هفتگ
هفتگ

هفتگ

نگار

سوم دبیرستان بودیم... یک دوست جون جونی داشتیم که قد موهای سیاهش به پایین کمرش می رسید و چشم های درشت و قشنگی داشت... با یکی از پسر های محلشان دوست شد... پسرک یک جوری بود.... استایلش مثل قهرمان های فیلم های ایرانی قدیم بود... یک جور رو مخی راه می رفت و حرف می زد و به شدت از خود متشکر بود... این جناب داش آکل صفر تا صد مخ نگار را زد...  اولش شوخی و بچه بازی بود ولی از یک وقتی دیدیم دیگر نمی شود با داش آکل شوخی کرد چون نگار اخم هایش می رود توی هم... یک تیریپی داشتند که آن روزها که برای هم توی یک دفتر می نوشتند. نوشته های داش آکل را نگار سر کلاس و زیر میز می خواند و نوشته های نگار را داش آکل توی برجک نگهبانی حین خدمت... نوشته های نگار که چه عرض کنم نوشته های من!  دفتر که می رسید دست نگار سریع قیافه اش یک جوری استرسی می شد و باز چه کنم چه کنم ها و آخه من چی بنویسم هایش شروع می شد و من قبول کردم به جایش نوشتن را ... هر چند فکر نمی کردم که یک پروسه طولانی باشد... به گمانم به یکی دوبار و نهایت ده بار ختم می شد ولی زهی خیال باطل که تمام سال تحصیلی و تمام تابستان و یک عالمه وقت بعد تر من هنوز داشتم برای داش آکل نامه می نوشتم تا بالاخره سربازی کوفتی اش تمام شد ... یادم هست که دستخط اش خوب بود از این خط های روون و درشت، نگارش نوشته هایش هم خوب بود ولی بدترین قسمت نوشته هایش زورگویی و امر و نهی هایش بود.... خودم را وقت پاسخ دادن می گذاشتم جای نگار با همان چشم های درشت و معصوم و عاشق وگرنه اگر قرار بود من جواب آن همه هارت و پورت و حق داری و حق نداری را از زبان خودم بدهم حتما با پررنگ ترین خودکارم می نوشتم: خفه!  البته ناگفته نماند من فقط دفتر را می خواندم تا بدانم چی جواب بدهم وگرنه صاف توی دفتر نمی نوشتم ...  توی برگه می نوشتم و نگار با دست خط خودش پاک نویس می کرد...

الان که یادم می افتد خنده ام می گیرد ... از سوتی هایی که چند بار نگار داده بود چون خوب یادش نبود نوشته ها رو ... از تعریف هایی که داش آکل از نوشته های نگار می کرد ... از دفعاتی که توی نوشته هایش اصرار داشت کسی جز نگار نوشته هایش را نخواند .... نمی دانم شاید کار درستی هم نبود ولی خب من آن روزها هیچ آینده خاصی برای آن رابطه نمی دیدم... ولی گویا خودشان می دیدند ... سوم رو تموم کردم و رفتم پیش دانشگاهی.... پیش رو تموم کردم و شروع کردم واسه کنکور خوندن.... دانشگاه قبول شدم و شدم دانشجو ولی نگار همان جا توی سوم جا ماند.... من پشت همان نیمکت ها نگار را جا گذاشتم با همان پسرک یک جوری...

به خاطر مجموع واحد های افتاده اش نتوانست حتی دیپلم اش را بگیرد ... و همان وقت بود که داش اکل از سربازی برگشت با جیب خالی و اخلاقی گند و یک عالمه صفات منفی دیگر به خواستگاری اش آمد... مثل داستان های فهیمه رحیمی.... نگار بعد از ازدواج گم شد.... غیب شد.... نه کسی آدرس خانه اش را داشت نه شماره... هیچی ... گاهی بچه ها به منزل مادرش زنگ می زدند ولی دست به سر می شدند.... دیشب حین چت های آخر شب وایبری با رفقای دبیرستانی یکی گفت : نگار جدا شده....

