یک مرد ، یک زندگی
خالو حسین .
مثل همه ی خبرها بود . خبرهایی که سالهاست می شنویم . خبر مرگ . « خالو حسین ، دار فانی را وداع گفت . »
خبری که پنجم مرداد ماه ، پخش شد .
مهر ماه 92 بود که به دیدنش رفتم . در روستایی اطراف باینگان . در میان زیبایی های خیره ی کننده ی زاگرس ، مردی شگفت زندگی می کرد : خالو حسین .
از سال 79 می خواستم بروم ببینمش و هر بار نمی شد . عاقبت طلسم شکسته شد .
- خالو باز هم که دست به کار شدی !
او به کردی جواب می دهد .برخی حرفهایش را می فهمم و برخی را مختار ، دوستم ، ترجمه می کند .
- ها ! طبقه ی دوم را دارم می سازم .
خالو مرد نیکو کاری است . درآمدش اندک پولی است که گردشگرها به او می دهند . پولی که جمع می کند و بعد ، یکجا ، می دهدش برای ساخت مدرسه !
به شوخی می گوید :
- می خوام هر دو طبقه را بدهم به دموکرات !
و می خندد . ساده و بی پیرایه حرف می زند ، می خندد ، با چشمش به دوردست ها خیره می شود ، شکوه می کند ، زندگی می کند ، و ... خودش را فرهاد می نامد . عنوانی که دیگران نیز برایش در نظر می گیرند . فرهاد قرن بیستم.
ساعتی در میان دست کند های خالو حسین می گذرانم . در میان ابهت غلبه ی یک مرد بر یک کوه . جای جای چکش خالو بر دیواره ی کوه ، دوست داشتنی است . گاهی فکر می کنم مقدس است .
از خالو که خداحافظی می کنیم ، می اندیشم ، آیا طبقه ی دوم بنایش را تمام خواهد کرد ؟
و .. بخشی از زندگی خالو به نقل از ویکی پدیا :
حسین عثمانی در ۶ مهر ۱۳۰۹ در دورستای دروله سفلی از توابع بخش باینگان در شهرستان پاوه در خانوادهای مذهبی متولد میشود. دوران کودکیش با چوپانی، فقر، بدون مدرسه و بدون خواندن و نوشتن گذشت.
حسین عثمانی دربارهٔ تولد خود اینگونه میگوید:
نام پدرم سلیم و مادرم زبیده میباشد، پدرم شخصی مذهبی بود ... تولد من مصادف با فوت جد پدریم، یوسف خان بودهاست .
او به خاطر علاقهٔ زیادش به موسیقی کردی طرز زدن شمشال را یادمیگیرد. او در سنین جوانی با دخترعمویش، رابعه ازدواج مینماید. او دربارهٔ ازدواج خود اینگونه میگوید:
در ۲۰ سالگی ازدواج کردم. در منطقه دروله شغلی به جز چوپانی و کشاورزی و شکار نبود. برای من که زمینی نداشتم راحتترین شغل، شکار بود و از این راه گذران زندگی میکردم.
حاصل ازدواج ایشان ۳ پسر و ۳ دختر شد. وی وقتی یک روز به شکار میرود و در حین شکار گلولهای از تفنگش رها میشود که به پایش اصابت میکند و برای همیشه پایش را از دست میدهد. گرچه حسین خود نیز در آن زمان این امر را فقط خواسته و تقدیر پروردگارش نامیده بود. بعد از مدتی خانهاش را در روستای دروله از دست میدهد و به منطقه قشلاق میرود و در خانهای گِلی در آنجا به زندگی ادامه میدهد. مدتی بعد از آن نیز همه حیواناتش به دلیل ریزش خانه تلف میشوند و بعد از آن ماجرا سه پسر و همسرش را به دلایل مختلف از دست میدهد[۵] و فقط سه دخترش همراه او میمانند.
کندن غار سنگی
او به منطقه کوهستانی و خالی از سکنه میگوره از توابع بانهوره[۶][۷] میرود و با جسم معلولش تصمیم به کندن کوه و صخرها میگیرد. در سال ۵۷ با جسمی معلول، یک کلنگ و بیل شروع به تراشیدن صخره می کند .
وی ۱۹ سال از عمر خود را برای ساخت خانهاش صرف میکند. او کلنگ خود را بسیار دوست میداشت و اعتقادش برآن بود که جنس کلنگش از الماس است.
غار او، دارای ۹ اتاق بوده و از چهار خانه مجزا تشکیل شده که در بعضی نقاط نسبت به سطح زمین ارتفاع کمتری دارد. در بعضی از اتاقها ارتفاع به ۱۷۰ تا ۱۸۰ سانتیمتر میرسد. دو خانه تکاتاقی بوده و دو تای دیگر شامل چند اتاق مجزا یا همان دالان است که هر دالان به دالان دیگری ختم میشود. خالو حسین در یکی از خانههای تکاتاقی به طور مجزا مقبره خود را نیز با دستان خود کنده است تا پس از مرگش او را در آنجا دفن کنند.
