هفتگ
هفتگ

هفتگ

استاااااد

دیشب یک زوج مهمانمان بودند. هر دو شاغل... هر دو پرکار....  نشسته بودیم و حرف می زدیم از پول و آینده و  این چیزها ... بانوی میهمان که حین سرکار رفتنش درس هم می خواند که یک لیسانس دیگر بگیرد گفت استادی دارد توی دانشکده که به شدت مریدش شده... یک مرد چهل و چند ساله که روش های جدید و خلاقانه دارد برای تدریس .... یکبار سرکلاس شروع کرده به نصیحت که زن ها تا سی و چند سالگی و مردها تا چهل سالگی باید بدوند دنبال پول و از هر راه سخت و پر فراز و نشیبی که بگی بدست بیارنش .... بعد که به سن مذکور رسیدند با سرمایه گذاری و این حرفا کرکره سرکار رفتن را بکشند پایین و برای از اون به بعد بروند واسه خودشون عشق و حال و تفریح و کنار خانواده بودن و این قسم لذت ها تا بمیرند .... اگر هم حوصله شان از بیکاری سر رفت یک کار فان دست و پا کنند که دوست دارند مثل همین یکی دو بار در هفته تدریس کردن دلی یا پرورش گل و گیاه عشقی و این قبیل شغل ها .... ایده ی جالبی بود خدایی ولی خب ما یه کم فقط یه کم دیر از این ایده باخبر شدیم مگر اینکه یه ده سالی عدد سنی که جناب استاد فرموده اند را ببریم بالا که باز هم خودش نعمتی است... این از ما...  قصدم این بود از نظر همون زوج مذکور مسئله رو براتون بگم....

زن با استادش موافق بود و با لحنی خواهشناک از همسرش می خواست این ایده را روی زندگی شان پیاده کنند و یک کلام به شوهرش می گفت از چهل سالگی دیگر سرکار نرود و از زندگی لذت ببرند تا اندک جوانی ای هست .... مدام گلایه می کرد که همسرش زیادی خودش را خسته می کند و از پا در می آورد و هیچ وقتی برای تفریح خودش در نظر نمی گیرد جز کار و کار...من حین چایی ریختن داشتم املاک و مستغلات میهمانان را توی ذهنم حساب و کتاب می کردم و می گفتم خدایا این رفیق ما چه دل خوشی دارد ... حالا یک آپارتمان صد و بیست متری داری اوکی.... و یک ماشین رو به راه که اون هم اوکی ولی خب خرج زندگی و بچه بزرگ کردن از کجا قرار است برسد که این قدر محکم روی حرف استادتون وایستادی.... خواستم از همون آشپزخانه سینی به دست داد بزنم که آهای رفیق اصلا حواست به سن شوهرت هست که فقط سه سال دارد تا چهل؟؟ که یکهو به گوشم خورد بحث رسیده به اینجا که همین حالا چقدر پس انداز دارند و چه جاهایی سرمایه خوابانده اند و اینها که کلا با شنیدن جواب هاشون سوالم را قورت دادم و همان طور که فکم به سینی چسبیده بود چای را جلوی مرد میهمان گذاشتم و گفتم من اگر جای تو بودم اصلا از فردا سرکار نمی رفتم .... ایشون هم فرمودند که اصلا روز بدون کار رو نمی تونن تصور کنن و جمعه ها کلافه اند چون سرکار نمی رند و این حرفا .... از این آدم ها باید تندیس طلایی ساخت و گذاشت وسط شهر به خدا ....

و در آخر باز هم نظری می افکنیم به فرازی دیگر از حرف های استاد دل گنده و خوشبخت: ایشون فرموده اند که روز تولد چهل سالگیشون که هی در حال پاسخ دادن به تماس و مسیج های تبریک تولدشون بودن یکهو!! غمی عظیم وجودشون رو فرا می گیره که ای وای چهل سالم شد ها .... و بعد یکهوو تر چمدان می بندند و می روند یک سفر اروپایی و با خودشون می گن حداقل کاری کنم که پنجاه سالگی حسرت الان رو نخورم .... از این آدم ها هم باید تندیس ساخت به خدا .... دور تا دور شهر گذاشت تا مردم بروند و باهاشون عکس سلفی بگیرند.... اصلا خرج ساخت تندیس هم با من... ما که نه کار داریم نه پول داریم و نه تصمیم برای تغییر لایف استایل .... واللا...

