هفتگ
هفتگ

هفتگ

این یک معذرت خواهی رسمی بابت تمام دوشنبه هاییست که اینجا خالی ماند. اگر حرفی برای گفتن و موضوعی برای نوشتن نداشتم ناراحت نبودم... ولی این روزها اتفاقا حرف زیاد دارم... ولی نمی دانم چرا نمی شود آن طور که دوست دارم بیانشان کنم...البته به شدت هم درگیر روزهای پرتلاطم اسفندم....

همسایه های عزیز ممنون که هستید و چراغ ساختمان را روشن نگه داشته اید...



کافه

ببخشید امروز مهمانی دعوتم  برای همین یکی از پستهای قدیمی  وبلاگ  شخصی مو  می زارم 

امیدوارم نخونده باشید و خوشتون بیاد ...


کافه 


اینجا  کافی شاپ.... منم کافه دارم


یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر .....


خیلی چیزها میبینه  .. خیلی چیزها میشنوه  ...  خیلی ها باهاش درد دل میکنند ... ولی اگه می خواد تو کارش موفق باشه باید هر چیزی که میشنوه و می فهمه و میبینه .. مثل یه راز تو سینه اش نگه داره  ....




دم ظهر بود ...


دستم کردم توی  جیب پیشبتد سرمه ایی که روی شلوار جینم بسته بودم خودکار و دفترچه رو در آوردم می خواستم اولین سفارش روز کاری مو  از یه دختر وپسر جوون بگیرم مثل همیشه با لبخند پرسیدم چی میل دارید....دختر ه یه مانتو شل و ول سرمه ای پوشیده بود عطر خوبی هم زده بود  بوی عطرشو حس می کردم .... به منو روی میز یه نگاه انداخت ... رو به من کرد و یه  لبخند مهربان زد و  گفت: 


آب پرتقال لطفا ...


رو به پسره کردم یه تی شرت قرمز آستین کوتاه پوشیده بود که البته به هیکل که متوسط حال ورزشکاریش می اومد ....بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت :


ــــــ   یه چیپس و پنیر ..... پُر پنیر باشه لطفا....


بعد من نگاه کرد و  گفت


ــــ‌  مرسی 


خیلی وقت  با هم دوستند ... ولی نامزد نیستند ... اینو  تجربه 7 سال   کافه داریم بهم میگه ....








                         


کافی شاپ من زیاد بزرگ نیست یه مغازه 20 متری تو طبقه سوم یه پاساژ بزرگ ..... چهار تا میز کوچولو  داره دوتا کنار شیشه دوتا هم ته مغازه یکی  کنار پیشخون یکی هم کنار دستشویی  تمام کارهای کافی شاپ  خودم می کنم ....مشتری هام اکثر آشنا اند ولی این دو نفر اولین بار بود که اومده بودن اینجا ....


میز زیرپیشخون انتخاب کردن ... چه بخوام چه نخوام در جریان حرف های کسانی که این میز انتخاب می کنم قرار می گیرم فضای آشپزخونه 5 متر بیشتر نیست که با همین پیشخون از سالن جدا میشه  رو پیشخون دستگاه   اِسپرسُو  رو گذاشتم  .. صدای خامه سازش  خیلی مشتری هامو  اذیت میکنه مخصوصا کسانی که این میز و انتخاب می کنند ولی چاره ندارم ته آشپزخونه یخچال گذاشتم جای دیگه هم ندارم ...


یه دیس سفید گرد برداشتم  کمی چیپس کفش پهن کردم 


صدای دختره اومد که گفت :


می گم سعید چه جای دنج  ساکتی یه 


ــــ‌ آره 


دختره راست می گفت 


یادم رفته بود موزیک بذارم .. با خودم گفتم یادم باشه چند دقیقه دیگه این کاررو بکنم


سس مخصوص خودمو  و پنیر رنده شده رو از یخچال اوردم ...


ـــ  بیتا به نظرت وقتی ما ازدواج کنیم ...


دختره پرید تو حرفش گفت


حالا کی به تو گفته ما قراره ازدواج کنیم


ــــ‌‌  چراکه نه .... حالا نمی خوام بگم فردا می خوام بیام خواستگاریت ولی به هر صورت رابطه که سه سال طول بکشه معلومه که رابطه جدی یه  و ممکنه آینده داشته باشه 


یه آفرین  تو دلم به حدس درستم گفتم .....    


