آقا به نظر من ( تاکید میکنم به نظر من ) اینکه میگن بیاید کینه ها رو دور بریزیم " قهر بودنها " رو به آشتی بلد کنیم پاشیم بریم بشنینیم با هم حرف بزنیم ... مشکل حل کنیم ......حرف چرتیه....
کلا زمانی ، دلگیری حادث میشه که شما یه قسمت از احساساتون ضربه بخوره و یه زخمی تو روحتون به وجود بیاد ....
و کلا تو این 39 سال زندگیم من ندیدم که حتی یه خراش احساسی کوچک با توضیح منطقی خوب بشه چه برسه به اتفاقی که باعث قهر بشه ... اصلا توضیح لازم نداره .... حتی اگه به شما اثبات بشه که کار طرف مقابلتون درست بوده و همه تاکید کنند که طرف مقابلتون درست میگه و تو فلان اتفاق شما مقصرید باز دلتون صاف نمیشه اتفاقا در این شرایط بیشتر هم میرنجید .....
بعضی از عقاید ما قسمتی از شخصیت ما رو میسازه ... برای همینم وقتی به اون عقیده حمله میشه انگار به شخصیت ما حمله شده ... این کم یا بیش در همه وچود داره...این هویت فکری همون " منیت یا من بودن " ماست که در حیطه اون احساس آرامش داریم ....
من میخوام بگم که اگه می خواید با کسی آشتی کنید باید نگرشتون عوض کنید ...الکی دلایل اون روز واقعه رو نچنید و به هم تحویل ندید ... ببنید کجا تون می سوزه .... و اگه میتونید اونو مطرح کنید و اگه سخته که در اکثر موارد خیلی سخته ...مطرحش نکنید ولی بهش واقف باشید .
بذارید چند تا نکته که تو ذهنم اومده رو بگم ...
1 . در اکثر موارد لازم نیست طرف ببینید ... چون صحبت کردن راجع موضوع چیزی عوض نمیکنه اگه میخواید کسی ببخشید ... خب ببخشید .... مهم این قسمتشه ... یعنی شناخت خودتون و التیام دادن زخم احساستون .... که هیچ ربطی به طرفتون نداره ....حالا اگه باهاش رابطه هم نگرفتید یا رابطه تون مثل قدیم نشد که اکثرا نمیشه ....مهم نیست .... شما آشتی کردید...
2. به این باور برسید بعضی از ادمها قسمتی از خاطراتونند نه قسمتی از سرنوشتتون ...وقتی با این دید به سمتشون برید خیلی متوقع نمیشید...
3 . کلا نظر دیگران راجع ما با نظر خودمون راجع خودمون زمین تا زیر زمین توفیر داره چون اونها شما رو از روی خاطراتشون و گذشته تعریف میکنند شما خودتون از رویاهاتون و آینده .....
4 . لزوما شما صمیمی ترین دوست ، دوست صمیمیتون نیستید ....و این اصلا بد نیست ...
5 . بدیها و ظلم هایی که در این دنیا در حق ما انجام میشه نود درصدشون حاصل عادات غلط و اشتباه اطرافیانمونه ... نه نیت پلید اطرافیانمون ....برای همین خیلی به انچه بر سر شما میارند ملتفت نیستند ...
6 . مورد پنج برعکسش هم صدق میکنه .... برای همین فکر میکنید به کسی بدی و ظلم نکردید..
7 . دلتکانی یعنی با خود شفاف بودن ... یعنی سهم اشتباه خودتونو پذیرفتن .... اگه احساس بزرگواری و گذشت دارید مشکل حل نشده ....
و دست آخر اینکه ..... هیچی ... دوستتون دارم .... جمعه خوبی داشته باشید
همسایه طبقه سوم
مردی که روز تولدش را اصلا دوست ندارد
اما من چون خیلی دوستش دارم این چند خط ناقابل را برایش می نویسم
محسن عزیزم
تولدت مباک
امیدوارم تنت سلامت
و دلت شاد باشد ...