سوء تغذیه...

منو نیگا نکن. غذاتو بخور تا این شکم پاره ته ِ سفره رو در نیاورده. بخور، اما گوشِت به من باشه، هوشت به من باشه...

همین خان داداشت! همین که افتاده به جون سفره و داره کتلت های سه روز مونده رو با اون روغن ِ ماسیده کف ماهیتابه پشت لقمه می گیره! همین که حق برادری و هم خونی یادش رفته و کافیه دیر بجنبی تا سهم تو رو هم خر خور کنه! آره همین شازده، تا دیروز اگه مرغ شکم پر و ماهی کبابی می ذاشتی وسط سفره، پشت چشم نازک می کرد و کلی غر و لند پشت هم سوار می کرد که من فلان چیز به فلان جام نمی سازه و با این یکی گرمیم می کنه و با اون یکی سردی. خلاصه که روم به دیفال خاک تو سر می کرد سر و ته سفره رو تا یه لقمه بذاره گوشه ی اون شیکم فراخش. حالا ببین چطوری از زور گشنگی راه دهنش رو گم کرده و بدون اِن قُلت کلهم ِ سفره رو داره چپو می کنه!!!

از من می شنفی بنده ی شکم نباش. آدمیزاد ِ با بوقلمون ِ شاهونه سیر میشه، با یه کف دست نون و دو پر ریحون و یه نوک ِ کارد پنیر هم سیر میشه. اصش شکم رو سنگ هم بهش ببندی صداش در نمیاد. از زور خالی موندنه که سر و صدا می کنه لا مروت.

از من می شنفی عقلت رو نذار گشنه بمونه. عقل رو دیگه با هر خنزر پنزری نمیشه سیرش کرد، ینی نبـاااس سیرش کرد. آدمیزادِ، باس عقلش قوت داشته باشه. باس عقلش اونقدری باشه که وقت و بی وقت زیر شونه هاش رو بگیره. تا در نمونه، تا کم نیاره. عقلت رو خودت سیر کن. اون ریختی که دوست داری سیرش کن. وگر نه، چهار تا آدم بیخودی، عین همین خان داداشت، پرش می کنن از خنزر پنزر و حرفای بی خودی! اونوقته که ناغافل می بینی شونه هات افتاده، خودت افتادی، زندگیت افتاده...

ای بابا!! باز که چشات گرد شده و با دهن باز داری منو نیگا می کنی. بخور این لقمه ی آخر سفره رو تا اینم نرفته تو قبرستون شکم اخویت...