روی چپس ها ته ظرف سس و بعد پنیر ریختم حواسم بود بیشتر از حد معمول پنیر بریزم چون پُر پنیر خواسته بود  .... چند تیکه ژامبون مرغ تیکه شده گذاشتم دوباره چیپس ریختم همین کارها رو لایه لایه تکرار کردم ... تا ظرف پر شد ....کمی ذرت شیرین روی پاشیدم چند تا هم زیتون سیاه حلقه شده .... بعد دیس گذاشتم تو ماکرو فر کلید استارت زدم .


نه سعید ما تو این سه سال با هم فقط خوش بودیم و تفریح کردیم ازدواج پیوند دو نفر نیست پیوند دو تا خانواده است ....


ـــــ خب من که  همه چیز خانواده تو می دونم تو هم از همه چیز خانواده ام خبر داری ....


اگه دروغ گفته باشم چی .... اگه دروغ گفته باشی چی .....


سعید با یکم مکث گفت 


__  آدما نمیتونند یه دروغ سه سال بازی کنند ... لا اقل من که نمی تونم


نه ... بحث بازی نیست   .... اخه چیزهای شخصی دروغ یا راست بودنش سلیقه ایی میشن ....  مثلا پدرم تو چشم من ... قهرمانه .... ممکنه از چشم تو  یه دروغ  باشه وقتی آدم معمولی مثل پدرمو ببینی .... حالا این یه مثال بود...ا .... نمیدونم گرفتی چی میگم بعضی از حسها از دید هر کسی یه جور ترجمه میشه و تا بیان نشه این اختلاف ها مشخص نمیشه ....ازدواج پر از این حس هاست ...




بعد لحن شوخی و جدی به کلامش داد گفت


اصلا از این که بگذریم تو پسر ایده آل من نیستی ....


یهو به خودم اومدم دیدم هیچ کاری نمی کنم رسما واستادم فال گوش .....


خودم شرمنده شدم رفتم ته آشپز خانه کنار ظرفشویی شروع کردم ظرف های کثیف شستن .... یه یه ربعی طول کشید ...


صدای سوت اتمام کار ماکروفر بلند شد. خواستم برم سمت ماکروفر که در باز شد دو نفر اومدن تو ... اسی بود.... با دوست دختر جدیدش .. هر روز یکی تور می کنه یه راست میاد اینجا ...  باباش چند تا مغازه تو این پاساژ داره یکی شم داده به گل پسرش تا پسرش بوتیک بزنه احساس کنه که  کار میکنه ... آقا اسی هم دو تا فروشنده اورده گذاشته تو مغازه  خودشم کاری نداره جز اینکه تو پاساژ ول بچرخه دختر بازی کنه ...  خودش میگه هنوز دختری زایده نشده که بهش پا نده .... البته با اون لباسهای مارک داره  ساعت رولکس  و ماشین پورشه اش و صد البته  قیافه و قدو هیکل خوبش .. یه جورایی حق با اونه..


همون میز دم در نشست رفتم تو سالن که سفارش بگیرم که به میزش نرسیده گفت :


محسن جان ....  دوتا اِسپرسُو ....


باز برگشتم سمت آشپزخونه سعید از کیفش خودکار کاغذدر اورد گذاشت رومیز ....


رفتم پشت پیشخون دستگاه اسپرسو روشن کردم شروع کرد جوش آوردن شیر ....


یه گیلاس شکم گنده برداشتم کمی سن ایچ پرتقال ریختم ته اش  و  چند تا یخ مربعی از یخ ساز ریختم توش...... بعد  آروم  آب سرد اضافه کردم .... یه اسلایس نیم دایره از یه پرتقال بریدم چسبوندم  لبه گیلاس آب پرتقال یه نی شیشه ایی خوشکل که یه چتر فانتزی روش بود گذاشتم تو گیلاس .....


یه پیش دستی برداشتم یه تیکه شکلات خارجی به دستمال طرح دار  کنارش گذاشتم گیلاس آب پرتقال گذاشتم وسط پیش دستی....پیش دستی و  دادم دست چپم ... درب ماکروفر باز کردم با دست راست دیس چیپس و پنیر برداشتم یه راست رفتم سمت سالن ....