از دیشب قیافه ی نگار جلوی چشمامه... هی تلاش می کنم توی تصوراتم دوازده سیزده سال بکشم روی قیافه آن روزهایش و حالایش را حدس بزنم... رنگ موهایش را تغییر می دهم .. یه کم شکسته اش می کنم ولی نه ... هیچ کدام به دلم نمی نشیند ... باید خودش را ببینم.... باید بهش بگم دختر ما اشتباه بچه گانه ای کردیم .... تو باید خودت جواب آن بکن نکن ها و غرغرها رو می نوشتی... تو باید خودت برای جواب دادن به نگاه از بالا پایین اش به ذهنت فشار می آوردی شاید یک جور دیگری می شد همه چیز.... تقصیر من هم هست البته.... یکبار اگر یک خفه ی بزرگ روی جلد دفتر با دست خط خودم نوشته بودم، حتما آن کوه غرور و مجسمه ی اعتماد به نفس حسابی به تریج قبایش برمی خورد و رابطه شان به هم می خورد.... شاید اگر یک جوری می فهمید که من وسط خط به خط حرف هایش چهارزانو نشسته بودم الان همه چیز فرق می کرد.... ولی خب تمام اینها فقط اگر و ای کاش هایی بی فایده اس و دییگر هیچ !

اصلاحیه

دوستان با عرض سلام 

همون طور که در کامنتهای پست قبل  تیراژه عزیز فرمودن و همین طور. آقا یا خانم " خواننده خاموش " در پیام خصوصی برای من نوشتند ظاهرا راهی هست که می شود پیام خصوصی را فقط فقط برای یک نویسنده فرستاد. 

خب بنده از این جریان بی اطلاع بودم و در پست قبل دوستان نتونستم درست راهنمایی کنم که بدینوسیله اصلاح می کنم. 

آقا یا خانم "  خواننده خاموش" بخوبی به سادگی و روانی توضیح دادن. که من متن کامنت ایشون براتون کپی میکنم


با سلام 
من خواننده خاموش هستم  
چیزی که باعث شد براتون بنویسم پیام خصوصی هستش. 

خواستم خدمتتون عرض کنم هر کسی بخواد میتونه برای نویسنده منتخبش در وبلاگ گروهی خصوصی بذاره.بدینصورت که روی اسم نویسنده کلیک کنه و وارد شناسنامه اون نویسنده بشه بعد تماس با من رو بزنه و خصوصیشو ارسال کنه!این خصوصی فقط برای همون نویسنده ارسال میشه 


مرسی " خواننده خاموش "  مرسی تیراژه عزیز

پیغامهای خصوصی

خوانندگان گرامی هفتگ ،

سلام ....


کامنت  " طاها "  باعث شد من  راجع به کامنتهای خصوصی وبلاگهای گروهی یه بررسی کنم ...

تو یه وبلاگ گروهی هر کدام از اعضا از طریق  رمز وبلاگ  خودشان  وارد وبلاگ هفتگ می شوند مثلا  من وقتی بخوام تو وبلاگ هفتگ پست بنویسم با همان اسم کاربری و رمز وبلاگ  خودم وارد بلاگ اسکای میشم  و در اونجا هم وبلاگ خودم و هم  وبلاگ هفتگ موجود است ... روی قسمت یاددداشت جدید وبلاگ هفتگ کلیک میکنم و  پست خودم می نویسم و اتوماتیک اسم و عکس من همراه پست جدید آپ میشه ...


وبلاگ هفتک یه رمز و نام کاربری اصلی داره که وقتی جمعه ها بخواهیم پست  " مهمان  " آپ کنیم با اون رمز کار بری وارد می شویم تا پست روز جمعه با نام هفتگ آپ بشه


وقتی خواننده ها وبلاگ لطف میکنند و کامنت خصوصی میگذارند ... فقط از طریق رمز و نام کاربری اصلی قابل دیدنه ... و این موضوع  رو من نمیدانستم برای همین  تا امروز کامنتهای خصوصی ندیده بودم .