دیشب شنیدم که معلم اول دبستانم فوت کرده ، البته خبر قدیمی بود و من تازه خبردار شدم ... حس عجیبی بود آن لحظه ای که شنیدم ... در طول سالیان تحصیل از دبستان تا دانشگاه ، معلمین و اساتید بعضی سالها به دلایل مختلف توی ذهن آدم ماندگار میشوند اما معلم اول دبستان را هر کار کنی نمی توانی فراموش کنی چون مطلع غزل آموختن است و مث همهء اولین های دیگر ، آدم حس خاصی در موردش دارد ... البت حس خاص لزومن خوب نیست ، می تواند بد هم باشد ... بستگی دارد به حُسن سلیقه و شعور و درایت و دلسوزی مدیران مدارس و آموزش و پرورش که برای این اولینِ حساس چه افرادی را برگزینند ... آقای « ن » خوش اخلاق نبود ، بسیار کم حرف و خیلی باجذبه و خشن بود ... تنبیه های عجیب و غریب و منحصر به فردی هم برای خودش داشت که الان دوست ندارم با جزئیات برایتان تعریف کنم ، البته من را هیچوخت تنبیه نکرد چون خانه شان در همسایگی ما بود و رفت آمد خانوادگی داشتیم اما خلاصه که برای اول دبستان اصلن گزینه و انتخاب خوبی نبود ... فکر و ذکرش بیشتر از تعلیم و تربیت دمبال پرورش زمبورهاش بود ، کندوهای آبی رنگی که بیرون از شهر در دامنهء کوه مثل بچچه هاش ازشان مراقبت میکرد و بهشان عشق می ورزید و البته شکار که عشق دیگرش بود ... امیدوارم بچچه هایی که آن سال طعم بدخُلقی ها و تنبیه های عجیب و غریب و منحصر به فرد آقای « ن » را چشیدند بعد از اینهمه سال حلالش کرده باشند و الان روحش یک جای آرام و سبز در دامنه های مه آلود یک کوه ، کنار کندوهای آبی و زمبورهای طلایی خوشحال باشد ...
.
پی نوشت :
لطفن برای شادی روح آقای « ن »
و همه معلم های اول دبستان سفر کرده
فاتحه ، شعر یا هر چیزی که دوست داشتید بخوانید
.
نمیدونم چرا توی این ساختمون هیچکی عینه خیالش نیست دم عیده .... نه یه قالیچه تکوندنی ... نه چهار تا گلدون سنبلی توی راه پله ... نه یه تیپه تر و تمیز عیدی.... همون جوری هپلی و هپول مثله همیشه .... فقط منم که هی دارم تو سر و کله ی خودم می زنم که بابا عیده ..... یه نفرو بگین بیاد یه دستی به این راه پله ها بکشه .... لامپ ها رو عوض کنه ... انگار نه انگار .... خدایی این چه همسایه هاییه .... یه ظرف سبزه گذاشتم کنار پنجره .... خیلی امیدی بهش ندارم البته! تاحالا نشده سبزه بذارم و خوب دربیاد .... ولی واسه عید خیلی خیلی ذوق دارم! دوست دارم خونه ی خیلی ها برم.... خونه همین همسایه های بی ذوقم شاید یه سر زدم... تا چه شود....
سپیده یه آهنگ قشنگ خونده.... لبخند مصنوعی ... پشت سرهم دارم ریپیت می کنم و گوش می دم..... داشتم فکر می کردم سپیده اگه یه روز توی همین روزا دلش بگیره و بشینه فکر کنه به سالی که گذرونده، میتونه یه لبخند گشاد بزنه و یاد این آهنگی که خونده بیفته.... خیالش راحت باشه که یه کار مفید کرده!
ای بابا ... خوش به حاله سپیده ... خوش به حاله هرکسی که این روزا به عقب نیگا کنه و یه کار، فقط یه کار مفید پیدا کنه که با یادآوریش روی لبش لبخند بشینه ....