تو این فاصله کم بیش حرفشونو می شنیدم ....


 ـــــ بیتا گوش کن ... جونم من یه لحظه جدی باش .... 


چیه ؟


ـــــــ  مگه نگفتی حس های نگفته مثل راز های کوچک تو دل آدما سنگینی می کنه


خب آره که چی ؟ 


ـــــــ این کاری که می گم خیلی باحاله ... نگاه کن چند تا  سوال من از تو می پرسم چند تا هم  تو از من ...   جوابهای واقعی شو تو این ورق ها می نویسیم  .... اونکه ته دلمونه رو  می نویسم تو کاغذ  ..... اگه ازدواج کردیم که هیچ ...... ولی اگه از هم جدا شدیم روز جدایی این ورقها رو رد و بدل می کنیم دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نمی زنیم ... ok ... پشت ورق همدیگر رو امضا می کنیم که بعد ورق عوض نکنیم باشه ... 


ول کن سعید ....


سعید خواست چیزی بگه که منو دید مکالمه رو قطع کرد ....


آب پرتقال گذاشتم جلو بیتا چیپس و پنیر هم جلو سعید ... لبخندی زدم گفتم فرمایش دیگه ندارید ...سعید گفت :


....آ ... میشه خواهش کنم موزیک بزارید ... 


او ... حتما ....


موزیک   پلی کردم یه موزیک لایت خارجی ...


بیتا  تا  آهنگ  شنید شروع کرد با آهنگ  خوندن  : 


I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much 


Miss you much...


اخیه این آهنگه ...سعید این آهنگ شنیدی ....قدیمیه ولی خیلی قشنگه ... می فهمی چی میگه ..


میگه ...


من یه دختر بزرگ بزرگم تو یه دنیای بزرگ بزرگ ...  اگه ترکم کنی اتفاق بزرگی نیست ... ولی من خیلی دلم برات تنگ میشه ... خیلی .....خیلی 


سعید بدون اینکه جواب بیتا بده دو تا ورق داد به بیتا گفت


ــــــ بیا ورق  تو رو  پشتشو امضا کردم ... ورق منو هم امضا کن ....


اومدم کنار پیشخون روی صندلی پشت صندق پول نشستم تا اسپرسو ها  اماده بشه کار خاصی نداشتم .....از اینجا بیتا که البته  پشتش به من بود و قسمتی از میز مشخص بود 




ـــــ اول من بپرسم یا تو


دختر ه با بی حوصلگی جواب داد


بپرس ....


سعید اوووووم بلندی کرد و گفت


ـــــ تو این لحظه که اینجا نشستی احساست به من چیه ؟ اگه قهر کنیم چی ؟ چکار می کنی ...


بعد گفت :


ــــــ هوووو دری وری  ننویسی ها ...دلم میشکنه


بیتا کاغذ گذاشت  روی یکی از منوهای روی میز ... بعد ورق گرفت بالا  دقیقا روبروی من که سعید نبینه چی مینویسه ....


زیر لب هنوزداشت با آهنگ می خوند ....


چند لحظه مکث کرد شروع کرد نوشتن ... اینگلیسی می نوشت دستش سریع بود ... دقت کردم دیدم داره متن همین اهنگ می نویسی و می خونه ...


I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much 






خب سوال بعدی .....


ـــــ از چی تو این دنیا بدت میاد .....


بیتا مکثی کرد گفت : 


واقعیت بنویسم مطمئنی وقتی خوندی دیگه زنگ نمی زنی 


ـــ آره قول 


ورق گرفت بالا نوشت 


از لحظه هایی که پیشم نیستی 


بعد گفت سوال بعدی : 


ـــــ‌ تو این چند سال تا الان با پسر دیگه ایی بودی ؟


بیتا قهه قهه کوتاهی زد و گفت


پ نه پ ... نشستم تا تو بیای خواستگاریم ....


سعید اومد تو حرفش گفت جدی باش لطفا اگه جوابت هم معلومه اونو به من نگو .... بزار راز آلود بمونه ..




یه لحظه احساس کردم بیتا خشک شد انگاری  تازه باورش شده بود که سوال جدیه ...خیلی اروم گفت :


یعنی تو این سه سال تو همیشه این شک داشتی ....


