هفتگ
هفتگ

هفتگ

سلام دوستان. سلام عزیزان من. حامد هستم. ساکن طبقه‌ی همکف. نویسنده‌ی شنبه‌ها. حقیقت این است که من از بیست دقیقه پیش بالغ بر هشتصد کلمه برای این پست نوشتم و یکدفعه همه‌اش را پاک کردم. حسی به‌ام گفت دارم حرف مفت می‌زنم. و خب به حس خودم اعتماد و پاک کردم نوشته‌ام را. شانس آوردید چون برای‌تان رفته بودم بالای منبر. الان هم که پاکش کردم تصمیم گرفتم از چیز دیگری بگویم. یک چیز کاملا بی‌ربط از موضوعی که نوشته بودم. امروز شنبه‌ست. من دقیقا صبح پنجشنبه ساعت ده‌ونیم بلیط داشتم برای تهران. صبح ساعت هشت بیدار شدم. رفتم حمام. کیفم را بستم. مامان را بوسیدم. زنگ زدم به آژانس. کفشم را پوشیدم. آمدم پایین. سوار تاکسی تلفنی شدم. رفتم فرودگاه. منتظر نشستم. ساعت نه و نیم به کانترها نگاه کردم. ساعت یک ربع به ده از پله‌های ترانزیت بالا رفتم. ساعت دوازده دقیقه به ده به مأمور امنیت پرواز سپاه با کلی هیجان توضیح دادم که درست نیست آدم به موهای بسته‌ی یک جوان نگاه و از روی آن قضاوت کند که او یک جامعه‌ستیز است. ساعت هشت دقیقه به ده کیفم را از توی سبد برداشتم و با سه نفر از مأمورین دست دادم و وارد سالن انتظار پرواز شدم. ساعت دو دقیقه به ده از یکی از خدماتی‌ها فرودگاه پرسیدم داداش اینجا می‌شه سیگار کشید. ساعت ده و پنج دقیقه ته‌سیگارم را انداختم توی چاه کابین آخری در سرویس بهداشتی سالن انتظار پرواز فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد. ساعت ده و ده دقیقه از گیت گذشتم. ساعت ده و دوازده دقیقه درست وقتی که به یکی از میله‌های اتوبوس باند فرودگاه تکیه داده بودم به این فکر کردم که آن دخترِ جوان روبرویی ممکن است چند ساله باشد. ساعت ده و چهارده دقیقه از پله‌های هواپیمای بالا رفته بودم. ساعت ده و چهارده دقیقه و سی ثانیه روی سکوی بالای پله‌ها مکث کردم، و برای آخرین بار مشهد را به عنوان محل زندگی‌ام دیدم. چشمم افتاد به برجی که آن طرف شهر نزدیک خانه‌ی ما ساخته بودند. مادرم را تصور کردم که احتمالا داشت به چه چیزی فکر می‌کرد. نفر عقبی گفت آقا ببخشید. به خودم آمدم. وارد هواپیما شدم. دختر مهماندار (که به شکل محیرالعقولی خوشگل بود) به من خوش‌آمد گفت. ساعت ده و پانزده دقیقه درست زمانی که داشتم دمبال صندلی خودم می‌گشتم به این فکر کردم که خاک بر سرت حامد توکلی چون یک مهماندار خوشگل هواپیما تو را از اندیشه‌ی مادرت باز داشت. ساعت ده و شانزده دقیقه بعد از کلی تلاش و حبس کردن نفس بالاخره کمربند ایمنی‌ام را بستم. ساعت ده و بیست‌ویک دقیقه فهمیدم که نمی‌توانم خودداری کنم از نگاه کردن به مسافر بغل‌دستی‌ام. ساعت ده و بیست‌ودو دقیقه توی دلم گفتم که ای بخشکی‌شانس همیشه باید یک حلقه‌ی ناامیدکننده توی انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپ یک زن زیبا باشد. ساعت ده و بیست و شش دقیقه موبایلم را از توی جیبم بیرون آوردم و سعی کردم خودم را با آهنگ‌هایم سرگرم کنم. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه همان مهماندار گفت آقا هدفون رو دربیارید تا در شرایط خاص بتونید هشدارها و راهنمایی‌های ما رو بشنوید. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه من در حالی که حدفونم را از گوش درآورده بودم، مسافر ردیف بغلی‌ام را تماشا می‌کردم که داشت با بی‌توجهی تمام به حرف‌های مهماندار گوش نمی‌کرد. سرش توی تبلت بود و احتمالا توی موسیقی بود. نمی‌شد گفت که نمی‌شنود. واضح بود که می‌شنید و تصمیم داشت به طور مطلق بی‌توجهی کند. مهماندار چند بار تکرار کرد و وقتی دید که عکس‌العملی دریافت نمی‌کند، تمام آموزه‌های امنیتی را فراموش و مرد را به حال خودش رها کرد. مهماندار که رفت، مرد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. فهمیده بود که من فهمیده‌ام که از بی‌توجهی‌اش خوشحال است. انگار که داشت به خودش افتخار می‌کرد. هواپیما سرعت گرفت. بعد از چند ثانیه معلق شدیم. در حال اوج گرفتن بودیم. از چند ردیف عقب‌تر صدای ذوق کردن یک پسربچه به گوش رسید. یکی از جلوی هواپیما گفت بر محمد و آل محمد صلوات. مردِ بی‌توجه بلند گفت اللهم صل علی... حواسم به‌اش جلب شد. دوباره زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. داشت از شیطنت خودش لذت می‌برد. حدودا پنجاه ساله. با شلوار فاستونی ذغال سنگی و پیراهن آبی آسمانی. کفش چرم معمولی. کمربند باریکی که احتمالا روی شلوار به عنوان اشانتیون گرفته بود. تبلت ایسوس. دست‌های پینه‌بسته. دست کرد توی جیبش و به دختر کوچولوی سه چهار ساله‌ای که بین او و زنی میانسال (که احتمالا مادرش بود) قرار داشت یک شکلات فرمند داد. دوباره هدفون را گذاشت توی