمی کنم  این دیوار ها خیلی دیگه کار کنند..... چند تا گزارش خوندم و چند تا نمونه اش رو دیدم، همگی حکایت از این داره که فعلا دوره دیوار مهربانی تموم شده و تب جامعه فرو کش کرده، البته تا فرصتی دیگر که باز داغ شود....

راستش رو بگم، من از اول هم با دیوار مهربانی به دلایلی چند موافق نبودم..... چرا که، حرکت های این چنینی، همیشه محکوم به شکست هست و کاری اساسی و بنیادی نیست.... دلیل دیگه ام این است که می تونه سبب گسترش آلودگی های پوستی و..... شود... و این اصلا اصلا خوب نیست.....

و البته مزایای دیگه ایی هم داره..... ولی.....
 



اتفاق های در جریان این روز ها، المپیک هست که متنم در این خصوص آماده نشده بود ..... پس دیوار مهربانی رو بخوانید لطفا......





دوستان عزیز..... بوخدا "بلت" اصلاح شد و "بلد" تغییر یافت.... 


مرسی از همه دوستان 

قارچهای زیبا اما ... ؟

حالا دیگر کم کم برخی ها که سکان برخی تریبون ها را در اختیار دارند ، خود را محق می دانند در مورد همه چیز نظر بدهند و با استفاده از سکان مربوطه ، نظر خود را هم اجرایی کنند ! 

از قضا چنین افرادی در همه ی زمینه ها نیز صاحب نظرند : ورزش ، سیاست ، مذهب ، اقتصاد ، هنر ( بالاخص موسیقی !! ) ، پزشکی در انواع تخصص ، مهندسی در انواع گرایش ها و ... و ... 

خوب نتیجه ی این موضوع در یک کلام می شود همین که هست و می بینیم ! 

دوستی تعریف می کرد از یکی از پیشکسوتان همکار ، که همراه یکی از وزرای محترم دهه ی هفتاد و یکی دونفر دیگر و راننده ی آقای وزیر به ماموریت رفته بوده اند . در طول مسیر ، آقای وزیر که از اقلیت های قومی عزیز و قابل احترام بوده، با زبان فارسی با همراهان صحبت می کرده است. راننده ی ایشان نیز بالاجبار چنین می کرده است. 

آن پیشکسوت ، تعریف می کرده که سرانجام پس از حدود صد کیلومتر رانندگی ، آن راننده ی محترم ماشین را متوقف کرده و گفته :  « من نمی توانم همزمان هم رانندگی کنم و هم فارسی حرف بزنم ! » 

شخصا مایلم بروم آن مرد محترم را پیدا کنم و بر دست و گونه اش بوسه بزنم و از او تشکر کنم که اینقدر صادقانه  رفتار کرده است . کاش برخی تریبون دارها هم متوجه بشوند که نمی شود همزمان هم حرف زد هم سیاستمدار بود ، هم پزشک بود ، هم مبلغ دین بود ، هم اقتصاد دان بود ، هم موسیقی دان ، و .... 


روز جمعه فرصتی شد ، تا ساعتی دور از کار و روزمزگی های زندگی ، سری به جنگلی نزدیک بزنم و چند عکس از قارچهای زیبا بگیرم . قارچهای زیبا اما سمی ! سمی و خطرناک . 

این عکس ها هیچ ارتباطی به متن ندارند !






اعتماد

فکر کنم  اکثریت قبول داشته باشند که تو این  سالهای بعد از انقلاب  اعتماد مردم نسبت به همدیگه کم کم  کمرنگ شده  و توو این سالها تقریبا از بین رفته ..... 

درسته که با اعتماد نکردن چه عاطفی و چه مالی   ، شرایط مطمن تری  برای خودمون  دست و پا می کنیم و خیلی وقتها بهمون ثابت میشه که کار درستی کردیم ... ولی با این کار جلوی فرصت هایی  می گیریم    که چون شکل نگرفتن  و  اصلا به وجود نیومدن  ...ما هم متوجه  سوختن  آنها نمی شیم ... پیشنهادهای شغلی که اصلا به ما گفته نشد ... شراکت هایی که شکل نگرفت ‌... پیشنهاد های دوستی که ابراز نشد  و  عشق هایی که دلها ماند و...


