هفتگ
هفتگ

هفتگ

بیایید برای هم نامه بنویسیم .

یکم : یک نامه از چهل و چند سال قبل .

 

 با سلام خدمت پدر عزیزم

ضمن عرض سلام و آرزوی سلامتی برای شما پدر عزیز و مادر و برادران و خواهرم . امیدوارم همیشه و در همه حال در کنار هم شاد و خوشحال باشید و به یاد این پسر دور افتاده در غربت نیز باشید . باری اگر از احوال بنده نیز جویا باشید ، ملالی نیست جز دوری شما که آنهم امیدوارم به زودی دیدار حاصل شود .

پدر خوبم ، همانطور که می دانید ، من دو ماه و بیست روز پیش و بعد از آن جر و بحث کذایی با عمو ، اگر چه خود را در آن فقره دعوا ، به حق می دانم ، اما برای آنکه مبادا بین دو خانواده کدورتی ایجاد گردد ، بار سفر بستم و به شیراز آمدم .

من طاقت شنیدن زخم زبان های آن عموی پول پرست و بدعهد را نداشتم و از طرفی به حرمت شما توان پاسخ گفتن نیز نداشتم . پس ترک یار و دیار گفتم و راهی غربت شدم چرا که درد غربت تحملش آسانتر است . چه کنم که از قدیم گفته اند :

نیش دوست از نیش عقرب بدتر است        پس بزن عقرب که دردش کمتر است

اما در این شهر غریب یکی از دوستان دوره ی اجباری ، مرا به خانه خودش راه داد و کمکم کرد تا بتوانم کاری پیدا کنم و حالا دو ماهی هست که در بازار ، کارهای پادویی و کارگری عمویش را انجام می دهم . چه کار می شود کرد پدر جان؟ اگر خودم از عمو شانسی به این دنیای زودگذر نداشتم، اما عموی دوستم در شهر غریب مرا زیر بال و پر خود گرفته است.

گر نگه دار من آن است که من می دانم          شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

باری، در یک مسافرخانه آبرومند اتاقی اجاره کرده ام و پول کارگری کفاف اجاره و خورد و خوراکم را می دهد و شکر خدا محتاج کسی نیستم .

البته به زودی با یکی دو کارگر دیگر که آنها هم از شهرهای دیگر برای کار به اینجا آمده اند ، اتاقی اجاره می کنیم که بتوانیم شاید پولی هم پس انداز کنیم و روزی روزگاری به کاری بزنیم .

بیش از این مزاحم اوقات شما نمی شوم . سلام مرا به مادر عزیزم برسانید . سلام مرا به برادرها و به خواهر کوچک و مهربانم برسانید . بگویید وقتی برگردم حتما برایش یک لباس خوشگل می آورم .

پدر عزیزم ، می خواستم یک نامه هم برای دختر عمو بنویسم . گفتم شاید دوباره موجبات دلخوری و کدورت بشود . اگر صلاح دانستید خودتان در وقت مناسب به دختر عمو سلام مرا برسانید و بگویید من هر کاری می کنم تا پول و پله ای جمع کنم و کار آبرومندی دست و پا کنم و بیایم دست دختری را که عقد مرا با او در آسمان ها بسته اند ، بگیرم و به خانه ببرم .

زیاده عرضی نیست .

ای نامه که می روی به سویش        از جانب من ببوس رویش

سیزدهم دی ماه چهل و یک .

 

دوم : نامه نویسی !

 

یادش بخیر .

نامه نوشتن ، آداب و رسومی داشت . اگر حال و حوصله داشتیم یا می خواستیم عشق و علاقه ی خود را به گیرنده ، بیشتر ابراز کنیم ، کاغذِ نامه می خریدیم . اگر هم می خواستیم زودتر حرفهایمان را بنویسیم ، یا خیلی درگیر ظاهر نباشیم ، روی کاغذ کاهی ، کاغذ سفید و یا هر کاغذ مناسب دیگری که می شد ، نامه می نوشتیم .

اگر کسی سواد نوشتن نداشت ، به جایش خیلی ها بودند که عشق نامه نوشتن داشتند . کافی بود تو بگویی بنویس سلام مادر و او می نوشت سلام بر سلطان غم ، مادر عزیزم که بهشت در زیر پای اوست !

