هفتگ
هفتگ

هفتگ

بر او و روزگارش چه ها گذشت ؟

همه چیز دنیا با سرعت سرسام آوری به سمت مینیمال شدن پیش میرود ... انبان حوصلهء جماعت خستگان ته کشیده و پشت پرچین فرو ریختهء نگاهها سراسر تشرین آخر است ... سوالهای کوتاهِ از سر بی حوصلگی و رفع تکلیف را چه پاسخی شایسته و بایسته تر از سر تکان دادنی منگ و اصواتی نامفهوم ... با این روند ، بشر خیلی زود به عصر غارنشینی رجعت خواهد کرد و با دستان پشمالو ، با استخوان شکستهء آخرین ماموت روی دیوار خزه بستهء غارش به خطی که تنها خودش میفهمد ، برای آیندگانی که معلوم نیست باشند یا نه ، در چند نیم سطر ، در نهایت عمق و ایجاز ، خواهد نوشت که بر او و روزگارش چه ها گذشت که عاقبتش چنین تلخ و تنها و صامت و کوتاه شد ...

طفلکها

تضاد معمولن با یکجور کنتراست دراماتیک همراه است ... مثلن دندانپزشکی که یک دندان سالم توو دهنش ندارد ... مثلن ماشین پلیسی که دوبله پارک کرده و خیابانی باریک را بند آورده ... چن روز پیش رفته بودم دم در شرکت سیگار بکشم که تقلای سه جوان برای پارک کردن پیکان داغون و لکنته شان در تنها جای پارک کوچک موجود مابین تیر برق و سطل زباله ، توجهم را جلب کرد ... چیزی که بیشتر از این تقلای خیس عرق توجهم را جلب کرد تضاد موجود در تیپ های کاملن تین ایجری و هنری شان با آن پیکان عهد بوق رقت انگیز بود ... موهای بلند بافته شلوارهای لشی زنجیر آویزان پاره و کوله های سربازی طور ریش های مدل دار عجیب غریب و دستبند گردنبندهای عجیب غریب تر دستها و گردن های پُر از خالکوبی ... هیچ جوره نمیشد اینها را میکس کرد با آن پیکان لعنتی که انگار داشتند سعی میکردند در پرت ترین جای کوچه دفن و گم و گورش کنند و بروند سر قرار دوستانه یا جلسهء کاری شان ... به جُز من کسی در کوچه نبود و از آن لحظه به بعد که از پیکان دور شدند ، هرکس آن سه جوان را می دید میتوانست خیال کند که سه خوانندهء محبوب یک گروه معروف راک هستند که چن قدم عقب تر از لیموزینشان پیاده شده اند و عازم محل کنسرت بزرگی هستند که خیل هواداران سینه چاکشان آنجا بی صبرانه انتظار ورودشان را میکشند ... طفلکها ...

دم غروبی باد می یومد... من و مانی  همین دور و برا راه می رفتیم که مانی خورد زمین ... بلندش کردم دیدم سرزانوش خراشیده شده.... دردش نیومده بود و مثل همون یک لحظه قبل به راه رفتنش ادامه داد .... اولین خراشیدگی سرزانو.... دم غروبی باد می یومد و من از زمین کنده شدم و رفتم به روزهایی که سرزانوم خراشیده می شد.... به روزهای کاغذرنگی برای فرفره... به روزهای حصیر برای بادبادک.... به روزهای هانیه برای دوچرخه اش... به روزهای قبول نیست پات روخط بود.... به روزهای با توی جرزن بازی نمی کنم.... اگه با پریسا دوست باشی من دیگه باهات دوست نمی شم.... تو زیزمین خونه حسین اینا یه مرده چال کردن.... عباس آقا لواشک هاشو گرون کرده ... مداد گلی من قرمزتر می نویسه .... از خونه خانم کهن اون ور تر بریم بابا دعوا می کنه.... نخ کوبلن سرمه ای داری؟ ... .دمپایی مهسا رو آب برررد ....