به حسین کوهکن به خاطر این کار او لقب فرهاد دوم یا فرهاد ثانی دادهاند.
مرگ
خالو حسین، معروف به فرهاد ثانی، در سن ۸۶ سالگی در پنجم مرداد ماه 1395درگذشت .
و عکس های من از آخرین فرهاد :
می دونید فرق چاپلوسی با تعریف و تمجید کردن چیه ؟
یه چاپلوسی که کارشو بلده و چاپلوسیش ما رو تحت تاثیر قرار می ده .... به ویژگی اشاره می کنه که در ما نیست ولی فکر می کنیم که هست یا آرزوی داشتن اون ویژگی داریم .... این جور چاپلوسی بخوای و نخوای تاثیر داره و لبخند به لبت میاره ....
اما تعریف و تمجید به ویژگی اشاره می کنه که داریم ....
برای تعریف و تمجید کردن از دیگران یه روش خیلی کاربردی وجود داره ....
فقط دو دقیقه به سوژه ایی که می خواید ازش تعریف کنید خیره بشید و نگاهش کنید و خودتونو بزارید جای اون شخص مطمنن باشید نکته ایی پیدا می کنید که قابل تحسینه حتی اگه اون سوژه شما یه معتاد کارتن خواب باشه ....
حالا واسه چی این هارو گفتم .... ؟
دیروز یه مقاله خوندم که انسان همون اندازه که غذا خوردن نیازمنده به شنیدن تعریف و تمجید هم نیاز منده و در واقع تعریف و تمجید غذای روح ماست و کمبود اون می تونه بسیار خطر ناک باشه و باعث واکنش های عجیب در جامعه بشه .....
خیلی خب میشه خودمونو مجبور کنیم که روزانه از ده نفر تعریف و تمجید کنیم ....فکر کنم اگه این یه چاش بشه و مد بشه .. جامعه شهری خاکستری ما یه رنگی به خودش بگیره ...
تعریف هایی خیلی ساده ..
مثلا به پیرمرد متصدی پارکینگ که موهای پر پشتی داره .. این موضوع متذکرشید و بگید آرزوی داشتن موهای اونو داشتید ... این جمله برای شما خرجی نداره و تا چند ساعت لبخند از رو لبهای اون متصدی پارکینگ محو نمیشه
+ چالش پیشنهادی : روزانه از ده نفر تعریف و تمجید کنید
+ بیشترین کسی که هفته پیش صحفه هفتگ باز کرد من بودم
مثل یه آدم معتاد در هر شرایطی ... سر کار ... توی بانک .... پشت رول ماشین ....هر پنج دقیقه یک بار صفحه هفتگ باز میکردم تا ببینم کامنت جدید از شماها دارم یا نه .... و با دیدن هر کامنت لبخندی رو لب های من نشست
بخاطر این لبخندها به خاطر این حس خوب ممنون ...
چند روز پیش توی مترو دو تا جوون ۱۸،۱۹ ساله داشتن حرف میزدن که بعلت حجم زیاد مسافر دقیقا بغل گوشم بودن و ناخواسته میشنیدم حرفاشون رو، یکیشون داشت میگفت میدونی که کسی تو زندگیم نیست اما بعضی از آهنگ ها رو که گوش میدم بیاد یه نفر هستم که اصلا نمیدونم کیه چه شکلیه، کجاست و...یاد اون میفتم و کلا شاد میشم، غمگین میشم اصلا بعضی وقتا گریه میکنم... رفیقش گفت بد توهمی هستی آخه کدوم آدم ابله برا کسی که وجود نداره عاشقی میکنه؟! خیلی اوسکولی خیلی... جاش نبود وگرنه میگفتم منم همچین تجربه یی دارم یعنی حدود بیست سال پیش که نه عشقی داشتم نه دوست دختری و نه هیچ چیز دیگه یی و کلا دو،سه تا تجربه خیلی کوتاه که اینقدر کوتاه بود که اصلا هیچی ازش بجا نمونده بود همون وقتا رو میگم با خیلی از ترانه ها عاشقی کردم و غصه خوردم و بالا و پایین پریدم واسه کسی که اصلا نبود یعنی حتا تو خیال هم نبود اما هر چی بود با یه حس خاصی ترانه ها رو گوش میدادم که قابل وصف نیست، هیچ وقت هم برای حس و حال اون روزها دلیل یا توجیه ی پیدا نکردم و اصلا فراموش شده بود که مکالمه اون دو تا جوون منو پرت کرد به بیست سال پیش...
نمیدونم شما هم همچین تجربهای دارید یا نه ؟
............