برخی ها هم که خط خوبی نداشتند ، نامه هایشان را می دادند به آنها که خوش خط تر بودند تا برایشان بنویسند .

به هر حال ، نامه نگاری برای خودش به جز خبررسانی ، عالمی دیگر داشت و دارد . عالمی که باید تجربه اش کرد تا دانست .

شاید بخشی از ادبیات ما مدیون نامه ها و نامه نگاری ها چه در بین خواص و چه در بین عامه ی مردم باشد .


سوم : بیایید برای هم نامه بنویسیم .


این روزها برای هر کاری که فکرش را بکنی ، کمپینی برپا شده است .کمپین هایی که در برخی ممکن است صدها هزار نفر همکاری کنند و در برخی شاید چند نفر .

نمی دانم ، شاید برای کاری هم که من می خواهمانجام دهم ، قبلا کمپینی به راه افتاده باشد . اما من هم از حالا شروع می کنم .

به پاسداشت ادبیات مکتوب ، به پاسداشت آنچه از دل برآید و بر دل نشیند ، به پاسداشت کمتر گرفتار شدن در چنبره ی ادبیات گذرا و لحظه ای ِ دیجیتال ، کمپین نامه نگاری را شروع می کنیم .

هدف نوشتن نامه است . همین . وقتی کاری شروع شد ، در پس آن راهی هم نمایان خواهد شد . هر کس برای رسیدن به هدفی به راه خواهد افتاد . حالا هدف ما همین است : نامه نوشتن . شاید هم اندکی فرار از فضای مجازی .

هر کدام از دستان که دوست دارند حداقل یک نامه دریافت کنند و خودشان هم حداقل یک نامه بنویسند ، لطفا آدرس خود را برای من بفرستند .

با احترام به تمام پستچی ها و شغل شریف آنها ، شاید از فردا ، دوباره به جز احضاریه های دادگاه و قبض های جریمه و برگه ها و مجلات تبلیغاتی ، نامه های دل نوشته و دوست نوشته و فامیل نوشته نیز در کوله پشتی پستچی محل ، در  انتظار رسیدن به دست مخاطب باشند .

شاید صندوق های زرد پست ، یک بار دیگر به روی مردم لبخند بزنند .

لطفا عضوی از کمپین « بیایید برای هم نامه بنویسیم » شوید .

باقی بقایتان

مجید شمسی پور

فرهنگ بد

پدرم به علت خون ریزی معده وارد بیمارستان شد دکتر متحصص معده بعد از اینکه  معده رو شستشو داد ... یک روز پدرمو  توو  " ای سی یو " نگه داشت بعد دستور داد بره توو  " بخش "  در بخش طبق دستور پزشک بهش سوپ دادن و سوپ وارد ریه اش شد و  عفونت ریه کرد ... دوباره بردنش توو  " ای سی یو " و الان یک ماه اونجاست  ... اونجا اونقدر بهش انتی بیوتیک دادن تا کلیه هاش از کار افتاد و الان دارن  هر روز دیالیزش می کنند.... ..هر کاری کردم دکتر زیر بار نرفت که اشتباه کرده و گفت علت عفونت چیز دیگریه ... از قبل چون پارکینسون داشته غذا  کم کم وارد ریه اش شده ... و هوا آلوده است و غیره و غیره ... رییس بیمارستان هم پشت دکتر در اومد ... گفتم : بر فرض که درست بگید من به این دکتر دل چرکین هستم و می خوام دکتر بابامو عوض کنم ....  رئیس بیمارستان گفت اشکال نداره  با یه دکتر دیگه صحبت کن پدر تو ویزیت کنه اگه قبول کرد  من عوضش می کنم .... الان سه روز تو این بیمارستان به هر دکتری می گم قبول نمی کنه ....   می گن ما همکاریم و این خوبیت نداره .... 

رفتم کل بیمارستان عوض کنم دکتر بیمارستان دیگه هم گفت ما مریض دستکاری شده قبول نمی کنیم ...برای اعتبارمون خوب نیست جالب اینجاست  برای اینکه این حرف بهم بزنه  50 تومن ویزیت دادم ...

شاید دکتره بابام  درست بگه و علت بیماری بابام همونی باشه اون گفت ... برام مهم نیست .... نکته جالبش اینه که ...

دکترهای دیگه بدون هیچ منطقی پشت هم در میان .....