با خودم فکر می کردم که مانی زخم امروز زانوش هیچ وقت یادش نمی مونه...  منم یادم نمونده ..... اصلا چه اهمیتی داره اولین بار کی و کجا زانومون زخم شد .... دیگه بچه نیستیم... بزرگ شدیم.... اون روزا گذشت.... 

دم غروبی باد می یومد و من از سوپرمحل برای الویه ی شام خرید کردم.... رسیده بودم دم خونه که یادم افتاد الویه خیارشور هم می خواد... حواسم یه جای دیگه بود کلا... پیش دمپایی مهسا .... من انداختمش ... ولی عمدی نبود به خدا... ترسیدم بگم ...  هم پاش برید هم زن باباش یه عالمه دعواش کرد... طفلی مهسا.... این روزا چیزای بدی درباره اش می شنوم.... کاش راست نباشن هیچ کدوم! ...

پسرم ... زخم زانوت مبارک... داری بزرگ میشی...



پی نوشت: حکایت من شده مثل این آدمایی که خودشون توی خیابون آشغال می ریزن بعد بی فرهنگی ماشین بغلی رو مسخره می کنن.... شبایی که هفتگ رو باز می کنم و می بینم خالیه اونقدر حرصم درمی آد که نگو ... حالا انگار خودم چه تاجی به سر اینجا می زنم... باید یه فکر اساسی کرد...


حضور...

عصر پنجشنبه بود . خورشید در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت انگار میانه ی کارزار آسمان داشت  آرام آرام در خون خودش غرق می شد .

 زن ، داخل آشپزخانه ، کنار اجاق گاز، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره ی رو به رو غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن به خودش آمد. چند قدمی با عجله رفت و وسط درگاهی آشپزخانه ایستاد. مرد را دید که مثل تمام عصرهای پنجشنبه روی راکِ کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. خواست جلو برود. مرد از بالای عینک نگاهی به چشمان زن انداخت. عینکش را برداشت، کتاب را بست، از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت اتاق انتهای سالن. درب اتاق را باز کرد، برگشت، زن را نگاه کرد، لبخند شیرینی زد و با دست اشاره کرد بیا ...

زن دوید سمت اتاق، چند قدم مانده به درب، جلوی آینه ی قدی ِ توی سالن ایستاد. دستی به موهاش کشید بعد با همان وسواس همیشگی لباسش را بو کرد مبادا  عصر پنجشنبه ی مرد بوی هل و دارچین بگیرد. خیالش از بوی تن و آراستگی موهاش که راحت شد، دوید داخل اتاق ...

اتاق خالی بود. تختخواب گوشه ی اتاق مرتب بود آنقدر مرتب که گویی هیچوقت پذیرای هیچ آغوشی نبوده. باد از پنجره ی نیمه باز به داخل می وزید و کف اتاق پر بود از تکه های گلدان شیشه ای ...

چشمش افتاد به قاشق چوبی ای که دستش بود، یادش افتاد به ماهی تابه ی روی گاز ، دوید سمت آشپزخانه، دیر شده بود انگار، فضای آشپزخانه را بوی حلوای سوخته پر کرده بود ...