من دو سه روز به ذهنم فشار آوردم و یه چیزایی یادم اومد... خیلی کوچیک البته! با یکی دوتا از دوستای قدیمی ام دوباره ارتباط برقرار کردم... یه آدم بی سرپناه رو چند وقت پناه دادم.... شیش تا کتاب خوب خوندم .... راستش در همین حد یادم اومد... بقیه دیگه می شه در حد کارهای روتین و عادی زندگی .... اگر هم بوده یادم نمی یاد!
ولی همین آخریش.... همین آخری که بهم حسه خوبی میده مال چند روز پیشه .... وقتی توی بیمارستان با یه زن تنها و غمباد گرفته دوساعتی هم اتاق شدم.... برعکس اینکه خیلی اوقات با غریبه ها حرفی برای زدن ندارم و وقتی یکی رو نمی شناسم ترجیح می دم سکوت رو انتخاب کنم ولی اون زن به اینکه یک نفر باهاش حرف بزنه نیاز داشت.... تنهای تنها بود و همسر و مادر و خواهر و حتی یه دوست هم نیومده بود برای سقط کودک دوماه و نیمه اش! اولش رومو کرده بودم طرفه پنجره و سعی کردم وارده تنهاییش نشم .... ولی صدای گریه اش .... صدای ریجکت کردن تماس هاش .... صدای همون یه ذره وجدانم نذاشت .... چایی ریختم و برگشتم سمتش! حرف زدیم تا دو ساعت بعد که مرخص شد و قبل از رفتنش منو محکمه محکم بغل کرد! رفت و من تا ساعت ها برگشتم رو به پنجره و یاد صبح همان روز افتادم که تا آخرین لحظه قرار بود توی یک اتاقه یک تخته و یک نفره تنها باشم!
اگر همین یکی هم یادم بمونه برای امسال فکر کنم بسه ....
دوستم همیشه از ساکت بودن من گلایه دارد.از اینکه من زیاد خاطره ایی از روز ندارم برای تعریف.از اینکه گاهی وقتی دارد حرف می زند من نا خودآگاه دارم یک جای دیگری سیر می کنم.از اینکه دعوت به یک مهمانی پر از آدم های غریبه برام جذاب نیست.از اینکه گاهی می روم یک گوشه ایی ساکت و بی کار به دیوار نگاه می کنم.از اینکه توی پاساژ و رستوران های شلوغ کلافه و خسته می شوم.
گاهی فکر می کنم آیا آدم باید وقت ازدواج حواسش به درون گرا و برون گرا بودن طرفش باشد یا نه؟ اگر آری ،باقی مسائل و فاکتورهای روانشناسی چه.و اگر باز هم بلی که خییییلی سخت می شود.انقدر که باید اول چند سالی با هم زیر یک سقف زندگی کنیم بعد ببینیم به درد هم می خوریم یا نه.مثل غریبیها؟آیا روش غربی ها درست است؟ اینکه مثلن بعد از هفت سال با هم زندگی کردن یک روز مرد می آید و خیلی سورپرایز طور از زن می پرسد با من ازدواج می کنی و تااااازه زن شگفت زده می شود و ذوق می کند و ...
موضوع شناخت انسان همیشه برای من جذاب بوده و گاهی راهگشا.به نظرم دومین سوال مهمی که جوابش در رابطه برام تعیین کننده می باشد، همین اعتقاد داشتن به روان شناسی است.(آخر من یک دوست صمیمی دارم که از بیخ چیزی به اسم روانشناسی را کلک و دسیسه و توهم می داند.)
سال به سال و پا به پای دنیای تکنولوژی زده و پیشرفته ی بیرون من فکر می کنم دنیای درون ما هم دارد پیچیده تر می شود.اثراتش در فکرها و ایده ها و روابط و خلقیاتمان مشهود است.بنا ندارم علمی حرف بزنم.دارم خودم را نگاه می کنم.به چیزهایی فکر می کنم و کشف هایی در دیگران می کنم که می ترسم از خودم.گاهی جای همسرم می نشینم و کلافه و مستاصل می شوم از دست خودم.نمی دانم.باید یک راه حلی داشته باشم من.گاهی فکر می کنم کلیدم گم شده است.گاهی فکر می کنم حل الماسئلم را جا گذاشته خدا.
