هفتگ
هفتگ

هفتگ

داشته های امروز، آرزوهای دیروز

تا همین 5_6 ماه پیش توی موسسه بوفه نداشتیم و فقط یه میزی وجود داشت که روش چای و کافی میکس بود و هر کی _کارمندها، بچه ها یا اساتید_ دوست داشت می رفت برای خودش می ریخت... از اونجایی که خوراکی لازمه کاره، ما هر روز یا با یه کوله بار خوراکی می رفتیم سرکار یا از سوپر مارکت نزدیک موسسه خرت و پرت می خریدیم برای خوردن. تا جایی که آبدارچیمون صداش درمیومد و غر می زد که به جای این چیپس و پفک ها بیاین نهارتون رو سر وقت بخورین... انقدر آت و آشغال ( البته ایشون لطف دارن به ما!!!) نخورین... و پر واضحه که ما گوش نمی دادیم... کشوهای میزمون پر بود از به قول ایشون آت و آشغال!
تا چند ماه پیش که موسسه تصمیم گرفت بوفه بزنه. حتی از ماها هم نظر خواهی کرد که پیشنهادمون برای اجناس بوفه رو بگیم بهشون... ما هم هر آنچه که وقت و بی وقت می خوردیم براشون لیست کردیم. یکی دو ماه اول از مشتری های پر و پا قرصش بودیم و رفته رفته از اشتیاقمون کم شد. یه جورهایی انگار زیادی دم دستی شده بود... بیش از حد نزدیک و قابل دسترس بودن، جوری که هر وقت اراده می کردیم فقط کافی بود دستمون رو دراز کنیم (بله اشاره می کنن اون زبل خان بود که کافی بود دستش رو دراز کنه و یه شیر شکار کنه! ولی خب بالاخره ما هم دو قدم بریم اون طرف به بوفه می رسیم!) و چیزی که می خواهیم رو برداریم.
این رو بزرگش کنید و بیارید توی زندگیمون... بیارید بین آدمهای اطرافمون... بیارید لا به لای آرزوهایی که یه روزی دور از دسترس بودن و حالا شدن روزمرمون... 
آره قبول... مثالی که زدم برای نتیجه ای که بهش رسیدم زیادی کوچیکه اما دلم می خواست حرف هام ملموس باشه. حرف های قلمبه سلمبه برای آدم بزرگ هاست... نه برای مایی که بادبادک دلمون رو گرفتیم دستمون و دوست داریم صبح به صبح توی آسمون زندگی رنگین کمون ببینیم... 

برگ هشتم/ آخرین ساعات اولین ماه آخرین فصل سال نود و چهار

امروز می خوام از نیما بگم....  نه از نیمایوشیج !  ....نه از نیما علامه !!  و نه از هیچ نیمای دیگه ای....  از نیمای  خودم ... یک موجود چهار وجب در یک وجب که اکثر اوقات با پستونک سفیدی که روش نوشته ( its a boy ) یه گوشه نشسته و  حرکات برادر بزرگترش رو با دقت زیر نظر گرفته... وقتی هم متوجه  میشه یکی دیگه داره نیگاش می کنه به طرفش بر می گرده ،  لبخند می زنه و پستونکش می افته...!!! بارها تجربه اش کرده.... مطمئنم می دونه که اگه لبخند بزنه پستونکش می افته ولی باز میخنده....

خیلی ها می گن بچه دوم بیشتر رفتاراش رو از اولی الگو برداری می کنه و در نهایت خیلی شبیه همدیگه میشن.... ولی من اینجوری فکر نمی کنم. شاید به دلیل یک دنیا اختلافی که در اخلاقیات و افکار من و خواهرام هست.... چه بزرگتر چه کوچیکتر..... می دونم که تربیت خانوادگی خیلی خیلی تاثیر داره توی شکل گیری شخصیت آدما ولی  نه همه ی شخصیت اونا....ولی حتما هزار و یک چیز دیگه هم هست که تاثیرشو به مرور زمان می زاره و ما هیچ وقت متوجه اش نمی شیم....