ــــ بیتا جواب بده دیگه سواله ........


بهتش زده بود.... با نوک خودکار می زد رو ورق .... دوباره قسمتی از اهنگ نوشت ولی فارسی ..


.... این منو ترک کنی اتفاق بزرگی نیست ولی من خیلی دلم برات تنگ می شه ... 


بعد هم گنده نوشت


عوضی 




بعد کاغذ پشت رو گذاشت زمین گفت :


ببینم حالا تو جواب همین سوال  بنویس...


سعید کمی فکر کرد شروع کرد به نوشتن ....


خیلی فکر کرد بعد چندخطی نوشت .... بیتا  جدی گفت 


چرا انقدر فکر کردی چی مینویسی  


مگه چیزی هست که انقدر فکر می کنی می نویسی 


اصلا اینو ولش کن یه سوال دیگه ولی فقط یک کلمه بنویس ...


اگه مامانت مخالف ازدواجمون باشه کدومو انتخاب میکنی .... داستان ننویس... یک کلمه ... من ... یا اون ....


سعید فکر کرد گفت: 


ـــــ  سوال سخت می پرسی ها ....




بیتا با یه لحن متفاوت و جدی گفت 


 بنویس 




صدای گوش خراش دستگاه اسپسو بلند شد کلا فراموش کرده بودم اسی و دوست دخترشو ... بلند شدم نگاهم به سعید بود دلم می خواست ببینم چی می نویسه ولی نمی شد ...


رفتم پشت پیش خون ....  ولی نگاهم به سعید بود ... سعیدچند دقیقه هیچی نگفت  اهی کشید یه جمله نوشت از یه کلمه بیشتر به نظر اومد ولی کوتاه بود ...




شروع کردم به درست کرده کافه اسپرسو ... یه پنج دقیقهایی طول کشید کافه هارو گرفتم زیر دستگاه باز همن صدای بلند کافه ساز ....


رفتم سمت میز اسی گرم صحبت بودن نیاری نبود حدس بزنم چی میگه تقریبا تمام حرف هاشو حفظ ام .... خود اسی همیشه می گه من روز اول تکلیفمو مشخص می کنم اگه می خواد بپره بزار همین روز اول بپره ... خیلی رک بهشون می گم اهل ازدواج نیستم  س. ک . س هم  می خوام .....فوقش  می زاره میره اونم به درک .... چیزی که زیاده دختر خوشکل .


کافه ها رو دادم برگشتم ... دیدم سعید ورق از بیتا گرفت با ورق خودش مچاله اش کرد و فرو کرد تو گیلاس اب پرتقال .... 


عصبی بودن بیتا کاملا مشخص بود .... نفهمیدم چی بین شون گذشت که کار به اینجا کشید ... صدای سعید شنیدم که به بیتا گفت


ــــ بیتا تو برای من خیلی مهمی عزیزم انقدر عصبی نباش تو راست می گفتی بازی خوبی نبود من می خواستم سرمون گرم بشه .... 


بیتا با حالت متفاوتی گفت : 


چرا فکر میکنی برای من مهمه ... من هزار بار تا حالا به این نتیجه رسیدم .... باز    دوباره رسیدم تمام مردها سر و ته یه کرباسن ... 


اصلا می خوای جواب سوالتو بدوی ....


می دونی از چی تو این دنیا بدم میاد ... 


بعد بلند گفت 


از با تو بودن 


پا شد رفت سمت در ورودی ....


سعید اومد پشت صندق گقت


ـــــ آقا چقدر تقدیم کنم


اروم گفتم هشتمن میشه عزیز قابل هم نداره ..... پول گذاشت رو میز از کافه خارج شد




سریع اومدم سراغ میز ...میز جمع کردم رفتم پشت پیشخون .. کاغذ در اوردم


ورق سعید باز کردم دیدم ...


سوال اول نوشته بود اره شده ....


الان که این ورق می خونی ما قهریم و من دوباره می خوام بهت شماره بدم باهات دوست باشم عزیزم


سوال دوم هم نوشته بود


کسی که به مادرش احترام نذاره در نهایت به  زنش هم احترام  نخواهد گذاشت ....


کاغذ ها رو صاف کردم گذاشتم لای یکی از منو ها....