کمپانی رویا سازی

من آدم خیال پردازی هستم.حتی حالا که جوانی را گذرانده ام و به نوعی دارم با مسائل جدی زندگی دست و پنجه نرم می کنم رویا بازم.برای خودم چیزهایی که دوست دارم را می خرم ،مسافرتهای ماجراجویانه می روم. با آدم هایی که دوستشان دارم قرار می گذارم.خیلی به خوش می گذرانم.یک آدم وصف العیشی شده ام.چند سال است دارم برای خودم یک بنز اتاق تانک یا کپل می خرم، نصف بنزهای این اتاق تهران را می شناسم.آگهی ها را بررسی می کنم.حتی می دانم وقتی بنزم را خریدم پردهء شیشه عقبش را از کجا باید بخرم .با هر کسی هم که مشورت می کنم می گوید با این پول بنز نخر به درد نمی خورد سرطان است خرجش بالاست اما به خرجم نمی رود.یک دوچرخه هم هست که سه سال است دارم می خرمش.از وقتی قیمتش پانصد تومن بود تا الان که دو ملیون.می خواهم باهاش از جاده چالوس بروم شمال.باید از چند ماه قبلش روزانه پنجاه شصت کیلومتر رکاب بزنم.تمرینات آماده سازی را بلدم.با آدم های خبره مشورت کرده ام.نقشه اای توپوگرافی جاده چالوس را مطالعه کرده ام و شیب های خیلی سختش را تقریبن می شناسم.خلاصه که خیلی.بعد خودم را می بینم که دارم توی جاده ساحلی از سیسنگان می روم سمت نوشهر و آهنگ تو یه دستم دریا تو یه دستم جنگل فریدون را گوش می کنم و نسیم،رطوبت شور دریا را روی صورتم می نشاند.حالم خوش می شود.همین الان هم که نوشتم خیلی خوشم.فقط این دو تا نیست خیلی چیزها و نفرات دیگر هم هستند.عیشم جور است.مثلن اسب.مثلن کاروان مسافرتی که داخلش مبله است و باید ببندمش پشت لند کروزم و دنیا را بگردم باهاش.مثلن قایق تفریحی.مثلن اتریش و اجراهاش.مثلن آلپ مثلن فتح دماوند.من رویاهام را خیلی جدی گرفته ام.تا همین الان هم خیلی بهم خوش گذشته چه برسد که قرار است همه را عملی کنم.وقتهای سختی می گویم عیب ندارد عوضش فردا می روم ماهیگیری یا نه اصلن در همان لحظه وسط دعوا نسیم دریا را روی صورتم حس میکنم.دعوا می گذرد رطوبت شور می ماند.

تا اینجا بماند من بروم مهمانی برگردم.


معتاد

معتادان کارتن خواب با  گدا جماعت چند تا توفیر اساسی دارند   گدا ها معمولا  کم سوادن و در قالب تیم کار می کنند  معمولا از کودکی به این کار مشغولا و اکثر نیاز مالی ندارند و گدایی کردن حرفه شونه .....

اما معتاد ها   کارتن خواب همیشه بی پول اند برای پول هر کاری می کنند حتی قتل .... و وقتی به گذشتشون رجوع می کنی  ممکنه از طبقه بالا یا متوسط جامعه بوده باشند من خودم با معتاد کارتن خوابی که رغبت نمی کردی تو ضورتش نگاه کنی برخورد کردم  که مثل بلبل اینگیلیسی حرف می زد  و نصف دنیا رو گشته بود



چند وقت پیش ماموران شهرداری .... آلاچیق یکی از همین معتاد ها رو که با جعبه شکسته چند تا میله و یه لحاف کرسی درب داغون ، کنج یکی از سالن های میدان تره بار ساخته بود ، خراب کردن 

وقتی رسیدم دیدم معتاده داره زار زار واسه لحاف کرسی  و خنز و پنزارش که مامورها ازش گرفتن  گریه می کنه و التماس می کنه ......  مامور ها رفتن و اون همچنان گریه می کرد ...مثل یه بچه پخ زمین شده بود زار زار گریه می کرد ... رفتم جلو گفتم بابا بی خیال یکی دیگه گیر میاری .... گفت از کجا ... تمام زندگیم بود ، گفتم یکی بخر .... گفت پول اگه داشتم می دادم به اون ساقی  دیوثی که منو فروخت به شهردار ی .. ...و با سرش اشاره کرده به موتور سواری  چند صد متر اون ور تر به ما زول زده بود ... تازه فهمیدم قضیه چیه ... البته درست حسابی هم نفهمیدم ... چون اصولا برای ادب کردن یه معتاد این کار ها لازم نبود می شد مثل سگ بزنتش ....   دستم تو جیبم بود که  بهش پول بدم منصرف شدم رفتم کنار دکه براش دو تا بسته سیگار خریدم بهش دادم ....


امروز یه جا خوندم این کسانی که آزادانه فیلتر شکن میفروشند و شماره حسابشون میزارند  در واقع شماره حساب خودشونو نمیزارند  یه پولی میدن به این معتاد ها  کارتن خواب که شناسنامه دارند حساب به نام اونها باز میکنند و کارت از اونها میگیرند ....


یاد اون جریان معتاد و ساقی افتادم ...

داشتم فکر میکردم چه دنیایی زیر گوش ماست ازش بی خبریم

چه ادمهای به چه روشهایی پول در میارند و چقدر زندگی خشن میشه وقتی پای پول وسط میاد ....