من به روح و روانشناسی اعتقاد دارم.و فکر می کنم کلیدهای ساده سازی شده ایی در دسترس همه ما هستند که می توانند کمکمان کنند.همین بازی ها.همین شناخت درون گرایی و برون گرایی.همین موقعیتهای کودک والد بالغ دم دستی.همین تشخیص هوش عاطفی و اجتماعی طرف مقابل.همین تشخیص تیپ شخصیتی. همین تشخیص سایه ها و نیمه های تاریک .همین متوجه ی گفتگوی درونی خود بودن.این ها کمی این سالها دستمالی و زرد و حوصله سربر شده اند ولی خوبند.من دوستشان دارم.کمکم می کنند.پیشنهادشان می کنم.بیشتر برای اینکه خودمان را بهتر بشناسیم خوبند.و بدند اگر فکر کنیم با بلد شدنشان می توانیم کف بینی و رمالی کنیم..خیلی کیف می دهد آدم خودش خودش را بیشتر بشناسد.خیلی کیف می دهد گاهی آدم شصتش خبردار می شود که چه مرگش است.
بله، می دانم که این ایده مخالف فراوان دارد.اما دارم پیشنهاد می کنم برویم برای خودمان آستینی بالا بزنیم یک مقداری خودمان را بیشتر بشناسیم.هم کتاب های خیلی خوب هست.هم توی اینترنت مقالات و تست های خوب.لذت بخش است اینکه می فهمی درون گرایی به خاطر همین میل به مهمانی شلوغ نداری.و باید بعد از مهمانی بروی برای خودت باشی تا انرژی از دست رفته ات را بازیابی کنی برعکس دوست برون گرایت که انرژی اش را از در جمع بودن می گیرد تو انرژی ات را از ذهنت می گیری و در جمع مثل نوکیا لومیا باطری خالی می کنی.لذت دارد که ترس هات را بشناسی. لذت دارد بفهمی چه جور شغلهایی برای تو مناسبند لذت بخش است وقتهایی که مچ خودت را می گیری که جای بالغ بودن داری با والدت با دوستت بحث می کنی.
تجربه به من نشان داده در بازی های وبلاگی و فیس بوکی آنهایی موفق ترند که آدم ها را موظف می کنند که از خودشان بیشتر بگویند.آدم ها(مثل خدا) نیاز دارند که خوبتر و بیشتر دیده شوند.این خیلی کیف می دهد.اینکه گاهی کسی من را می کشد کنار می گوید مسعود من کشف کرده ام تو آدمی هستی که فیلان و بیسار.آدم خوشش می آید.من از اینکه خودم هم در مورد خودم از این کشف ها کنم خوشم می آید.با خودم بازی دارم روز وشب اصلن.اگر شما هم .دوست دارم تجربه هایتان و کشف هایتان را بخوانم. (راستش دنیای بد و غریبی شده.آدمها زیاد برای هم وقت ندارند.انگیزه ایی هم برای فکر و کنکاش نیست.این است که کشف نشده باقی می مانیم و تمام می شویم).اگر حال دارید آنجا هایی که خودتان مچ خودتان را گرفته ایید.یا کلیدی یافته ایید .یا حل الماسئلتان را جسته ایید. یا حرف شنیدنیی در مورد خودتان دارید.مثل یک بازی دعوتتان می کنم که خودتان را لو بدهید.
می دانم چند تایی آدم کار بلد و کتاب خوان اینجا را می خوانند خواهش می کنم اگرکتاب خوبی در مورد حرف های بالا خوانده ایید معرفی کنید.برای تعطیلات عید می خواهم.
