هفتگ
هفتگ

هفتگ

سلام

نوشتن داستان دنباله دار تصمیم اشتباهی بود

ما حوصله خواندن متن های طولانی را نداریم

و یک وبلاگ گروهی فضای مناسبی برای انتشار یک قصه طولانی نیست .

امروز می خواستم سر و تهش را یکجور آبرومندانه ای هم بیاورم ولی دیدم نمی شود

یعنی آنطوری که دلم می خواهد نمی شود

ضمن عذرخواهی از معدود دوستانی که پر حرفی بنده را تحمل کردند

تلاش می کنم از صفر تا صد داستان را تا چهارشنبه هفته بعد آماده کنم و توی یک فایل پی دی اف برای دانلود بگذارم تا اگر مایل بودید بتوانید یکجا مطالعه اش کنید .

سپاس

شهر در تکاپوی نوروز

ماشینهای قالیشویی لبالب

و من ... که امشب

توی دلم رخت می شویند

اندر احوالات ضمیر ناخوداگاه

سیگار چیز خوبی نیست،برای قلب و ریه ضرر دارد.... ولی من ژستش را برای مردها دوست دارم... ژست درست و حسابی ها.... نه از این مفنگی داغونا که سیگار بعدی رو با آتیش قبلی روشن می کنند.... دوست ندارم مرد بوی سیگار بدهد. ترجیحا بوی ادکلن تند مردانه اش را بدهد که یه کم فقط یه کم بوی سیگار هم قاطی اش شده.... و هرزگاهی یکهو دلش سیگار بخواهد و یک نخ روشن کند و آرام بکشد و بعد هم نصفه رهایش کند توی زیرسیگاری....

زن ولی اگر بخواهد سیگار بکشد دوست دارم یواشکی باشد... برای خودش فقط... یک بسته از مرغوب ترین و گران ترینش را توی عسلی کنار تختش قایم کرده باشد و یه وقت هایی توی تنهایی هایش موهایش را آشفته جمع کند بالای سرش و کنار پنجره آرام و با حوصله تا تهش را بکشد و تمام شدنش را با حسرت نگاه کند..... بعد هم فیلترش را یک جایی بچپاند.... سیگار کشیدن خانوم ها در انظار عمومی را هم اصلا دوست ندارم... حتی توی ماشین! حتی پشت یک دیوار! حتی توی راه پله ی یک ساختمان خلوت .... نه واسه سلامتی و کوفت و زهرمارش.... اصلا نمی دانم برای چی .... همین جوری... مثله اینکه دوست ندارم خورده های نان را توی آشغال ها بریزم... یا اینکه دوست ندارم جلوی یک غریبه با موبایلم بلند صحبت کنم، حتی اگر یارو آنطرف خط التماس کند بلندتر حرف بزن نمی شنوم! باز هم دوست ندارم .... دست خودم نیست .... این چیزها.... این دوست داشتن و دوست نداشتن ها ..... این ژست های خیالی هیچ معلوم نیست از کجا رفته توی مخم!

بی شک به همین ها خلاصه نمی شود.... اینها فقط مثال بود وگرنه خیلی زیاد است...

همین دوست داشتن ها و متنفر بودن ها کنار هم قرار گرفته و من شده ام من .... حالا کی و چه جوری معلوم نیست... آدمیزاد موجود عجیب غریبو خفنیست ...  فهمیدنش راحت نیست.... وقتی خودم از خودم سر در نمی آورم چطور از دیگران توقع داشته باشم.... شاید به خاطر همین است که خیلی چیزها را دوست ندارم ولی ترجیحا صدایش را درنمی آورم! ...

بین خودمان باشد هدر هفتگ رو اصلا دوست ندارم .... یاد کارمند های پرمشغله ی بی حوصله ی بی پول با یک دنیا کار و لیست خرید و بدبختی می افتم...



حلقه ی انتشار آدمیت


خانوم همکار عوض ِ ویروس کشی و بازیابی حجم انبوهی از آهنگ های دامبولی ِ داخل فلش شخصی اش، با یک نایلکس ِ کوچک حاوی مقادیری کشمش و چند تایی توت خشک و یک فروند گردوی پوست کاغذی ِ اعلا و چند عدد از این آبنبات های کوچک‌ِ نوستالژیک -از همین ها که سبز و سرخند با راه راه های سفید! از همین هایی که طعم نعنا و هل و دارچین می دهند!! خلاصه از همین هایی که جای خالی کلی از دندان هایم را مرهون و مدیونشان هستم- مراتب سپاس و قدر شناسی اش را به جای آورد. هیچگاه بابت این قبیل امور عایدی نداشته ام لذا اطلاع دقیقی از -مثلا- تعرفه ی ویروس کشی فلش ندارم. اما به نظرم منصفانه بود و البته به جا...


