هفتگ
هفتگ

هفتگ

سعدیا آمدن عید مبارک بادت !

نمی دانم ، این یک رسم کهن است یا تازه ؟ یک کار ویژه است یا یک کار عادی ؟ خوب است یا بد ؟ سودی دارد یا که نه ، زیان هم دارد ؟ و .. و ... هر چه هست این است که آخر هر سال که می شود ، همه چیز می شود مرور دوازده ماه گذشته . رادیو ، تلویزیون ، روزنامه ها ، نشریه ها و صد البته حرفهای همه ، همه ، من و شما و این و آن ، می شود ویژه نامه ی سالی که گذشت ! همه چیز می شود خنده در مرور خاطرات شیرین ، می شود بغض و اشک در  کلنجار با خاطرات تلخ . گاهی همه ی سال خلاصه می شود در دستی که برای اولین بار گرمایش را حس کرده ای . گاهی همه ی سال می شود ، نگاهی که برای آخرین بار به نگاهت گره خورده بوده . گاهی همه ی سال می شود ، یک کوچه ، یک درخت ، یک چشمه ، یک فنجان چایی ، یک تکه خاک ، یک سنگ و ... امسال هم همانند اینهمه سال که گذشت این ویژه نامه ی پایان سال را ورق می زنم و در آخر ، زمزمه می کنم : هرچه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم ... باقی بقایتان . ایام به کامتان . مجید شمسی پور

از کوزه همان تراود که در اوست

صرفه نظر از اتفاقی که واسه ما می افته  ... حالا  هر اتفاقی  که باشه  .


بهمون  خیانت میشه ..           از مون دزدی میشه                       

حق مون جلو چشممون می خورند               تصادف می کنیم 

عزیزمون از دست می دیم               دروغ می شنویم ..

. تهمت بهمون  می زنن                  تنهامون می زارن 

  زیرابمون  می زنن و خیلی چیزهای دیگه......


واکنش  ما نسبت  به این اتفاق ها   نشان دهنده  وجود  و شخصیت ماست  در واقع  واکنش ما  پیش از اینکه بیانگر این باشه که  بلایی سر ما  اومده  بیانگر اینه که چی درون ما پنهون شده  .... 


چند وقت پیش تو مترو  دختری رو  دیدم  که یه ماه مونده به عروسیش  نامزدش بی دلیل  ترکش کرده بود و هیچ خبری ازش نبود ...

از زور گریه و هق هق  بریده بریده حرف می زد ، گریه می کرد  و نفرین می کرد ... گریه می کرد و فحش می داد گریه می کرد و خاندان  پسررو مسخره می کرد...و دوستانش عاجز بودن از ساکت کردنش ....  

اتفاق تلخی بود و خیلی ها هم دردی می کردن باهاش ..... ولی من از لابلای  گریه هاش ،دیدگاه و شخصیت  و نگاه شو نسبت به  نامزدش می دیدم .....  


 می دونم باید جای دختره باشیم تا درک کنیم چقدر اتفاقی که افتاده تلخه ...  حرف من این نیست  من می خوام بگم    آنچه این دختر می گفت بیانگر درونش بود  نه بیانگر  بدی اون پسر . و اگه این درونش نبود شاید این اتفاق رو هم تجربه نمی کرد    و به قول معروف      ......   از کوزه همان تراود که در  اوست ...





بگو فردا مال ماست

اسم ماه اسفند که میاد همیشه یاد اسفند روی آتش میوفتم. اسفندی که از حرارت بالا و پایین میپره و سر و صدا میکنه و آخرش دود میشه و از بین میره... درست مثل بدو بدوهای آخر سال... با هیجان کار میکنیم، تمیز میکنیم، خرید میکنیم، توپ تحویل سال که در میشه انگار آب میریزن روی اسفند روی آتش... به نظرم هرکی اسم این ماه رو انتخاب کرده خیلی آدم باهوشی بوده..

هر سال با نزدیک شدن نوروز و سال جدید، هر کدوم از ما کلی تصمیم جدید ردیف میکنیم. موسیقی یاد بگیرم... کلاس جدید ثبت نام کنم... لاغر کنم... ورزش کنم... کتاب بخونم... روابطم رو ارتقا بدم... و هزاران تصمیم دیگه... تصمیم هایی که از هر ده تاش یکیش هم به زور عملی میشه که اگه بشه باید کلاهمون رو بندازیم هوا... خصلت سال جدید، افکاره جدیده... دلمون بخواد یا نه با شروع یک سال نو، افکار نو در ذهنمون پدید میاد، حتی اگه دوامش همون دو هفته اول عید باشه... قشنگی نو شدن و متحول شدن همینه...

جدای از تصمیم های تخیلی ای که بعضی هامون میگیریم، اما بیاین و یه سال دیگه به خودمون و ذهنمون فرصت تصویر سازی بدیم... بیاین و امسال هم بذاریم برای خودش فایل درست کنه و یه لیست بلند بالا از اتفاقاتی که دوست داره بیوفته رو ردیف کنه. خدا رو چه دیدی شاید  سیصد و شصت و شش روز آینده افتاد اون اتفاقی که باید بیوفته...