 مهمان این جمعه هفتگ آقای احسان جوانمرد  هستن


نمایشی که پرده ندارد 

--------------------
وقتی محسن مسیج داد و پرسید که آیا مایلم مهمان این جمعه‌ی «وبلاگ هفتگ» باشم یا نه؛ خیلی سریع جواب دادم: بلی، با افتخار! راستش خیلی زود پشیمان شدم و این پشیمانی تا همین لحظه که دارم مثلاً مقدمه‌ی نوشته‌ای که نمی‌دانم حتی موضوعش چیست را می‌نویسم ادامه دارد!!! خب من سال‌هاست که وبلاگ را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار؛ لحن نوشتنم، فضای بلاگستان، توقع مخاطب و خیلی چیزهای دیگر فراموشم شده است. آن زمان من وبلاگی داشتم به اسم «هزار و سیصد و هفتاد و نه». خیلی بلاگر فعالی نبودم ولی خواننده‌های خودم را داشتم و دغدغه‌هایی که باعث می‌شد خودم را ملزم به نوشتن کنم. من همیشه از تغییر استقبال کرده‌ام. گمانم از جمع بچه‌های دور و بر، من اوّلین نفری بودم که از «پرشین بلاگ» به «بلاگ اسکای» کوچ کردم. بعدتر هم جزو اوّلین کسانی بودم که کرکره‌ی وبلاگم را پایین کشیدم و کوچیدم به فیسبوک زاکربرگ! نوستالژی وبلاگ تا همیشه با من خواهد بود ولی راستش دیگر خیلی وبلاگ را و اهالی بلاگستان را درک نمی‌کنم. حالا که قرار شده بعد از سال‌ها برای شما وبلاگی‌ها بنویسم به مهاجری کوچیده از وطن می‌مانم که وقتی بعد از سال‌ها برای دیدن خانواده و دوستان سفری به سرزمین مادری می‌کند، رفتار و گفتارش ترکیبی غریب از شادی و تشویش و عذاب وجدان را توأمان به مخاطب منتقل می‌کند. از همان توی فرودگاه که چمدانش را تحویل می‌گیرد تلاش می‌کند طوفان درونش را از نظر بقیه پنهان کند؛ نه من عصبی نیستم؛ نه من خوبم؛ نه من خوشحالم؛ نه من خیلی دلم برای همه‌ی شما تنگ شده بود!!! دیگران – خر که نیستند! - می‌فهمند یک جای کار می‌لنگد امّا به رویش نمی‌آورند. بزرگوارانه با گل و شیرینی به استقبالش می‌روند، چمدانش را برایش توی صندوق عقب می‌گذارند و هر یک به خانه‌ی خود دعوتش می‌کنند تا احساس غربت نکند! نمایشی تمام‌عیار که نبض دلهره‌ای غریب زیر سطر سطر دیالوگ‌هایش گرومپ گرومپ می‌زند! و تازه این بهترین حالت ممکن است؛ گاهی از اساس دیگرانی وجود ندارند و مسافر غربت‌زده سلانه سلانه چمدانش را روی زمین می‌کشد تا برسد به اوّلین لاشخوری که قرار است جنازه‌اش را دربستی به مقصدی نامعلوم برساند. تاکسی که راه می‌افتد مسافر خسته از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. بهتر است شب باشد و دوردست‌ها در محاق تاریکی! هر چه کمتر ببیند بهتر است. شب‌های مملکت اساساً قابل تحمل‌ترند! با این همه کسی نمی‌تواند جلوی سیل خاطرات را بگیرد. می‌گویم سیل چون در چنین مواقعی حجم و سرعت خاطره انقدر زیاد است که کسی را توان محاسبه نیست! مسافر خسته از پنجره بیرون را تماشا می‌کند و زمان و مکان در هم می‌پیچند. کمی بعد دیگر هیچ کس نمی‌داند که نام این لحظه اکنون است یا گذشته؟ گذشته است یا آینده؟ ماضی بعید است که از لای شیشه هجوم آورده یا حال استمراری؟! با خود از اینجا چه برده بود؟ با خود به اینجا چه آورده؟ تا کی قرار است بماند؟ تا کی می‌تواند بماند؟ راستی توی این خراب‌شده چقدر عاشق شده بود یک زمانی! چقدر عاشقش شده بودند! آن عشق‌ها را با خود برده بود یا نه؟ حالا با خودش پس آورد یا نه؟ ای وای! نکند هوایی بشود دوباره! اگر خاک گذشته دامن‌گیر شد چه؟ تکلیف بلیط برگشتی که از قبل رزرو کرده است چه می‌شود؟ شب اوّل به طوفان و سیل می‌گذرد! فردا؟ آب‌ها از آسیاب افتاده! از فردا نمایش جای واقعیت را می‌گیرد. چرا جای واقعیت! نمایش خود واقعیت است: نمایش خوشحالی رفقا از بازگشت رفیق! نمایش خاطره بازی! نمایش احوال‌پرسی! نمایش پسر فلانی چند سالش شده! دختر فلانی کلاس چندم است! نمایش پشت نمایش! پرده‌ها به سرعت برق و باد اجرا می‌شوند. سوغاتی‌های این، تعارفی‌های آن‌ها، خدای من! چقدر دل همه برای هم تنگ شده است!!! یک مدت بعد، مسافر برای همه عادی می‌شود. دیگر نه بخشی از گذشته است نه تکه‌ای از آینده. تبدیل می‌شود به آکسسوار صحنه! مثل همان مبلی که سال‌هاست گوشه‌ی مهمانخانه است. مثل این کاناپه‌ی نخ‌نمای جلوی تلویزیون. مثل این حال استمراریِ کش‌دار کشنده! مسافر می‌فهمد. قبل از مسافر، آژانس هواپیمایی با تعیین تاریخ برگشت، بر این حقیقت تلخ، مهر تایید زده است! مسافر با خودش مرور می‌کند؛ با معرفت‌هایی که محض برپایی نمایش هم که شده آمدند. بی‌معرفت‌هایی که پیچاندند و در نمایش شرکت نکردند. مردمانی به شدّت آشنا و به همان اندازه غریبه؛ از بیخ و بن غریبه؛ و مملکتی که مثل همیشه حال خوب و خراب بدی دارد! مملکتی که رفتن ندارد؛ مملکتی که ماندن ندارد؛ و مسافری که یک بلطی برگشت روی دستش مانده با یک خروار خاطره! دنیا همین‌قدر مسخره و بی در و پیکر است. این را دیگر آن مهمان‌دار دماغ‌عمل‌کرده‌ی سرخوش هم می‌داند. مسافرین محترم، لطفا کمربندهایتان را ببندید! نمایش تمام شد.