در قدم اول، همین چند دقیقه قبل، کلک ِ کشمش و توت خشک های داخل کیسه را با یک لیوان چای لب سوز کندم. حالا هم پشت میزم نشسته ام و این ها را تایپ می کنم و آبنبات می جوم و در حالی که یک گوشه ی ذهنم کمی تا قسمتی نگران عاقبت ِ معاشرت ِ معدود دندان های ِ سالم توی دهانم با این کوچولوهای خوش عطر ِ وسوسه انگیزم، در گوشه ی دیگر به این می اندیشم که آدم ها برای خوب بودن، برای مثبت بودن، برای قدر شناس بودن و برای انتشار تمام خوبی هایشان، آنقدرها هم محتاج فرمول ها و معادلات پیچیده نیستند. به این فکر می کنم که به احتمال فراوان خوب بودن در گوشه ای از ضمیر تمام آدم ها، شاید هم در لایه ای از لایه های پنهان ِ درون شان مستتر است. کافیست یک بار برای همیشه سراغش بروند. ملاحظات مزخرف و مصلحت اندیشی های دم دستی و سطحی را کنار بگذارند و -فارغ از یارو چه فکری می کنه و فلانی چی ممکنه بگه ها- مهارت های غریزی ِ خوب بودن شان را کشف کنند.


یقین دارم برای شروع به خوب بودن، در دنیایی که بدی ها به خوبی هایش می چربد! همین ریزه کاری های غریزی، همین خوب بودن های لحظه ای و برنامه ریزی نشده، همین قدرشناسی های بی حساب و کتاب و همین مهربانی های بی دریغ بسنده می کند. باقی را بسپارید به درک و تعریف آدم ها از خوبی، از مهربانی... این طور شاید یک روز، از خواب که بیدار شدیم، توی شهر، به جای آنفولانزا و اسهال ویروسی، مهربانی اپیدمی شده باشد یا مثلا "آدم بودن"...


+باور کنید خاطرم نیست این را قبلن جایی نوشته ام یا نه!! مدت زیادیست توی چرکنویس های وبلاگ خودم خاک می خورد دلم براش سوخت. اگر تکراری بود، عذر تقصیر...


حقیقت یا شجاعت

توی فیلم بردمن یه جایی هست که دختره رفته نشسته لب جونپناه یه ساختمون سه چهار طبقه، جاش یه کم خطرناکه (دختره بیست و خورده ایی سالشه)،پسره هم میاد پیشش می گه اینجا چه غلطی می کنی(پسره سی و خورده ایی سالشه ، همسن و سال الانای من) دختره می گه اومدم واسه آدرنالینش ،نزدیک ترین حس به کشیدن علفه. بعد با هم یه کم حرف می زنن بعد حقیقت، شجاعت بازی می کنن بعد دختره می پرسه اگر نمی ترسیدی باهام چیکار می کردی بعد پسر می گه چشماتو در می آوردم،بعد می ذاشتم توی سر خودم تا بتونم دنیا رو مث وقتی که همسن تو بودم ببینم.

من همسن این دختره که بودم اصلن حال و روزم خوش نبود.خیلی پریشون احوال بودم.اصلن نمی دونستم چیکاره ام و می خوام چیکار کنم نمی دونستم به چی علاقه دارم، به کی علاقه دارم، دانشگاهم درست پیش نمی رفت، پول تو جیبم نداشتم یه جورای بدی بودم.همش منتظر بودم و فکر می کردم یکی پیدا می شه به من خط رو نشون می ده ،مسیرم رو معلوم می کنه، دستمو می گیره باهام دو تا کلمه حرف حساب می زنه خیلی تشنه ی این بودم یکی چند ساعت وقت بذاره باهام حرف بزنه(آخرش فهمیدم که همچین آدمی هیچ وقت نمیاد) بدتر از همه اینکه فکر می کردم برای خیلی از کارا خیلی دیره.برای دانشگاه بهتر رفتن برای یاد گرفتن خیلی چیزا همش فکر می کردم تموم شده.این فکر توی نود سالگی هم نابود کنندس چه برسه به بیست و خورده.خلاصه که دنیا رو خیلی قشنگ نمی دیدم.اینه که حرفم مث حرف پسره نیست.من آرزوم یه کم متفاوته با اون.من دوست داشتم با درک و شعور و حال الانم دنیا رو توی بیست سالگی می دیدم.ینی اندازه ی فهم الانم (که زیادم نیست)می فهمیدم اون موقع.

