همه چیز دنیا با سرعت سرسام آوری به سمت مینیمال شدن پیش میرود ... انبان حوصلهء جماعت خستگان ته کشیده و پشت پرچین فرو ریختهء نگاهها سراسر تشرین آخر است ... سوالهای کوتاهِ از سر بی حوصلگی و رفع تکلیف را چه پاسخی شایسته و بایسته تر از سر تکان دادنی منگ و اصواتی نامفهوم ... با این روند ، بشر خیلی زود به عصر غارنشینی رجعت خواهد کرد و با دستان پشمالو ، با استخوان شکستهء آخرین ماموت روی دیوار خزه بستهء غارش به خطی که تنها خودش میفهمد ، برای آیندگانی که معلوم نیست باشند یا نه ، در چند نیم سطر ، در نهایت عمق و ایجاز ، خواهد نوشت که بر او و روزگارش چه ها گذشت که عاقبتش چنین تلخ و تنها و صامت و کوتاه شد ...
تضاد معمولن با یکجور کنتراست دراماتیک همراه است ... مثلن دندانپزشکی که یک دندان سالم توو دهنش ندارد ... مثلن ماشین پلیسی که دوبله پارک کرده و خیابانی باریک را بند آورده ... چن روز پیش رفته بودم دم در شرکت سیگار بکشم که تقلای سه جوان برای پارک کردن پیکان داغون و لکنته شان در تنها جای پارک کوچک موجود مابین تیر برق و سطل زباله ، توجهم را جلب کرد ... چیزی که بیشتر از این تقلای خیس عرق توجهم را جلب کرد تضاد موجود در تیپ های کاملن تین ایجری و هنری شان با آن پیکان عهد بوق رقت انگیز بود ... موهای بلند بافته شلوارهای لشی زنجیر آویزان پاره و کوله های سربازی طور ریش های مدل دار عجیب غریب و دستبند گردنبندهای عجیب غریب تر دستها و گردن های پُر از خالکوبی ... هیچ جوره نمیشد اینها را میکس کرد با آن پیکان لعنتی که انگار داشتند سعی میکردند در پرت ترین جای کوچه دفن و گم و گورش کنند و بروند سر قرار دوستانه یا جلسهء کاری شان ... به جُز من کسی در کوچه نبود و از آن لحظه به بعد که از پیکان دور شدند ، هرکس آن سه جوان را می دید میتوانست خیال کند که سه خوانندهء محبوب یک گروه معروف راک هستند که چن قدم عقب تر از لیموزینشان پیاده شده اند و عازم محل کنسرت بزرگی هستند که خیل هواداران سینه چاکشان آنجا بی صبرانه انتظار ورودشان را میکشند ... طفلکها ...
دم غروبی باد می یومد... من و مانی همین دور و برا راه می رفتیم که مانی خورد زمین ... بلندش کردم دیدم سرزانوش خراشیده شده.... دردش نیومده بود و مثل همون یک لحظه قبل به راه رفتنش ادامه داد .... اولین خراشیدگی سرزانو.... دم غروبی باد می یومد و من از زمین کنده شدم و رفتم به روزهایی که سرزانوم خراشیده می شد.... به روزهای کاغذرنگی برای فرفره... به روزهای حصیر برای بادبادک.... به روزهای هانیه برای دوچرخه اش... به روزهای قبول نیست پات روخط بود.... به روزهای با توی جرزن بازی نمی کنم.... اگه با پریسا دوست باشی من دیگه باهات دوست نمی شم.... تو زیزمین خونه حسین اینا یه مرده چال کردن.... عباس آقا لواشک هاشو گرون کرده ... مداد گلی من قرمزتر می نویسه .... از خونه خانم کهن اون ور تر بریم بابا دعوا می کنه.... نخ کوبلن سرمه ای داری؟ ... .دمپایی مهسا رو آب برررد ....
با خودم فکر می کردم که مانی زخم امروز زانوش هیچ وقت یادش نمی مونه... منم یادم نمونده ..... اصلا چه اهمیتی داره اولین بار کی و کجا زانومون زخم شد .... دیگه بچه نیستیم... بزرگ شدیم.... اون روزا گذشت....
دم غروبی باد می یومد و من از سوپرمحل برای الویه ی شام خرید کردم.... رسیده بودم دم خونه که یادم افتاد الویه خیارشور هم می خواد... حواسم یه جای دیگه بود کلا... پیش دمپایی مهسا .... من انداختمش ... ولی عمدی نبود به خدا... ترسیدم بگم ... هم پاش برید هم زن باباش یه عالمه دعواش کرد... طفلی مهسا.... این روزا چیزای بدی درباره اش می شنوم.... کاش راست نباشن هیچ کدوم! ...
