هفتگ
هفتگ

هفتگ

فِنگ شویی خودمانی!

تا همین چند وقت پیش از فِنگ شویی همان اندازه می دانستم که ابر سفید و رفقاش از رباعیات خیام در دوره ی اسب آهنی و غرب وحشی! یعنی دقیقن هیچ، درست مماس بر صفر ِ کلوین. تا اینکه چند هفته قبل خیلی اتفاقی از طرف یکی از همکاران کتابی به دستم رسید که خیلی آکادمیک طور! سعی در آموزش اصول ِ فنگشویی و چیدمان محیط داشت. از سر ِ بی کاری و بی کتابی شروع به خواندنش کردم اما به واقع، برای یکی مثل من که از قدیم الایام بدنش به آموختن، به خصوص مباحث آکادمیک، به شدت مقاومت نشان می دهد چندان جذاب و خوشایند نبود. چند صفحه از کتاب را خواندم -آنقدر که دستگیرم شد سعی دارد به خواننده تفهیم کند "کی یا چی رو، باید کجا بذاره!"- و کتاب را برای همیشه بستم و از شما چه پنهان توی دلم به حال خوش و دل ِ سیر ِ تعقیب کنندگان این قبیل فنون ِ تجملاتی! پوزخندی هم زدم.
اما راستش را بخواهید یکی دو روز است احساس می کنم یک نیروی درونی، به شدت و با پشتکاری ستودنی سعی در لوکالیزه کردن "فنگ شویی" در درونم دارد. به عبارتی دیگر، بی اعتنا به اصول، مفاهیم و تعاریف فنگ شویی، خیلی بومی و خودمانی دارم برای اشیاء، افراد و حتی اتفاقات اطرافم دنبال بهترین محل وقوع می گردم. به نتایجی هم رسیده ام. مثلن فهمیده ام بهترین مکان ِ وقوع یک گلدان شمعدانی لب ِ حوضهای قدیمی است به شرطی که آب توی حوض لب به لب باشد جوری که زلالی و خنکایش را با مخمل ِ سبز ِ برگ و سرخی ِ اناری ِ گلهاش و بوی خاک گلدان شریک شود. یا مثلن گل های ِ یاس روی دیوارهای ِ گِلی توی روستا، بیرون شهر، زرد و سفید ترند و عطرآگین تر. لا به لای این حفاظ های آهنی ِ حیاط های ِ آپارتمانی ِ تهران جای یاس نیست، اسیرند انگار بی زبان ها بین این همه حصار. قواعد فنگ شویی ِ بومی ام می گویند خال، توی صورت ِ ظریف و زنانه، باید جایی حوالی ِ لب باشد یا اگر توی صورت نبود، یک وجب پایین تر، روی ِ نرمی ِ گردن، دقیقن این جا. خال ِ بالای ابرو یا روی ِ دماغ ظرافت چهره را تباه می کند بی انصاف. یک چیزی هم امروز یاد گرفتم. اسمش را گذاشتم "فنگ شویی ِ غم". غم - اگر از بودنش گریزی نیست- باید توی دل باشد یا مثلن پشت لبخند های الکی یا روی زبان به آه و ناله ی مکرر (این بهترین حالت است به گمانم) جای غم توی چشم نیست، توی نگاه نیست. غم توی چشم ها، خیلی زود مشت آدم را باز می کند. غم توی چشم ها پنهان نمی شود. با اولین نگاه، آدم را رسوا می کند...

خودم را بسته ام به تخت

نمی دانم برای شما هم اتفاق افتاده که توی ترافیک پیچیده باشید سمت یک فرعی که به خیالتان میانبر بزنید و شلوغی را بپیچانید بعد اوضاع بدتر بشود؟من که دیگر یک طوری شده ام که مطمئنم اگر بخواهم میانبر بزنم دیرتر می رسم.از بس که از من بچه زرنگ تر فراوان است.اصلن شده اییم هشتاد میلیون بچه زرنگ.دیده ایید قفلی ترافیک تهران از شنبه شیفت کرده به یک شنبه ؟بس که همه زرنگیم و شنبه را دور زده اییم.از بس دوربرگردان ها یادمان داده اند لازم نیست تا میدان برویم.دیگر مثال نزنم، همه استادیم ترافیک نیمه شب جاده چالوس.ترافیک ساعات عجیب و غریب اینترنت.ترافیک آدم های چهارلیتری به دست پمپ بنزین.