نیما توی همین هشت ماه و چند روز خیلی بیشتر از دوسال و نیم مانی " نه " شنید... خیلی چیزهایی رو دوست داشت برداره و با دستاش لمسشون کنه و بزاره توی دهنش که مانی ازش گرفت و نداد.... در حالی که برای مانی این اتفاق ها نیفتاد و هر چی رو می خواست من دو دستی بهش میدادم....  هر جا که داخل می شدم همه می یومدن سراغ مانی و ماچ بارونش می کردن و از قشنگیش تعریف می  کردن و قربون صدقه اش می رفتن و هزار تا عکس ازش می گرفتن... با نیما این عکس العمل ها رو خیلی کمتر می گیرم و کلا یه سری رفت و آمدم ها حذف شده .... چیزهای منفی ای هم بوده صد در صد... مثلا دو سال پیش توی همین سن های مانی خیلی حس و حال های بدی  داشتم  اکثر اوقات... اتفاقات بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی حالا در مقایسه با اون زمان و وجود دوتا بچه فکر می کنم  روزهای شاد تری رو می گذرونم... روزهای با برنامه تر.... با تجربه تر شاید.... نیما دوست داره با نوازش بخوابه .... نیما هر کسی بخواد بغلش کنه با خنده قبول می کنه.... نیما تلویزیون تماشا کردن  رو دوست نداره.... برای دو تا برادر با تفاوت سنی دوسال این ها به نظرم خیلی فرق های بزرگی ان.... همین فرق ها در آینده های دور گند می زند به تمام فرضیه های تربیت خانوادگی.... فرضیه هایی که درست از آب در نمی آیند و از یک خانواده با یک پدر و یک مادر دو تا بچه وارد اجتماع می شود که هر کدام ساز خودشان را می زنند.... یکی پاپ ... یکی سنتی....  یکی دورن گرا....  یکی برون گرا.... یکی شجاع و بی کله یکی محتاط.... اینها تربیت بردار نیست به نظرم!

می دانم که ما هر دویشان را خوب تربیت می کنیم .... تلاشمان را می کنیم ... ولی بعضی چیزها نسبی است.... مثلا در همان آینده دور که من در یک آسایشگاه سالمندان شیک و با کلاس مجله های سینمایی ورق می زنم، کسی که  هر ماه هزینه مخارج را پرداخت می کند، بی شک مانی است....کسی که  از یک جای دور عید ها و مناسبت ها برایم هدیه های گران می فرستد با یک جمله ی تبریک مختصر و کوتاه، بدون شک مانی است...

فراموش کردم اصلا که می خواستم از نیما بنویسم... از نیما ی خودم.... همان که غروب تمام روزهای تعطیل برایم کرانچی می خرد و دست زن و چهار تا بچه اش را می گیرد و می آید آسایشگاه .... جوک های با مزه برایم تعریف می کند و بچه هایش مجله ام را پاره می کنند.... آنقدر طولش می دهد خداحافظی کردن را که پرستارها صدایشان در آید بی شک نیماست.... نیما با یک دسته گل ارزان قیمت و یک عالمه لبخند....


تشکر


پدر من جمعه پیش تقریبا همین ساعتی  که شروع به نوشتن این متن کردم  بعد از تحمل 38 روز بودن در " icu  " از دنیا رفت 


تو این چند وقته خیلی چیزها رو درک کردم ...خیلی از باور هام تغییر کرد ... حضور ذهن خوبی ندارم ... که همشونو بنویسم 

چند تاشونو که الان تو ذهنم  هست می نویسم ... امیدوارم که پراکنده گویی نشه و از حرف هام سر در بیارید ....


1. صد سال هم که زندگی کنی ،  کمه .... باور کنید کمه ...

2. فضای بعد از مرگ عزیزانت فضای  غمگینی نیست اتفاقا فضای هم دلی و هم زبونیه ...

3.  حتما نباید کم سن باشی و بی پول ... تا بفهمی  " یتیم بودن یعنی چی " 

4. اکثر آدمها در مراسم ها به حال خودشون گریه می کنند نه به حال متوفی ..

 5. بعضی مداح ها اندازه پزشک جراح ،  درآمد دارند و بعضی از پزشکها  اندازه مداح ها سواد دارند ....

6. به انسانها الهام میشه وقت رفتنشونه ....

7. خوبی حتی اگه یه ذره هم باشه فراموش نمیشه 

9. آداب و رسوم هر چند ممکنه کمر شکن باشه ولی دلیلی داشته که به وجود اومده و شما اون دلایل حس می کنید ...

8ِ. من بهترین رفیق های دنیا رو دارم ...تعارف تیکه پاره نمی کنم ... پشتم بهتون گرم بود ...


از تمام رفقا ممنون  لطف کردید کامنت گذاشتید .. اس ام اس زدید ... تو شبکه اجتماعی تسلیت گفتید .. تلفن زدید ..  دسته گل فرستادید ..قدم رنجه کردید تشریف اوردید . و خلاصه هر کاری از دستتون بر اومد کردید که من آرام باشم ....