اپیکور و ماست چیلی !

امروز با عباس داشتیم دربارهء پُست مسعود و اپیکور و اینها حرف می زدیم ... قبول که زندگی مدرن امروزی با اقتضائات خاص خودش و با افزایش تصاعدی و نجومی فاصله های طبقاتی باعث شده آدمها بیش از حد متعارف حرص پول را بزنند اما به نظرم در تمام قرون و اعصار این رقابت آدمها برای بیشتر داشتن و سهم بیشتر برداشتن یک قاعده و روال بوده و هست و خواهد بود ، فقط حددت و شددتش توفیر کرده ... همیشه امثال اپیکور ها و درویش ها و مرتاض ها که آرامش خیال و زندگی بی دغدغه را به مال دنیا ترجیح میدهند در اقلیت بوده اند ، نه بخاطر اینکه این نوع تفکر و نگرش خوب نیست و نکوهیده است بلکه چون برای باور داشتن و عمل کردن به این تفکر آدم باید به نوعی وارستگی دست یافته باشد و در جایگاهی چن پله بالاتر از عوام ایستاده باشد که خب سخت است ... انقد فک زدم و این شاخه آن شاخه پریدم که حرف اصلی م یادم رفت البته تُندی و لذیذی بیش از حد این ماست چیلی که دارم می خورم هم بی تاثیر و بی تخصیر نیس ! ... کللن اینکه پول خوب است ... ثروت خوب است ... اگر داشتنش به بهای کتاب نخواندن و فیلم ندیدن و تفریح نکردن و امثالهم و از دست رفتن تمامیت آرامش ذهنی نباشد چه بهتر اما اگر هم باشد برخلاف افکار و عقاید چن سال پیشم الان عمیقن معتقدم باز هم می ارزد ! 

عروس رفته گل بچینه

مگه همین طور الکی است که یک روز همسایه ات بیاید و مخت را بزند و تمام !!!! بعد هم بار و بندیل ببندد که من از هفته ی بعد می آیم طبقه ی شما زندگی می کنم!!!! خیر از این خبر ها نیست جناب همسایه.... صدایت آلن دلونیست باشد.... قلمت عاشقانه است قبول.... این حرفها از من گذشته همسایه.... من دیگر با این قسم محسنات خر نمی شوم.... اگر هم چماق خورد توی سرم و قرار شد شما بیایی اینجا و با من زندگی کنی باید هر وقت من حس و حال پست نوشتن نداشتم بنویسی... اصلا شاید یه روزهایی هم دلم بخواهد هیچی ننویسم... مشکل داری بفرما یک طبقه دیگر!!!

آن روزها بچه بودم.... بچه به معنی واقعی.... بچه با یک عالمه تشدید روی چ ..... نوشته های توی سررسیدت را بارها و بارها می خواندم.... به همه ی دوستانم از تو گفته بودم... با اینکه چند سال هم طول کشید تا با یک دسته گل یاسی و سفید بیای درخانه مان را بزنی و روی مبل سرمه ای مان بشینی و با آن وقار و عرق پیشانی ات مخ پدرم را بزنی، ولی در تمام آن چند سال برای من مثل روز روشن بود که همسرم تو خواهی شد.... هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودم.... هنوز سرکار واسه خودم برو بیایی نداشتم و فقط یک دختر مظلوم بودم پشت مانیتور که اگر چندماه هم حقوقم را نمی دادند لام تا کام صدایم در نمی آمد..... بعد ها و بعدتر ها که خودم و عقلم با هم بزرگ شدیم دیدم من وسط یک زندگی ام.... دروغ چرا یه وقت هایی دلم می خواست کاش بیشتر مجرد می ماندم ولی آن وقت ها خیلی کم بود... انگشت شمار بود چون تو از آن هندوانه ی دربسته ای که عمه فخری همیشه درباره ی ازدواج مثال می زد سرخ و شیرین درآمدی....  و من شانس آوردم که انتخاب هجده سالگی ام از این هندوانه سفید هایی که مزه کدو می دهد نبود....