احساس کردم هر دو یجورایی عاشق همند


حوالی ساعت نه شب بود .. مشغول شستن ظرفها بو


صدای دلینگ باز شدن در اومد رفتم پشت صندق که دیدم ............. بیتا ست


کمی خسته به نظرم اومد ...کمی هم سایه زیر چشمش  پس داده بود با صدای گرفته گفت :


آقا ببخشید من با یکی از دوستانم اینجا ناهار خوریدیم چند تیکه کاغذ باطله داشتم که گذاشتیم رو میز من فراموش کرده بودم ادرس و تلفن یکی از همکارام توش بود احیانا شما اون ورق ها رو ندیدید ....


کمی فکر کردم گفتم خیر خانم من هرچی اضافه باشه می ریزم دور ... خواست چیزی بگه... مثلا سراغ سطل آشغال بگیره ..ولی روش نشد تشکر کرد رفت بیرون


از داخل مغازه رفتنشو تماشا می کردم  خسته به نظر می اومد جلوی هر مغازه ایی چند دقیقه می ایستاد می رفت تو فکر  انگار تو یه دنیای دیگه ایی بود ...


یهو نگاهم افتاد به اسی که پنج  شیش تا مغازه جلو تر جلوی درب مغازه خودش  ایستاده بود عمبقا رفته بود تو نخ بیتا ...


آرزو کردم که یه چیزی بگه...... تا بیتا کیف شو بکنه تو حلق این پسر....


یهو چند تا پسر و دختر هر هر کنان اومدن تو کافه  .... نتونستم بیتا رو تعقیب کنم .. مشغول کار خودم شدم


داشتم تعطیل می کردم ... کسی تو کافه نبود  همون  آهنگ  لایت خارجی  داشت پخش می شد صدای دلینگ باز شدن در اومد...


اسی بود با بیتا ...


دنیا دور سرم چرخید....


صدای وراجی اسی تو سرم مثل کوهستان پژواک داشت


چی  سفارش بدم خانم...


ـــــ آب پرتقال نباشه 


چشم   این اقا محسن ما  کافه اسپرسو هاش حرف نداره ... 


چه اهنگ لایت قشنگی ......


ــــ نه اتفاقا  اصلا از این اهنگ متنفرم 


محسن جان .... منو ها رو میاریی ....


باید می رفتم سفارش می گرفتم به سرم افتاد  که همون منو که کاغذ ها توش هستند بدم دست بیتا  ...


ولی یادم افتاد که :


اینجا کافی شاپ و منم کافه دار


یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر

سفرت به خیر اما...

هشت ماهه که در جریانم... از همون روزی که زنگ زد و گفت دل آرام لاتاری بردم تا همین الان شاید فقط هشت بار با هم حرف زده باشیم و سه چهار بار همدیگرو دیده باشیم... مایی که هفته ای چند بار با هم صحبت میکردیم... یکبار بهش گفتم دلیل این کم کردن روابطم رو؛ بهم خندید... گفتم اگه زنگ نمیزنم، اگه نمیام به دیدنت برای اینه که مدام برام نبودنت پر رنگ میشه، میخوام تا هستی به نبودت فکر نکنم، میخوام تا هستی فکر کنم تا همیشه هستی... خندید و من بغض قورت دادم... خندید و گفت کیه که تا همیشه باشه... هر کسی حتی اون با معرفت تریناش هم از یه روزی به بعد دیگه نیست... گفتم این نبودن ها میشه خنجر و زخمش میشه زخم ناسور و مرهمش میشه زمان... که این زمان هرچقدر هم مرام بذاره و بگذره بازم سر وقت زخم که بری تازه است و جاش تیر میکشه که مگه زخم دل به این راحتیا خوب شدنیه... 
سخته... سخته صمیمی ترین و نزدیکترین دوستت رو راهی کنی... همونی که مدام توی دانشگاه اشتباهمون میگرفتن... همون که همه میگفتن شما دو تا خواهرین و ما میگفتیم یعنی انقدر شبیهیم؟؟؟ همونی که نامزدش میگه انقدر تفاهم دارین که یه نفر حساب میشین... مگه میشه خوشحال نباشم برای پیشرفتش... مگه میشه خوشحال نباشم برای بالا رفتنش... اما چند برابرش غمگینم برای از دست دادنش... اونم دو بار... یکبار الان که در آستانه ازدواجه و یکبار دو ماه دیگه وقتی داره به سمت فرودگاه میره... تو ماشین رو به نامزدش میگه رقص چاقوم با خودشه فقط خودش...
 و من اون شب حتما مفصل ترین آرایشم رو خواهم داشت تا بغضم، حلقه های اشکم و قرمزی نوک بینیم گم بشه... و قطعا شاد ترین پیراهنم رو به تن میکنم تا غم دلم دفن بشه میون اونهمه رنگ... و با شکوه ترین رقص رو خواهم کرد تا لرزش دستانم برای از دست دادنش کمرنگ بشه... مطمئنم که اشک خواهم ریخت اما اشک شوق و میدانم که با آخرین اخطار بلند گوی فرودگاه "برای آخرین بار از مسافران پرواز ..." به اندازه تمام بغض های فرو برده این ماه ها خواهم گریست...
برگ چهاردهم/ اواسط اسفند ماه نود و چهار