یک طور دیگری هم شده ام که حاضری خور شده ام.خیلی مثل همین درد قبلی است.یک مقداری هم گندش را در آورده ام.متن های فیس بوکی که ادامه دارد را هم حال ندارم بخوانم.وقتی یک نفر دارد برایم حرف می زند هی می گویم خب تهش؟آخرشو بگو..بگذریم.نیامده ام اینجا غر غر کنم و بگویم ما ایرانی ها فیلان و بیسار.من توی ترکم.خودم را بسته ام به تخت.یک رمان کلاسیک دو جلدی دست گرفته ام.شب ها قبل خواب می خوانم.از این ها که جزئیات دارند.از اینها که شش صفحه شرح اتاق یک بوسه را می دهند.من توی ترکم.عکس ها را یکی یکی توی اینستا نگاه می کنم.ریویو را ممنوع کرده ام.خلاصه نمی خوانم.این طوری پیش برود چند وقت دیگر حتی حوصله سلام و علیک را هم با مردم از دست می دهم.من سر صبر شده ام.با آرامش از مسیر اصلی می روم.یک جایی خواندم که نمی شود قرصش را خورد و تجربه اش را به دست آورد.در رو و میانبر ندارد.نمی شود دو هفته ایی زبان یاد گرفت.نمی شود شش ماهه نوازنده شد.باید عرقش را ریخت باید دندان سر جگر گذاشت  باید زحمتش را کشید هرچقدر هم که زمانه و تبلیغات سرو صدا کند که بشتابید و برنده شوید و در قرعه کشی شرکت کنید و موفق شوید و با سواد شوید و فهمیده شوید و پولدار شوید و...من باور ندارم.قرص ندارد.

***

تواصوا بالشک...