خیلی زمان گذشته... مبل سرمه ای خونه بابا حالا زوارش در رفته و رویش یک وجب خاک نشسته.... همه چی تغییر کرده... از خودم و تو بگیر تا سلیقه ی گل فروش ها .... ولی اگر در همین فانتزی ساختمان پنج طبقه بخواهیم به عنوان دو نفر که مثلا تازه می خواهند بروند زیر یک سقف با هم رو در رو شویم، دیگر مثل آن سال ها نیستم.... در دنیای خیالی هفتگ که قرار است با ذهن و فکر الانم در را به روی تو باز کنم و همین چند تا کارتن وسایلت را در خانه ام جا بدهم، باید شرایطم را قبول کنی.... خود دانی! حالا به ازای تمام عشق آن سال ها فقط شرط دارم.... از نان تازه ی هر روز صبح بگیر تا شاغل ماندنم.... از حق بلامنازع داشتن کنترل بگیر تا عملی کردن تمام برنامه سفر های کنسل شده .... از اینکه تمام دنت های یخچال مال من است بگیر تا هروقت خواستم برم خرید تو هم با من می آیی و غر نمی زنی ....

و یک عالمه باید دیگر ....

.................


توفیق اجباری

آقام که خداحافظی کرد و گوشی را آنطرف خط گذاشت، اینور خط توی تقویم ذهنم روز پنجشنبه بیستم فروردین را نوشتم: "روز درختکاری"
گفته بود کار زیادی نداریم. ده دوازده تا نهال می خریم، می بریم دماوند توی باغچه می کاریم و بر می گردیم. اما یقین داشتم به کمتر از چهل پنجاه تا رضا نمی شود دلش. صبح ِ پنجشنبه بیستم فروردین هنوز توی تختخواب پلکهایم بیدارشدن را به هم تعارف می زدند که تلفن زد: "بیا پایین، پشت در منتظرم". خواب و بیدار پاهام را فرو کردم توی پاچه های شلوار و راه افتادم!
نرسیده به دماوند رو به روی یک مزرعه ی نهال شانه ی خاکی توقف کرد، رفت و نیم ساعت بعد با یک جنگل نهال میوه و تبریزی و تزئینی برگشت. خواستم اعتراض کنم، ریز خندید، دهنم بسته شد. نهال ها را بردیم سر ِ زمین. به قاعده ی یک گورکن ِ نو بالغ ِ سرپنجه و چغر، چاله کندم و آقام هم زیر لب بسم الله گفت و نهال ها را گذاشت وسط چاله ها و خاک ریخت. حوالی ِ سه و چهار بعد از ظهر آخرین نهال نشست به دل ِ زمین. یک سطل آب ریختیم پای هر کدام، دو تا لیوان هم خودمان خوردیم و برگشتیم. تمام ِ مسیر تا تهران را چُرت زدم. به خانه که رسیدیم از آقام خداحافظی کردم و جنازه ام را از ماشین بیرون اندختم و کشیدمش تا داخل منزل. خواستم پهن شوم روی کاناپه به موبایل بازی، یادم افتاد گوشی را توی داشبورد ماشین جا گذاشته ام. روناک گفت: "زنگ بزن بیارن برات" خجالت کشیدم، نزدم. رفتم دوش گرفتم. دو تایی نشستیم بستنی خوردیم و گپ زدیم. بعد رفتیم بازار مبل دنبال ِ کمد ِ بچه، ترجیحن صورتی ِ یواش با درب کشوئی. ده نشده بود هنوز، برگشتیم. خاک گلدان ها را عوض کردم و آب ِ تنگ ِ ماهی قرمزمان را. من باب ِ حسن ختام هم دراز کشیدیم پای ِ فیلم، به انگشتانم لذت و فرصت ِ معاشرت با زلف ِ یار دادم، عوض تاچ کردن ِ گوشی!
آخر شب توی رختخواب عوض ِ گوسفندها، روزهایی را که اخیرن آنطور که دوست داشته ام زندگی کرده ام شمردم. زیاد نبود. به خودم قول دادم تا آخر بهار اقل کم سی روز زندگی کنم، یعنی یک سوم فصل را، اقل کم. قلم برداشتم، توی تقویم ذهنم بیستم فروردین را نوشتم: "روز اول؛ روز عاری از تکنولوژی" و رفتم سراغ شمردن گوسفندها...