راستی شوخی ها و با مزه بازی هایتان را هم می خرم.
مهمان این هفته ی هفتگ جناب آقای حامد توکلی هستند
دو شب پیش آرش توی فیس.بو.ک به من گفت جمعه جای خالی هست برای نوشتن، مینویسی؟ خیلی خوشحال
شدم. گفتم معلومه که مینویسم. آرش. همین آرش پیرزادهی خودمان. که رفیق محسن باقرلوست. همین محسن باقرلوی خودمان که چند وقت پیش در یک پست صوتی قصهی سیزده چهارده سالهی تلاش برای خون دادنش را تعریف کرد و اتفاقا من همین دیروز صبح شنیدمش. به آرش گفتم ببین آقا باعث افتخاره که بنویسم براتون. گفت لطف داری و از این صحبتها. آدرس وبلاگ را داد. راستش را بخواهید تا حالا اینجا نیامده بودم. ۷تگ را میگویم. نشانی اینترنتی را زدم و دیدم ای بابا کلی نوشته اینجا هست. کلی نوشته. از آرش هست. از محسن هست. محسن باقرلو.
میبینید که چطور بیدروپیکر شروع کردم. قرار همین بود. که بیدروپیکر و نامرتب بنویسم. قراری که با خودم گذاشته بودم. با خودم گفتم بهترین کار این است که آدم از دلش بنویسد. از دل خودش برای دل خودش. که در این موقعیت خاص شمایی که احتمالا این نوشته را میخوانید، حکم همان دل خودم را دارید برای من. قشنگی داستان همین است. اینجا -وبلاگ را میگویم- سرزمین آدمهای تنهاتر است. آدمهایی که هنوز بخشی از وجودشان را توی پیگیری کردن جا گذاشتهاند. پیگیری کردن برای اینکه ببینید بالاخره کِی کیوسک تلفن سکهای سر کوچه خالی میشود. پیگیری کردن برای اینکه ببینند بالاخره کِی پستچی زنگ میزند و نامهی طرف را میرساند. خوبی وبلاگ این است که در میانهی راه شلوغ و خلوت گیر کرده. نه مثل فیس.بو.ک شلوغ است. نه مثل اتاق خالی من و تو خیلی خیلی خیلی خلوت. برای اینکه بتوانی بخوانی، باید بهایی بپردازی. باید نشانی اینترنتی طرف را بزنی توی آن نوار کذایی. مثل فیس.بو.ک نیست که صفحه را باز کنی و حرف و درددل تمام دنیا یکهو بریزد روی دامنت. انگار اینجا حال و هوایش بهتر است. احساس میکنم تویی که داری این خطوط را میخوانی، آمدهای به همین هدف. که این خطوط را بخوانی. همین دارد به من اعتماد به نفس میدهد. و وقتی شما به یک نویسندهی درب و داغان مثل من اعتماد به نفس بدهید، من هم دور برمیدارم و هر چه دلم خواست میگویم. چه اشکالی دارد.
دارم طفره میروم. از گفتن حرف بهدردبخور دارم طفره میروم. نمیتوانم درست حرف بزنم. خودم هم حواسم هست که دارم فرار میکنم از حرف زدن. بیایید کمی نزدیکتر بنشینید. با شمام. آن عقب. صندلیات را بردار بیا اینجا کنار من. هوا سرد است. بخاری را کشیدم کنار خودم. از خانه برایش شلنگ بلند آوردم و وصل کردم و گذاشتم این کنار. بیایید نزدیکتر. دور هم. خیلی نزدیکتر. و چهار پنج دقیقه به من گوش بدهید. به منی که قرار است جمعهشب کنار شما باشم. فقط جمعهشب. برنامهی خانهی ۷تگ اینجوریست. زرنگ هم هستند این رفقای ما. تمام روزهای هفته را خودشان قرق کردهاند و عصر دلگیر جمعه را سپردهاند به منِ بیچاره. ولی خب، من که شکایتی ندارم. تازه خیلی هم خوشحال شدم. کمااینکه به خود آرش هم گفتم که باعث افتخارمه. که لابد آرش فکر کرد دارم الکی تعارف تکه پاره میکنم. ولی اشتباه فکر کرد. اصل ماجرا همین است. اصل ماجرا همین است که من دارم به شما میگویم. از تابستان سال ۱۳۹۰. دارم از تابستان سال ۱۳۹۰ حرف میزنم. از خودم که سرباز بودم. توی تهران. بچهی تهران نیستم ولی سرباز تهران بودم. ممممم، تهران. شهر بزرگ. تهران بزرگ. درست مثل همان عبارتی که روی بدنهی تمام ماشینهای دولتی هست. پلیس تهران بزرگ. راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ. فلانِ تهران بزرگ. بهمانِ تهران بزرک. سرباز تهران بزرگ. من. خودم. سرباز بودم. در پادگانی که شمال تهران بود.