میهمان این جمعه هفتگ کسی نیست جز حمید باقرلو نویسنده وبلاگ ابرچند ضلعی


میخواهم امشب یک عاشقانه بنویسم. عاشقانه ها محترم ترین و بی دردسترین نوشته ها هستند. همه حتی اگر خودشان یک عشقِ درست و حسابی را تجربه نکرده باشند، باز عاشقانه را دوست دارند. کسی در برابر عاشقانه گارد نمیگیرد. همه به عاشقانه لطف دارند. بحث اجتماعی نیست که موافق و مخالف داشته باشد. تحلیل بازخوردهای برهنه شدن فلان بازیگر نیست. بررسی فواید و مضرات شبکه های اجتماعی نیست. تحلیل واکنشها به درگذشت فلان خواننده نیست. درباره ی دفاع یا رد حقوق همجنسگرایان نیست. درباره ی وضعیت اخلاقی جامعه نیست... بحث سیاسی هم نیست که مثل دست کشیدن به تنِ آن فیل معروف در تاریکی باشد که هرکس باتوجه به رسانه ای که دنبال میکند یکجور تو را گمراه تصور کند... بحث مذهبی هم نیست که مجبور بشوی با آدمهای طفلکی که سوای تعصبشان به بی دینی یا دینداری، نمیدانند با مذهب چند چند هستند سرشاخ بشوی... نیازی به یکی شدن تعاریف ندارد. عاشقانه خودش به تنهایی کامل است. وامدار هیچ تفکر و اعتقادی نیست. به کسی برنمیخورد و با باورهای کسی در تضاد نیست. یک حسن دیگر هم دارد و آن اینکه نیازی به فکر کردن ندارد... بله، هرجوری حساب میکنم بهتر است یک عاشقانه بنویسم...
اما از آنطرف هم نمیتوانم انکار کنم که چندوقتیست دلم به عاشقانه نوشتن هم نیست. هنوز هم دوستش دارم و از آن لذت میبرم ولی مدتیست احساس میکنم عاشقانه نوشتن خدمت به چرخه و پروسه ای است که آدمها را هپروتی و مست میکند. از آن دسته مقولاتی است که عدم نیازشان به تفکر، تبدیلشان کرده به تیغی دولبه که میبرد و ناز میکند. البته منظورم عشق به مفهوم دم دستی آنست. همان عشقی به یک غیرهمجنس در هتروسکشوالها و عشق به یک همجنس در هوموسکشوالها. به این فکر میکنم که به پاسِ کدام خدمتِ عشق به بشر باید عاشقانه نوشت و سنگی از بنای این اهرامِ جمجمه ها شد؟ فکر میکنم انسان در تمام عمر چندهزار ساله اش و در تمام این قرنها به عشق اعتماد کرده صرفا چون نامش عشق بوده. مثل اعتمادی که یک نوجوان به روحانی مسجد محلشان دارد. یا اعتمادی که هرکدام از ما به پدرانمان داریم...
اصلا حالا که دارم فکر میکنم بد نیست کمی طلبکارانه تر با آن روبرو شوم. مدتی هم از آنطرف بام بیفتم و به جبران حرمتِ بی دلیلی که در تمام این سالها برایش قائل بوده ام ستیز پیشه کنم. یقه اش را بگیرم و بچسبانمش به دیوار. بیایم یک مطلب در استهزاء عشق بنویسم و آنرا به سخره بکشم. حتی میتوانم عاشقها و عاشقانه نویسها را هم مسخره کنم. بیایم و لوشان بدهم که اکثرشان درگیر دروغ یا توهمند. که خودشان هم میدانند قاطیِ نعره ها و سینه هایی که زیر این عَلَم زده اند اغراق هم بوده است. که اکثرا حتی خودشان هم رویشان نمیشود کاغذ را بگیرند جلوی رویشان و آنرا برای معشوقشان بخوانند. بنویسم بعید میدانم از ابتدای تاریخ تا حالا هیچ آدمی لیاقت یک دوست داشته شدنِ بینهایت و دیوانه وار را داشته باشد. نه که اشکال از آدمها باشدها، اشکال از این نوع معترفانه بی دلیل دوست داشتن است که معشوقهای طفلک را ناخواسته در مرتبتی نشانده که خودشان هم ادعایش را ندارند. بنویسم به قول یکی از رفقا آدم اگر منصف باشد خجالت میکشد شعرهای مثلا سعدی را در دلش به یاد کسی بخواند... "کاشکی خاک بودمی در راه/ تا دمی سایه بر من افکندی"... "روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/ بازآ که روی در قدمانت بگستریم"... یقینا حتی آدمهای زمان سعدی هم شایسته ی چنین خاکساری عاشقانه ای نبوده اند... باید پته ی این لعنتی که هزاران سال است بیشتر از هر مخدری آدمها را نشئه کرده و وامانده بیشتر، ریخت روی آب... حتی اگر بُردش همین چندنفری باشد که تا اینجای نوشته را خوانده اند... بله، هرجوری حساب میکنم اصلا بهتر است یک ضدعاشقانه بنویسم!...
ولی خب از آنجایی که به قولِ روباه "همیشه یک پای بساط لنگ است" حالا که نگاه میکنم مطلب به اندازه ی کافی طولانی شده و بعید میدانم کسی حوصله داشته باشد باقیش را بخواند! پس دکمه ی ارسال ایمیل را میزنم تا امشب بابک همینها را بعنوان پست نویسنده ی مهمان منتشر کند... ضمنا اگر از آن آدمهایی هستید که در هر چیزی دنبال پیام و فایده ای میگردید و الان هم احساس میکنید از این پراکنده خیر نکرده اید، به قول قلمچی برای شما پیشنهاد ویژه ای دارم : بیایید به هرچیزی شک کنیم... به روحانی مسجد محلمان... به پدرانمان... و به عشق...