از اعماق قلبم برای همه شمایی که در سال گذشته همراه این ساختمون بودین آرزو دارم سال نود و پنج هزاران برابر بهتر از سال نود و چهار باشه.  توی راه پله ها گلدون گذاشتیم و در لابی ساختمونمون یه سفره هفت سین خوشگل پهن کردیم. لحظه سال تحویل حتما به یادتون خواهم بود، اگه شد به یادم باشید.

نوروز خیلی بهتون خوش بگذره..

این هم یه آهنگ شاد برای تک تک شما عزیزانم


برگ شانزدهم / چند قدم مانده به بهار نود و پنج

چهارشنبه سوری

ما که مست و شاد و خیس عرق از رقص و پایکوبی هستیم ، چهارشنبه سوری شما هم  مبارک

یک هفته ای هست که در گیر سرماخوردگی بچه ها هستم.... تب و سرفه و بی حالی.... روزهای آخر سال هم هست و یک عالمه کار بود که دلم می خواست انجام بدم ولی خب نشد... مهم هم نیست... بیشتر ازهمه چیز خوب شدن بچه ها برام مهمه ...

دیشب خودم هم بیحال بودم و سرم درد می کرد.بچه ها هم بیتابی می کردن... کلافه شده بودم از این سرما خوردگی کشدارشون و نزدیک بود بزنم زیر گریه، یه کم به زمین و زمان فحش دادم و وقتی خالی شدم، صورتمو با آب سرد شستم و رفتم که دارو های بچه ها رو بدم... همین طور که داروهاشونو می ذاشتم توی سینی یه نگاهی به اسمشون انداختم و پیش خودم گفتم فاطمه خجالت بکش!

مطمئنم توی همین روزهای آخر اسفند مادرهای زیادی اند که منتظرهمه چیزهستند به جز بهار و عید ... مادرهایی که بچه هایشان با بیماری های سخت  بستری هستند.. یا باید عمل بشوند... یا در به در دنبال دکترها توی راهروهای بیمارستان می دوند که حرف حساب بهشان بزنند... مادر های نسخه به دست اسیر داروفروش ها... مادرهای نا امید... مادرهایی که لباس عید برای بچه شان نمی خرند چون قرار نیست بچه شان از تخت بلند شود و مهمانی برود... یا همین داستان تلخ و همیشگی فقر... بچه های زیادی که فقط دلیل بیماری شان نداری بوده و بس...  که اگر همان شب که تب داشتند یک ده هزار تومنی ته جیب مادرشان بود حالا حتما هم حرف می زدند و هم می خندیدند...

حالا من شربت سرما خوردگی و دیفن هیدرامین به دست غر می زنم به جان فلک که چرا وقت نمی کنم  بروم سنبل بخرم... !!! ما آدمها گاهی  باید حالت های بدتر روزهایمان را هم نگاه کنیم وگرنه هیچ وقت ، هیچ چیز زندگی راضیمان نمی کند...

حالا در همین آخرین دوشنبه ی سال نود و چهار برای تمام آنها که مادرند یک آرزو بیشتر ندارم و آن هم سلامتی بچه هایشان است و بس!... مادرها خوب می  دانند که اگر بدترین اتفاق هم افتاده باشد ولی فرزندت سالم و سرحال بیاید به رویت بخندد یکهو  انگار همه چیز خوب می شود خود به خود...


شهر بازی

چند روز پیش هانا رو بردم شهر بازی ...

هانا دوست داشت ماشین برقی سوار بشه  همین ماشینهایی که  تو یه محوطه هستن و دور تا دورش لاستیکه  و می خورن به هم ...  اما سوار شدن محدودیت سن داشت  و هانا 6 ماه کم داشت ...  خلاصه اون آقا به این شرط اینکه منم سوار شم و راننده باشم و هانا کنارم بشینه قبول کرد ... بهش گفتم من نمی خوام سوار شم من 120 کیلو ام واصلا جا نمی شم ... ولی وقتی نگاه  عاجزانه هانا رو دیدم قبول کردم ... رفتم بیلط گرفتم ،  پشت بند ما 6 تا دختر و پسر 17 یا 16 ساله اومدن تو صف با خودم گفتم چه خوب اینها شر و شور هستند شلوغ می کنن و به هانا خوش می گذره .. ما نفر اول بودیم رفتیم داخل ماشین انتخاب کردیم و سوار شدیم    منتظر بودم که بیان   ، دیدم  بچه ها دیگه  یه چیزی به اپراتور گفتن و  اپراتور که خودش هم بچه بود تنها برای ما دستگاه روشن کرد .. من اولش متوجه نشدم  چی شده   ولی بعد فهمیدم اون بچه ها حاضر نشدن با یه مرد چهل ساله یه بچه تو زمین بازی بیان و احساس کردن با ما بهشون خوش نمی گذره ... خلاصه ما بین ماشین های خاموش  و بی حرکت چرخیدیم  .... بدون هیچ هیجانی ... نوبت ما که تموم شد و داشتیم پیاده می شدیم اون چندتا دختر و پسر با جیغ و داد اومدن توو ... و هانا طفلکی فکر کرد تازه بازی شروع شده و نمی خواست پیاده بشه .... 