راستش را بخواهید من هیچوقت این شمال و جنوب و شرق و غرب تهران را یاد نگرفتم. یک حس غریزی به من میگفت هر جا ماشینهای گرانتر دیدی بدان که آنجا شمال است. برای همین میگویم در پادگانی که شمال تهران بود. باید هر روز رأس ساعت هفت پادگان میبودم. خانهام در نواب بود. کوچهی سعدی در خیابان نواب. در انتهای کوچه و جایی که با یک پل هوایی عابر پیاده به نواب وصل میشد، یک پارک کوچک بود. از این فضاهای سبز دوزار که شهرداری مثل قارچ ریخته توی شهر. قارچی که هاگهایش را میپراکند و همینجور هم زادوولد میکند. همین فضای سبزهایی که دوزار نشاط توی سبزیشان نیست. باید هر روز صبح از توی این پارک رد میشدم. هر روز ساعت شش و نیم صبح من با لباس سربازی از روی چمنهای مختصر پارک رد میشدم و خودم را با قدمهای تند به بیآرتی میرساندم و صبر میکردم تا اتوبوس بیاید. همیشهی خدا هم بیپول بودم. بیپول به معنای واقعی. دست کردم توی جیبم. کارت مترو را پیدا کردم و چسباندم به دستگاه. اعتبار نداشت. به راننده گفتم آقا میتونم سوار شم؟ گفت اعتبار نداری، نه. ته دلم یک چیزی میگفت که حتما دارد شوخی میکند. ولی شوخی نمیکرد. دکمهی در را بست و پمپ هیدرولیک حرکت کرد و من ماندم روی سکوی بیآرتی. دیدم که رفت.
نشستم منتظر. بیست دقیقه بعد اتوبوس بعدی آمد. به راننده گفتم آقا میتونم سوار شم؟ گفتم کارتم شارژ ندارد. کمی عشوه آمد و گفت سوار شو. سوار شدم. درست بیست دقیقه دیر رسیدم به پادگان. قرار بر این بود که حتی اگر پنج دقیقه بعد از هفت میرسیدیم، دفترچههای عبورمان را میگرفتند و میفرستادند به خدمات تا بعد از ساعت دو و وقتی که همهی سربازها میروند خانه، تاخیرکردهها بروند و تی و جارو و دستمال بگیرند و به عنوان تنبیه بیافتند به تمیز کردن پادگان. به سرباز دژبانی گفتم داداش جان بیخیال شو. گفتم نگیر دفترچهی من رو. خندید و گفت برو بابا. گرفت. رفتم توی معاونت خودمان. به مامانم فکر میکردم. که قرار بود هواپیمایش ساعت دوی بعدازظهر بنشیند روی باند مهرآباد و من تمام برنامههایم را بر این مبنا گذاشته بودم که در آن روز خاص میروم فرودگاه پیشواز مادرم تا بتوانم از حضور چند ساعتهاش در تهران کمال استفاده را بکنم. قرار بود ظهر بیاید و شب برگردد مشهد. و فقط هم آمده بود که من را ببیند. ساعت دو شد. همهی بچهها رفتند خانه و من ایستادم جلوی درِ معاونت خدمات. به کادریای که توی اتاق بود گفتم آقا من بچهی تهران نیستم و مادرم دارد میآید که مرا ببیند. خندید و گفت آره جان عمهت. بجای دفترچه بهم جارو و دستمال داد. گفتم حداقل بذار یه زنگ بهش بزنم بگم که پادگانم. گفت بیا بزن. گوشی تلفن را برداشتم و زنگ زدم و دیدم خاموش است. توی هواپیما بود. گفتم میشه نیمساعت دیگه بیام زنگ بزنم؟ گفت بیا. زدم بیرون از اتاق. شروع کردم به جارو زدن. نیمساعت بعد برگشتم و دیدم در اتاق بستهست. هر چقدر در زدم کسی باز نکرد. در تمام پادگان یک عدد تلفن نتوانستم پیدا کنم. تا ساعت هفت و نیم شب جارو میزدم. و به مادرم فکر میکردم که آمده بود تهران که مرا ببیند و نمیدانستم الان کجا بود و در چه فکری.