 چون مثل ما اعتماد نکردن ....


البته جامعه ما هم بر همین اساس اعتماد نکردن شکل گرفته و اگه کسی بخواد اعتماد کنه شاید ضربه ای سنگینی بخوره .... 


ولی به هر صورت باید کاری کرد ....

من فکر می کنم شاید بشه با اعتمادهای کوچک  این روحیه رو به جامعه بر گردوند....


چالش پیشنهادی ....

 یک پنجم  درآمد ماهیانه تونو ... اعتماد کنید ...


مثلا اگه یه ملیون در ماه در آمد  دارید  و تو خیابان تصادف کردید و طرف تون مقصر بود .. و قبول داشت که مقصره    اگه خسارت کمه و زیر دویست هزار تومانه  بهش اعتماد کنید ...منتظر پلیس  و  کروکی و  گرفتن مدارکش نشید ...  شماره تلفن  بگیرید  و برید ...


اگه چیزی فروختید و رقمش  زیر ۲۰۰ هرار تومنه  اعتماد کنید و شماره کارت بدید تا براتون واریز کنه 



اگه چیزی خردید  به همین شکل ....

تا یک پنجم در آمدتون ضامن غریبه ها هم بشید .... میاره می ده 

یک پنجم در آمدتون قرض بدید ....


من بهتون قول می دم خیلی متضرر نمی شید ....



نگه دار فرصت که عالم دمی است*

 رفتم اون خونه تا از انبار دو سه تا وسیله بردارم.  کارتنی که وسایلم توش بود رو میکشم جلو. یه جعبه، یه جا خودکاری خاتم، ظرف قلم و کاغذهای گلاسه... مگه وقتی پای وسایل قدیمی میشینی میشه به این راحتی ها بلند بشی؟ چشمم میخوره به البوم ها اما به روی خودم نمیارم، چون دلم نمیخواد تا صبح بمونم اونجا... یه نایلون سفید میگه من من... با شلختگی میکشمش بیرون... بیرون اومدنش همان و نشستنم وسط انبار همان... توش پر بود از عکس برگردون هایی که طی سال های کودکی جمع کرده بودم... اون موقع ها یعنی طرف های سال هفتاد اینطورها، بازار عکس برگردون داغ بود. انواع و اقسام شخصیت هایی که توی کارتون ها میدیدیم نقش میشد و میومد توی برگه های بزرگی که به عنوان ورقه عکس برگردون میخریدیمش. از کلاه قرمزی بگیر تا گربه های اشرافی و اسب تک شاخ و... یکسری از عکس برگردون ها خاص بود. مثل همین هایی که توی نایلونه... یعنی آدم دلش نمیومد هر جایی بچسبوندش... میگفت حیفه... این برای دفتر علوم خوبه... نه نه میذارمش برای ریاضی کلاس سومم... نه میزنم به دفتر دیکته ام... و...  انقدر "حیفه، حیفه" تکرار شد که رسیدم به راهنمایی و دبیرستان و دیگه روم نشد عکس برگردون بزنم به دفتر و کتابم... تمام اون "وای نه این خاصه"، "این حیفه"، "بمونه برای سال بعد" ها همشون اینجاست... کف دستم... وسط یه انباری پر از خرت و پرت و خاک...

*سعدی

برگ سی و ششم/  دخترها روزتون مبارک 

توریست

سکانس اول:

خارجی:

زمان: سال 82  یا 83    روز، عصر  

مکان:میدان آزادی

 10 ،12  تا توریست  شرقی   که  دو 3 تا پسر و الباقی  دختر در حال گشت و گذار، عده یی اونا  رو دوره کردن و تقریبا دنبالشون میکنن   که معلوم  نیست ماجرا  از  کجا شروع شده ، چند ده  نفر آقای  هموطن، رفتار بسیار عجیبی دارند، یکی انگولک میکندشون، یکی از عقب بغل کرده  و چسبونده  به دخترا، یکی دست میکنه بین پاهاشون، یکی سینه هاشون رو گرفته ، یکی میخواد لب بگیره... توریست ها،  هم ترسیدن  هم خنده شون گرفته  از این  رفتارهای  بدوی...