بی پولی

یه سری از خلقیات بر اثر تربیت نا محسوس خانواده و محیط تو آدم شکل میگیره ...این خلقیات قسمتی از وجودته و در زمان کودکی و در خیلی از موارد حتی در بزرگسالی  خارج از این زاویه دید  نمیتونی متصور بشی .... و اگه کسی هم پیدا بشه که چیزی مخالف اون عقیده بهت بگه بشدت باهاش برخورد میکنی .... 

یکی از اون موارد  نوع نگاه به کسانی هستند که از شما وضعیت مالی بدتری دارند .... من در خانواده ایی بزرگ شدم  که توش یاد گرفتم  وضعیت مالی خانواده   اطرافیان و دوستانم نه چک کنم  نه برام مهم باشه  ... و اگه میدیدم کسی این کار رو میکنه احساس میکردم که داره گناه میکنه و میره جهنم ....البته به نظر من اون زمان سال 61 تا 67 که دبستان می رفتم زیاد این چیزها هم مد نبود .... ولی مهناز میگه بوده به چشم تو نمیومده ....

ولی خوب یادمه که اگه کسی این کار رو میکرد به شدت از طرف بزرگ ترها محکوم میشد 

مثلا یادمه دبستان که بودم یکی از بچه ها یه کاپشن خریده بود به رنگ قرمز جیغ ...که در ان زمان که همه چی خاکستری و مشکی بود و کله همه بچه ها رو کچل میکردن این خیلی تو چشم بود  خلاصه به خاطر کاپشن کارش به دفتر کشید و  به پدر و مادرش تلفن کردن و از فردا دیگه اون کاپشن نپوشید ... البته من اون زمان فکر کردم چون دخترونه است  باهاش بر خورد کردن .... ولی الان که فکر میکنم می بینم به خاطر حسادت بچه های دیگه جلوی این کار رو گرفتن ...  