یه کاری که حتمن می کردم این بود که برم دنبال فوتبال بازی کردن.خیلی حرفه ایی قطعن دو سه ساله به یه چیزایی میرسیدم..خیلی غم انگیزه برای خودم.دیگه اینکه زبان و موسیقی رو که هر دو رو شروع کرده بودم و رها کرده بودم رو از سر می گرفتم و به یه جایی می رسوندم.من خر فکر می کردم برای همه این ها دیر شده.زود نبود اما اصلن دیر نبود.

یه مرضی تازگیا پیدا کردم.یه کم ایده آل گرا شدم.توی این سن و سال می خوام خیلی خوب بازی کنم.خیلی خوب ساز بزنم.خب نمیشه.حالا الان بهترم تازه یه مدت گیر داده بودم که توی هر تیمی باشم اون تیم رو برنده کنم.حالا من رو تصور کنید که هم تیمی هام شدن چهارتا آدم مافنگی و دارم توی زمین ملت رو سلاخی می کنم که به هر قیمتی برنده باشم.یا توی موسیقی.خودمو می کشم در طول هفته بعد می رم پیش استادم گند می زنم.می گه خوب بود.نا امید کنندس.هی یکی تو گوشم زمزمه می کنه این طوری هیچی نمیشی.عکس تار به دست نوجوونی علیزاده و لطفی اعصابمو خورد می کنه.اینا مال میان سالیه.من تازه یادم افتاده میانمایگی کشندس.یه چیز خوب بودن بهتر از چند تا چیز معمولیه.از طرفی هم اصلن دلم نمی خواد یک آدم خشک تک بعدی بودم مثلن یه نوازنده ی بی اخلاق بی مغز یا یه استاد زبان خبره که یه دوست هم نداره.

حالا از من بگذریم .همه اینا رو گفتم که بگم اگه تو حال و روز اون وقتای من هستید.اول اینکه منتظر کسی نباشید که بیاد.بعد اینکه اگر آدمایی رو می شناسید که این قابلیت رو دارند که براتون کاری کنند و حرف گره گشایی بزنند حتمن حتمن حتمن بی خجالت و رودربایستی شما برید سراغشون و باهاشون حرف بزنید.دیگر اینکه دیر نیست.والا دیر نیست.این تصور که دیر شده واقعن نابود کننده است و شیطانی.دیگر اینکه جان هر کی که دوستش دارید یه کاری بکنید. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل بابا.دیگر اینکه اگر در زمان مناسب تصمیم نگیرید گذر زمان خودش براتون تصمیمی رو می گیره و به مسیر هایی می افتید که ممکنه باب میلتون نباشه.

حالا اگر حال کامنت گذاشتن دارید اول بگید برای من چه توصیه ایی دارید. دیگر اینکه به بیست ساله های مخاطب این بلاگ چه توصیه هایی دارید.

.

Hi!Mrs Mary Smith

مهمان این هفته ی هفتگ جناب آقای رحیم فلاحتی نویسنده ی وبلاگ "آبلوموف" :



  خبر دادند بسته ی پستی دارم . یعنی باید بگویم که با شماره تلفن خانه تماس گرفته بودند و آقای « پسر » گوشی را برداشته و صحبت کرده بود ـ باید اضافه کنم آقای پسر به شیوه ی هنرمندانه ای تمارض کرده و مدرسه رفتن را بی خیال شده بود ـ وقتی گفت : « بابا از اداره پست زنگ زده بودند ... » نگذاشتم ادامه بدهد و خیلی بی تفاوت گفتم : « خُب که چی ؟ » جواب داد : « آقاهه گفت بسته ی پستی دارید. از خارج! ... »