گوشش و چشمانش را بست. هواپیما تقریبا به همان ارتفاع سی‌ودو هزار پایی که وعده‌اش را داده بودند رسیده بود. همه ساکت بودند. سیال بودن در آسمان خیلی زود جذابیتش را برای پسربچه‌ی چند ردیف عقب‌تر از دست داده بود. همه ساکت بودند یا حداکثر صدای زمزمه‌ی صحبت یک زوج شنیده می‌شد. یک دفعه شنیدم. من از نگاه تو به... یک بیت شعر. همین را یادم هست. من از نگاه تو... همین. مردِ بی‌توجه به هشدارها با هدفونی که در گوش داشت و چشمانی که بسته بودند زده بود زیر آواز. حالا نه خیلی بلند. اما صدایش قطعا به گوش تمام صدوده مسافر هواپیمای ایرباس ۳۲۰ هواپیمایی اترک به شماره پرواز ۷۰۶۹ می‌رسید. خیلی‌ها برگشتند و عقب را نگاه کردند تا تولیدکننده‌ی آن صدای عجیب را ببینند. صدای قشنگی هم نداشت. رها بود. می‌شد به جای زیبا یا قشنگ گفت رها. آزاد. خیلی بی‌پروا. می‌خواند. در هواپیما. در جدیدترین و پرفیس‌وافاده‌ترین مظهر مدرنیته در سفرهای بین شهری. چشمانش بسته بودند و آواز می‌خواند. کارش آنقدر برای سیستم تعریف نشده و ثقیل بود که هیچکس نمی‌دانست چه کار کند. شرط می‌بندم در تمام پروتوکل‌های امنیتی در هیچ جای دنیا لحاظ نشده که طرز برخورد با یک مرد میانسال آوازخوان چطور باید باشد. مهماندار وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود. من اولش خنده‌ام گرفت. ناخودآگاه لبخند زدم. لبخندی که اصلا از یک عضو معمولی از یک جامعه‌ی رخوت‌زده بعید نبود. کادر میانسالی که کنار فرزندش و نزدیک مرد نشسته بود به من نگاه کرد و خندید. با حالتی که انگار می‌بینی مرتیکه دیوونه رو؟ همان جا فهمیدم که یک جای کار ایراد دارد. فهمیدم که نباید بخندم. لبخند روی صورتم خشک شد. از خودم فاصله گرفتم. از کالبد حقیرِ یک عضو از جامعه‌ی رخوت‌زده فاصله گرفتم و تلاش کردم خودم باشم. یک انسان. یک آدم. یک بشر دو پا که مستقل از هر تعریف و مقیاسی برای خودش هویت دارد. در آن لحظه، در ارتفاع سی‌ودو هزار پایی از سطح زمین، صدوده نفر آدم از اقشار مختلف که هر کدام می‌توانست نماینده‌ی نوع خود باشد، همگی میخکوبِ فطرتِ‌ یک نفر بودیم. یک نفر. یک مرد. مردی که داشت با صدای معمولی‌اش به مراعات‌های متداول می‌خندید. من از نگاه تو به... یک بیت را تکرار می‌کرد. اصرار داشت که از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده. چند دقیقه بعد، دیگر برای کسی عجیب نبود. شنیدن صدای آواز یک آدم با صدای نازیبا در هواپیما، دیگر برای کسی عجیب نبود. ساعت یازده و سی‌وهفت دقیقه صدای کمک‌خلبان از توی بلندگوها شنیده شد که می‌گفت مسافران عزیز تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهرآباد تهران فرود خواهیم آمد. کمک‌خلبان تاکید کرد که تا زمان باز شدن درهای هواپیما کسی صندلی خود را ترک نکند. هواپیما فرود آمد. متوقف شد. همه منتظر باز شدن درهای هواپیما بودند. مردِ بی‌توجه از محفظه‌ی بار کیفش را برداشت و با قدم‌های تند تا نوک هواپیما رفت. شنیدم که مهماندار با صدای بلند گفت جناب لطفا تشریف ببرید بشینید روی صندلی‌تون. دیدم که مرد خندید. یک خنده‌ی معصومانه. خنده‌اش خیلی سلیس و روان و فصیح می‌گفت که خانم بیا همه با هم این نظم احمقانه رو به هم بزنیم، یا حداقل اگه تو شجاعتش رو نداری مزاحم من نشو که دارم می‌خندم به ریتمِ احمقانه‌ی زندگی همه‌ی شما. مهماندار دید که تلاشش ثمری ندارد. در هواپیما باز شد. مرد رفت. زودتر از همه. سعی کردم رفتنش را از پنجره‌ی طرف خودم ببینم. بعد از بهتی چند ثانیه‌ای کم کم همه بلند شدند و کیف‌های خود را برداشتند. خارج شدیم. ساعت یازده و چهل‌ونه دقیقه در حالی که به میله‌ی اتوبوس باند فرودگاه مهرآباد تکیه داده بودم، دنبال مردِ بی‌توجه می‌گشتم. پیدا نشد. ساعت یازده و پنجاه‌وشش دقیقه مطمئن شدم که آن مرد را دیگر در سالن انتظار و محوطه‌ی بیرون ترمینال ششم نخواهم دید. ساعت دوازده و پانزده دقیقه، درست وقتی که روی صندلی تب‌دار پراید کره‌ای مسافرکش نشسته بودم، فهمیدم که باندهای ماشین دارد سیاوض قمیشی پخش می‌کند. چند دقیقه بعد یک مزدای هاچ‌بک پیچید جلوی پراید مسافرکش. راننده گفت بی‌پدرو می‌بینی چجوری می‌رونه؟ و بعد اضافه کرد که، مردم دارن دیوانه می‌شن به مولا. و من فکر کردم. به اینکه کاش اینطور بود. به اینکه کاش مردم داشتند دیوانه می‌شدند. به اینکه کاش داشتیم دیوانه می‌شدیم. به اینکه کاش در حال دیوانه شدن بوده باشیم. به اینکه کاش دیوانه باشیم. به اینکه کاش این تاریخِ چند هزار ساله را با جنون می‌گذراندیم. کاش تمام این مدت طولانی را با چشمان بسته، فقط و فقط، تاکید می‌کردیم که، از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده‌ایم.