سکانس دوم:

داخلی:

زمان: 11  امرداد  95   صبح   

مکان:مترو آزادی

8،9 تا خانم میانسال شرقی،  وارد واگن بسیار شلوغ مترو  میشن یه نفر باهاشون انگلیسی حرف میزنه و بعد هم خداحافظی میکنه و  رو به مسافرای مترو میگه: اینا میخوان برن پارک ملت راهنمایی شون کنین دروازه دولت پیاده شن و خط عوض کنن...

مردم با تعجب زیاد خیره شدن به این افراد و در حال بحث و مجادله جهت راهنمایی بهتر این توریست ها هستن

_ باید خط عوض کنن برن توپخونه

_اونجا برای چی راهشون دور میشه

_ بی خیال بابا اونا اومدن اینجا بگردن حالا چه فرقی میکنه از کدوم ور برن؟؟؟

_تیری نکست استیشن

_تنکیو تنکیو

_باید چهار راه ولی عصر پیاده شن با BRT  برن

_نه بابا این ژاپنی ها خنگن میرن گم میشن

کسی به توریست ها نزدیک نمیشه و رفتار خارج از عرف هم نداره،  همهمه همچنان ادامه داره و بحث بالاست اما همه متفق القول هستن که باید دروازه دولت پیاده بشن، یه نفر با اصرار و با زبونی بین فارسی و انگلیسی  راهنماییشون میکنه و مجبورشون میکنه تو ایستگاه فردوسی پیاده شن....

.............................................................

نتیجه گیری  با شما



دوست ... همین یک کلمه ی چهارحرفی و یک بخشی چقدر پیچیده می شود وقتی کارت برسد به دوتا دوتا چهارتا کردن با خودت که چه کسی واقعا دوست هست و چه کسی یک آدم عادیست که تو شبیه دوست می بینی اش و او سر سوزن احساسی به تو ندارد... 

آدم ها به تعداد خود آدم ها منحصربه فردند... هر کس تعبیرش از دوست متفاوت است... من هم منحصربه فردم. شبیه خودم و نه هیچ کس دیگر... شروع کردن یک دوستی برایم سخت است... آدم ها را صاف و صادق و ساده نمی بینم. به قول نزدیک ترین فرد زندگی ام من بای دیفالت تنظیماتم روی بد است. یعنی طرف آدم بدی است مگر اینکه خلافش ثابت شود... و متاسفانه گاهی آنقدر دیر خلافش ثابت میشود که دیگر اصلا روابطم با آن فرد ماسیده و یخ بسته و اصلا نمیشود به یک دوستی تبدیلش کرد....

چند دسته ی چند تایی دوست دارم ... همین حالا... همین لحظه... ولی خب به هر کدام یک شکل می توان نگاه کرد... و خیلی اوقات کنجکاوم بدانم من در دسته بندی های آنها کجا قرار دارم... بگذریم... 

یه وقت هایی که ناراحت می شوم توی ذهنم با چیزی شبیه یک موچین بزرگ  از پس گردن یک دوست ، پشت لباسش را می گیرم و از آن دسته های چند تایی می گذارمش بیرون...چند قدم عقب تر... دورتر از بقیه.... و همان دور چند وقتی می ماند تا کمرنگ و کمرنگ تر و در نهایت حذف می شود. چیزی که مجبورم کرد این ها را بنویسم یک فکر لعنتی چند هفته ای بود که می گفت مثل ایرانی که به سمت بی آبی می رود من هم با سرعتی مشابه به سمت بی دوستی می روم.... از روزی که فهمیدم زیاد زیاد از مجموعه هایم حذف کرده ام انگار.... فهمیدم که حداقل باید جایگزین می کردم... یا باید قبلی ها را می بخشیدم ...  شاید میشد روزی حین پوست کندن یک سیب قرمز همان طور که به چاقو نگاه می کنم آرام از او می پرسیدم که واقعا اره....،؟ و حتی اگر هم جواب آن سوال کوفتی آره بود سیبم را یک گاز محکم می زدم می بخشیدمش... ولی خب نشده... نکردم.... و دسته های چند تایی ام کوچک و کوچک تر شده اند...و  این خیلی بد است ... می دانم یک روز می رسد که خودم تنهایی وسط دسته های خالی نشسته ام و فکر میکنم که میشد خیلی ها را بخشید...  خیلی ها را بیشتر دوست داشت...  و دست خیلی ها را برای شروع یک دوستی جدید به گرمی فشرد...فقط باید بدانیم و درک کنیم که آنها ... که تمام دوست هایمان هم آدم اند... و آدم ها منحصر به فردند...