جان و عشق


چند روز پیش هانا داشت با خودش بازی می کرد  و تو بازیش عاشق  " بن تن " شده بود و تو رویا داشت با " بن تن " ازدواج میکرد بهش یادآوری کردم که  این قول رو به " محمدرضا " پسر عموش هم داده .... و عاشق اون هم هست  چند دقیقه ایی فکر کرد... گفت بابا آدمها نمیتونند عاشق دو نفر باشند؟

گفتم چرا بابا ولی شکلش فرق داره ....

گفت یعنی چی ؟

میخواستم بهش بگم عشق مابین تو با دیگران منحصر به فرده... عشق به شوهرت با عشق به بابات فرق داره ... ولی در نهایت عشقه

برای همین گفتم عشق مثل خمیر بازیته ... شاید هر روز یه چیز متفاوت درست کنی و چیز خاص ولی در نهایت خمیر بازیه


گفتم : تو عاشق " بن تن " هستی عاشق مامان بزرگ و بابا بزرگت هم هستی ... من و مامانت رو هم دوست داری ...ولی هر کسی رو یه جور دوست داری ... یه جور خاص ...رابطه ات با کسی که دوست داری منحصر به فرده ...

ولی انگار طبق معمول موفق نشدم منظورمو بهش بگم ....

کمی فکر کرد و گفت پس فعلا با " بن تن " ازدواج میکنم تا بعد ....و رفت



دیروز با یکی از دوستام ... حرف  میزدیم ...راجع به کمک کردن به حیوانات و اینکه جون یه گربه خیابانی چقدر می ارزه ....

دوستم میگفت :از لحاظ حقوقی فقط رو چیزهایی میشه قیمت گذاشت که مثل و مانندی داشته باشه .... " جان " حالا جان انسان یا حیوان فرقی نمیکنه ... مثل مانند نداره ... یه دونه است برای همین قیمت نداره .....گفت اینکه بی شمار گربه وجود داره دلیل بر بی ارزشی زندگیشون نیست ....هر " جان " برای خودش منحصر به فرده و مانندی نداره


نمیدونم چرا یهو  خیلی بی ربط یاد خاطره هانا افتادم ...


عشق بین آدمها هم دقیقا مثل " جان " آدمها  منحصر به فرده و مثل و مانند نداره برای همین قیمت هم نداره ...... مثل " جان " زیاده ولی هر کدوم منحصر به فرده ... می خواستم به دوستم بگم درست مثل عشق ....ولی چون خیلی بی ربط بود و میدونستم چهار تا فحش نثار میکنه چیزی نگفتم .....


بعد فکر کردم دیدم  " جان " و " عشق " یه شباهت دیگه هم دارند .......


...... اونم اینکه ...



همه لیاقت داشتنش رو دارند ....همه .... همه 




اگه بی ربط بود ببخشید ولی چیزی بود که بهش فکر کرده بودم ....اگه سخته برامون جون کسی یا حیوانی رو بگیریم ... عشقمون رو هم از کسی دریغ نکنیم



در جستجوی مونیکا بلوچی (3)

+ قسمت اول

+ قسمت دوم


همه آتش ها از گور این آرش ناجی بلند شده بود . در سفر تایلند با منیر خانم آشنا شده بود و طوری از تبحر او تعریف می کرد که آب از دهان هر شنونده ای راه می افتاد . می گفت این زن با دستهایش معجزه می کند . قیمتش هم مناسب است فقط تنها ایرادش اینست که جا ندارد . مکان باید از خود شما باشد .