پسرم ... زخم زانوت مبارک... داری بزرگ میشی...
پی نوشت: حکایت من شده مثل این آدمایی که خودشون توی خیابون آشغال می ریزن بعد بی فرهنگی ماشین بغلی رو مسخره می کنن.... شبایی که هفتگ رو باز می کنم و می بینم خالیه اونقدر حرصم درمی آد که نگو ... حالا انگار خودم چه تاجی به سر اینجا می زنم... باید یه فکر اساسی کرد...
عصر پنجشنبه بود . خورشید در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت انگار میانه ی کارزار آسمان داشت آرام آرام در خون خودش غرق می شد .
زن ، داخل آشپزخانه ، کنار اجاق گاز، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره ی رو به رو غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن به خودش آمد. چند قدمی با عجله رفت و وسط درگاهی آشپزخانه ایستاد. مرد را دید که مثل تمام عصرهای پنجشنبه روی راکِ کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. خواست جلو برود. مرد از بالای عینک نگاهی به چشمان زن انداخت. عینکش را برداشت، کتاب را بست، از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت اتاق انتهای سالن. درب اتاق را باز کرد، برگشت، زن را نگاه کرد، لبخند شیرینی زد و با دست اشاره کرد بیا ...
زن دوید سمت اتاق، چند قدم مانده به درب، جلوی آینه ی قدی ِ توی سالن ایستاد. دستی به موهاش کشید بعد با همان وسواس همیشگی لباسش را بو کرد مبادا عصر پنجشنبه ی مرد بوی هل و دارچین بگیرد. خیالش از بوی تن و آراستگی موهاش که راحت شد، دوید داخل اتاق ...
اتاق خالی بود. تختخواب گوشه ی اتاق مرتب بود آنقدر مرتب که گویی هیچوقت پذیرای هیچ آغوشی نبوده. باد از پنجره ی نیمه باز به داخل می وزید و کف اتاق پر بود از تکه های گلدان شیشه ای ...
چشمش افتاد به قاشق چوبی ای که دستش بود، یادش افتاد به ماهی تابه ی روی گاز ، دوید سمت آشپزخانه، دیر شده بود انگار، فضای آشپزخانه را بوی حلوای سوخته پر کرده بود ...
مهمان این جمعه هفتگ آقای احسان جوانمرد هستن
نمایشی که پرده ندارد
--------------------یه سری از خلقیات بر اثر تربیت نا محسوس خانواده و محیط تو آدم شکل میگیره ...این خلقیات قسمتی از وجودته و در زمان کودکی و در خیلی از موارد حتی در بزرگسالی خارج از این زاویه دید نمیتونی متصور بشی .... و اگه کسی هم پیدا بشه که چیزی مخالف اون عقیده بهت بگه بشدت باهاش برخورد میکنی ....
یکی از اون موارد نوع نگاه به کسانی هستند که از شما وضعیت مالی بدتری دارند .... من در خانواده ایی بزرگ شدم که توش یاد گرفتم وضعیت مالی خانواده اطرافیان و دوستانم نه چک کنم نه برام مهم باشه ... و اگه میدیدم کسی این کار رو میکنه احساس میکردم که داره گناه میکنه و میره جهنم ....البته به نظر من اون زمان سال 61 تا 67 که دبستان می رفتم زیاد این چیزها هم مد نبود .... ولی مهناز میگه بوده به چشم تو نمیومده ....
ولی خوب یادمه که اگه کسی این کار رو میکرد به شدت از طرف بزرگ ترها محکوم میشد
مثلا یادمه دبستان که بودم یکی از بچه ها یه کاپشن خریده بود به رنگ قرمز جیغ ...که در ان زمان که همه چی خاکستری و مشکی بود و کله همه بچه ها رو کچل میکردن این خیلی تو چشم بود خلاصه به خاطر کاپشن کارش به دفتر کشید و به پدر و مادرش تلفن کردن و از فردا دیگه اون کاپشن نپوشید ... البته من اون زمان فکر کردم چون دخترونه است باهاش بر خورد کردن .... ولی الان که فکر میکنم می بینم به خاطر حسادت بچه های دیگه جلوی این کار رو گرفتن ...
تازه اگر هم همچنین حسی میون بچه ها بود .. اگه بروز میکرد به شدت از جانب پدر و مادر و معلمان برخورد میشد و به آنها متذکر می شدن که چه انسانهای بد هستند که اینطوری فکر میکنند ....
تو اون دوران برای من یکی لااقل بی پولی عیب نبود ....