من از نگاه تو به...

من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم....

بچه که بودم به واسطه  ی خانواده سنتی و مذهبی که داشتم روی مسائل مذهبی خیلی زوم بودم و تعصب داشتم


از طرفی من دو تا دوست صمیمی داشتم به نام های  " مهدی  "  و  " آزاد " . که معمولا با اونا بحث میکردم ...

آزاد مادری سُنی و تحصیل کرده داشت و توو  یه خونه 50 متری زندگی می کرد  که تمام دیوارهای خونه قفسه بندی و پر از کتاب بود  و مهدی هم توو یه خانواده ی روشن فکر و لا مذهب زندگی میکرد و هی میرفت پای صحبت بزرگتر ها می شست هی مطالبی میشنید که بعضاً خودش هم نمی فهمید  ولی برای اینکه بکوبه تو سر من کافی بود ....

بحث شیعه بهتر یا سُنی ... یا وجود امام زمان  و یا مباحث سیاسی که اوایل دهه شصت مثل سریالهای ترکی این روزها .. کوچیک و بزرگ راجع بهش حرف میزدن از مباحث داغ   ما سه تا پسر 8  یا 9 ساله بود ...

یادمه یه روز با مهدی دعوام شد سر امام خمینی .. من امام خمینی مثل امام ها مقدس می دونستم  و اونا نه ....


یادمه اون سالها توو منبر یه آخوندی شنیدم که  "ابن ملجم " رو وقتی قصاص کردن  و خواستن دفنش کنند خاک اونو قبول نمیکرد و هی پس می زد ... اونقدر این موضوع روی من تاثیر داشت  که صِحَت داستان و  از خواهرم پرسیدم ... اونم فرمایشات آخوند رو تکمیل کرد  و گفت بدن امام ها زیر خاک سالم میمونه و مورچه ها و حیوانات به دستور خداوند سراغ اونها نمی رند و اگه الان محل دفن  امام ها رو بشکافند بدن امام ها سالم مثل روز اول از زیر خاک بیرون میاد  ازش پرسیدم پس چرا امام رضا بیرون نمیارند تا همه سنی ها این معجزه رو ببیند و شیعه بشن .. خواهرم گفت بزرگترین گناه " نبش قبره " و هیچ کس حق این کار رو نداره ...