تسلی بخشی های فلسفه.

سلام.متن زیر چکیده اییست از بخش دوم کتاب تسلی بخشی های فلسفه اثر آلن دوباتن.کتاب را دو سه سال پیش خوانده بودم و مدتی بود که می خواستم اشاره ایی به آن بکنم.خصوصا" بخشی که در مورد دوستی است برام بسیار شیرین و لذت بخش بود آنقدر که زحمت تایپ با تبلت را برایم شیرین کرد.نوشته را باید تقدیم کرد به محسن و رفاقتهاش و خوش گذرانی های اپیکوریش.امید که خانه ییلاقی و باغچه اش را بخرد و ما را از تهران نجات بدهد و آزادمان کند.


1-اپیکور کیست؟

فیلسوفی که نوشت ( اگر من لذت های چشایی و لذت های عشق و لذت های بینایی و شنوایی را کنار بگذارم،دیگر نمی دانم خوبی را چگونه تصور کنم.) او در زمان خودش- 341 قبل از میلاد- در بین جماعتی که اغلب زاهد منش و متنفر از لذت بودند یک نا بهنجاری به حساب می آمد.

اپیکور در اواخر دههء سوم عمرش تصمیم گرفت افکار خود را دربارهء فلسفهء زندگی تدوین کند.می گویند سیصد کتاب تقریبا"دربارهء همه چیز نوشت.آنچه فلسفه ی او را متمایز ساخت تاکید بر اهمیت لذت جسمانی بود-لذت،آغاز و غایت زندگی سعادتمندانه است-این حرفها عدهء زیادی را شگفت زده کرد به ویژه وقتی که شایع شد او با حمایت عده ایی از ثروتمندان بنیادی فلسفی به منظور ترویج خوشبختی تاسیس کرده.مدرسه ایی که هم مردان و هم زنان را می پذیرفت و آن ها را تشویق می کرد که هم دربارهء لذت مطالعه و هم مطابق آن زندگی کنند.شایعاتی که در مدرسه چه می گذرد تحریک آمیز و از نظر اخلاقی نکوهیده بود.اغلب شایعاتی دربارهء کارهای ناخوشایند اپیکور در میان کلاس ها به بیرون درز می کرد.اما به رقم شایعات و انتقادات تعالیم اپیکور همچنان طرفدارانی پیدا می کرد.به طوری پس از اینکه از بین رفت نام اپیکور به شکل صفت به عنوان نشانه ای از علایق او به بسیاری از زبان ها وارد شد-لغتنامه انگلیسی آکسفورد*اپیکوری:دلبسته ی لذت جویی،خوش گذران، لذت طلب و شکمباره.

2-از نظر اپیکور وظیفهء فلسفه چیست؟

مردی احساس ناخرسندی می کند.صبح ها با کج خلقی از خواب بر می خیزد و با اعضای خانواده اش غرغرو و بد خلق است.به طور شهودی،تقصیر را گردن شغل خود می اندازد و شروع به جستجوی شغل دیگری می کند،او به سرعت به این نتیجه می رسد که در شغل ماهیگیری خوشبخت خواهد بود و در بازار یک تور ماهیگیری و یک غرفهءگرانقیمت می خرد. ولی افسردگی او کاهش نمی یابد.

در قلب اپیکور گرایی این اندیشه وجود دارد که ما به سوال چه چیزی مرا خوشبخت خواهد کرد ؟به طور شهودی همیشه جواب بدی می دهیم.جوابی که در سریعترین حالت به فکر می رسد به احتمال زیاد نادرست است.ارواح ما مشکلات خود را به شفافی بدن ما بیان نمی کنند.ما اغلب مثل بیماری هستیم که از علت بیماری خود آگاه نیست.علت مراجعهء ما به پزشکان این است که آنها بهتر از ما بیماری های جسمانی را می شناسند.بنا به دلیل مشابهی،وقتی روحمان ناخوش است،به فیلسوفان روی می آوریم و درست همان گونه که پزشکی هیچ سودی ندارد اگر بیماری جسمی را برطرف نکند،فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد ، بی فایده است.به نظر اپیکور وظیفه ء فلسفه عبارتست از کمک به ما در تعبیر و تفسیر تالمات و خواسته ها و امیال نامشخص و مبهم خودمان، و بنابراین،رهانیدن ما از طرح های نادرست برای خوشبختی.

