هفتگ
هفتگ

هفتگ

اردیبهشتی ترین روز سال

رسیدیم به نیمه ی اردیبهشت... این روزها باید نگاهمون رو به نگاه آسمون گره بزنیم و لا به لای ساتن آبیش دنبال برق چشمهای خدا بگردیم. همون که حاضر و ناظره... همون که اگه نبود، کجا بود اینهمه رنگ بهشتی... باید بین تار و پود سبز زمین آوای دل انگیز خدا رو بشنویم، که حتما با صدای پر مهرش ناز غنچه رو کشیده و توی گوشش انقدر زمزمه کرده که اینطور با شکوه شکفته... عطرش رو میشه نفس کشید وقتی دونه های ریز بارون به تن نازک هر برگ میخوره و میوفته در آغوش خاک...
به شکرانه این بهار و این اردیبهشت، امروز، خود خود امروز که دختر چل گیس بهار به نیمه ی عمرش رسیده، باید دست خدا رو محکم تر بگیریم و بگیم همینجا کنارمون بمون...
 امروز نیمه بهاره، بهاری بخند...

برگ بیست و سوم / اردیبهشتی ترین روز سال نود و پنج

2850

چند شب پیش  مادر بزرگم  یه کار بانکی  داشت کارتش رو داد بهم تا براش انجام بدم.رمز و رو اشتباه زدم و عابر بانک کارت رو ضبط کرد بنده خدا مادربزرگم که میخواست راحت کارش انجام بشه، حالا مجبور بود بره با ارائه مدارک شناسایی کارتش رو تحویل بگیره البته با دردسر، از شرمندگی فراوان من که بگذریم یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده اینکه چرا رمز رو اشتباه زدم  رمز کارت 2580 بود و من هر سه مرتبه رمزی رو که وارد میکردم 2850 بود. مادربزرگم برای سهولت کارش شماره های ردیف وسط رو از بالا به ترتیب انتخاب کرده بود ولی من که ناخودآگاهم میگفت 2850 رمز رند تری هست این عدد رو وارد میکردم.

مسئله ای که این چند روز به شدت درگیرم کرده اینه که انگاره های ذهنی ما چقدر قوی هستند و چقدر میتونن ما رو به اشتباه بندازن، به این فکر میکنم که تو گذشته چند بار  انگاره های ذهنی اشتباه باعث رفتار و رویکرد غلط من شده، کجا ها  اشتباه کردم،چقدر تو روابط انسانی و عاطفی ام  رنجوندم و رنجیدم،انتخاب هام چقدر دور یا نزدیک به واقعیت بوده،قضاوت هام، دوستی ها و دشمنی هام،تعصباتم،راه های رفته و نرفته ام،وووووووو .... این لیست میتونه طولانی و طولانی تر هم بشه چرا که میشه رد پاش رو تو  تمام شئونات زندگی  و لحظه لحظه عمرمون ببینیم،یعنی کلا تجربه زیسته ام رو بهم ریخته،به این فکر کردم که چقدر شناخت و شناسایی هام میتونسته و میتونه نادرست بوده باشه  و چیزی که بیشتر باعث وحشت و عذابم میشه اینه که اصلا هیچ پارامتری وجود نداره که به وسیله اون بتونم متوجه بشم کجا درست بودم  و کجا غلط و تحت تاثیر  انگاره های ذهنی ام

چنین است رسم سپنجی سرای

وقتهایی هست که دلت می خواهد سکوت کنی . رو راست تر بگویم دلت می خواهد لال باشی ، لال شوی . 

وقتهایی هم هست که دلت می خواهد سراپا فریاد شوی . رو راست تر بگویم دلت می خواهد هر چه لیچار می دانی و ناسزا ، نثار خلقت کنی از حضرت آدم گرفته ، تا آدم توی آینه. 

یاد یک نوشته ی قدیمی ام می افتم ، نوشته ای از بیست و اندکی سال قبل ، و می بینم همیشه همه چیز جهان ، تکراری است : 


جهان 

بر مداری از سرخ می چرخید ، 

و در آینه ، 

مردی ، صورت به سیلی می سپرد . 


باقی بقایتان .

چالش چهل سالگی


 40 سالگی  به نظر من، نقطه  عطفه زندگیه ...

40 سالگی پایان جوانی  و آغاز میان سالیه ...

40 سالگی تکلیفت با همه چی روشنه هر چی قرار بود بشی .... شدی دیگه .... 

40 سالگی هر عشقی  تو دلت بود هر فکری تو سرت بوده یا  باید به انجام رسیده باشه یا باید قیدشو  بزنی ...

40 سالگی  دیگه وقتشه  که  به فکر سلامتیت باشی  مواظب رژیمت باشی  مرتب آزمایش بدی  که از دست و پا نیفتی ....