پی نوشت 1: عذرخواهی تمام قد بابت این دو هفته غیبت
پی نوشت 2: ممنون از آرش که حواسش به این خونه هست
کمد ِ اتاقش رو می خواهیم جابجا کنیم ، اصلا کل ِ چیدمان اتاقش رو خواسته جابجا کنه، طرح میده و نظر می ده.... گاهی هم یه میز ِ تحریر رو می چپونه وسط کتابخونه و کمد و تخت و.... یه جوری که دیگه راه دسترسی بهشون هوایی میشه ! و نیاز به پله برقی پیدا می کنه......
کلافه شدم از جابجا کردن وسایل و هی نظرش رو هم عوض می کنه.... هوا گرم هست و کولر هم این وسط جواب این همه فعالیت رو نمیده..... از سر و صورتم عرق روون شده.... خُلقم تنگ شده.. ولی صبوری می کنم....
کمد که از جایش تکون می خوره از لبه ی دیواره ی کناری اش چتر نقش دار و قرمزْ گلی می افته جلوی پام......
نگاه ِ چتر می کنم و یهو پرت میشم به سالهای قبل...
به سالهایی که این چتر براش شده بود عشق و عشق و عشق
دلش می خواست با چتر بره زیر باروون، با چتر بره مهد، با چتر بره خیابون، مهمونی و...... و البته که نمیشد با چتر همه ی اینجاها رو بره.....
مهد غدغن کرده بود که بچه ها چتر بیارند، به خاطر اینکه نگران چشم و چار ِ خودشون و سایر بچه های دیگه بود.......
خیابون و مهمونی و..... هم که همیشه با ماشین رفت و آمد میشد....
خلاصه که چتر بیشتر توی خونه بود و اسباب بازی ایی بود تا چتر و.....
حالا از بالای کمد خودش رو پرت کرده پایین و جلوی پای من خودش رو انداخته......
صداش منو به خودم می اره که :"این چتر که دیگه بدرد نمی خوره، بزاریمش کنار وسایل غیر قابل مصرف "
بی تفاوت میگه، ته ِ صداش هیچ اثری از حسرت به چشم نمی خوره......
دوباره صحنه های قبلی جلوی چشمم می اد که دوست داشت با چتر بره مهد.... و من فقط می تونستم تا دم ِ در حیاط مهد بزارم که این کار رو بکنه... ینی از ماشین پیاده اش کنم و چتر رو بگیره و صدای ِ بچگونه اش توی اسمون پخش بشه که "وااااای چه باروونی" و بعد دو قدم بعد و گاهی که میشد زمان بیشتری رو استفاده کرد و نگران دیر رسیدن به محل کار نبود.... توی کوچه ی مهد یه چرخی زد..... و بعد هم چتر رو جمع کرد و گذاشت توی ماشین.....
نگاهش می کنم.... البته که مدتهاست که این چتر بدردش نمی خوره.. ولی نگهش داشته بود.....
ته ِ دلم یه چیزی تکون می خوره ، حسرت باروون و چتر و.....
ولی، حالا دیگه زمان گذشته و......
چتر رو بر می دارم و کنار می گذارم.......
با شور و علاقه و بی تنگی خُلق ، جای ِ کتابخونه و..... عوض می کنم.... جای تابلو های نقاشی اش رو عوض می کنم........
پی نوشت یک :دوستانی در هفته ی قبل از من خواسته بود که نتیجه گیری داشته باشم در متن هایی که می نویسم... ضمن احترام به این دوستان عزیز، نتیجه گیری مستقیم در نوشته هام ندارم ولی غیر مستقیم نتیجه گیری درشون ملحوظ شده است...
پی نوشت دوم :از این تعداد دوستانی که در پست جناب پیرزاده حضور بهم رساندند برای من هم جای شگفتی بود و هم جای بسی خوشحالی...
پی نوشت سوم : زنده باد وبلاگ نویسی....
سلام به همه دوستان و خوانندگان خوب هفتگ .......
الان حدود یک سال و ۸ ماه هفتگ داره آپ میشه .....
آمار وبلاگ نشون میده دیروز پنجشنبه وبلاگ هفتگ ۳۳۶ بازید داشته ، وقتی وارد بخش ستینگ وبلاگ می شم تو قسمت آمار نشون میده که حدود ۲۱۰ نفر این ۳۳۶ بازدید انجام دادن و وقتی جملاتی که سرچ شده دقت می کنم می بینم خیلی ها به طور اتفاقی صفحه ما رو باز کردن و در واقع نخوندن و فقط باز کردن ...
خلاصه برای من سوال شده بدونم چند نفر واقعا وبلاگ هفتگ می خونن....
برای همین می خوام از شما خواننده ها خواهش کنم هر کسی که وبلاگ هفتگ می خونه امروز زحمت بکشه و برای این پست کامنت بذاره ... اگه حرفی هم نداره که بگه فقط استیکر یا از این ' کله زرد ها ' بزاره کافی این که اسمش رو هم بنویسه یا ننویسه مهم نیست ....
من بازم خواهش می کنم هر کسی که این متن می خونه قبول زحمت کنه و یک کامنت برای ما بذاره
از همکاریتون ممنون .....
آرش پیرزاده ...