3-فهرستی اپیکوری برای دارایی های لازم برای خوشبختی.

آنهایی که شایعات را شنیده بودند از کشف علایق واقعی فیلسوف لذت شگفت زده شدند.هیچ خانهء بزرگی در کار نبود.غذا ساده بود،اپیکور آب می نوشید نه شراب.و شامش نان،سبزی و یک کف دست زیتون بود.او از دوستی خواست:( برایم یک کوزه پنیر بفرست تا بتوانم ضیافتی برای خود برپا کنم).او نمی خواست کسی را بفریبد.دلبستگی او به لذت بسیاز بیشتر از تصور متهم کنندگان او به عیاشی بود.به عقیدهء اپیکور عناصر ضروری لذت هرچند مرموز اما اصلا"گران نیستند:

یک.دوستی

اپیکور در سی و پنج سالگی نوعی زندگی غیر عادی را بر گزید.او خانهء بزرگی در حاشیه آتن خرید و با گروهی از دوستانش به آنجا نقل مکان کرد.هرکس کنج آسایش خودش را داشت و اتاق های غذا خوردن و مکالمه مشترک بود.او چنین می گفت:بین تمام نیکی هایی که حکمت برای ما در بر دارد،دوستی پربهاترین است.دلبستگی او به معاشران همدل چنان شدید بود که توصیه کرد بکوشیم هرگز در تنهایی چیزی نخوریم.خانوادهء اپیکور بزرگ به نظر می رسید اما ظاهرا"هیچ ترشرویی یا احساس محدودیتی وجود نداشت و فقط همدلی و مهربانی دیده می شد.

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که بتواند ببیند ما وجود داریم.آنچه می گوییم هیچ معنایی نداردمگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد.در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن.شناخت و علاقه و مراقبت آنها به ما این قدرت را می دهد که از رخوت و کرختی بیرون برویم.در صحبت های معمولی ،بسیاری از آن ها با ما شوخی می کنند و نشان می دهند که ضعف های ما را می شناسند و آنها را می پذیرند و ،بنابراین،به نوبهء خود،می پذیرند که ما در دنیا جایی داریم.دوستان حقیقی ،ما را بر اساس معیار های دنیوی نمی سنجند،آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند،مثل زوج های آرمانی،عشق آنها به ما متاثر از ظاهر یا جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی نیست،و،بنابراین،ما بر سر پوشیدن لباس های کهنه و نشان دادن این که امسال پول کمی در آورده اییم دغدغهء خاطری نداریم.جستجوی ما برای به دست آوردن پول هیچ دلیل مهمتری از تضمین احترام مردمی ندارد که در صورت بی پولی به ما خیره خواهند شد.اپیکور،با تشخیص نیاز بنیادین ما ،دریافت که قلیلی دوستان واقعی می توانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که ممکن است حتی ثروت قادر به تامین آن نباشد.

دو.آزادی

اپیکور و دوستانش برای اینکه مجبور نباشند برای کسانی کار کنند که از انها خوششان نمی آمد خود را از اشتغال در بازار آتن کنار کشیدند و چیزی را شروع کزدند که بهترین توصیف آن زندگی جمعی است.و در ازای استقلال زندگی ساده تری را پیش گرفتند.بنابر این باغی خریدند و برای استفادهء روزانه خود سبزی هایی در آن کاشتند.غذای آنها شاهانه نبود اما خوش عطر و طعم و مقوی بود .سادگی بر احساسشان و مقام دوستان اثر نمی گذاشت.نیازی نبود از دیوارهای برهنه خجالت زده شوند.در میان گروه دوستان و در خارج از شهر و بازار آتن کسی ادعایی به معنای مالی نداشت که ثابت کند.