از دست عزیزان چه بگویم گله یی نیست

نمی دونم شما هم تجربه کردین یا نه؟ اینکه یکی از عزیزانتون یه اخلاقی  داره که اصلا پسندیده نیست (حداقل از نظر شما) و این اخلاق باعث رنجش و دلخوری و ناراحتی میشه، حالا هر چقدر رابطه تون با این عزیز نزدیکتر باشه درجه رنجش و ناراحتی بالاتر میره، مثلا  اگر دوست صمیمی  آدم این مشکل رو داشته باشه با توجه به شدت و ضعف اون اخلاق  و میزان نارضایتی حاصل شده میشه تحمل کردمیشه تذکر داد میشه رابطه رو کم کرد حتی میشه رابطه رو قطع کرد و کات و تمام... اما اگه این عزیز مادر آدم باشه چیکار میشه کرد؟اصلا کدوم راه حل منطقیه؟چه جوری میشه هزاران اخلاق خوب رو در مقابل این اخلاق و رفتار بذاری و مقایسه کنی؟با احساسات چیکار کنیم؟اصلا مگه میشه با مادر کات کرد؟؟؟؟

این دو سر طیف احساسی محسوب میشن و الباقی عزیزان مثل خواهر و برادر و پدر و همسر و فرزند و گاهی معشوق در بین این دو حالت  قرار میگیرن...درسته که گل بی خار خداست و همه ما به نوبه خودمون قطعا و حتما ایراداتی داریم اما مسئله اینجاست که این ایراد تا کجا قابل اغماض و بخشش هست؟ منظورم یه حرف یا یه رفتار تک موردی نیست بلکه رفتار دائمی و اخلاق همیشگی ،  مثلا دوست صمیمی شما همیشه در مقابل جنس مخالف شما رو نادیده میگیره و کلا جوری رفتار میکنه که انگار اصلا شما حضور نداری یا مادرتون از اقوام پدریتون متنفره و در عین حال شما فامیل پدریتون رو بسیار دوست دارید...

تا کجا میشه تحمل کردو تاکجا میشه ادامه داد؟مسلما خط قرمز هر کدوم از ما نقطه جوش متفاوتی رو نشون میده اون چیزی که برای من علی السویه محسوب میشه شاید برای برادرم فاجعه باشه یا برعکس... واکنش های ما بعد از عبور عزیزانمون از این خطوط قرمز  ارزش هر کدوم رو مشخص میکنه  واسه یکی یه قهر کوتاه، واسه یکی یه بحث طولانی و  با یکی همه  کات برای همیشه...

می دونم آرزوی محالیه اما کاش میشد آدمها هیچ وقت هیچ جا و هرگز کسی رو نمی رنجوندن ....

ارزش این چرک کف دست !!