دم همتون گرم ... زنده باشد ...

دوستتون دارم ....


آرش پیرزاده ...

برای عرض تسلیت

آرش پیرزاده ،نویسنده خوب هفتگ در غم از دست دادن پدر بزرگوارش سیاهپوش است . ما نویسندگان و ساکنین ساختمان هفتگ این غم بزرگ را به دوست نازنین و همسایه مهربانمان از صمیم قلب تسلیت عرض می کنیم  و برای خانواده محترم پیرزاده آرزوی صبر داریم . 

به احترام درگذشت پدر آرش پیرزاده ،هفتگ یک هفته سکوت می کند . 

پیر زن ...

تو این 38 روزی که پشت در اتاق  icu  نشستم  حداقل 10تا از  بیمار های بخش  icu  ....از دنیا رفتن ...  بعد از فوت معمولا زنگ می زنن بستگانشون بیان   بیمارستان و مریض رو تخت  ببینن که فوت شده بعد جسد منتقل می کنن ... واکنش همراه ها وقتی به سالن انتظار پشت درب  icu  می رسن و وقتی  میرن توو  و جسد می بینن و بر می گردن جالبه ... تقریبا همه وقت رفتن عجله دارن و سریع می خوان برن تووو و وقتی که بر می گردن انگار که تازه باورشون شده با چشم اشک بار میان بیرون ... و چند دقیقه روی صندلی کنار من می شینن ..  و همیشه و همیشه  چند نفری میان   ...


چند روز پیش یه پیرمردی اوردن  که همراهش فقط یه پیر زن بود ... همون روز حدس زدم که اینها از اون زوج هایی هستن که تمام بستگانشون رفتن خارج از کشور ...

دیروز  اون پیر مرد از دنیا رفت حوالی عصر بود که دیدم نگاهبانی با پیر زن اومد بالا  ،  پیر زن اصلا عجله نداشت گریه هم نمی کرد ... انگار دوست نداشت بره داخل ؛..... رفت داخل  و برگشت دستمال سفیدی دستش بود داشت قطره اشکشو پاک می کرد ....

اومد نشست کنار من  ، از جام بلند شدم  و گفتم    غم  آخرتون باشه ...  اروم گفت  " هست "  بدون اینکه  به جوابش فکر کنم گفتم خدا بیامورزتش .... سخته  واقعا  خدا به دادتون برسه ....

سرش اورد بالا تو چشمام نگاه کرد کمی مکث کرد  و گفت به داد شوهرم  که رسید و کمکش کرد .. ...خدا به داد من برسه که تنها شدم ...

وقتی پا شد رفت ...  دلم یه جوری بود  یه حس عجیبی داشتم 

دلم می خواست برم صداش کنم و بگم بیا باهم بریم این رستوران روبرو ... پاستا بخوریم ... و حرف بزنیم ..


ولی به  رفتنش  و نگاه کردم و هیچی نگفتم ... کاش می گفتم ... 







روز فرشته

امروز تعطیل بودم و این تعطیلی می تونست مثل خیلی از روزهای دیگه باشه. می شد لم بدم جلوی تلویزیون و از این کانال به اون کانال برم و آخرش هم التماسشون برای جذب مخاطب رو بی نتیجه بذارم و خودم یه فیلم پلی کنم... می شد شال و کلاه کنم و برم توی مغازه ها بچرخم و ببینم چی برای خرید پیدا میشه. هرچند پیش خودمون بمونه که هیچوقت حاضر نیستم کل روز رو برای خرید بذارم. خب آدم هروقت هرچی لازم داشت میره میخره دیگه! داشتم می گفتم... می شد گوشی از دستم نیوفته و سرم رو که بالا میارم ببینم ظهره و عملا نصف روزم بر فنا رفته... آره می شد... اما درست وقتی سومین برگ کتاب رو ورق زدم و آخرین قطره چای رو خوردم (می دونم باید می گفتم "نوشیدم" ولی خدایی نوشیدم خیلی ادبی بود ،به متن نمیومد. با تشکر!) و لیوان رو گذاشتم روی میز، یکی شبیه فرشته های کارتونی توی مغزم ظاهر شد. خیلی اروم گفت امروز تو تعطیلی و مامانت نه... همین یک جمله کافی بود تا تمام عذاب وجدان های دنیا رو روی سرم بریزه. حالا بگذریم که مامانم هیچوقت تعطیل نیست... یا موسسه است یا مرکزه... یا داره درس میخونه یا داره درس میده یا کارگاه داره یا مراجع... القصه فرشته ی زیبا موفق شد من رو از روی صندلی پرتاب کنه توی آشپزخونه... یه دستمال و رایت و تاید هم داد دستم و گفت شروع کن... چشمتون روز بد نبینه! جانم براتون بگه که دستمال توی دست خانم ها شباهت ویژه ای با تیشه در دستان بنا داره؛ از قدیم هم گفتن تیشه بنا که بند بشه کنده شدنش چی؟ با کرام الکاتبینه! بعد از سابیدن آشپزخونه کشون کشون آوردم توی سالن و بعد سرویس ها و در نهایت پای اجاق گاز و الان که خدمتتونم خونه برق میزنه و شام حاضره. من؟ دست راستم از مدار خارج شده و با دست چپ براتون تایپ میکنم. فرشته خانم؟ ایشون اینجا تشریف دارن. پاشون رو انداختن روی اون یکی پا و دارن با لبخند متقاعدم میکنن که به به چه روز مفیدی داشتی و همزمان براتون دست تکون میدن...