  در حالیکه یک مرتبه دلم غنج رفت با تعجب پرسیدم: « از خارج ؟! برای کی ؟ » و بلافاصله سعی کردم احساسم را کنترل کنم و خودم را متعجب نشان ندهم.
ـ « آقاهه گفت : « بسته به اسم آریامهرِ ... » بابا شاید برا من باشه . دلم اسباب بازی می خواد ... »
  طفلکی دلش خوش بود . من که با مادر همین آقای «پسر» در عشق و عاشقی زبانزد فامیل و اهل محل بودیم در طول پنج سال نامزدی یک خط نامه بین مان رد و بدل نشده بود، بسته و کارتن و جعبه پیشکش !
  در این قریب به چهار دهه از عمر به فنا رفته ام نه از دوست، نه از فامیل و نه حتی هیچ شرکت و موسسه ای بسته ی پستی از دو کوچه آن سوتر به نام و نشانی من از راه نرسیده بود، چه برسد خارج از کشور!...
  آرام و قرار نداشتم . دوباره با احتیاط پرسیدم :« مطمئنی پسرم ؟! اسم کوچک من رو نگفت . فقط آریامهر ؟»
ـ « آره بابا ! مطمئنم . اما بذار خوب فکر کنم ... آره !فقط گفت آریامهر ...»
  وقتی گوشی را گذاشتم با خوش خیالی مشغول گمانه زنی شدم . شکل و اندازه ی بسته، نوع و جنس محتویات آن و این که چه کسی این لطف را در حق من کرده بود . فکرم هزار جا پر کشید . ولی ته دلم احساس خوبی نداشتم . انگار کسی قرار بود زودتر از من رسیده و هدیه ای را که به من تعلق داشت از چنگم دربیاورد . بی تاب و دستپاچه بودم خودم را زودتر به اداره ی پست برسانم . در مسیر محل کار تا اداره ی پست هر چه فکر می کردم  کمتر به نتیجه می رسیدم . هیچ گزینه ی قابل اتکایی نبود . در کمال تاسف متوجه شدم تمام کسانی که در خارج از کشور ساکن هستند و من با آن ها مراوده دارم فقط و فقط آدرس ایمیل مرا دارند و دیگر هیچ . و این یعنی نمی توانستند ... اصلن نمی خواستم به جنبه ی منفی موضوع فکر کنم . سعی داشتم به خودم این اطمینان را بدهم که بسته مال من است و لاغیر.
  به هر زحمتی بود جای پارکی برای اتومبیلم پیدا کردم . وقتی می خواستم وارد ساختمان پُست شوم درب اتومات اش آن قدر کُند عمل کرد که نزدیک بود با شانه بروم داخل شیشه . وارد سالن که شدم چشم گرداندم . تابلوی مرسولات خارجه و گمرک را دیدم . رفتم طرفش . باجه خلوت بود . 
  متصدی بعد از دریافت هزینه های مربوطه کارت شناسایی و بسته را گرفت طرفم . مثل آدم از همه جا بی خبر پرسیدم : « ببخشید از کجاست ؟ » جواب شنیدم : « آمریکا ... » بی اختیار احساس دوگانه و متضادی در من زنده شد. احساس خوب  پرواز به فراسوی این کره ی خاکی با یاد آوری نام نیل آرمسترانگ اولین انسانی که پا بر روی کره ی ماه گذاشت و بلافاصله تنفر و انزجار از یادآوری پرتاب بمب های اتمی که بر روی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی فرود آمده بود جای آن را گرفت .
   اما وقتی هدیه ای در دست داری آن احساس خوشایندِ پا گذاشتن بر روی کره ی ماه به سراغت می آید و بی خیال همه چیز می شوی .حتی اگر طرف مقابل قاتل و خونریز تو باشد . مگر نه که عده ای با گرفتن زر و سیم از خون به ظاهر عزیزان شان می گذرند! ...
  در میان افکار زشت و زیبایی که به مغزم هجوم آورده بر روی بسته چشم می گردانم تا اسمی از فرستنده پیدا کنم . بالاخره در قسمتی مخصوص، حروف لاتین تایپی و دستنویسی به چشمم می خورد. از آدرس چیزی سر در نمی آورم . می رسم به اسم فرستنده : Mary Smith بی اختیار می گویم :
Hi!Mrs Mary Smith.