همان هفته اول که آسانسور خراب شده بود یک چهارشنبه روزی بود . پاگرد طبقه دوم را که پیچیدم صدای پچ پچ مبهمی به گوشم رسید . صدای نجوای آرام یک زن و مرد . صدای مرد تابلو بود . باقرلو صدایش از یک فرسنگی مشخص است اما صدای زن برایم آشنا نبود یعنی مطمئن بودم که مریم نیست . صدای بسته شدن در به گوشم خورد . از جلوی خانه شان رد شدم و به در واحد خودمان رسیدم . کلید را در قفل انداختم و الکی در را باز و بسته کردم اما داخل نشدم . در خانه باقرلو باز شد و دوباره صدای آن زن ناشناس به گوشم خورد .  شنیدم که باقرلو به زن گفت : بفرمایید . حتی صدای شمرده شدن اسکناس ها را هم شنیدم . می دانستم که مریم تا ساعت 7 در موسسه کلاس دارد و حتی مطمئن بودم امروز همان چهارشنبه یک درمیانی است که باقرلو از سایبرتک مرخصی می گیرد تا مثلا برود استخر و آب درمانی برای دیسک کمرش . مردک چاخان گوی خیانتکار . همه تکه های پازل به طرز ناجوری با هم جور شده بودند تا شکی که اینجور وقتها به جان آدم می افتد حقیقت داشته باشد .

در را که با لبخند باز کرد فقط یک شورت تنش بود . فکر کرده بود منیر خانم که البته آن موقع اسمش را نمی دانستم چیزی جا گذاشته است . همچین خوشحال لبخندی هم رو لبش بود که با دیدن چهره غضب آلوده من همانجا ماسید روی صورتش . خجالت نمی کشی ؟ با تعجب گفت : ببخشید الان یه چیزی می پوشم . گفتم : خودت رو به خریت نزن محسن من میدونم اینجا چه خبره . با حالتی دوگانه و مردد از اینکه من واقعا فهمیده ام یا نه دوید توی اتاق خواب و یک پیژامه و رکابی پوشید و بیرون دوید و همانطور که داشت بند تنبانش را سفت می کرد که از باسنش نیفتد نفس نفس زنان پرسید  : چی شده ؟ چه خبره ؟


دو تا تشک روی هم افتاده بود وسط پذیرایی برای اینکه اضافه وزن آقا یک وقت فشار به شکم گنده اش نیاورد . پرده های پذیرایی کشیده شده بود و اتاق نیمه تاریک بود . چند تا شمع خاموش هم کنار تشک ها روی زمین بود و بویی شبیه عود و عنبر هم در فضا به مشام می رسید . گفتم : واقعا خجالت نمی کشی محسن ؟  گفت : چرا آخه ؟ مگه من چیکار کردم ؟

گفتم : موش مرده بازی در نیار خودم صدای زنه رو شنیدم . محسن پرده های پذیرایی را کنار زد و نور خورد توی چشمهایم . بعد هم گفت : به خدا می خواستم بهت بگم . یعنی اول از همه می خواستم بیارمش خونه تو ولی روم نشد . و بعد با لبخندی مصنوعی گفت : این منیر خانوم بود بابا . همون که آرش تعریفش رو کرده بود . یادت نیست ؟


جعفری نژاد دهانش از تعجب باز مانده بود . نمی دانست باید باور کند یا نه . نمی دانست سر کارش گذاشته ایم یا داستان حقیقت دارد . باقرلو با گوشی رفت صفحه اینستاگرام ناجی و عکس دو تایی منیر خانم و ناجی را در تایلند نشانش داد .

بعد هم صفحه فیس بوک خود منیر خانوم را نشانش داد . اینکه منیر خانم یکی از بهترین ماساژورهای ایران است و اگر سابقه آشنایی با ناجی نبود شاید تا یکسال دیگر هم وقت نداشت بیاید و باقرلو را مشت و مال از نوع تایلندی بدهد . باقرلو گفت : ممد به جان عزیزت ! این زن اصلا استاده . یه روغنایی داشت مال خود تایلند . همچین پشتم رو مالید همچین تنم نرم شده بود که باور کن من با این هیکل خشک و قزبیتم می تونستم سرم رو بکنم توی ....نم . به جان ممد با سه جلسه ماساژ اصلا دیسک میسک تموم شد رفت پی کارش .


جعفری نژاد نگاهی به من انداخت و گفت : اوسکولم کردین نه ؟

من و باقرلو گفتیم : نه بابا  . به خدا راست میگم

رو به من پرسید : تو چرا ؟ تو که دیسک نداری .