ساعت هفت و نیم رفتم دم دژبانی. پرسید تمیز کردی؟ گفتم آره. پرسید راستی بچه کجا بودی؟ گفتم مشهد. گفت ای شمعدزد. خندید و دفترچهام را داد و زدم بیرون از پادگان. از سر سئول تا پارک ملت را دویدم. رسیدم به دکهی روزنامهفروشی و گفتم آقا میشه موبایلتو بدی من یه زنگ بزنم؟ گویا آنقدر استیصال از چهرهام میبارید که نتوانست نه بگوید. شمارهی مامان را گرفتم. برداشت. گفتم مامان حامدم، کجایی؟ داشت گریه میکرد. گفت کجا بودی. نگران شده بود. خیلی نگران شده بود. گفتم پادگان مامان، پادگان بودم، منو ببخش، کجایی مامان؟ گفت اومدم دم خونهت نشستم تا الان توی همین پارک سر کوچهت نشسته بودم منتظرت. گفتم داری برمیگردی؟ گفت آره پسرم ساعت ده پرواز دارم. گفت برات غذا خریدم دادم به همسایهت که نگهداره برات. گریهام گرفته بود. گفتم مامان منو ببخش، منو ببخش که توی کارت متروم اعتبار نداشتم. گفت چی میگی پسرم منظورت چیه کارت مترو چیه؟ گریه میکردم. گفت گریه نکن حامد. نمیتوانستم. صاحب دکه منتظر موبایلش بود. گفتم مامان منو ببخش، برگشتی مشهد برو حرم بگو که امام رضا وساطت منو بکنه که منو ببخشی، خداحافظ.
موبایل را دادم به صاحبش. نگاه کردم به ساعت. هشت بود. پول نداشتم. هیچی. پیاده رفتم تا خانه. حدود دوازده شب رسیدم. خسته بودم. خیلی خسته. زنگ همسایه را زدم و دو تا پلاستیک پر تحویل گرفتم. یکی پر از غذاهایی که مامان همانجا خریده بود. یکی پر از مربا و ترشی و حلوا و شکلات و کیک که از مشهد آورده بود. توی پلاستیک دوم یک پاکت بود با مقداری پول تویش. پاکت بوی مامان را میداد. خوابیدم. و ساعت شش صبح بیدار شدم. دوباره رفتم تا ایستگاه بیآرتی. ایستادم. منتظر. اولین اتوبوس آمد. راننده را دیدم. خودش بود. در اتوبوس جلوی پایم باز شد. نگاه کرد و دید تکان نمیخورم. گفت سوار نمیشی؟ گفتم نه. رفت. با اتوبوس بعدی رفتم پادگان. دوباره بیست دقیقه دیر رسیدم. دوباه دفترچهام را گرفتند. دوباره تا شب ماندم توی پادگان برای خدمات و نظافت.