 در جواب طاها جان باید عرض کنم  که شما وقتی کامنت خصوصی میگذارید .. کامنت شما برای ما 6 نفر قابل رویته .. واگر میخواهید فقط فقط برای یکی از نویسنده ها پیام بگذارید بهتره در وبلاگ شخصی خودشان پیام بذارید ....



تو این مدت جز پیامهای تبلیغاتی که بصورت خصوصی اومده بود ، یازده تا پیام خصوصی داشتیم ...که البته چون همه شون بجز کامنت نیمه جدی در عنوان نامه نام نویسنده مورد نظر ذکر نکرده بودن مجبور شدم تمام پیامها رو بخونم ...


برای همین خواهش میکنم وقتی پیام خصوصی در هفتگ میگذارید حتما حتما در عنوان  نام کسی که برایش پیام گذاشتید بنویسید ....



اقا یا خانم " بهمن " عزیز :  اظهار لطف کرده بودن به هفتگ که من از همین جا از ایشون از طرف خودم و بقه  تشکر میکنم 


آقایان یا خانمها " سرزمین آفتاب " و " باغبان " و " تیراژه " لطف کرده بود و غلط دیکته های منو گرفته بودن من ازشون تشکر میکنم مرسی اصلاح می کنم ..



شمسی خانم : راجع چهل سالگی یه کامنت برای محسن باقرلو نوشته بودن ... محسن جان اگه نخوندی برو بخون


آقا یا خانم habeyeangur  : پرسیده بودن که چگونه می توانند در هفتگ عضو شوند باید عرض کنم مطالب شما فقط به صورت مهمان در روز جمعه قابل نشره   و هر جمعه یکی از نویسنده ها  ، مهمان دعوت میکنه  این یعنی من هر 6 هفته یک بار اجازه دارم جمعه ها مهمان دعوت کنم  و تمام سعی ما  اینه در روز جمعه حتی المقدور از نویسنده های باسابقه و خوب دعوت کنیم ..دوستانی که مطالبی دارند و میخوان در وبلاگ هفتگ منتشر بشه  لینک مطلب در کامنت خصوصی بگذارند انشاله در مطالعه می کنم و  پس از هماهنگی با بقه دوستان در روز جمعه منتشر میکنم 


اقا مهرداد به اقا طیب  لطف داشتند و اقا یا خانم بوف هم به باقرلوی عزیز اظهار لطف کردن ...



خانم " حوری " لینک یکی از مطالب زیباشونو گذاشته بودن که انشااله در اولین فرصت در جمعه منتشرش میکنم 


و در پایان هم خانم  " نیمه جدی " برای بنده یه نامه گذاشته بودن در جواب خدمتشون عرض میکنم ...


خانم نیمه جدی عزیز  من اصلا از کامنت شما ناراحت نشودم ... باور کنید در مورد پست های من هر جور که مایل بودید جواب بدید و هر جور که دوست داشتید انتقاد کنید و  جواب منو بدید من به هیچ وجه ناراحت نمیشم .... و همیشه شما رو یکی از خواننده های خوب و منتقدهای عالی قلمداد میکنم ...مرسی که انقدر به فکر هستید و انقدر با شعور ... وقتی کامنت شما رو خوندم بسیار خوشحال شدم


در مورد اون پست من هنوز قانع نشدم .... کامنتهای منم شما رو قانع نکرد ...  اگه براتون هنوز مهمه و عصبانیتون از بنده فروکش کرده ،من ازتون خواهش میکنم دوباره برید و اون سه تا پست بخونید و کامنتهای دوستان و جواب من به کامنتها رو بخونید و در قسمت همون کامنتها دقیقا بفرماید کدوم جوابیه من اشتباه است ... و کجای حرف منو قبول ندارید من هم هر روز به  کامنت دونی اون پست سر میزنم و نظر شما رو میخونم  و اگر جوابی داشتم همون جا می نویسم انشااله که به نتیجه بهتری برسیم .