"دور" ینی کجا؟

مدتهاست که این قضیه فکرم رو مشغول کرده... و شده یه وسواس برام و یه چشم عیب بین و یه حسرت از ته دل..

که چرا

واقعا چرا

ماها، زباله هامون رو توی محیط می ریزیم....

تمام جنگل ها رو نگاه می کنیم پر شده از بطری و قوطی و سفره های یه بار مصرف و ظروف یه بار مصرف و کیسه های پلاستیکی کوچک و بزرگ، رنگی و بی رنگ و سایر چیزهای دیگه.... اینها رو که گفتم معمولا، آثار و بقایای یک روز پیک نیک ماها هست....

کنار ساحل دریا رو که صبح زود بری برای هوا خوری و لذت بردن، باید چشم هات رو ببندی و از توی ساحل رد بشی و بری و بری و  هر وقت پاهات خیس شد، می تونی چشم هات رو باز کنی و یه قدم عقب تر از دریا بشینی و پشت سرت رو هم نگاه نکنی و فقط رو به  جلو رو نگاه کنی و البته هم فکر نکنی که توی این حجم آبی ِ آب، چه چیزهایی می تونه وجود داشته باشه..... فقط رو به جلو و نبینی که ملت ِ اهل ِ دل و شب زنده دار ِ کنار دریا، با صدای امواج، چه خوشی هایی را از سر گذراندند و مابقی وسایل خوشی هاشون رو کنار ساحل، روی شن هایی که تو می تونستی، پابرهنه، روی داغی یا خنکی شون قدم بزاری و سر مست خودت رو به شوری دریا برسونی، رها کردند و رفتند.....
کوه نیز و حتی بیابون.... توی مسیر جاده ها و هر جا و هر جایی رو که نگاه کنی حتما اینها رو می بینی....

حالا چرا؟ واقعا و عمیقا نمی دونم....

چند وقت پیش، خانمی در حالی که دو تا دست هاشون از النگو های پیاپی، و حداقل تا نصف ساعد، پر بود.... کنار ساحل یکی از شهر های شمالی، با شیر آبی که فقط محض یه آب کشیدن ساده بود کله پاچه ایی پاک می کرد که بیا و ببین.... و البته که تمام زواید حاصل از پاک کردن ِ کدبانو وار ِ کله پاچه رو همون پای شیر رها کردند و رفتند که کله و پاچه رو  بار بزارند و نوش جان کنند ....( البته که این نوعی دیگه از زباله هست )

همه ی ما نمونه هایی این چنینی رو سراغ داریم.... همه مون هم می دونیم که نباید این کار رو بکنیم.... فقط نمی دونم چی میشه که این دونستن  ماها، در وجود ما حبس میشه و کمتر رنگ عملیاتی شدن به خودش می گیره..... 

نمی دونم به چی احتیاج داریم، یک کمپین، یک اراده، یک خواستن پاکیزه نگهداشتن محیط....
ویک اصلاح مفهوم یک جمله، جمله ی "بندازش  دور" که دور ینی سطل زباله، دور ینی تفکیک زباله، و دور به معنای، جوی و کوچه و خیابون و پیاده رو و جوی کنار خیابون و جاده و پارک و جنگل و کوه و ساحل و دریا نیست.... دور ینی.....