تازه اگر هم همچنین حسی میون بچه ها بود .. اگه بروز میکرد به شدت از جانب پدر و مادر و معلمان برخورد میشد و به آنها متذکر می شدن که چه انسانهای بد هستند که اینطوری فکر میکنند ....

تو اون دوران برای من یکی لااقل بی پولی عیب نبود .... 

چند وقت پیش .... 

خونه پدر من تو خیابان هفتم شهرارا است دقیقا  دو قواره مانده به نبش خیابان شهرارا ...  پدرم تلفن کرد که صبح زود  برم دنبالش که بریم آزمایشگاه  ... 

رسیدم دم خونه شون ... پدرم هنوز اماده نشده بود یه یک ربع تو ماشین جلوی در نشستم  تا ایشون تشریف بیارند ... 

یه موتور سیکلت که یه پدر  40 یا 45 ساله و یه دختر بچه 14 ساله سوارش بودن امد نبش خیابون تو پیاده رو نگه داشت ... پدر از موتور پیاده شد روی دخترشو  که خیلی هم عجله داشت  بوسید ....جلوش زانو زد  دکمه های مانتوشو درست کرد ... کوله رنگی رنگی دخترشو از رو دسته موتور اویزان بود رو کول دخترش انداخت  خداحافظی کرد ... دختر بدو بدو رفت ...  تنها احساسی که اون لحظه به من داد اینکه دختره خیلی دیرش شده و الان که زنگ مدرسه بخوره .... 

پدرم اومد سوار ماشین شدیم راه افتادیم از کوچه خارج شدم ... وارد کوچه نهم  کوچه بالایی کوچه پدرم  شدم  که ترافیک بود یه مدرسه راهنمایی دخترانه اونجا بود و اولیا محترم برای رسوندن عزیز دردونه هاشون  دوبله و بعضا سوبله پارک کرده بودن ... 


بازم متوجه نشدم ... 


کارم تا ظهر  طول کشید ... ظهر بر خلاف همیشه ناهار رفتم خونه ...

مهناز خورشت بادمجون درست کرده بود خیلی دوست دارم مهناز هم انصافا این خورشت خوب درست میکنه ....

شروع کرد م خوردن ... که مهناز گیر داد به غذا خوردنم ... که چقدر تند می خوری چقدر  می خوری شکمت مثل زن حامله شده ..بعد هم گیر داد به سر و ریختم که چرا لباس برای خودت نمی خری ...  گفتم ول کن بابا گفت ...

گفت یعنی چی چند صبا دیگه میخوای بری دنبال بچه ات دم مدرسه ... هانا  خجالت میکشه ....

اینو که گفت انگاری .... تازه معنی اتفاق های صبح  فهمیدم ... تازه فهمیدم برای چی  پدر موتور سوار بچه شو یه کوچه پایین تر پیاده کرد تازه فهمیدم دختر عجله نداشت که بره مدرسه عجله داشت که از باباش جدا بشه .... 

یه غصه بزرگ افتاد تو دلم یه بغض تلخم  گلمو چسبید ... مهناز فکر کرد بهم بر خورده سعی کرد از دلم در بیاره ... ولی انگار حرفهاشو نمی شنیدم ... غذامو  تموم کردم یه خنده تلخی تحویلش دادم رفتم جلوی تلویزیون خیره شدم به صفحه تلویزیون ...

دلم می خواست گریه کنم فقط نمی دونستم به حال اون پدر یا به حال سادگی خودم ....




ببخشید امروز بیرون بودم ... مبایلم هم شارژ تموم کرد و به اینترنت دست رسی نداشتم .... یه پست قدیمی برای سال 91 انتخاب کردم ....  تا امروز پیش تون دست خالی نباشم ... 