نظر مهدی و آزاد اما این نبود و گفتن خیلی برای مورچه ها فرق نمیکنه که چی میخورند ... و منو سر این  دوراهی  تاریخی و اساسی دوران کودکیم گذاشتند که آیا واقعا زیر اون ضریح زیبای طلا امام رضا بشکافم به پیکر سالم سبز پوش  و معطر امام بر میخورم یا تلی از استخوان خاک ....؟


کم کم بزرگ شدم .... با خواهرم کمتر صحبت کردم با دوستام بیشتر ... کم کم از مذهب فاصله گرفتم و  نوجوونی کار به جایی رسید که تمام مشکلات مملکت از مذهب میدیدم و از هر چی عرب بود بدم میاومد ...به مسلمونها می گفتم گوسفندهای گوسفند کش .....به کمونیسم علاقه پیدا کردم و دائما روزنامه و مباحث سیاسی می خوندم سعی میکردم کتاب های فلسفی بخونم ...

این کار باعث میشد که هم ویوو انسان فهمیده رو داشته باشم و حربه ایی بود برای جذب لایک مخصوصا از خانمها ...

یادم میاد یه کتاب شعر  از " برتولت برشت " گیرم اومد و یک کلمه شو هم نفهمیدم و خیلی به نظرم احمقانه می اومد ولی جرات نکردم ابراز کنم تنها شعری که از اون کتاب تو ذهنم موند همین جمله  " من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم " بود


امروز وقتی می خواستم این پست بنویسم این جمله رو سرچ کردم و متن کامل شعر و دوباره خوندم ، برام جالب بود که الان احساس میکنم تو اون دوران نوجوانی ماهی فاش بودم و شعر شرح حال خودم بود ....



بزرگتر شدم راههای دیگه ایی برای جلب نظر دیگران پیدا کردم و کم کم کتابهایی خریدم که از اون لذت می بردم ....

کمتر حرف زدم بیشتر گوش دادم ...


یاد گرفتم عده ایی از هم وطن هام عرب اند

به جای اعراب از جنگ متنفر شدم ....

یاد گرفتم به جای وطنم انسانها رو دوست داشته باشم ...

دیگه  مانیفیست حزب کمونیسم خیلی برام جذاب نبود  ....

و فهمیدم گوسفندها به هر صورت کشته می شن ...


چند سال پیش مقاله خوندم که دعا کردن  . توکل باعث ایجاد یه هورمون در بدن میشه ... و کسانی که جسدشون در خاک سالم تر می مونه کسانی هستند که معنوی تر بودن با خودم فکر کردم پس شدنیه ... ممکنه بدن امام ها به واسطه اخلاصی که داشتن نوعی هورمون ترشح کنه که سالم بمونه .... ولی هنوز هم ته دلم نا باوری بود....



دیروز اتفاقی تلویزیون دیدم داشت یه برنامه راجع این 175 غواص شهید میداد .... عکس جسد شهیدی نشون داد که لباس غواصی تنش بود  و دستش بسته بودن به نظرم جسد نسبت به زمانی که ازش گذشته بود سالم بود ...یاد همین موضوع دوران کودکیم افتادم ... بعد به این فکر کردم که این گروه تفحص با چه عشقی بعد از بیست سال هنوز هم می گردنند ... واقعا عشق این گروه تفحص که روی ماه این عزیزانو نشونمون داد ... اگه اون عشق اون اشتیاق نباشه این اجساد هم بجای اینکه قسمتی از تاریخ ما باشند قسمتی از خاک بودن ....


یه دفعه احساس کردم جواب سوال کودکیمو گرفتم ... 


اره مهدی ...  پیکر امام ها هنوز اون زیر سالم هست ...منتها شرطش اینکه با عشق بِکَنی ....عاشق باشی بِکَنی ... مشتاق باشی بِکَنی  اینجور مطمئنم معجزه رخ میده ....








+برتولت برشت


ماهی فاش
یه وقتی یه ماهی بود به اسم ماهی فاش
که یه کون سفیدی داش
و برا کار کردن دست نداش
برا دیدن هم توی صورتش چشمی نداش
تو کله اش هم هیچی نبود
به هیچی هم فکر نمی کرد.
یک و یک مساوی با دو رو هم بلد نبود
از این همه مملکت هیچ کدومشو نمی شناخ
اون فقط یه ماهی فاش بود
با یه کون سفید ...
.
.
وقتی آدما خونه می ساختن
وقتی آدما چوب میشکستن
وقتی آدما آش می پختن
وقتی آدما دل کوه رو میکندن و سنگ میاوردن
ماهی فاش به ریش همشون می خندید.
وقتی آدما می پرسیدن: تو چیکار بلدی بکنی؟
جواب میداد: من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم.