همان راننده اتوبوس را هر روز میدیدم. من تا یکی دو هفته هر روز با تاخیر میرسیدم به پادگان. فقط برای اینکه سوار اتوبوس او نشوم. تا یکی دو هفته هر روز پنج شش ساعت توی پادگان بعد از ساعت کاری جارو میزدم و تی میکشیدم و با دستمال در و پنجرهها را برق میانداختم. یکی روز صبح دیدم که دیگر خبری از آن رانندهی خاص نیست. بهحای او کس دیگری پشت فرمان نشسته بود. سوار شدم و ایستادم پشت میله. گفتم آقا یه رانندهی دیگه هر روز همین ساعت اینجا بود، کجاست؟ گفت من شنیدم که دیشب تصادف کرد. گفتم ئه خدا بد نده، چی شد؟ گفت شنیدم بچهها گفتن جابهجا مُرد. سر تکان دادم. تعجب کردم. فقط تعجب کردم. ناراحت شدم. اما نه از این خبر. از این ناراحت شدم که چرا از شنیدن خبر مرگش ناراحت نشدم.
بگذریم.
همین اخیرا تهران بودم. رفته بودم پایتخت برای یکی دو تا کار نسبتا مهم. محسن را برای اولین بار دیدم. محسن باقرلو. که رفیقش هم آمده بود. آرش. همین آرش پیرزادهی خودمان. نشستیم توی یک کافه حوالی خیابان انقلاب. من و محسن و بیتا و شراگیم و رعنا و فریبرز و آرش. همهشان را اولین بار بود که میدیدم. دو سه ساعت گپ زدیم. گفتیم. خندیدیم. خوردیم. من لیموناد و چای. کلی هم سیگار کشیدیم. کلی حرف زدیم. موقع رفتن، وقتی که یارو کاغذ حساب کتاب را آورد. من پرسیدم خب، سهم من چقدر شد؟ و محسن گفت تو حرف نزن، هر وقت من اومدم مشهد تو دست به جیب شو. و من لبخند زدم و گفتم دمت گرم. راستش را بخواهید دوست داشتم چیز دیگری بگویم. دوست داشتم لبخند بزنم و بگویم که آقا محسن، آقا محسن باقرلو، توی این تهران لجنگرفته، کم پیش میاد که من احساس غریبی نکنم، کم پیش میاد که از غربت توی دلم آسمون خودشو به زمین ندوزه، اما الان خوب بودم، با شماها، پیش رفیقام، دمت گرم که نذاشتی غریبی کنم. میخواستم بگم تو بیا مشهد تا نذارم هیچ راننده اتوبوسی بخاطر بیپولی جلوی سوار شدنتو بگیره. میخواستم بگم زندگی همینه. میخواستم بگم بهخدا زندگی همین رفاقته. همین که من جایی بشینم که توش حالم خوب باشه.
همین.
شرمندهام که پرحرفی کردم.
دم شما هم گرم آقا آرش.
مخلصم. پنجشنبه، چهاردهم اسفند ۹۳
شاید نظر سنجی واژه درستی نبود ... شاید از اول باید میگفتیم هم صحبتی ...
به هر صورت جواب کامنهای پست قبل نوشتم اگه نکته ایی بود تو همون کامنتها بنویسید حتما مراجعه میکنم میخونم و اگه چیزی به نظرم اومد مینویسم .....
این ایده طرح موضوع و صحبت راجع بهش تو کامنتها رو .... دوست دارم حس میکنم اینجوری رابطه ما بین خواننده ها گرچه در کوتاه مدت به چالش کشیده میشه ولی در نهایت میتونند رابطه بهتری با همدیگه یا با نویسنده بگیرند ....
امروز می خوام راجع تعهد طرح موضع کنم .....
به نظر شما تعهد یه رابطه یک طرفه است یا دو طرفه .... یعنی اگه طرف مقابلتون روی تعهدش نیسته این مجوزی برای اینکه شما هم روی تعهدتون نباشید یا برعکس .....