در پایان من خودم سعی میکنم هر هفته پیامهای خصوصی بخوننم و اگر موردی بود به بقه دوستان نویسنده اطلاع رسانی کنم ... توجه داشته باشید اگر می خواید فقط نویسنده خاصی مطلب تونو بخونه حتما در عنوان نامه  نام نویسنده رو اعلام بفرمایید 

اعدامی ها !

من اگر قانونگذار بودم چندین گروه را به ترتیب اولویت در نوبت اعدام یا ریختن توی دریا قرار میدادم ! یکیش آندسته از راننده های ماشین های لوکس که ماشین های معمولی و سرنشینانشان را سوسک و زباله می پندارند و خیابان را ملک شخصی و ارث بابای فلان فلانشان ... یکی هم اینهایی که با اسامی مختلف توی وبلاگها کامنت میگذارند ! اگر گروه های دیگری هم مد نظرتان است بفرمایید که وختی قانونگذار شدم توو نوبت قرارشان بدهم !

خیلی دور خیلی نزدیک

وقتی که یک لامپ تمام شب بالای تختت روشن است یعنی قرار نیست که خواب سنگین و عمیقی داشته باشی... وقتی که تمام میزهای شیشه ای، شکستنی ها و دکوری ها را از دم دست جمع کرده ای، یعنی قرار نیست خانه ای قشنگ داشته باشی .... وقتی حساب کتاب جیبت اولویت بندی می شود با خرج و مخارج نیم وجبی ها، یعنی قرار نیست ریخت و پاش الکی داشته باشی.... قرار نیست هر وقت که اراده کردی بخوابی... قرار نیست هر وقت دلت خواست صندل های تابستانی ات را پا کنی و بزنی بیرون ... قرار نیست هر وقت که خواستی برنامه ی مورد علاقه ات را ببینی، گوشی دستت بگیری و یک عالمه کار دیگر چون مسئولی ... چون مادری ... وقتی که فکر می کنم که این رویه چندین سال ادامه دارد در ذهنم کلمه سه حرفی سال اندازه ی هزارها حرف کش می آید .... و من سر کش را می گیرم و همراهش کشیده می شوم به سال و روزی که روی کاناپه نشسته ام و با صدای بلند آهنگ مورد علاقه ام را گوش می دهم و پسرها توی اتاق با صدایی بلندتر از آهنگ من با هم جر و بحث می کنند.... به روی خودم نمی آورم و وارد دعوایشان نمی شوم و باز دستم را روی دکمه مثبت ولووم فشار می دهم .... نیما از خانه می زند بیرون و در را به محکم ترین شکل ممکن پشت سرش می کوبد... مانی عصبی از یک دعوای بی برنده هدفونم را از گوشم می کشد و پرت می کند روی زمین و با همان صدای عصبی اش می گوید: چرا هیچی بهش نگفتی؟ جواب می دهم : خودتون باید مشکلتونو حل کنید ... با چشم هایی که هیچ محبتی در آن دیده نمی شود به من زل می زند و می گوید تو همیشه اونو بیشتر دوست داشتی... !!! تا خودم را از روی کاناپه جمع کنم و چیزی بگویم، همه چیز محو شده و کشیده شده ام به همین حالا که نیما بیست و سه روزه است و مانی دو روز مانده به تولد دوسالگی اش! 

همیشه آینده تار و مبهم بوده و هست ... از نتیجه زحمات الانم هیچ خبر ندارم... پسرهایم چه شکلی می شوند... دوستم دارند؟ ندارند؟ نمی دانم... فقط تا آینده ای دور یادم می ماند که مانی در همین بیست و چند روز یک تبلت را خرد کرد... یک موس شکست... یک قندان را هزار تکه کرد ... سررسیدم را پاره کرد  ..... و یک عذاب وجدان گذاشت روی دوشم... دقیقا کنار تمام مسئولیت هایم !