  به سمت درب خروج حرکت می کنم . بسته ی کوچک و سبکی است . حدوداً سی در سی و خیلی کم عمق . نمی توانم حدس بزنم این "ماری" ناشناس برایم چه چیزی فرستاده . با ناخن سعی می کنم نوار چسب های کنار جعبه را باز کنم . تلاشم بی فایده است . یک بار دیگر با سوئیچ امتحان می کنم و لفافه بندی دورتادور را پاره می کنم. انگشت اشاره ام هنوز درب جعبه ی مقوایی را بالا نکشیده که دستی را روی شانه ام حس می کنم . نگاهم بین بوف حکاکی شده بر روی چوب و فردی که کنارم ایستاده بال بال می زند که می شنوم :
 ـ سلام داداش ! اینجایی ؟
ـ علیک! تو اینجا چه کار می کنی ؟
ـ اومدم دنبال سفارش آبجی سهیلا . تو راه بودم زنگ زد و گفت سری به اداره ی پُست بزنم. مثل اینکه دوستی تو آمریکا پیدا کرده با هم نمونه کارِ صنایع دستی رد و بدل می کنن ...
ـ صنایع دستی ... با آمریکا ... آمریکایی ی ی ی ...

 « لعنتی ! یک حسی می گفت رد کن بره . ولی یک حس قوی تری بسته را محکم چسبیده بود . نه ! نمی شد نگهش داشت . صاحبش منتظر بود ...بوف از میان دست هایم پر کشیده بود . بوف پریده بود ...»

نظر سنجی 2

سلام 

امروز من می خوام یه نظر سنجی دیگه  بزارم در رابطه  حجاب 


سوال نظر سنجی ..... 


اگه روزی به شما " اثبات بشه " اکثریت مردم با حجاب ( اجباری ) موافق هستند  .....

گزینه 1 : 

شما  حجاب را به عنوان یه قانون می پذیرید و آن را اجرا می کنید ....


گزینه 2 :

ان را محترم نمی شمارید و معتقید که این نقص حقوق فردی خانم هاست .



ذکر چند نکته : 

1 .  من از همین تریبون خدمتون عرض می کنم در مورد مسائل اجتماعی من  

واقعا نمیدونم چی درسته ... دوست دارم باور کنید .. انچه می نویسم حاصل کنکاش و تفکر کردن پیرمون مسائلی که روزانه باهاش در گیرم   من تمام سعی مو می کنم تحت تاثیر جریان اطرافم قرار نگیرم و بی قضاوت مسائل اطرافمو تحلیل کنم و به جواب برسم .. سعی می کنم واسه هر موضوعی دلیلی داشته باشم و هیچ چیز چون دیگران به صورت فرا اگیرقبولش دارند یا از روی ایدولوژی می گیرنش ( حالا هر ایدولوژی چه از روی قران چه از روی فرهنگ غرب ... ) قبول نکنم و خودمم روش فکر کنم ...

من الان حدود 60 درصد انچه در 18 سالگی روش قسم می خوردمو قبول ندارم چه بسا  چند صبا دیگه که  40 ساله شدم حرف امروزمو قبول نداشته باشم 

اینو گفتم که بدونید تعصبی رو حرفم ندارم ...


2 .   وقتی بحث راجع موضوعی مثل حجاب میشه و شما لطف می کنید و کامنت می زارید من فقط نقطه نظرمو براتون می نویسم و از هیچ کامنتی ناراحت نمی شم حتی اگه کامنت خیلی سخت مواضع منو کوبیده باشه و جوابی که برای کامنت ها می نویسم تنها جوابیه ایی که فکر می کنم درسته 

از همین جا از تمام دوستانی در دو پست قبل باعث دلخوریشون شدم معذرت می خوام چنین قصدی نداشتم  تنها با کامنتم سعی کردم نظر مو بنویسم 

منو ببخشید اگه ناراحت شدید....!!!! کامنت شما ... خواندن شما .. لایک شما برای من مهم و ارزشمند و مهمه 

قصه هفتم : تیر خلاص (3)

قسمت اول

قسمت دوم


ماه پیشانی شبی که به عقد ناصرالدین شاه درآمد هشت ساله بود . دخترک هنوز داشت در غم برگشتن پدر و مادرش به محمد آباد ضجه می زد . زنان سن و سال دار حرم که دلشان به حال او می سوخت با عروسک و شیرینی آرامش می کردند و مثل بچه های خودشان برایش دل می سوزاندند اما ماه پیشانی مدام بی تابی می کرد و بهانه آقایش ، مرادعلی را می گرفت .


مرادعلی اما افسرده و مستاصل به محمد آباد رسید . یک مهندس روس و دو معمار طهرانی به همراهش بودند و او را تکریم و احترام می کردند و خود سلطان از بابت شروع به بنای امارت پنج هزار تومان به او داده بود . با این حال دلش غمگین بود و مدام فکرش کنار دخترک شیرنینش ماه پیشانی می گشت .