برابری پول ایران در 300 سال گذشته در مقایسه با پوند و دلار

در زمان شاه طهماسب صفوی :

واحد پول ایران : شاهی

هر 200 شاهی = یک تومان

یک تومان = 10 پوند انگلیس

 

در زمان فتحعلی شاه قاجار :

یک تومان = دو پوند استرلینگ

یک تومان = 25 فرانک فرانسه

 

پس از قتل ناصرالدین شاه قاجار :

یک پوند انگلیس = 48 و نیم قران

 

پس از انقلاب مشروطه :

یک پوند = شش تومان

 

دوران مظفرالدین شاه :

یک پوند = 5 تومان

یک تومان = تقریبا یک دلار


پس از سقوط رضا شاه 1320 :

یک دلار = 15 ریال


پس از کودتای 28 مرداد 1332 :

یک دلار = 90 ریال


در زمان انقلاب اسلامی 1357 :

یک دلار = 70 ریال

 

و .... سریعترین سقوط ارزش پول ملی ایران در خرداد 1374 و دی 1390 اتفاق افتاده است . با این سقوط های ویرانگر و با فرض هر دلار برابر با 3500 تومان به چند برابری عددی و تصویری نگاه کنیم :


سال 11394 :

یک دلار = 3500 تومان

یعنی :

2 تومان در سال 1357 = 1000 تومان در سال 1394

5 تومان در سال 1357 = 2500 تومان در سال 1394

10 تومان در سال 1357 = 5000 تومان در سال 1394

50 تومان در سال 1357 = 25000تومان در سال 1394 

 

 

رای

یه متن تهیه کروه بودم برای امشب از پنج شنبه ساعت 7 هر کاری می کنم فقط 10 خط اولش  آپ میشه 

احتمالا  بلاگ اسکای مشکل داره .... به هر صورت بعد از هزار بار تلاش بی خیال شدم و  متن کوتاه کردم  و محتوای متن ام این بود برید رای بدید  و چند خط پایانی متن که دیدگاه خودم بود می نویسم انشاله که آپ بشه


 3 _دیدگاه خودم 


 1 _  از بین رفتن این نظام  ، مساوی  ایجاد نظام بهتر نیست  کما اینکه این اشتباه یه بار انجام دادیم ... 

از بین رفتن نظام مساوی با نا امنی ، فرقه گرایی ، نسل کشی ، از بین رفتن  اقتصاد ، نابود شدن زیرساختها ، و چه بسا جنگ داخلی ....


2 _ کشورهای دیگه نگران ما و مردم ما نیستند و کلا  به منافع خودشون می اندیشند ...


3 _ تغییر بهترین گزینه است . و تنها گزینه ... هر چقدر هم کند و زمان بر باشه  باید بریم ،  کما اینکه اگه این کار رو 35 سال پیش می کردیم  ..الان خیلی بهتر بود . 


4 _  بهتر شدن نظام رابطه مستقیم داره با بالا رفتن شعور جامعه ...

5 _  من به اصلاح طلب ها رای می دم ... و معتقدم  یه چشم تو شهر کورها پادشاست ...

به امید اون روزی باور کنیم قهرمان خودماییم 

وقتشه سبزه بندازیم

زودتر از اون چیزی که توقعش رو داشتم اومد.آخه هنوز کنار مدارک پزشکی بابا نشسته بودم و چشمم به ظرف های آجیل و چای های نیم خورده مهمان های نوروز بود... من تازه داشتم کادوهای تولدم رو سر جاشون میذاشتم و مرتب میکردم... لابه لای شهریور در کنار پدر بزرگ توی پارک محله شون که حالا سه سالی هست شده محله مون قدم میزدم... سر کلاس دانشگاه نشستم و دوست جدید پیدا کردم... هنوز مهر انصرافم که خشک نشده... من همین چند دقیقه پیش از تولد غافلگیرانه مادربزرگ برگشتم... من... من توی خیالم بود که امسال برای عید کلی خرت و پرت بخرم... کلی ایده و فکر داشتم... کی اسفند اومد؟ کی شد آخرین ماه سال؟ پس چرا هنوز بین ماه ها و هفته ها گیر کردم...

حالا باید لیست هفت سین رو بخرم و روی میز برای مهمونهای در راه تنقلات بچینم و هوای دل انگیز نوروز تهران رو نفس بکشم.... داره میاد زودتر از اونکه فکرش رو بکنیم...