سه.تفکر

تفکر از بهترین راههای درمان اضطراب است.با نوشتن مشکل روی کاغذ یا حرف زدن از آن در مکالمه!اجازه می دهیم ویژگی های اصلی آن ظاهر شود و با شناخت ماهیتش،اگر نه خود مشکل،ولی ویژگی های آزارندهء ثانویه اش را برطرف می کنیم.در اتاق های مشترک خانه ی حاشیه و در جالیز فرصت های فراوانی برای بررسی مشکلات با افرادی نه تنها هوشمند بلکه به همان اندازه دلسوز وجود داشت.تحلیل جدی فکر را آرام می کرد.این امر به دوستان اپیکور این فرصت را می داد تا نگاهی گذرا به مشکلاتی بیندازند که در محیط غیر فکورانهء بیرون باغ فکر آنها را به خود مشغول می کرد.

*

البته بعید است ثروت کسی را بدبخت کند ولی اصل استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان،آزادی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم،هرگز واقعا"خوشبخت نخواهیم بود.و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم،هرگز بدبخت نخواهیم بود.برای ترسیم رابطهء اپیکوری میان پول و خوشبختی می توان گفت قابلیت پول برای تامین خوشبختی در درآمد های کم وجود دارد و این قابلیت با بیشتر شدن درآمد،افزایش نخواهد یافت.این تحلیل به درک خاصی از خوشبختی وابسته است.به نظر اپیکور، اگر دردی نداشته باشیم،خوشبخت هستیم.چون در صورت کمبود مواد غذایی و پوشاک از درد رنج خواهیم برد،باید برای خرید آنها پول کافی داشته باشیم.اگر مجبور شویم به جای صدفهای دریایی ساندویج بخوریم دیگر نمی توان برای توصیف این حالت از کلمهء رنج استفاده کرد...وقتی درد حاصل از نیاز را رفع کنیم ،ظروف ساده و میز مجلل!لذت یکسانی در بر دارند.ما در ماشینی اشرافی بدون حضور دوستان،در ویلا بدون آزادی،در ملافه های حریر ولی با اضطراب خوشبخت نخواهیم بود.

اپیکور برای خودداری از تحصیل آنچه برای خوشبختی نیازی به آن نداریم روشی پنج مرحله ایی پیشنهاد می دهد که با این پرسش آغاز می شود:اگر آنچه مشتاقانه می خواهم متحقق شود چه اتفاقی خواهد افتاد؟اگر متحقق نشود چه اتفاقی خواهد افتاد.

1.طرحی برای خوشبختی مشخص کنید.

مثلا":برای خوشبخت بودن در روزهای تعطیل ،باید ویلایی داشته باشم.

2.تصور کنید که این طرح ممکن است نادرست باشد.به دنبال استثناهایی برای فرضتان بگردید.آیا ممکن است ویلا داشته باشم و خوشبخت نباشم؟آیا ممکن است در روزهای تعطیل خوشبخت باشم اما ویلا نداشته باشم؟

3.اگر استثنایی پیدا شود،شی مورد نظر ممکن نیست دلیل لازم و کافی برای خوشبختی باشد.

آیا ممکن است در ویلا تیره بخت باشم اگر!مثلا"  بی دوست و منزوی باشم.آیا ممکن است در چادر مسافرتی خوشبخت باشم اگر مثلا"در کنار کسی باشم که به او عشق می ورزم و عاشق من است.

4.برای اینکه در بارهء خوشبختی درست فکر کنیم باید طرح اولیه را طوری تغییر دهیم که استثنا را هم شامل شود.

امکان خوشبختی من در ویلایی گرانقیمت بستگی دارد به اینکه با کسی باشم که به او عشق می ورزم و عاشق من است.می توانم بدون ویلا خوشبخت باشم با دوستانم و معشوقم و عاشقم.

5.اکنون شاید نیازهای حقیقی بسیار متفاوت با نیازهای نامشخص اولیه باشند.شاید خوشبختی بیشتر بستگی دارد به داشتان مصاحبانی همدل تا ویلایی آراسته.