بحث من بحث  مردن بابام نیست  من می خوام بگم تو این کشور همه ترجیح می دن جامعه شون و محیطشون  اداره شون .. کارخونه شون   بد کار کنه ولی پیش هم کارشون بده نشن ....


اینجا اگه پرستاری  شیفت شب اشتباه کنه ... پرستار شیفت روز  لا پوشونی می کنه و بر عکس ...


فقط هم به دکتر و بیمارستان ربط نداره .. همه همینیم ...


الان بیست ساله قانون ساخت ساختمان ضد زلزله در این کشور اجرایی شده ولی هنور یک درصد ساختمانها هم ضد زلزله نیستند .. چون مهندس ناظر بیشتر به پولی که میگره فکر کرده تا ساختمانی که  ساخته شده 


تو ادارات هم همینه ... تو کارخونه جات هم همینه ... تو بازار هم همینه ....


چه بسا پدر اون دکترخاطی  هم  یه روز  توو یکی از همین بیمارستان بر اثر اشتباه چند تا پرستار یا دکتر ..دار فانی وداع کنه ...

چه بسا  زن و بچه همون مهندس داخل یکی از همین ساختمانهایی که با امضا یکی از همکاراش الکی رفته بالا و  ساخته شده ،زیر آوار بمونه ...



کار اشتباه انجام دادن  انقدر قبیح و بد نیست ولی اعتراض به کار اشتباه ... اسمش شده فضولی ...نون آجر کردن ....و برای هیچ کس مهم نیست دود این کار خلاصه تو چشم خودشون هم میره ...




چند رج رویا

سکوت برف عجیبه. میری پشت پنجره و می بینی شهر لباس سفید به تن کرده. آروم و بی صدا میاد و همه جا رو سفید می کنه... مثل حس همون دوستی که پاورچین پاورچین میاد و چشمهات رو می گیره و میگه اگه گفتی من کیم؟ تا به خودت بیای، غافلگیر شدی و حدس زدی و با هم خندیدین... مثل حال و هوای عشق... نرم نرمک میاد و میخزه توی قلبت... تا خودت رو پیدا کنی می بینی عاشق شدی و دل دادی و بله که بله... مثل تیزی کشنده خاطره... یه آهنگ، یه تصویر، یه بو... تا به خودت بیای پرتاب شدی توی زمان و رفتی به جایی که نباید و یادت اومده هرچی که نشاید و... مثل آرزوهای پر پر شده. مثل همه ی چیزهای از دست رفته که حالا فقط یه نقش پر غبار توی قاب خاطره مونده ازشون... که برای نجات از صبح لیز پس از برف باید شن پاشید و برای رهایی از تارهای چسبنده خاطره باید بلند خندید و برای محو نقش زشت آرزوهای بر باد باید قلاب دست گرفت و رویا بافت... رویا بافت... رویا بافت تا شهر آرزو...


برگ ششم/ نهم دی ماه نود و چهار

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

روز ولادت آخرین فرستاده است مینویسم  و خط میزنم چند صفحه نوشتن و خط زدن ... دلگیرم از آنچه با پیامت کردند از هزارو چهارصد سال پیش تا همین امروز... 

می‌گذارم و میگذرم  و گوش جان می‌سپارم به شعر سیاوش کسرایی  با صدای اثیری فرهاد


« الملک یبقی مع الکفر
ولا یبقی مع الظلم

  والا پیام دار
  محمد
  گفتی که یک دیار
 هرگز به ظلم و جور 

 نمی مانُد
 برپا و استوار 
هرگز! هرگز!

والا پیام دار محمد
 آن گاه  
تمثیل وار کشیدی 
عبای وحدت 
بر سر پاکان روزگار

والا پیام دار محمد 

 در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا
دیرینه  ای محمد 

 جا هست 
بیش و کم 
 آزاده را
که تیغ کشیده است  
بر ستم... 

والا پیام دار محمد ...»