پشه های غول پیکر جومانجی

شب ، اتوبان با ترافیکِ روان ، ماشین جلویی یک ام وی ام سوسکی کوچک است که مرد می راندش و زن جوان کنارش نشسته با موهای شاراپُوایی بلوندِ بدون روسری ... خیلی هم زیبا نیست ، کاملن معمولی ... اما نگاه راننده های دیگر ، اصلن معمولی نیست ... طوری با چشمانشان شیشه های ام وی ام را سوراخ میکنند که یاد پشه های غول پیکر جومانجی می افتی ... جوری کنار سوسکی میزنند رو ترمز که انگار تصادف زنجیره ای دیده اند توو جادده ... درست است که سی و هف سال زمان کمی نیست ولی واقعن چرا به همین زودی عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی مادرانمان با گیسوان پریشان در باد را فراموش کردیم ؟ ... چرا هر چه توی پارتی ها و مهمانی ها و معاشرت های یواشکی ، زیر پوستِ خط قرمزهای باسمه ای توو هم می لولیم باز چشم و دلمان سیر نمیشود ؟ واقعن ها ، چرا روز به روز حریص تر میشویم پس ؟ من که می دانم دیر یا زود بلاخره به دوران عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی بر خواهیم گشت ، پس چرا خودمان را اینطوری ضایع میکنیم ؟!

آدم های الان نمی فهمند اما...

دروغ چرا؟! خواستم چهار خط بنویسم غیر از حرف ِ خواستن، نشد!
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعضی روزها خیلی خودجوش انگشتام عین و شین و قاف را روی صفحه کلید بغل می کنند. می چسبند، ولشان نمی کنند هی.  مثل آن وقت هایی که انار خورده ام یا انگور یا یک چیز نوووچی شبیه این ها یا اصلن مثل همان شبی که پای سفره، عسل دهانت گذاشتم با همین انگشت اشاره ام. چند بار پاکشان کردم، افاقه نمی کند اما. حکمن شیرینی بعضی چیزها شیره ی جان آدمیزاد می شود، شیره ی جان مثل شیر مادر که می دود تو رگ نوزاد، مثل شربت آبلیمو و عسل زیر آفتاب صلات ظهرکه با همه ی آب بودنش گوشت می شود به تن، مثل شهد عاشقیت نوک انگشتان ما...
چند وقت پیش داشتم برای یکی از حس ِ خوب ِ دوست داشتن می گفتم. پرید وسط ِ حال خوبم گفت: تو یا دیوانه ای یا خوش خیال، دوره ی این حرف ها گذشته رفیق. خندیدم گفتم: دیوانه ی خوش خیالم. ادامه ندادم. همان شب نشستم فکری که چرا آدم های الان فکر می کنند عاشقیت فعل ماضی است در حالی که این همه لازم است و استمراری. نشستم فکری که آدم های الان چطور از دست دوست داشتن فرار می کنند، چطور دوست داشتن نمی گیردشان، خفتشان نمی کند! مثل من که یک روز، یک جایی دوست داشتنت گرفتم و حالا سال هاست هر روز محکم تر می فشاردم بین دستاش. نشستم فکری که حکمن آدم های الان خیلی ها شان انتخاب کرده اند یک چیز دست نیافتنی داشته باشند، و آن چیز دوست داشتن است، عاشقیت است انگار...
بگذریم. به ما چه اصلن. تو که بهتر از همه می دانی. من آدم ِ الان نیستم .من جا مانده ی دیروز و وامانده از امروزم. همان دیوانه ی خوش خیالی که یارو گفت. من آدم ِ قدیم ام. از همان قدیم ها هم بار ِ آبگینه ی دوست داشتنت را به دوش می کشم زیر سنگبارش این همه نگاهی که عاشقیت بلد نیستند، دوست داشتن نمی فهمند. به ما چه اصلن که آدم های الان نمی فهمند دوست داشتن آن چیزی نیست که دست نیافتنی باشد فقط شما بفهم که آغوش برای خواستنت هر روز باز تر می شود، اقیانوس تر می شود. شما بفهم...