گفتم : مگه حتما باید دیسک داشته باشم . تو بدت میاد یه همچین زنی بیاد ماساژت بده اونم مفتی ؟

پرسید : مگه مفتی میده ؟ ( ماساژ)

گفتم : نه دیگه من اون یه بار رو مهمون باقرلو بودم به عنوان حق السکوت

جعفری نژاد گفت : شما خالی می بندین . من باورم نمیشه

باقرلو جواب داد : ممد جان ! تو خودت جای من . یه روز کمرت همچین می گیره که نمیتونی تکون بخوری . زنگ میزنی به ناجی بیاد یه کم ماساژت بده اونم میگه چاره کار دست استادشه . این منیر خانوم تو ماساژ کمربند مشکی داره دان هفت . یادته رفته بودیم استخر ناجی ماساژت داد گفتی خستگیم در رفت ؟ فکر کن اگه ناجی جواد نکونام باشه این منیر خانوم تو مایه های لیونل مسی می مونه . تو باشی به زنت میگی یا قضیه رو مخفی می کنی ؟ اصلا زنت باور می کنه یا قبول میکنه یه زن با این شکل و قیافه اساطیری  یه خانوم بلوند  بدون روسری ، نه اینکه از سرش افتاده باشه ها ، کسی که کللن اعتقادی به روسری نداره ، شبیه ملکه های مصر باستان ، سنگی و سرد و عمیقن جذذاب از اون  لامصصصبا با موهای مِش استخونی کوتاه ، سیگار به دست ، از اون بلوندهای شهرآشوب آریزونایی دست به شوهرش بزنه ؟


جعفری نژاد همانطور که چشمانش موذیانه برق می زد گفت : من تا خودم نبینم باورم نمیشه

پیرزاده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : منم تا خودم ندیدم باور نکردم . حق داری دوستم .

جعفری گفت : پس همه خبر دارن جز من و آقا طیب . اکیپ دارید واسه خودتون ؟ منو بگو دلم خوشه از سوراخ در همه چی رو زیر نظر دارم .

پیرزاده دستش را گذاشت روی شانه جعفری نژاد و گفت : این هفته من نوبتمو رو میدم بهت . غصه پولش رو هم نخور .

من و باقرلو همزمان گفتیم : برو بابا باقالی . تو ور دار پول تعمیر آسانسور رو بیار نمی خواد فردین بازی در بیاری .

جعفری نژاد گفت : آخه گناه نداره ؟ نامحرمه خب

و پیرزاده هم گفت : توی رساله هم نوشته . اگه به قصد لذت باشه حرومه ولی اگر هدفت درمانی باشه چه اشکالی داره ؟

باقرلو هم با خنده گفت : آره ممد جون سعی کن . هدفت درمانی باشه


همین دیگه . یک قرار مردانه با هم گذاشتیم که اولا پیرزاده جلوی دهنش را بگیرد و آقا طیب بویی از ماجرا نبرد و دست زیاد نشود تا آمدن منیر خانم مثل نویسنده مهمان جمعه هفتگ  نشود که هر شش هفته یکبار نوبت به ما برسد و دوم اینکه از منیر خانم خواهش کنیم که دیگر توی راه پله سیگار روشن نکند و شهر آشوبی به راه نیاندازد .



پایان ....




بلوند آریزونایی شهرآشوب تنهای تنها

اساسن شهرآشوبی یک امر زنانه است ! شما به غیر از جُرج کلونی مرد دیگری سراغ دارید که شهرآشوب باشد ؟! تازه همان کلونی نکبت را هم خداییش من نمی فهمم مادر پدرش سر نماز چه دعایی کرده اند که بخت و اقبالش چنین شده وگرنه هر چی دققت میکنم چیز چشم گیر و دندان گیری ! توش نمی بینم ... مردها تنها راهشان برای شهرآشوبی عربده است ! اما نسوان خدایگان این فقره اند به اشکال و انحاء گونه گون و متنوع ! ... از چرخنده و بهاره رهنما بگیر تا همین گلشیفتهء خودمان ! ... حالا اینها که آدم معروفند و انگشت توو دماغ کردنشان هم از مصادیق شهرآشوبی به حساب می آید ! نسوان عادی و مامولی ! هم صرف نظر از قد و بالا و بر و رو ، برایشان عینهو آب خوردن است فتتانیت ! ...