امروز می خواهم از زن هایی یاد کنم که کار می کنند... نه آن دسته که خودشان دوست دارند شاغل باشند... نه آن دسته که یک شغل شیک و مجلسی با حقوق و مزایای عالی دارند.... نه آن دسته که کار برایشان فان است و توی تایم کاری شان عشق و حال می کنند.... می خواهم از آن دسته زن های شاغلی بنویسم که اگر کار نکنند چرخ زندگی لنگ می زند .... همان ها که همیشه خسته اند.... مانتو های اداری و رسمی با پارچه های ارزان قیمت... کفش های ساده و بدون پاشنه... پوست های بی رنگ.... این ها خیلی بزرگند که آخر ماه کارت بانکی شان را می کشند به حساب صاحبخانه... ته مانده حسابشان را کارت به کارت می کنند برای شهریه بچه..... ده هزار تومنی ته کیفشان را از سر کوچه سیب زمینی می خرند برای شام... حاصل یک ماه سر کار رفتن و با هزار جور گاومیش سر و کله زدن شاید پنج روزه تمام شود ..... و اینجای کار بیست و پنج روز هنوز تا سر ماه مانده! ... بیست و پنج روز دیگر باید از میله های اتوبوس آویزان شود و زیر چشمی زل بزند به زن زیبای ویولون به دست، که سرحال و خندان روی صندلی لم داده .... و زیر لب بگوید این ماه هم نشد ... ماه پیش هم نشده بود و ماه های پیش ترش.... خیلی وقت بود دلش می خواست از حقوقش یک ساز بخرد.... و شاید هیچ وقت هم نشود اصلا.... ماه ها که پشت سر هم می گذرند خرج هایش گنده تر و لیست آرزوهای شخصی اش کوتاه تر.... دستش به میله ی اتوبوس سست تر و مانتویش بی رنگ تر....

من از همین جا به این زن سلام می کنم . سلام بانو... می دانم که روزهایت  دیر می گذرند .... بچه ات را کم می بینی و جلوی در مهد وقتی می دهند بغلت محکم بویش می کنی ... آخر هفته ها یک دنیا کار داری که باید انجام بدهی... از فکر کشوهای فریزر بگیر تا شمردن جوراب های تمیز مرد خانه... مرد خانه!!! ... یادم رفت معرفی اش کنم .... مرد خانه همان است که همیشه زنش را با زن های دیگر مقایسه می کند، توقع شام و ناهار و تربیت صحیح فرزند دارد... همیشه غر می زند ، به همکارای مرد همسرش شک دارد، همان که برای  زن خسته اش هیچ وقت ارزش قائل نبوده گوشی کوفتی اش هزار جور رمز  دارد....

باید یک سلام هم به مرد خانه بکنم... سلام یابو !

این جهان کوه است و ...

صبح ها مهربان و مانی و نیما را می برم مهد . 

نیما می رود شیرخوارگاه و مانی هم می رود کلاس دو ساله ها  و مهربان  هم که از همان اول صبح مشغول کارهای مهد می شود . چای و نان و پنیری می خوریم و می روم کارگاه  .

 امروز صبح وقتی داشتم وارد مهد می شدم دیدم که تاکسی سبز رنگی که مال یکی از همسایه هاست مدام استارت می زند اما روشن نمی شود . مانیما رفتند سر کلاسشان و با مهربان صبحانه خوردیم و خداحافظی کردم . از در مهد که بیرون آمدم تاکسی سبز رنگ هنوز درگیر روشن کردن ماشین بود . تا به حال ندیده بودمش اما ماشینش را خوب می شناختم . چند روز پیش تاکسی را یه طرز بدی جلوی مهد گذاشته بود و برایش یادداشتی گذاشته بودیم که لطفا ماشین را اینجا پارک نکنید چون مزاحم رفت و آمد ماست . 

جلو رفتم و پرسیدم کمک نمی خواید ؟ گفت که ماشینش روشن نمی شود و قرار شد باتری به باتری کنیم .  کابل ها را وصل کردیم ولی هرچقدر استارت زد روشن نشد و بالاخره با طناب ماشینش را بکسل کردم  و روشن شد . بنده خدا کلی تشکر کرد و گفت که می خواسته مادرش را ببرد دکتر و کلی برایم دعای خیر فرستاد . 

ساعت نزدیک ۹ شب بود که از کارگاه بیرون زدم .بچه ها قرار بود توی حیاط رنگکاری کنند و ماشین را گذاشته بودم بیرون که رنگی نشود .  نشستم پشت فرمان ولی هرچه استارت زدم  روشن نشد .