برگ هفتم/ شانزدهم دی ماه نود و چهار

باد

جنگ پروانه ها را  گاو بازها  خواهند برد...

یادت هست زندگی همچون گلوله بر ما شلیک شد... ما چه میدانستیم نخستین شلیک آخرین فرصت است  چگونه توضیح دهیم شنیدن صدای حرکت آب در آوندهای درختان را برای ایشان که در چنگ بازار دف میزدند و هلهله می کردند.

باد می وزد و گونه دختران را میبوسد در مزارع قهوه ریودوژانیرو،  و دست می کشد بین موهای دختران در گندم زارهای کالیفرنیا، و می بوید لاله گوش دختران چایکار را در سرندیب، و رد می شود از میان پاهای آماسیده  دختران شالیکار کیا کلا...

بایست پرواز را بیاموزیم برای آخرین اشتباه  یا به قول ناپلئون (( اگر تصمیم به فتح وین گرفتید، وین را بگشاید.))

زودتر هفت تیر بکشید، به رگبار ببندید، متهور باشید متحول باشید متنوع باشید شنیدید متهوع...

مادر همیشه و دائما تکرار میکرد غریبه وجود ندارد، همه دوستانی هستند که هنوز نشناخته ایم

و باد مینشست بر سینه عرق کرده دختران رقصنده در تاکستانهای کوردوبا،  و باد شرم میکند از نگاه وحشت زده و معصوم دخترکان ایزدی...

تا زمانی که تعجب میکنی بدان که کودکی، یونسکو میگفت.

بی رحم ترین مبهوت عالم بوده ایم  رنج پشت رنج، پخمه پرور،نطاره گر، منفعل،فراموشکار، غافل از ویرانی، همیشه دویده ایم و گریخته ایم در بزنگاهی که بایست

می ایستادیم و چونان مجسمه پای در گل شدیم به وقت بانگ رحیل و جرس...

باد در شین زن  میگشت بین دستان دختران عروسک ساز، باد در گدانسک گذر میداد  خاک سیب زمینی ها از میان انگشتان دختران،  و باد چه زیبا می رقصید میان ساری های زرد و سرخ دختران بنگلور...

برای شکست هرگز آماده نباش ، شمشیرهای دو دم همیشه ضامن پیروزی نیست باور نکردیم که بایست حرف دلمان را بزنیم، پایمان لرزید، گونه ها سرخ ماند و صدایی که بی صدا در حنجره حبس شد...دیر سالیست که صدای چینی بندزن در کوچه ها نمی آید ما دیگر حوصله جمع کردن قطعات شکسته را نداریم...

باد در هرات ایستاد پشت حصاری که دختران بودند، و باد بوسید گلوی سرخ دختر سلطان را در امیر آباد...

مکالمه با یک مریخی خردسال

با خواهرزاده ام کیامهر داشتیم حرف می زدیم . کلاس سوم دبستان است .

یک موضوعی را برایم تعریف کرد و برای اینکه مطمئن شود فهمیده ام پرسید : افتاد ؟

پرسیدم  :کیامهر جان میدونی (افتاد)  یعنی چی ؟

گفت : یعنی یه چیزی از بالا بیاد پایین دیگه . جاذبه زمین

گفتم : انیشتین !  اینو که نیمای ما هم بلده . چرا وقتی می خوای بفهمی کسی منظورت رو درست فهمیده می پرسی (افتاد ) ؟

کمی فکر کرد و گفت : یعنی که حرفهای من از دهنم در میاد میره هوا و میفته توی سر تو 

گفتم خلاقیتت رو دوست داشتم ولی نه . اصلش این بوده :(دوزاریت افتاد ؟) 

کیامهر پرسید : دوزاری یعنی چی ؟

گفتم :  یعنی دو قرون یعنی دو ریال . میدونی ریال چیه ؟

گفت : همون تومنه ولی صفرش رو باید برداری

گفتم: آفرین . قدیما یه سکه هایی بود دو ریالی . هر ۵ تاش می شد یه تومن . 