شب به شب که آدما می رفتن تو خونه هاشون
ماهی فاشم پشت سرشون می رف تو
وقتی که دور بخاری می شستن
ماهی فاشم کنارشون می نشست
وقتی آش میومد رو میز
اولین نفر با یه قاشق بزرگ
همون ماهیه بود.
که با صدای بلند فریاد می زد: حالا تند تند بخورین
بعد من کون سفیدم رو نشونتون میدم.
آدما می خندیدن و اجازه میدادن که اونم با ها شون غذا بخوره.
.
.
اگر قحطی نمی اومد اونم نه یه قحطی کوچیک
بلکه یه قحطی بزرگ
تنبلی اونو نادیده می گرفتن
اما حالا همه مجبورن برا رفع قحطی چیزی بیارن
یکی پنیر آورد یکی گوشت
یکی نون.
فقط ماهی فاش غیر از یه قاشق بزرگ
هیچی نیاورد.
چن نفری اونو دیدن. اونا سه نفر بودن
از ماهیه پرسیدن : خب ! تو چیدی به ما ؟؟؟
ماهی فاش جواب داد :
( اگه کون سفیدمو . . . )
اما آدما برای اولین بار
از دس ماهی فاش عصبانی شدن
پریدن بهش
تندی از لای در انداختنش بیرون
و اونجا کون سفید شو
گرفتن به باد کتک .

نخلستان‌های مهتابی بین النهرین

پیاز را من رنده می کنم
که چشمهء اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست

به نصرت علی خان قوال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر

از master card
یا اداره مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی برمی گردد

نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده پوچ
دست به سر می کند مزاحم را

فعلن تا این برنج کهنه‌ی هندی قد بکشد
از کهنه‌ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه‌اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است

جرعه جرعه
آنقدر می‌توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان‌های مهتابی بین النهرین درآوریم
و حوالی‌یِ نیمه‌شب
از بدویتی برهنه و بی مرز

.

.

.

شعری از عباس صفاری

از مجموعهء کبریت خیس

.

نوید می دهم یک روز بدون تب را

به شدت معتقدم که هر چیز یک تبی دارد .... یکهو از داغی می افتد... یکهو سرد می شود و می ماسد مثل یک کاسه گوشت کوبیده سرد که با اعلاترین دوغ و وسوسه کننده ترین سبزی خوردن هم نمی شود دادش پایین ... بعضی وقت ها زمانش می گذرد و دیگر بی اهمیت می شوند مثل تب کنکور ....  همان وقت که تست ها را زدیم و ساندیس را خوردیم و از در حوزه آمدیم بیرون تمام تبش فروکش کرده بود .... بعضی وقت ها هم بس که از یک چیز استفاده می کنیم و همه گیر می شود، به قول گفتنی گندش را در می آوریم .... مثل وایبر ... وی چت ... یاهو مسنجر... کلش آف کلنز .... کندی کرش... انگری برد ....یا تب فوتبال... تب عشق...  و یک عالمه کوفت و زهرمار دیگر .... که آنقدر کله کردیم توش تا کم کم دلمان را زد و به اصلاح تبش خوابید ....

خوب یادم هست روزهای داغ وبلاگ نویسی جناب همسر را .... همان روزها که صدای دکمه های کیبورد هم اعصابم را به هم می ریخت.... دلم می خواست برق برود... می گفتم کاش یکهو بزند و کامپیوتر کلا بترکد... وبلاگش هگ شود... فیلتر شود.. اصلا بیایند بگیرند و کت بسته ببرندش به جرم وبلاگ نویسی ولی پای کامپیوتر ننشیند و عوضش بیاید با هم دوتایی لاست و بیست و چهار نگاه کنیم و چیپس بخوریم... خدا می داند چند تا بعد از ظهر تا غروب خودم  را به قهر زدم و اخم و تخم راه انداختم که بیا و ببین... قهرهایی که شاید اصلا نمی دید ... شاید درک نمی کرد و پیش خودش می گفت این چرا امروز این شکلی شده؟.... ولی گذشت .... تمام شد ... خیلی طول نکشید...