شما که نگاهت پرنده داره...

می دونی چیه خاتون؟!
قولی ِ اون خره تو شهر قصه: " تقصیر ما که نبود، هر چی بود زیر سر ِ چشم تو بود"

راستیتش ما روی پشت بومای این محل قد کشیدیم و شدیم این قدی. از این پشت بوم به اون پشت بوم! یه روز دنبال شازده قرمزیه خودمون، یه روزم به طمع ِ طوقی ِ وامونده ی خال ِ آسمون. حالا بعد ِ یه عمر جاهلیت و بیست و خرده ای سال که متصل، صبح علی الطلوع، چشمامون رو کف پشت بوم پای ِ گنجه ی کفترا باز کردیم و شب صدای قور قورشون شد لالایی ِ توی گوشمون و باز کف ِ همون پشت بوم سرمون رو زمین گذاشتیم. بعد ِ کلی تابستون که واسه جلد کردن جوجه هایی که تازه پرشون تیز زده بود زیر آفتاب ِ تموز، هی دونه پاشیدیم و هی پوست انداختیم و هی ریز ریز مشکی تر شدیم جخ همین چند وقت پیش نشستیم و با خودمون شیش و بش کردیم که: "بسه دیگه پسر! دل بکن از آسمون و دلبری کردن این لعبتا. تا باطل نشدی دست وردار" خلاصه که یه روز کفترا رو کردم تو گونی و بردم شابدولعظیم سپردم دست آقا، بعد نشستم پای گنجه ی خالی و زار زدم تا عاقبت کندم دله رو از آسمون، اومدم روی زمین، مثل شوما، نزدیک شوما. اما از شما چه پنهون دیگه حساب اینجاش رو نکرده بودم که این ریختی زمین گیر بشه دل ِ لا مروتم، بی حساب و کتاب...

مخلص کلوم، امروز اومدم که بگم: نازنین، می دونستم که نگات پرنده داره، هزار هزار، اما حالیم نبود این همه پرنده ای که از کبوتر خون ِ چشمای شما پر می گیرن، نا غافل جلد ِ کبوتر خونه ی سینه ی ما می شن! تا اومدم بجنبم و خودمو جمع و جور کنم، قُرق کردن دل ِ بی صاحب رو، به خدااااا. خواستم بگم ما که پشت بند ِ همون نگاه اول، خواب و خوراک بهمون حروم شد پنداری، از غذا رفتیم کل یووووم! اما عشقی، اقل کم فکر آب و دونه ی این زبون بسته ها باش، روا ندار که تلف بشن این طفلکیا. آه ِ کبوتر گیراست تصدقت بشم، از ما گفتن...

سلام.نوشتن در این وبلاگ برام شیرین بود و دوست داشتنی.یکی دو هفته ی اخیر اتفاق هایی افتاد که دوست نداشتم و اساسن آدم هرگونه مبارزه ،مباحثه،توضیح،تشریح،تنویر ،چانه زنی و غیره نیستم .احساس می کنم به دلیل چندین سال فاصله از فضای وبلاگ شدیدن در شناخت و تحلیل مخاطب دچار ضعف و لغزش هستم.اینه که ترجیح می دم جایی بنویسم که شان ش رو خودم معلوم کنم و وام دار مخاطب یا هر دوست دیگری نباشم.دو تا کلیک برای باز شدن یک صفحه که ارزش این حرفا رو نداره که.ترجیح می دم جای ساختمان دلباز و نورگیر و فول امکانات اینجا توی آلونکی بنویسم که ده تا مخاطب داشته باشه هم نسل و هم فکر خودم.من تمام عمر منت دار کسی نبودم و نمیشم.کمی هم از کودکی لوس و لجباز و افاده ایی و چیزهای دیگه هستم.اینه که با اجازه دیگه اینجا نمی نویسم.طبقه همکف خالی. مخلصیم.