پرسید : ۱۰۰۰ تومن چند تا سکه میشد ؟

گفتم : پنج هزارتا 

گفت : ااااااااه چقدر ارزون . باهاش هیچی نمیشه خرید

گفتم : اون موقع می شده . الان نمیشه.  تلفن های عمومی رو طوری ساخته بودند که باید یه سکه دوزاری مینداختی توش تا به کسی زنگ بزنی 

پرسید:  تلفن عمومی چیه ؟

گفتم : یه اتاقک های زرد رنگی بود توی خیابون که وقتی می خواستی به کسی زنگ بزنی ازش استفاده می کردیم .

پرسید : خب چرا با گوشی زنگ نمیزدین ؟

گفتم : خب قدیما گوشی موبایل نبود

گفت :زمان شاه ؟

گفتم : نه همین بیست سال پیش

پرسید  : یعنی وقتی بچه بودی ؟

گفتم : آره وقتی من بچه بودم نوجوون بودم موبایل نبود

پرسید:  پس با چی بازی می کردین ؟

گفتم : کیامهر جان میذاری من برات قضیه دوزاریت افتاد رو توضیح بدم یا نه ؟ پستم طولانی بشه دیگه کسی نمیخونه

گفت : پست میدونم چیه . قبلا نامه به هم می نوشتن مینداختن تو صندوق پست 

گفتم نه عزیزم این پست یه چیز دیگه است . توی فیس بوکه . توی وبلاگه

گفت: میدونم من خودم تو تبلتم دارم

گفتم : تو فیس بوک داری ؟ پس چرا منو لایک نمیکنی ؟

گفت : نه لاین دارم . فیس بوک خوشم نمیاد . دیگه قدیمی شده . بقیه ش رو بگو

گفتم : آها باشه . دوزاری رو مینداختن توی قلک تلفن عمومی

پرسید : قلک چیه ؟

گفتم : تو قلک هم نمیدونی چیه ؟ پس پولهاتو کجا میذاری ؟

گفت : تو کارت صادراتم

گفتم : خیلی خب بگذریم . حوصله توضیح دادن قلک رو ندارم . دوزاری رو مینداختن تو تلفن عمومی تا بشه صحبت کرد .

پرسید : مثل شارژ ایرانسل ؟

گفتم : آره تقریبا 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . وقتی دوزاری میفتاد تماس حاصل می شد . بعضی وقتها هم دوزاری نمیفتاد یا تلفن قورتش می داد و نمیتونستی حرف بزنی . 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . واسه همین وقتی می خوان مطمئن بشن یه نفر منظورت رو فهمیده میگن دوزاریت افتاد یا نه هنوز تماس حاصل نشده ؟

دیدم دارد با تعجب نگاهم می کند .

 پرسیدم : انگار نیفتاد ؟

پرسید : چی ؟

گفتم : دوزاریت دیگه .

گفت : دایی اون وقتا که موبایل نبود از تلفن عمومی به کی زنگ می زدین پس ؟

گفتم : به خونه  زنگ می زدیم دایی

گفت : اگه اون نفر خونه نبود چی ؟

گفتم : پیغام میذاشتیم بهمون زنگ بزنه

پرسید : زنگ می زد تلفن عمومی ؟

گفتم : نه دایی زنگ میزدن خونه مون

پرسید : خب چرا همون اول از خونه زنگ نمی زدید ؟


گفتم بی خیال شو کیامهر جان من غلط کردم اصلا . 


بعد پیش خودم فکر کردم برای توضیح دادن بعضی چیزا به پسرهام احتمالا باید یه فرهنگ لغات و یک کتاب ریشه ضرب المثل ها کنار دستم باشه . خداییش ما کی و چه جوری انقدر با بچه های این نسل فاصله گرفتیم ؟ انگار از یک سیاره دیگه اومده باشند .  می ترسم وقتی بزرگ بشن نتونیم با هم حرف بزنیم یا ناچار بشیم از گوگل ترنسلیت استفاده کنیم .