.

دیشب ترافیک همّت عجیب غیرعادی بود ... قفل اندر قفل ... حوالی ملاصدرا شانه به شانه شدم با یک ریوی سفید ... چن متر مانده تا کاملن شانه به شانه شدن ، زمانی که هنوز راننده را نمی دیدم ، اول توجهم به خود ماشین جلب شد ... کثیف بود و چن جاش خورده بود ، شیشهء سمت راننده هم پایین بود ، جسارتن اینجور وختها ، بابت آن خوردگی ها ، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند خانم بودن راننده است ! ... اما نمی دانم چرا یک حسسی بهم میگفت راننده مرد است و از این کله خرهای قالتاقِ خوش دست فرمانِ پدسسگ که خیابانهای شهر قلمروشان است ، شاید خوردگی ها یک جوری بودند ، شاید هم بخاطر کثیفی ماشین ، نمی دانم ...

.

جلوتر که رفتم دیدم راننده یک خانم بلوند است بدون روسری ، نه اینکه از سرش افتاده باشد ها ، کللن اعتقادی به روسری نداشت ... زیبا بود اما لطیف نبود ... شبیه ملکه های مصر باستان بود ، سنگی و سرد و عمیقن جذذاب ... حدودن سی و پنج ساله ( از آنها که رستاک حلاج ، ورژن سی ساله شان را به کهنه شراب تشبیه میکند ! از آن لامصصصب ها ) با موهای مِش استخوانی کوتاه شبیه دخترک فیلم حرفه ای ، که آخر نفهمیدیم لئون درست است یا حرفه ای ... دستی که گوشی توش بود را نصفه نیمه گرفته بود به فرمان و آرنج دست دیگرش با سیگار یله شده بود بیرون ... شیشه پایین بود در آن سرما و صدای ضبطش نسبتن زیاد بود با یک موزیک کانتری مانند ... انگار که داشت توو یک جادهء بیابانی وسط آریزونا تنهای تنها رانندگی میکرد ... اسم را همینطوری الکی گفتم ها ، اصلن نمی دانم آریزونا وسط دارد یا نه ! ...

.

گشتالت اینهایی که عرض کردم را تصور کنید ، اگر من توانسته باشم خوب تصویرسازی کنم و شما هم خوب تصور کرده باشید قطعن حق میدهید به ماشین ها و راننده های آنجا و آن لحظه از همت که محو شهرآشوبی بلوند آریزونایی شده باشند ، انقد که توو همان ترافیک قفلی هم هر لحظه بیم تصادفات جرحی برود ! ... صدای موزیک کانتری و دود سیگار و مِش استخوانی لئونی در هم آمیخته شده بودند و حاصلش شده بود جارویی غول پیکر که ماشینها و راننده های همّت را می شکافت و جارو میکرد و از جلوی ماشین بلوند آریزونایی میزد کنار ، می ریخت دور اصلن ... و راه ملکه را باز میکرد که از آنجا به بعد همّت را تنهای تنها رانندگی کند ...

متوقع: چشم دارنده به وقوع چیزی

پرتوقع بودن با متوقع بودن فرق دارد؟ خودم فکر می کنم فرق دارد.... بالاخره هرکس توقعاتی دارد و دلش می خواهد یک نفر آنها برآورده کند... آن یک نفر هم بسته به آن شرایط فرق می کند صد در صد... خودم شخصا توقع دارم وقتی وارد یک سوپرمارکت یا فروشگاه می شوم و درباره ی یک محصول سوال می پرسم، طرف من را آدم حساب کند و  نگاهش را از تلویزیون چهارده اینچ روی سقف بیاورد پایین و درست و حسابی جوابم را بدهد.... این نشان می دهد که من پرتوقعم ؟ نه .. فکر نکنم....