چند وقت پیش ....
خونه پدر من تو خیابان هفتم شهرارا است دقیقا دو قواره مانده به نبش خیابان شهرارا ... پدرم تلفن کرد که صبح زود برم دنبالش که بریم آزمایشگاه ...
رسیدم دم خونه شون ... پدرم هنوز اماده نشده بود یه یک ربع تو ماشین جلوی در نشستم تا ایشون تشریف بیارند ...
یه موتور سیکلت که یه پدر 40 یا 45 ساله و یه دختر بچه 14 ساله سوارش بودن امد نبش خیابون تو پیاده رو نگه داشت ... پدر از موتور پیاده شد روی دخترشو که خیلی هم عجله داشت بوسید ....جلوش زانو زد دکمه های مانتوشو درست کرد ... کوله رنگی رنگی دخترشو از رو دسته موتور اویزان بود رو کول دخترش انداخت خداحافظی کرد ... دختر بدو بدو رفت ... تنها احساسی که اون لحظه به من داد اینکه دختره خیلی دیرش شده و الان که زنگ مدرسه بخوره ....
پدرم اومد سوار ماشین شدیم راه افتادیم از کوچه خارج شدم ... وارد کوچه نهم کوچه بالایی کوچه پدرم شدم که ترافیک بود یه مدرسه راهنمایی دخترانه اونجا بود و اولیا محترم برای رسوندن عزیز دردونه هاشون دوبله و بعضا سوبله پارک کرده بودن ...
بازم متوجه نشدم ...
کارم تا ظهر طول کشید ... ظهر بر خلاف همیشه ناهار رفتم خونه ...
مهناز خورشت بادمجون درست کرده بود خیلی دوست دارم مهناز هم انصافا این خورشت خوب درست میکنه ....
شروع کرد م خوردن ... که مهناز گیر داد به غذا خوردنم ... که چقدر تند می خوری چقدر می خوری شکمت مثل زن حامله شده ..بعد هم گیر داد به سر و ریختم که چرا لباس برای خودت نمی خری ... گفتم ول کن بابا گفت ...
گفت یعنی چی چند صبا دیگه میخوای بری دنبال بچه ات دم مدرسه ... هانا خجالت میکشه ....
اینو که گفت انگاری .... تازه معنی اتفاق های صبح فهمیدم ... تازه فهمیدم برای چی پدر موتور سوار بچه شو یه کوچه پایین تر پیاده کرد تازه فهمیدم دختر عجله نداشت که بره مدرسه عجله داشت که از باباش جدا بشه ....
یه غصه بزرگ افتاد تو دلم یه بغض تلخم گلمو چسبید ... مهناز فکر کرد بهم بر خورده سعی کرد از دلم در بیاره ... ولی انگار حرفهاشو نمی شنیدم ... غذامو تموم کردم یه خنده تلخی تحویلش دادم رفتم جلوی تلویزیون خیره شدم به صفحه تلویزیون ...
دلم می خواست گریه کنم فقط نمی دونستم به حال اون پدر یا به حال سادگی خودم ....
ببخشید امروز بیرون بودم ... مبایلم هم شارژ تموم کرد و به اینترنت دست رسی نداشتم .... یه پست قدیمی برای سال 91 انتخاب کردم .... تا امروز پیش تون دست خالی نباشم ...
شب ، اتوبان با ترافیکِ روان ، ماشین جلویی یک ام وی ام سوسکی کوچک است که مرد می راندش و زن جوان کنارش نشسته با موهای شاراپُوایی بلوندِ بدون روسری ... خیلی هم زیبا نیست ، کاملن معمولی ... اما نگاه راننده های دیگر ، اصلن معمولی نیست ... طوری با چشمانشان شیشه های ام وی ام را سوراخ میکنند که یاد پشه های غول پیکر جومانجی می افتی ... جوری کنار سوسکی میزنند رو ترمز که انگار تصادف زنجیره ای دیده اند توو جادده ... درست است که سی و هف سال زمان کمی نیست ولی واقعن چرا به همین زودی عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی مادرانمان با گیسوان پریشان در باد را فراموش کردیم ؟ ... چرا هر چه توی پارتی ها و مهمانی ها و معاشرت های یواشکی ، زیر پوستِ خط قرمزهای باسمه ای توو هم می لولیم باز چشم و دلمان سیر نمیشود ؟ واقعن ها ، چرا روز به روز حریص تر میشویم پس ؟ من که می دانم دیر یا زود بلاخره به دوران عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی بر خواهیم گشت ، پس چرا خودمان را اینطوری ضایع میکنیم ؟!