برگ سیزدهم/ اوایل  اسفند ماه نود و چهار

قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیست

چند روز پیش سر ظهر که یک کمپ آموزشی در حال برگزاری  داشتیم  دیدم یکی از دانشجوهای  خانوم  توی آبدارخونه تو سینک ظرفشویی داره دست و صورتش رو میشوره به سمت سرویس بهداشتی  راهنماییش کردم، این موضوع رو به یکی از همکارا گفتم  که در جواب گفت ببین اون چقدر داغونه که آرایش نداره و داره صورت میشوره چون اصولا زنها و دخترا بیرون از خونه صورتشون رو نمی شورن... تو شلوغی کمپ و کارها نشد با همکار عزیز گفتگو کنم  اما ذهنم درگیر  حرف و نگاهش شد.

چرا اصولا باید حتما آرایش داشته باشن خانوما ؟

 قسمت کوتاهی از ابتدای فلسفه زیبایی شناسی رو با هم بخونیم   

((فلسفه در پی آن است که زیبایی و امر زیبا را خوب بشناسد و حقیقت و مشخصات آن را تعیین کند و اگر ممکن شد، اصول و قواعد زیبایی را دراختیار همگان قرار دهد. این حوزه از فلسفه که به زیبایی و چیستی آن می پردازد، موسوم به زیبایی شناسی است ..

در زیبایی شناسی، مانند حیطه های دیگر فلسفه، با بنیادی ترین پرسش ها درباره زیبایی و چیستی آن روبرو هستیم. سوالاتی مانند: اصولا ما به چه چیزی زیبا می گوییم؟ آیا زیبایی وجود خارجی دارد و می توان به آن اشاره کرد یا اینکه از امور ذهنی است و چیزی به نام زیبایی وجود ندارد؟

آیا زیبایی، مطلق است؛ یعنی یک چیز برای همگان و برای همیشه زیباست؟ و یا امری نسبی بوده و ممکن است شخصی چیزی را زیبا نداند و یا یک چیز زیبا با گذشت زمان، زیبایی خود را از دست بدهد؟

آیا می توان گفت که زیبایی به اشیاء و موجودات اضافه شده است ؛ یعنی یک شی داریم و یک زیبایی که با آن ترکیب شده است؟

قواعد زیبایی ثابتند یا متغییر؟

اساسا چرا زیبا، زیبا می نماید؟ هنر چه فایده ای دارد؟ تفاوت هنر با زیبایی چیست؟ چرا نظر مردم درباره امر زشت و زیبا مختلف است؟ و این که آیا قوه ای در انسان وجود دارد که خصوص شناختن زیبایی است؟ اگر چنین است آن چه قوه ای است؟))

قطعا آرایش کردن برای خانوما مسئله ای بسیار جدی است حتما بارها و در جاهای مختلف بسیار در این رابطه خوانده اید  و اهل فن به این مطلب پرداخته اند پس تکرار مکررات نمیکنم فقط چند سئوال

چرا برخلاف تمام حیوانات در نوع انسان جنس مونث  نیاز به خود آرایی دارد؟ آیا این توهم را مردان برای ایشان بوجود آورده اند؟

اگر آرایش داشتن یا نداشتن برای زن ایرانی مهم نیست چرا چالش عکس بدون آرایش بازیگران زن ایرانی به پر مخاطب ترین چالشها تبدیل شد؟

چرا زنان فکر میکنند با آرایش اعتماد به نفس به دست می آورند؟ چرا از زیبایی طبیعی گریزانند؟

چرا مردان با نوع رفتار و نگاهشان به این موضوع بیشتر دامن میزنند؟

چرا برای مردان برجسته گی های جسمی زنان بیش از برجسته گی روحی و شخصیتی و اخلاقی اهمیت دارد؟

چرا زنان بدون آرایش نجیب تر به نظر میرسند؟

چرا باید همرنگ جماعت شد؟

چرا زنان ایرانی توهم خود زشت انگاری دارند؟

.......................................................

هزاران سئوال دیگه رو هم میشه مطرح کرد اما از حوصله اینجا خارجه...

به نظر من هم اون خانوم داغون بود نه به خاطر نداشتن آرایش ( که شخصا زنان بدون آرایش رو بیشتر می پسندم) بلکه به خاطر اینکه  داشت دست و صورتش رو در سینک ظرفشویی ای که توش ظرف هم بود  میشست.

 

 

پی نوشت:  بابت جمعه هفتم اسفند به قول محمد رضا عالی پیام(( من که میرم رای میدم شمام برین رای بدید..))