پسر


پسر


 

 

یه پسر، حدودا 14 ساله ،قیافه کاملا شر ،یه واکمن و چندتا کتا ب تو دستش گرفته و سرش پایینه، سعی میکنه به  یه جوان 24 یا 25 ساله  که یجورایی معلمش بوده یه چیزی بگه .

معلم با  موهای ژولیده  لباس خاکی با چشم  نمناک با یه  لبخند تلخ پشت میز نشسته بود .............


پسر  با خودش فکر می کنه از اول هم نباید حرف دلمو بهش می زدم مثلا چکار کرد برای خواهرم ..... این هم مثل همون مرتیکه ایی که  ناکارش کردم فرستادمش بیمارستان پسر دیگه ،.....مامان راست میگه ... "هر دفعه هم میگه درست میشه زمان میبره ... " زمان می خواد بیشتر با خواهرم لاس بزنه  عوضی....


روبه معلم می کنه چشماش که به چشم معلم میافته سرشو میندازه پایین ... آخه همین  معلم اونو از اون هچل زندان درآورد، .....ضامن  شد رفت رضایت اون مرتیکه رو با پول و حرف گرفت   .. همین معلم بود که بابای معتادش حرف زد تا درسشو بخونه .... اومد تو کوره آجر پزی  حقشو از صاحب کارش گرفت ... اون کاری کرد اون همه ارازل اوباش دست از سر خانواده و خواهرش  بردارند...

ولی باز یاد حرفهای مامانش افتاد و به  نیت پلید معلمش فکر کرد  با خودش گفت  : فوقش برمی گردونه تو همون هلفدونی که بودم ... برای همین محکم گفت ...


"بیا .... این  هم آتاشغالات ... فکر کردی ما خر این چیزا میشیم اگه می خوای منو برگردونی زندون هم برگردون  ....اصلا می خوای این دفعه  تو رو هم ناکار کنم ...."


معلم دستی تو مو هاش میکشه با یه نفس عمیق میخواد حرف بزنه که پسر لوازم پرت میکنه رو میز و میگه  ...بیا  بینیم بابا... از اتاق خارج میشه ...."

 

مادر پسر

 

 

وقتی لنگه کفش پرت کرد سمت پسرش  و چهار تا لیچار و چهار تا نفرینش کرد آرومتر شد ... از دیشب که دخترش بهش گفته بود این آقا معلم موقع ریاضی درس دادن بد جور به  سینه هاش نگاه میکنه وچند باری هم انگولکش کرده ،هر چند دقیقه یه بار پسرشو نفرین میکنه 

با خودش فکر می کرد چه ساده بوده که فکر می کرده  دخترش گلوی این اقا معلم گیر کرده ، میاد با یه پسر که 10 سال کوچیکتر از خودشه دوست میشه، کمکش می کنه، خرجش می کنه ،کادو گرون می خره ،فکر کردم مرد و می خواد  ازدواج کننه ، ای بابا ازدواج کدومه این دیده ما بی سر پناهیم این دختر ام بلگه بازه خواسته یه حالی هم بکنه

بعد با خودش گفت :همین مرتیکه آقا معلم شوهرمو انداخت گوشه کمپ باز پروری .. حالا معتاد بود که بود  اما سایه خونه بود ....بعد بلافاصله یادش افتاد با چه آشغالی داره زندگی می کنه آروم  افتاد به زانو و نشت زمین دستشو گذاشت رو سرش ....از ته دل گفت خدا لعنت کنه مرد.. هق هق زد زیر گریه ....

 

پدر پسر


 

معلم دو دستی یقه شو گرفته بود چسبونده بودش به دیوار... داد میکشید ...