کار بنای امارت ناصری تابستان همان سال شروع شد . مرادعلی هر شش ماه مبلغی گزاف به عنوان مقرری از دربار دریافت می کرد و یک قشون صد نفره تحت الامر او در محمد آباد ساکن شده بودند . به محض رسیدن به طهران خود سلطان یازده پارچه آبادی اطراف محمد آباد را تیول او کرده بود و سال بعد هم حکم رسمی رسید که به مرادعلی لقب معیرالدوله اعطا شده است .

مرادعلی مرد دانا و باسوادی بود اما هیچ فکر نمی کرد که روزی به دربار وصل شود . حالا مراد علی شده بود یکی از رجال دولتی . کسی که سری بین سرها درآورده بود و منزلتی به هم ساخته بود و ثروتی بر هم زده بود . اما با این همه دلش هنوز پی ماه پیشانی بود . سه سالی می شد که دخترکش را ندیده بود و مرادعلی معیرالدوله تمام هم و غمش را گذاشته بود صرف بنای امارت ناصری به این امید که با اتمام بنای امارت ، شاه جهان به منظور تفرج به محمد آباد بیاید و دیدارش با ماه پیشانی تازه شود .

موعد مقرر شش ماهه رسید و از مرکز نه پیکی رسید و نه مقرری . مرادعلی اما به عادت همیشه هر ماه گزارشات ساخت امارت را به مرکز می فرستاد و توشیح نامه سلطان را که نشانه رویت گزارش بود دریافت می کرد بی آن که صحبتی از مقرری کرده باشد . به همراه سومین گزارش بعد از نرسیدن مقرری مرادعلی نامه ای هم به موسی خان مستوفی خزانه دار دربار نوشت به این مضمون که مقرری مدتیست که واصل نشده و عمله و بنا ناراضی هستند و این حقیر از جیب خود به آنها می دهم و اگر مقدور باشد سلام این ملتمس درگاه را به حضرت سلطان برسانید و بابت کار ادامه بنای امارت از ایشان کسب تکلیف فرمایید . پیک که از طهران برگشت موسی خان مستوفی چند خطی در ذیل نامه مرادعلی نوشته بود بدین قرار که : نامه شما به عرض سلطان رسید . فی الحال به سبب برگزاری پنجاهمین سالگرد جشن های قران ، خزانه خالیست و سلطان صاحب قران فرمودند که معیرالدوله خود از مالیات امسال محمدآباد و حوالی بابت ساخت امارت هزینه سازد .

این آخرین مرقومه ای بود که از جانب ناصرالدین شاه به مرادعلی رسید و درست یک ماه بعد وقتی مرادعلی می خواست گزارش جدید را به مرکز بنویسد پیکی از جانب طهران رسید که خبر می داد سلطان به ضرب گلوله میرزا رضای کرمانی به شهادت رسیده است .


شاه جدید ، مظفر میرزا ، ولیعهد شاه شهید وقتی از تبریز به طهران رسید اول از همه اوضاع حرمسرا را سامان داد . مهریه تمام زنان پدرش را تمام و کمال پرداخت و آزادشان کرد .به هریک از زنانی که فرزند داشتند خانه ای هبه داد و برایشان مقرری ماهانه تعیین کرد و زنان بی فرزند شاه را مختار کرد که یا به ولایت خودشان برگردند و یا به عقد رجال کشوری در آیند . اما ماه پیشانی را که یکی از زیباترین زنان حرمسرای ناصری بود به رغم درخواست معیرالدوله ، پدرش به محمد آباد نفرستاد . 

مردی ملاک و ثروتمند به نام اسماعیل خان کلاته ای که اصل و نصب چندانی نداشت به طمع وصلت با خاندان قجر ، وام کلانی به دربار مظفری تقدیم کرد و شاه هم در عوض ، ماه پیشانی را که در زیبایی شهره دربار طهران بود به عقد پسر اسماعیل خان در آورد . ماه پیشانی که چهار سال قبل کودکی بود که با لباس سپید وارد دربار شد اینبار با لباس سیاه از حرمسرای سلطانی بیرون آمد . با آنکه هنوز در آتش دیدار خانواده اش می سوخت بدون هیچ چون و چرا دوباره لباس سپید پوشید و بر سر سفره عقد نشست بدون اینکه بداند داماد کیست و سرنوشت چه پیشانی نوشتی برایش تقدیر کرده است .


+ ادامه دارد ...