چقدر خوب می شود هیچ وقت نگران این تب ها نباشیم... رشته های نازنین اعصابمان را در هم گره نزنیم.... منتظر سرد شدنشان بنشینیم....نه مثل زینب که یک شب قاط زد و کلا اکانت کلش آف کلنز همسرش را دیلیت کرد.... صبر جواب می دهد.... ولی بستگی دارد که منتظر چه نوع جوابی باشی... باید قبول کرد وقتی تب یک چیز فروکش کرد سریعا و بی درنگ یک چیز دیگر داغ می شود.... بعله... مسئله همین جاست.... و باز هم باید صبور بود .... یک روز تب آن بعدی هم فروکش می کند.... و تب بعدترش هم می خوابد .... و کلا یک روز می آید که هیچ چیز دیگر در جهان داغ و جذاب نیست.... همان روزی که تب زندگی و زنده بودن در وجودت از بین رفته.... از بس تنهایی چیپس خوردی... از بس با خودت گفتی این هم مثل قبلی ها سرد می شود.... 


سر تسلیم من و خشت در میکده ها

بعد از ر‍ژ لب قرمز روی لب های زنی که دوستش می داری و قبل از کام گرفتن از سیگار در هوای بارانی ِ بهار، بوسیدن لپ های تازه روییده بر صورت طفلک چند روزه ات وسوسه کننده ترین میل ِ دنیاست که به چالش می کشد تمام مردانگی ِ یک مرد را...


بیست روز مقاومت کردم! پا روی دلم گذاشتم و به خودم وعده ی فردای بعد از چهل روزگی اش را دادم. جهاد اکبری بود برای خودش این جنگیدن با وسوسه ی بوسیدن صورتک ِ معصوم ِ مخملی اش. عاقبتم هم شکستم. یک شبی، قایمکی از عقلم، دست به دست دلم دادم و چشمان وجدانم را دو دستی، با هم، بستیم و تمام حسرت ِ بیست روزه ام را کردم دو تا ماچ ِ آبدار و نشاندم روی لپ های دخترک، دو طرف صورتش! آتش درونم که خوابید، خوابیدم. صبح فرداش چشمان ِ وجدانم به جوش های ریز ِ لعنتی ِ دو طرف صورت طفلک ِ لطیفم که باز شد نشئگی ماچ ها کلهم پرید. توبه کار شدم. به روناک گفتم، خندید، گفت: "باباشی، حقته، چهار تا جوش که اشکالی نداره"

حالا ده روز گذشته از آن بیست روز مجاهدت و آن شب ِ کذا، نشسته ام خمور ِ دو تا ماچ آبدار ِ دیگر، فکر می کنم به این حق داشتن ها و حق نداشتن ها، به این حق تراشیدن ها اساسن. به این که پدر بودن، پسر بودن، زن بودن و شوهر بودن و رفیق بودن و این نسبت های این ریختی چطور حق می آفرینند برای آدمیزاد. به حد و مرز ِ این حدود. به صواب و نا صوابشان. به این حقوق نَسَبی و سببی که گاهن دست و پا گیر می شوند و مایه ی بی مایه گی ِ روابط. به این که فردای ِ روز هوشم باشد پدر بودنم را با حق های دم دستی معامله نکنم. به این که پدر بودنم را عاشقم و کسی برای عاشقیت حقوق نمی گیرد، مستخدم نمی شود و عایدی و باج هم نمی خواهد. برای همسر بودن هم، برای فرزند بودن هم، برای دوست خوب بودن هم...


خواستم بگویم بین نویسنده ی وبلاگ و خواننده هم رابطه است. خواستم بگویم قشنگی ِ وبلاگ نویسی به همین رابطه است. به جنس و شکل و طول و عرض و ارتفاعش. خواستم بگویم این رابطه هم مثل خیلی روابط دیگر حق می آفریند، به گردن ِ هر دو طرف ِ رابطه. اما این حق، وزن دارد، چگالی دارد، حد و مرز دارد. خواستم بگویم حق رفاقت مان را، لطف همراهی مان را چماق نکنیم بعد از یک شب ننوشتن، یک بار دیر نوشتن، یک خط کج نوشتن و دو خط بیراه نوشتن به اسم ِ "بی احترامی به شعور ِ مخاطب" بکوبیم فرق ِ سر ِ این و آن... اما نمی گویم! حق رفاقت تان و لطف ِ همراهی تان، گردن ِ من محفوظ، بی گلایه اصلن :-)