"اخه الاغ وقتی اون مرتیکه ساقی ،فقط جنس دست دخترت میده یعنی چی؟؟ ... خری یا خودتو زدی به خری ... مواد میخوای ؟  ...بیا این پول ... چرا خودت میری دنبال مواد ،با لگد پرت می کنند بیرون ؟.....لا مذهب فکر کن به تو هم میشه گفت مرد ....

بعد به  پسر چارده ساله ات تو محل بگن که خواهرتو فلان، خواهرتو بهمان ، که اونم با شیشه نوشابه شکسته بیوفته تو جون دادش کوچیکه ساقی محل ؟ کارش برسه به زندان .....خاک برسرت ..."

میدونی دخترت با همون اقا حشیش مصرف می کنند ....می دونی... میدونی یانه ....


دیگه حرفهای معلم نمی شنید ....وقتی این حرفهارو میشنید گوشش داغ میشد ولی انگاری توانی تو بدنش نبود ... لرزون گفت: نه بابا کاری باهاش ندارند میگن این طوری خطرش کمتره ....

اصلا تو چی می خوای بچه ام خبط کرده ،گرفتنش، خودم رضایتشو می گرفتم .. تو چی میگی لعنتی  آخه چی میخوای از جون من ، اینو گفت زار زار گریه کرد .....

 

خواهر پسر


 

معلم  خیلی اروم و خیلی معمولی می پرسه  :مواد مصرف  می کنی 

دختر خونسرد تر ازمعلم میگه : این رو تو کتاب ریاضی نوشتند ...

معلم : نه ننوشتند ولی می دونی من واسه چی اینجام

 دختر :برای اینکه داداشم فضوله ... 

معلم : اون چیزی بهم نگفته اصلا نمی دونه ...

دختر :چیزی نیست که بدونه 

معلم پس پیش اون پسره واسه چی می ری  

دختر :با بابام می رم  ..

معلم اون روزا که تنها می ری...

دختر : چی میشد مثل این دو ماهی که اینجا پلاسی فقط ریاضی درس بدی ... اصلا گم شو نمی خوام ریاضی بخونم ...

معلم : خیلی خوب خودم حسابشو می رسم درست عین بابات

دختر سکوت میکنه با خودش فکر می کنه فردا به مامانش بگه که این بهش نظر داره به دوست پسرش بگه یه حالی به جوجه معلم بدن



معلم :


 

وقتی چوب تو سرش خورد  افتاد زمین ،  بعدش   دو تا لگد خوردتو شکمش ، بیشتر از اینکه درد بکشه ،سوخت ..

اونایی که زدن تنها گفتن دفعه بعد می کشیمت  و پریدن پشت موتور  رفتن ... ولی معلم هموجا نشست با خودش فکر کرد تو این 6 ماه چی به این خانواده داده و چی  ازشون گرفته ، شاید اون پسر تو زندان ایمن تر بود شاید اون پدر بیرون مفید تر بود شاید اون دختر برای اینکه کتک به تن من بشونه تنشو به خیلی چیزها سپرده ....

 

آروم پا شد رفت دفترش ...با همون لباسهای خاکی پشت میزش  نشسته بود که پسر وارد شد یه واکمن چند تا کتاب تو دستش چشمش که معلم افتاد سرش انداخت پایین چند لحظه ایی سکوت کرد با جدیت سرشو اورد بالا گفت :


بیا .... این  هم آتاشغالات ... فکر کردی ما خر این چیزا میشیم اگه می خوای منو برگردونی زندون هم برگردون  ....اصلا می خوای این دفعه  تو رو هم ناکار کنم ...."


معلم دستی تو مو هاش میکشه با یه نفس عمیق میخواد حرف بزنه که پسر لوازم پرت میکنه رو میز و میگه  ...بیا  بینیم بابا... از اتاق خارج میشه ...."




+ این داستان واسه سال 90 بود خودم دوستش داشتم ،گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد ....دوباره اینجا منتشرش کردم 

   اگه تکراریه معذرت می خوام .



دوستتون دارم آخر هفته خوبی داشته باشید