 ای بخشکی شانس . هوا سرد بود و حوالی کارگاه پرنده پر نمی زد . اولین فکری که به سرم زد این بود که لابد امروز موقع باتری به باتری کردن با تاکسی سبز مشکلی برای باتری ماشینم پیش آمده . پیاده شدم که ماشین را هل بدهم ولی مگر تنهایی می شد ؟ از بدشانسی ماشینم را کجکی پارک کرده بودم توی یک جوی آب خشک روبروی کارخانه که مزاحم ماشین های عبوری نباشد . اگر در حالت عادی می شد با کمک یک نفر ماشین را هل داد در این وضعیت حداقل باید سه نفر ماشین را هل می دادند . 

مستاصل شروع کردم به هل دادن ماشین ولی میلیمتری تکان نخورد . به یک دقیقه نکشید که یک تاکسی ایستاد کنارم . پرسید چی شده ؟   گفتم : فکر کنم باتری خالی کرده . آمد و استارت زد و با قاطعیت گفت از باتری نیست . دو تا مسافر هم داشت که پیاده شدند و ماشین را از جوی آب به بیرون هل دادند . بعد گفت استارت بزن . زدم و در کمال تعجب روشن شد . آقای راننده تاکسی گفت چون ماشین را کج پارک کرده بودم و بنزین توی  باک کم بوده ، ماشین روشن نمی شده . خیلی تشکر کردم و رفتند . برایش دعای خیر کردم . که اگر گرفتار شد زود کسی باشد که کمکش کند . 


دختری در قطار .


پیش نویس : این متن نوشته ی محبوبه ی موسوی است . سپاس از او . 

نام کتاب: دختری در قطار

نویسنده: پائولا هاوکینز

مترجم: محبوبه موسوی.

نشر میلکان. تابستان 1394

به‌طور خلاصه می‌توان گفت این کتاب، روایتی مدرن از موضوعی کلاسیک است. موضوع عشق و خیانتی که به خون منجر می‌شود اما در ساختار چندصدایی که نویسنده- هاوکینز- عرضه می‌کند، داستان گام به پیچ و خم‌های زندگی مدرن و درد و رنج  زمانه می‌گذارد. سه زنی که شخصیتهای اصلی داستان هستند، هر کدام تنها بخشی از حقیقت را در دست دارند و همان را از زوایه دید خود روایت میکنند تا خواننده وارد جهانی پر از تعلیق و ترسِ از روبرو شدن با حقیقت گردد. حقیقتی که هر کدام از زنها روایت میکنند، حقیقتی معیوب و نارساست؛ شخصیت اصلی داستان- ریچل- هیچ خاطره ای از شب حادثه ندارد، چون همان شب درگیر نسیان مستی بوده، او که معتادی الکلی است با کنار هم گذاشتن تکه‌های پراکنده‌ی زندگی‌اش، ما را با زندگی پر از درد و رنج خودش که منجر به ناکامی و اعتیادش شده است آشنا میکند. ریچل در واقع یک قربانی است، قربانی و شاهدی بی‌صدا که کسی او را به چیزی نمی گیرد. زن گمشده، هنرمندی است با مشکلات و آسیبهای به جا مانده از سرکوبهای روانی دوران کودکی و زن سوم –آنا- که به نظر فردی کسل کننده و روزمره می آید همان کسی است که به ظاهر علت بدبختی های ریچل- زن اصلی- است.  آنا با همسر سابق ریچل ازدواج کرده و به ازدواج و زندگی خودش می‌بالد اما طولی نمی کشد که متوجه میشود او هم ذره ذره همان سیر سقوطی را طی میکند که پیش از او ریچل در آن غرق شده بود. روایت تنها وقتی کامل میشود که دیدگاه هر سه زن با هم جمع شود. برخلاف داستانهای مهیج گذشته، مردان در این داستان هیچ گونه شخصیت محوری ندارند و با اینکه نقش اصلی در روند ماجراهای داستان دارند اما حوادث داستان از زبان انها روایت نمیشود و از این نظر در سایه می مانند. شاید دختری در قطار، روایت زنانه ای از ماجرایی پلیسی باشد. روایتی که این بار به رنج و ترومای زنان می پردازد و از این نظر داستانی است بسیار تاثیرگذار و قوی.  