حامد، فرزندِ ابوالقاسم، یا همان فرزندِ پدرِ قاسم

سلام. من حامد توکلی هستم. حامد توکلی. فرزند ابوالقاسم. نوه‌ی ابوالحسن. می‌دانید؟ همین الان یاد یکی از بزرگترین سوالات زندگی‌ام افتادم. که اگر اسم پدربزرگ من ابوالحسن است، پس چرا هیچ فرزندی به نام حسن ندارد. و اگر اسم پدر من ابوالقاسم است، پس چرا نه من و نه حسین برادرم اسم‌مان قاسم نیست. حالا بگذریم. من حامد توکلی هستم. فرزند ابوالقاسم. متولد نهم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و هشت در شهر زاهدان. ساکنِ؟ نمی‌دانم کجا را بگویم. راستش را بخواهید من همیشه این مشکل عمیق هویتی را داشتم. بابا در بهشهر به دنیا آمد. مامان در بندرانزلی. برادر بزرگه در تهران. خواهرها در رشت. مامان و بابا اول زندگی ساکن تهران بودند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. بعد رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. از آن به بعد هم هر کس از من پرسید کجایی هستی، مثل خر توی گل ماندم. هنوز هم همینطور است. چه بگویم؟ مشهد؟ خب مشهدی نیستم. شمال؟ خب آخر خودم هم که شمالی نیستم. زاهدان؟ واقعا؟ من تابحال در تمام زندگی‌ام زاهدان را ندیده‌ام. باورتان می‌شود؟ ده ماهه که بودم کندیم بیرون از آن شهر. رفتیم ساری. ساری را هم یادم نیست. بعد رفتیم مشهد. دیگر هم نرفتم زاهدان. در حقیقت زاهدان یک ویژگی خیلی خاص برای من داشت و دارد. زاهدان تنها جایی در دنیا است که من بدون آن که به آن بروم، از آن برگشتم. جالب است نه؟ مثلا امکان ندارد که شما از کیش برگردید بدون آنکه قبلش به کیش رفته باشید. عجیب است. حالا بگذریم. الان کجام؟ تهران. بله بله. تهران. مشهد را ول کردم به امان خدا. مامان و بابا را ول کردم به امان خدا. آمدم تهران. چرا آمدم تهران؟ حالا بگذارید یک چند هفته بنویسم و کمی صمیمی‌تر شویم به‌تان خواهم گفت. بله. همه چیز را در مشهد گذاشتم و آدم تهران. اگر تا همین یک هفته پیش از من می‌پرسیدید بچه کجایی، شاید می‌توانستم با کلی زور زدن بالاخره یک جوابی بدم. اما حالا، عمرا. الان دیگر من بدون شک یکی از آواره‌ترین درختان زمینم. هیچوقت نشد که یک جا بمانم. بابام هم همینطور بود. من هم همینطورم. مثلا همین امروز رفتم توی یک سوپرمارکت در محله‌ی امیرآباد و گفتم داداش این میلانِ بغلی به کجا می‌خوره؟ یارو فروشنده زل زد توی چشم‌هام و گفت بچه مشهدی؟ لهجه انداختم توی دهانم و سریع جواب دادم نه جون دادا منظورم همون کوچه بود. گفت پس بچه مشهدی. اینجوری. درست مثل سه چهار سال پیش که ایستاده بودم حاشیه‌ی میدان کتاب در فرحزاد و تاکسی آرام کرد و من هم بلند گفتم فلکه. ترمز گرفت. دویدم سمت ماشین. راننده‌ی الدنگ نیم‌خیز شد و بلند گفت کدوم فلللللکه می‌ری مشهدی؟ بعد هم قاه قاه خندید و گازش را گرفت و رفت. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم به‌اش بگویم. که بابام در بهشهر به دنیا آمد. سال ۱۳۲۴. بعد در انزلی مامانم را پیدا کرد. بعد در تهران ازدواج کردند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. دوست داشتم به آن راننده تاکسی بگویم بعد من در زاهدان به دنیا آمدم. بعد از زاهدان رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. ولی خب نشد که بگویم. چون گازش را گرفت و رفت. همانطور که بلند بلند داشت می‌خندید. یادم هست که همانطور بی‌حرکت ایستادم حاشیه‌ی میدان و رفتم توی فکر. اصلا برام جا نمی‌افتاد که کجای چه چیزی خنده‌دار بود. بعدها فهمیدم. فهمیدم که ما آدم‌ها به ریشه‌هامان می‌نازیم. فهمیدم که ما آدم‌ها گاهی فقط یک بوته‌ی نحیفیم با ده فرسخ ریشه که توی زمین دوانده شده. بعدها فهمیدم که باید برگ داشته باشم. و میوه. فهمیدم ما آدم‌ها گاهی آنقدر به ذات می‌بالیم که اکتساب را فراموش می‌کنیم. فهمیدم که مهم نیست دوست ندارم آی‌کیوی ۱۵۰ داشته باشم و مردم را تحقیر کنم. فهمیدم که دوست دارم آی‌کیوی ۹۰ داشته باشم و آدم باشم. فهمیدم که مهم نیست من و تو دچار کدام جبر شدیم. فهمیدم که باید دست‌وپا بزنیم تا خودمان چیزی به دست بیاوریم. و آنجاست که لبخندمان گران می‌شود. همان موقع که با پنجه‌های زخمی از توی خاک زمین و زمان موفقیت و اعتبار و احترام «کسب» می‌کنیم. در گویِ افتخار خود خیره می‌شویم. و در آن آدمی را می‌بینیم که برایش مهم نبود که چه بود. در آن آدمی را می‌بینیم که برایش فقط «چه شدن» ارزش داشت. بعد از حرکت آن راننده تاکسی، من بیخیال رفتن تا فلکه شدم. برگشتم خانه‌ی عموم و خودم را شماطت کردم. بخاطر میراث پدری‌ام. بخاطر میراث دربدری‌ام. بخاطر آوارگی. بخاطر اینکه فقط دارم دنبال همان گوی می‌گردم. همان گوی شیشه‌ای افسانه‌ای. شاید هم پیدا نشد. مهم نیست. اگر هیچوقت پیدا نشد هم حداقل یک چیز را خوب می‌دانم. که اگر یک روز مسافرکش شدم و پسر جوان چاقی را گوشه‌ی خیابان دیدم و او گفت فلکه، ترمز بگیرم، لبخند بزنم، بگذارم بنشیند، و بپرسم؛ میدون شهرک دیگه؟