خوب  طبعا من چند تا دوست دارم  که اونام چهل ساله شدن یا  توو  سال 95 چهل ساله  میشن ... چند روز پیش  با رفقا جمع بودیم تصمیم گرفتیم  امسال دسته جمعی  یه کار عجیب کنیم که خاطره اش برای همیشه تو ذهنمون بمونه  .....


قرار هر کسی پیشنهادی بده .....

پیشنهادهایی که تا الان  شده  خدمتون عرض می کنم شما هم اگه پیشنهادی  بر ای 4 و 5 تا مرد چهل ساله دارید دریغ نفرمایید ِ

توجه داشته باشید باید خاص باشه و تا به امروز انجامش نداده باشیم 


1. کمپ  زدن   دو  یا سه روزه تو دل طبیعت 

2 . کرایه هواپیمای شخصی و سفر از مهرباد تا نمک ابرود 

3 . چتر بازی 

4 .  پرش از ارتفاع با طناب 

5. خرید یه تکه زمین تو یه دهات به صورت شریکی و نگه داشتن اون تا کهن سالی و عشق و حال هفتگی در آن 

6 . خال کولی 

7 . سفر به بلاد خاور دور و خیانت کردن به همسراهامون فقط برای یکبار ....

8 . پارتی  خفن با دعوت دوستان از کودکی تا به امروز در یه  باغ 

9. ساختن یه تیکه فیلم از خودمون 

10 . ....شما بگید 




دیشب اتفاق افتاد

همه چیز از یک صدا شروع شد. صدای بسته شدن یک در... دری که به نظر میومد متعلق به یک دستشویی یا حمام باشه. یک نفر وارد یا خارج میشد و بعد صدای بسته شدن... صدا دورتر از اونی بود که بخوایم فکر کنیم از منزل خودمونه... طبقه بالا هم که خالی از سکنه است. میمونه همسایه های طبقه پایین... اونها پیرمرد و پیرزن تنهایی هستن که غیر پنجشنبه یا جمعه ها که بچه هاشون میان اینجا بقیه روزها بود و نبودشون با هم فرقی نداره. پس من دلم خواست صدایی که میشنیدم رو ربط بدم به اونها. تا اینکه دیشب تمام محاسباتم بهم ریخت... همینجور که سراسیمه کلید انداختم و وارد خونه شدم و داشتم تند تند پله ها رو میومدم بالا، در تلاش بودم که دکمه های مانتوم رو باز کنم و خودم رو هرچه سریعتر به گلاب به روتون دستشویی برسونم. بعد از بیرون اومدن و برداشتن کیفم از روی مبل داشتم به سمت اتاق میرفتم که دوباره صدای مذکور شنیده شد... اما این بار یک جای کار میلنگید، چون موقع بالا اومدن از پله ها دیده بودم که یه قفل بزرگ به حفاظ آهنی در طبقه پایین زده شده بود...


برگ بیست و دوم/ روزهای زیبای اردیبهشت نود و پنج

((هین بی ملولی شرح کن))

ارتباط  برقرار کردن بین انسانها  انواع و اقسام فراوان دارد  مهمترین نوع ارتباط  که برای همه شناخته شده و متداول ترین نوع آن می باشد ارتباط  کلامی است.

یه روز متوجه میشی که نمی تونی منظورت رو به دیگران انتقال بدی و اکثرا ( در زمینه افکار و اندیشه نه زندگی یومیه) مفهومی که تو ذهنت هست به شکل ناقص یا گاها برعکس انتقال  یافته است  در نتیجه تلاش میکنی با مطالعه انواع کتاب ها دایره لغتت رو گسترده کنی تا از کلمات بیشتری برخواردار بشی، اما هنوز مشکل پابرجاست صرفا تونستی با افراد در سطوح گوناگون ارتباط برقرار کنی به جهت برخورداری از دایره لغت گسترده...سعی میکنی جهان بینی های مختلف رو بشناسی با مکاتب گوناگون آشنا میشی، آرومتر شدی اما هنوز معضل وجود داره. جفت بدحالان  و خوشحالان میشی ،به دنبال  تقریب و همدلی میری و بیشتر روی اشتراکات دست میزاری تا افتراق ها اما نمیشه که نمیشه.داستانت، قصه گنگ خواب دیده ست.هیچ هوش و بی هوشی محرم نمیشه،کم کم ساکت میشی  یعنی از یه آدم پرحرف تبدیل میشی به آدمی آروم، نه اینکه اعتقاد داشته باشی سکوت سرشار از ناگفته هاست نه  اتفاقا باور داری گفتنی ها رو باید گفت اما مسئله اینه که گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من...سعدی علیه الرحمه میگه (( دو چیز طیره عقل است دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی))

شاید هم باید اعقادات رو تغییر بدی که اونوقت چیزی میشی که خودت نیستی ،امکان هم داره خودت حجاب خودت باشی که باید از میان برخیزی!!!