 اروم به هانا گفتم ... بابا پاشو نوبت بعدی  تو  ده ، دوازه سال دیگه است  .... با یه پسری  خوشتیپ تر و جوون تر از من  و مهربانتر از این جماعت . 


روزی مثل هیچ روز

امروز یه روز مثل بقیه روزها... مامان رفته سر کار، بابا لباس پوشیده و یک ساعتی هست داره دور خودش میچرخه... من دارم موزیک گوش میدم... امروز مثل بقیه روزهای سالیه که گذشت اما مثل روزهای دو سال پیش نیست، دو سال پیش ساعت 8 صبح هوا روشن میشد، برادرم میرفت نون میگرفت، بابا قبل رفتن صبحانه آماده میکرد، مامان بدو بدو میرفت مهد کودک ایرانی ها و من به فکر نهار بودم. مثل روزهای ده سال پیش نیست... ده سال پیش مامان صبح تا شب دنبال کارهای خونه و خیریه بود، بابا 9_10 میرفت سرکار، برادرم دانشگاه و من نصف هفته رو شهرستان بودم... امروز حتی مثل روزهای بیست و سه چهار سال پیش هم نیست... بیست و سه چهار سال پیش صدای تقویم تاریخ ما رو از پای صبحانه بلند میکرد و راهی خیابون میشدیم. ساعت 6 و نیم صبح... ما به سمت مدرسه و پدر به محل کار... مامان بعد از جمع کردن صبحانه میشست پای کارهای پایان نامه اش... امروز حتی مثل یه روز از دو سال بعد هم نیست... امروز امروزه... به لطیفی همین هفت سینی که مامان و همکارهاش توی فرهنگسرا پهن کردن... به روشنی نور لپ تاپ بابا که داره توی سایت شهرداری چرخ میزنه... به شیرینی همین چشمکی که برادرم اول صبح فرستاده... امروز روز خوبیه...

برگ پانزدهم/ یک هفته مانده به سر آمدن زمستان 94


دیگی که واسه من نمی جوشه...

چند شب پیش  دانشجویان یکی از کلاس ها که جلسه آخرش مصادف شده بود با چهارشنبه آخر سال یعنی بیست و ششم اسفند، درخواست داشتند برای اینکه کلاس روز دوشنبه، بیست و چهارم اسفند به پایان برسه، یه راهکاری ارائه بشه. بنابراین پیشنهادات مختلفی جهت برگزاری یک جلسه جبرانی جهت زودتر به اتمام رسیدن دوره به مدرس کلاس ارائه شد و پس از مطرح کردن توسط استاد، به رای گیری پرداختند که در برابر هرکدام  از راه حلها (یعنی در زمان دیگر اعم از روز یا ساعت) عده ای به مخالفت می پرداختند و نهایتا هیچ راه حلی پذیرفته نشد و هرکدام از دانشجوها خواسته خودش را به خواسته جمع ترجیح می داد.

هرچند بنا به تجربه شش هفت ساله مدیریت آموزش، مطمئن بودم این اتفاق می افته و موثرترین کار در اینجور مواقع اینه که یکی از راه حل ها نه به صورت پیشنهاد، بلکه بعنوان تصمیم آموزشگاه یا مدرس، به دانشجویان ابلاغ بشه.

بگذریم... چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که می شد این کلاس رو یه نمونه کوچیک از جامعه مون فرض کرد. ترجیح منافع فردی به منافع جمعی، خودمحوری، تک ساحتی بودن، لجاجت و ...

نمی خوام وارد مباحث جامعه شناختی یا روان شناسی بشم چراکه از حوصله اینجا خارج است و فقط ذکر چند نکته:

خرد جمعی گمشده تاریخی ملت ماست، هرچند بسیاری از متفکران معتقدند که خرد جمعی، ثمراتش را داده و امروز در جهان غرب، روشنفکران بدنبال راه حلهای دیگری هستند اما هنوز هم همین درخت خشکیده برای شرق مفید فایده خواهد بود.

تمرین دموکراسی و خرد دموکراتیک قطعا هزینه داردو باید هزینه آن را پرداخت، هرچند پرداخت هزینه لزوما به نتیجه دلخواه نمی انجامد بلکه آموزش و انتقال آگاهی به شیوه مناسب، باعث رسیدن به سرمنزل مقصود است.

ما هنوز تبدیل به انسانهای مدرن نشده ایم و توان تفکر انتزاعی را نداریم و اکثرا در زندگی جمعی مان به عینیت بها می دهیم، آن هم عینیت خودمحور.

هنوز خیلی با انسان شهروند فاصله داریم، هرچند شهرنشین شده ایم، کنشهایمان منفعت طلبانه و زودگذر است نه غایت اندیشانه و دیگرخواهانه...

امیدوارم روزی فرا برسد که در سرزمینمان نفع جمعی بر نفع فردی غلبه کند و باور کنیم که بایست پیوند ارگانیکی داشته باشیم، نه صرفا پیوند مکانیکی...