 برخی داستان دختری در قطار را جلد دوم دختر گمشده می دانند. با اینکه هر دوی داستانها، در رده داستانهای مهیج با محوریت زنان هستند اما زنان داستان دختری در قطار، زرق و برق و شکوه داستان دختر گمشده را ندارند و اینها زنانی عادی از بطن جامعه هستند و بدین ترتیب خواننده به شدت با آنها همذات پنداری میکند. هاوکینز در این داستان توانسته به شیوه ای جذاب، خواننده را تا اخر داستان بکشاند، بدون اینکه از شیوه روایتی خطی استفاده کند. زمانها و شخصیتها پس و پیش میشوند و با شیوه ای روزنامه نگارانه- بیوگرافیک ثبت میشوند. هاوکینز، پیش از رمان نوشتن، پانزده سال به شغل روزنامه نگاری اشتغال داشته است.     

در پشت جلد دختری در قطار می خوانیم:

«در جهان داستانهای تریلر، چندان چیز قابل عرضه‌ای وجود نداشت تا سرو کله‌ی هاوکینز با دختری در قطار پیدا شد و نه تنها توانست به فروشی عالی دست یابد بلکه از مرز پرفروش‌ترین‌هایی چون هری پاتر نیز گذشت و همچنان در صدر داستانهای مهیج باقی ماند.

ماجرای همیشگی عشق و شکست این‌بار با همراهی افکاری سرگردان و در میان صدای نخراشیده‌ی آهن بر آهن ریل و قطار، به داستانی خونین و مهیج منجر شده است. دختری در قطار با روایتی مدرن سراغ موضوعی کلاسیک می‌رود تا این‌بار، وحشت و خون را از میان درد و ترومای زنانه بیرون بکشد. برخی این داستان را جلد دوم دختر گمشده میدانند اما واقعیت این است که این داستان حکایتی واقعی از زندگی است. سه زنی که در این داستان حضور دارند همه جا در کوچه و خیابان کنار ما هستند. شاید زنی که روی صندلی مترو کنارمان نشسته و خیره به گوشی  یا روزنامه‌اش شده، شخصیت اصلی همین داستان باشد. پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده است؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش  و نیز کردار مردم- انسان‌های معمولی- چشم دوخته. داستان او روایتی مدرن و چند صدایی از ماجرای سه زن است که هر کس با زاویه دید خود تعریفش میکند. »

 به تازگی سایت طاقچه، مسابقه ای ترتیب داده و از خوانندگان خواسته همچنان که داستان را میخوانند سعی کنند قاتل را حدس بزنند. آیا کمال، قاتل است؟ آیا ریچل قاتل است؟ تام؟ اسکات؟ یا آنا؟ ... برای کسانی که پاسخ درستی بدهند، یک جلد نسخه کاغذی  کتاب را هدیه میدهد. البته امیدوارم در مورد هدیه اشتباه نکرده باشم. میتوان سری به سایت طاقچه زد و بخش پیشنهادهای کتاب، برای شب یلدای این سایت را نگاه کرد.

سپاس از دوستان خوبم در وبلاگ هفتگ

امید

نمی دونم شاید این حرفو تو وبلاگ "  هانا "  گفته باشم ....من همیشه هر وقت هر جایی حرف می شد ....همیشه می گفتم امید داشتن بار منفی داره ( درست مثل نذر کردن ) ... آدم امیدوار ....  مثل گدایی می مونه که تو خیابون خفتت می کنه تازه مبلغ کمک  رو هم تعیین می کنه .... آدم باید جای امید، ایمان داشته باشه .... آدم با ایمان از خدا  چیزی نمی خواد اگر هم بخواد، انگاری از رفیقش " دستی  " گرفته  ...

 به جای امید، باید ایمان داشته باشیم به جای نذر،بی منت باید   دست مردم بگیریم ....



ِ.....اما این روزا ... تو این  بیمارستان لعنتی  احساس می کنم یه عمر ..... زر می زدم ..... ما انسانها کجا ، رفاقت با خدا کجا ....

ما همون ... عجر و لابه نذر کنیم .... رئال تره ... شاید گوشه چشمی نصیبمون شد .. ...


لعنت به من ..که همه چیم وارونه بوده و هست....اون روزها که باید از خدا طلب می کردم ،چیزی نخواستمو .... الان که باید  به معیشتش سر تسلیم فرود بیارم ...  پاچه شو چشبیدمو .... امیدوارم ...

لعت به من ....