جایی خوانده بودم که یکی از هزار آداب سخن گفتن این است که وقتی شخصی چیزی می گوید، مثلا خاطره ای تعریف میکند باید گوش کنی و اگر دوست داری فقط درباره ی همان خاطره ی او چیزی بگویی یا نظر بدهی.... نباید بگردی توی ذهنت و سریع یک خاطره یا تجربه شبیه مال او  رو کنی  و" بگویی اتفاقا من هم یکبار!!! ".. یا " اینکه چیزی نیست من !!!! " باید اجازه بدهی تا او و صحبتش  در صدر باقی بمانند .... اکثر اوقات این موضوع را رعایت میکنم  ولی هروقت صحبتم با مادری بوده هزار بار پریده ام وسط حرفش و از بچه ها گفتم... تا گفته پسر من فلان روز شیشه را شکسته... من سریع گفته ام مانی عاشق شیشه تمیز کردن با شیشه پاک کن است... به همین بی ربطی حتی...دست خودم نیست... فقط دارم از بچه ها حرف میزنم... مثل یک جغد قهوه ای با تمام دقت بهشان زل میزنم و کارهایشان را حفظ میکنم. از خراب کاری هایشان  لذت میبرم و کلمه های غلط غلوط مانی را گوشه ذهنم ثبت می کنم... و نا خودآگاه تا یک بنده خدایی خاطره ای از شیرین زبانی بچه اش میگوید من شروع کرده ام و لیست کلمات مانی را از "تومه گو " تا " قینجی" برایش تعریف کرده ام... تا حرف از غذا دادن به بچه میشود من داغ دلم تازه میشود و از بد غذا بودن نیما گفته ام و اینکه اصرار دارد به جای دهانش غذا را توی موهایش خالی کند... تا گفته پارک من از سرسره بازی تمام نشدنی مانی و خداحافظی با دوست خیالی اش به نام حسین گفته ام... تا گفته ن من با جمله ای به فاعلیت نیما پریده ام وسط حرفش... کلا سر همه را برده ام از بس از بچه ها گفته ام... رسما گند زده ام به این یک قلم از آداب سخن گفتن... فعلا مرا معذور کنید اهالی ادب...

یادداشت های روزانه

یادداشت های روزانه 

یک روز عادی در کار 

رفته ایم سراغ رییس فلان سازمان که برویم سراغ فلان مسئول شهرستان ، که بگوییم بابا جان ، اگر می خواهی این پروژه که اسم پرطمطراقی هم دارد تعطیل نشود و یک مشت آدم بیکار ، بیکارتر نشوند ، باید کمک کنید و برای رفع غیر عادی ترین مشکل دنیا که اینجا عادی ترین مشکل است ، فکری بکنید . 

همراه نماینده محترم کارفرما ساعتی در دفتر آن رییس سازمان و ساعتی در دفتر آن مسئول شهرستان معطل می شویم . سرانجام به کارگاه برمی گردیم و پس از دقایقی ، آن مسئول شهرستان هم همراه فردی که اخیرا سِمَت مهمی در استان به دست آورده ،از راهی دیگر ،  به کارگاه می آیند . 

در اتاق من می نشینیم دوطرف میز . من و سرپرست کارگاه و نماینده کارفرما و آن رییس سازمان یک طرف میز . آن مسئول شهرستان و آن تازه سِمَت گرفته و مسئول یکی از ادارت دیگر می نشینند طرف دیگر میز . 

آدمهای رو به روی ما شروع می کنند به تعریف از آدمهای کنار ما !وآدمهای کنار ما از آدمهای روبه رو تعریفمی کنند ! آدمهای رو به رو هم شروع می کنند به تعریف از مسئول سمت بالا. و مسئولیت خطیرش !!!! گاهی وقتی یک جمله هم در وصف ما می گویند ! 

بعد از چایی و میوه کم کم حرفها صریحتر می شوند . انتظارات آن طرف میزی ها و اینطرف میزی ها و انتطارات همه ی آدمهای دنیا از ما به ما گفته می شود ! 

من اما می دانم بعد از جلسه و در دقایق بی پایان خداحافظی تازه انتظارات واقعی از ما درِ گوشمان گفته می شود !! می دانم از فردا برای رفع آن غیر عادی ترین مشکل دنیا  هزار و یک مشکل  و اتتظار  وتوقع دیگر را هم باید کنار سبیل نداشته ام بگذارم !

همه ی روزها عادی هستند و همه ی آدمها عادی و همه ی خواسته ها عادی ... و دو چیز رهایم نمی کند یکی حس بالا آوردن خیلی چیزها ، و دیگری یک مصرع شعر که هی روی کاغذهای دم دستم می نویسم و خط می زنم و می نویسم و  خط می زنم و ... 

می نویسم : از ماست که بر ماست ...