یا اگر سر صبح دارم از پیاده رو رد می شوم و مغازه دارها تک تک کرکره ها را داده اند بالا و شلنگ به دست در حال آبپاشی جلوی دکانشان هستند، مسلم است که توقع دارم سر شلنگ را کنار بکشند تا من رد بشوم نه اینکه به شالاپ شلوپشان ادامه بدهند و من به جای شلنگ مجبور به تغییر مسیر بشوم.... از این مثلا ها زیاد است... از همین ها که بضی می گذارند به پای پرتوقع بودن.... از توقع اینکه یک دوست جواب پیغام ات را بدهد وقتی می بینی بیست و چهار ساعت آنلاین است تا توقع تشکر بعد از سفره ی شام... از توقع دیدن روی خوش از میزبان وقتی خودش به اصرار دعوتت کرده تا به خانه اش بروی تا توقع عافیت باشه ی بعد از حمام....

خیلی زیادند... خیلی .... ولی انگار در این فقره هم اگر بی خیال سر کنی زندگی بی دغدغه تری داری ... اگر بزنی کوچه ی علی چپ و تک تک توقعاتت را فراموش کنی هم خودت راحت تری هم اطرافیانت اینقدر محکم برچسب پرتوقع بودن را به پیشانی ات نمی زنند که دردت بگیرد.... از من گفتن " به روی خودت نیار " .... فقط این را یادت باشد که وقتی تو قرار نیست از طرف مقابلت توقع توجه و دلداری و همدردی و این حرفا داشته باشی، او هم نباید به توقعاتش از تو برسد ...

چه زندگی کوفتی و مسخره ای می شود... خدا خودش رحم کند... 



فصلی که بی حساب، "نمی رود"!!

دیدی دخترک؟! نگفتم؟!

امسال هم شد همان حکایت هر ساله!

نا غافل چشمم افتاد به دل آشوبه ی آسمان، به خاکستری ِ ابرها، به اختلاط زرد و نارنجی ِ برگ ها کف ِ شهر! خموری ِ صدای پرنده ها مستم کرد، سَرَم گرم شد به پاییز، به عاشقیت، به چشمات. آنقدر ماسیدم به خواستنت، اصلن نفهمیدم پاییز کی بساطش را جمع کرد و رفت. پاییز رفت. من ماندم و پاییز ِ مدام ِ دل دادنم و پرونده ی مفتوح عاشقانه ها و پرنده ی نگات که یک لحظه از پیش چشمام جُم نمی خورد و با من کوچ می کند به فصل ها. آخ و امان از این پرستوی نگات!


یادم هست قبل ترها، یعنی قبل ِ شما، دو تاچیز بود بیشتر حالم را خراب می کرد از ما بقی: پنجره ای که رو به دیوار باز می شد و روزی که به تکرار آغاز. دروغ چرا؟! بعد تو خیلی چیزها عوض شد، خیلی معادلات به هم ریخت. آمدی شدی آشوب معادلات اصلن. یکیش همین تکرار! همین تکرار ِ شیدایی ِ روزهام که پیچیده به پیچش موهات، همین تکرار خوب ِ تماشای حالت ِ چشمات، همین خواستن های نرم نرمی که راه می روند روی پاهات، همین تکرار ِ طعم سرخی ِل...!! بگذریم، بی خیال، هیهاااات. از این همه تکرار لعنتی، که تکراری نمی شوند انگار، هیهات. 


دیدی دخترک؟! نگفتم؟!

امسال هم شد همان حکایت هر ساله!

پاییز آمد و رفت و عاشقیت ماند به من و من ماندم به فصلی که رفت. منی که معنای عاشقیت برایم همین جوجه هاییست که آخر هر پاییز از ترس ِ حرام شدن لذت تماشای بالهای پرستوی نگات، نمی شمارم...