نی

روزهای زوج با پدرم می رم فیزیوتراپی،  امروز  فیزیوتراپی "بلع " داشت ...  

دکتر یه لیوان نصفه آب اورده بود و به پدرم می گفت سعی کنه با نی آب بخوره ... 

بنده خدا پدرم هر چقدر تلاش می کرد نمی تونست ، آب تا نصفه بالا می اومد و درست تا دم اونجا که "نی " کج میشه ، بعد بر  می گشت سر جاش ... 

دکتر می گفت ربط به نفس کشیدنش داره و باید تلاش کنه تا بتونه ،   هی انجام داد هی نشد دکتر کمی محکم گفت "  تلاش کن آقای پیرزاده " و گیر داد که باید حتما موفق بشی و پدرم خیلی تلاش کرد و خلاصه یه بار آب رفت بالا  ،که هم من و آقای دکتر باهم گفتیم " آباریکلا "........پدرم وقتی صدامو  شنید آروم  سرشو اورد بتلا و نگاهم کرد .... خوشحال نبود ،  ناراحتم نبود ... فقط یه 5 ثانیه تو چشمام نگاه کرد و بعد دکتر با دستورات بعدیش این ارتباط قطع کرد 


ناخدا گاه یاد اون روزی افتادم  که با مهناز نشسته بودیم وتلاش کردن هانا رو میدیدیم برای اینکه بتونه با نی نوشابه بخوره ،....... اون روز درست مثل امروز چند بار نی تا نصفه پر شد و برگشت و خلاصه موفق شد  دقیقا همین جمله رو به ها نا گفتم " آباریکلا " 


تقابل این دو تا موضوع واسه من خیلی تلخه همیشه ،   

ولی امروز به این فکر کردم تو پس نگاه پدر من چی نهفته بود ...

پدر من با هانا خیلی فرق میکنه ،  شاید واسه اون این اتفاقات تلخ تره 


موقع برگشت توو ماشین بهم گفت سری بعدی با مامانت میام  تو برو به کارات برس 

دختر

پیرزن با چشمهای قرمز و انگشت ورم کرده کنارم نشسته بود. نگاهش که به من افتاد گفت:" چشمام خونریزی کرده. چشم خطرناکه دیگه...ترسیدم اومدم بیمارستان.انگشتمو ببین...داشتم مرغ خرد میکردم بریدمش...حالا ببین چقدر ورم کرده و قرمزه.."

گفتم انشالله که چیزی نیست . شاید چاقو آلوده بوده...خوب میشه...نگران نباشین...

چشمم افتاد به برگه های آزمایش و رادیولوژیش که گذاشته بود رو صندلی بینمون...اسمش "دختر " بود. فکر کردم اشتباه میبینم. بالای برگه ی آزمایش هم نوشته بود "نام بیمار" دختر ....فامیلشو یادم نیست. 

ور بدبین ذهنم مردی رو تصور کرد تو ثبت احوال...مامور بهش میگه مبارک باشه اسمش چیه؟ مرد با عصبانیت میگه : دختره دیگه...چه فرقی میکنه.. اصن بنویس دختر...! دختر اسم میخواد چی کار !

ور خوشبین ذهنم اما مردی رو تصور میکنه که وقتی مامور ازش اسم میپرسه با خوشحالی میگه : دختره آقا..بنویس دختر که همه بدونن من چه نعمتی دارم !

پیرزن اما, تنها بود. ساعت 3 بعد از نیمه شب..پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان تنها بود..با چشمهای به خون نشسته و انگشت ورم کرده از عفونت ...تنها بود...

.

.

.

نوشتهء جدیدی از دوست قدیمی بلاگستانمان، فرشته خانم گرام

آن سالها اینجا می نوشتند : http://www.surushaa.blogfa.com