هفتگ
هفتگ

هفتگ

جمله

بزارید امشب چند تا جمله هر چند تکراری بگم  و این بار ازش رد نشیم  ، مکث کنیم و  بهش فکر کنیم و تو زندگی جاری مون تصورش کنیم 


۱ .  هر آدمی   برآیند  پنج تا آدم اطرافشه ....


البته منظور  پنج تا آدمی که دوست داریم نیست منظور آدمهای که هر روز باهاشون دم خوریم ..  و حرف می زنیم ....

مثلا من با اینکه بابک اسحاقی و محسن باقر لو  رو دوست دارم  ولی با پسر خاله ام  که همکاریم ، دم خورم ....


۲ . اگه  ویروسی بیاد تو دنیا و همه و همه رو بکشه و فقط و فقط شما زنده بمانید... زنده بمانید و مالک همه چیز روی زمین بشید ... همه خونه ها همه ماشین ها و همه کارخونه ها ....و همه فروشگاهها ....

بازم مینویسید  ... چی می پوشید ... چه ماشینی سوار می شید ...

سفر معنی داره ...انگیزه زندگی چقدر تغییر می کنه ...جمله هایی مثل شخصیت ، ادب ، باحال ، چه معنی پیدا می کنند 


۳ .   چند تا مورد دیگه  تو ذهنم هست  ولی پست  خیلی  طولانی میشه باشه واسه دفعه بعد ...



چشم های سخنگو

توی اتوبوس کنارم یه خانم مسن نشسته. چادرش افتاده روی پای من... چادر رو از روی پام جمع میکنه و میگه خودم رو نمیتونم جمع کنم چه برسه به چادر... بهش لبخند میزنم. تلفنش زنگ میخوره و زیر لب میگه تا پیداش کنم طرف قطع کرده و سلام میکنه... نمیخوام به حرفهاش گوش بدم اما ناچارا میشنوم که میگه خب کارم زود تموم شد، تو باید زنگ میزدی، حالا میام خونه... قطع میکنه و روبه من میگه آخه ادم بی تلفن توی تهران جایی میره که این دختر من پاشده بیاد دنبالم مطب دکتر؟؟ میگم حتما میخواد کمک کنه... میگه نمیخوام... میخوام رو پای خودم باشم... احتیاج ندارم بهشون... زندگیشون رو کنن... توقع ندارم که... چشمهاش نمناک میشه... پشت دست های چروکش رو میکشه روی چشمهاش و درد دل میکنه... از بچه هاش و زندگیش میگه... گوشی رو درمیاره و چندتا عکس از قدیمترها نشونم میده... میگه کی دیگه الان البوم نگاه میکنه؟ عروسم از هر البوم چندتا عکس ریختش این تو... هرکدوم از عکس هاش یه داستانی دارن... میرسه به یه عکس و مکث میکنه، انگار که پرت شده باشه توی همون زمان و مکان... دارم نگاهش میکنم، باز چشمهاش نمناک میشه و با پشت دستش پاکشون میکنه... بهم میگه توی این عکس چشمهام رو میبینی... اینجا کلی گریه کردم... میگم اااا آره چقدر پف دارن، پس چجوری خندیدین؟
میگه تظاهر کردم! ما آدما این رو خوب بلد شدیم. گریون باشیم و بخندیم، غمگین باشیم و شادی کنیم. یه آه میکشه و میگه، امان... امان از اون دلی که غم داشته باشه و لبخند بزنه... بعد میگه بدتر از اون میدونی چیه؟ نگاهش میکنم... نگاهش رو میدزده و میگه این که کسی دور و اطرافت نباشه که حال دلت رو از چشمت بفهمه... به خیابون نگاه میکنه و میگه خوشبخت بشی دخترم و پیاده میشه...
انگار چشم پنجره دله که میشه انقدر راحت توش نگاه کرد و فهمید دل طرف آشوبه... دلش بی قراره... منتظره... یا حتی غمش انقدر زیاده که دریا شده توی چشمهاش...
 چشمهاتون رو نمیبینم که بفهمم توی دلتون چه خبره ولی الهی که دلتون انقدر حالش خوب باشه که توی چشمهاتون چراغونی باشه... 

برگ بیست و پنجم/ واپسین باران های اردیبهشتی و چشم به راه خردادی بهتر 

((منم یه عابرم عبورمو ببخش))

چند شب پیش وقتی از مترو میدون آزادی پیاده شدم علی رغم اینکه ساعت ده و نیم بود و کمی خلوت، بازم طبق عادت  مالوف یکی دو دقیقه یی نشستم تا خلوتر بشه... پای پله برقی  دیدم یه مرد سپید مو  با دو تا عصای زیر بغل داره از پله ها بالا میره به سختی ، پرسیدم چرا از پله برقی استفاده نمیکنی؟ گفت برام سخت و خطرناکه، گفتم چه جوری کمکت کنم جواب داد بیا یکی از این عصا ها رو بگیر... باهاش هم پا شدم عصای  یکی دوکیلوییش هم دستم بود پیرمرد خوش مشربی بود و اهل دل ، کلام گرم و گیرایی داشت از معلولیتش گفت و  اینکه چرا پله برقی براش خطرناکه، اینکه یکی از رفیقاش رو ویلچر بوده و روی پله برقی واژگون شده و دست و پاش به شدت آسیب دیده...

از گیت که رد شدیم گفت برو جواب دادم اصلا عجله ندارم باهات تا بالای پله ها میام  یه ده دقیقه یکربعی طول کشید قطار بعدی رسید و ملت همیشه سراسیمه. بهم گفت مراقب باش عصا که دستته کسی از پشت نخوره بهش گفتم باشه  اما اونی که از پشت سر داره میاد باید حواسش باشه گفت ای آقا یه بار یه خانومه از پشت سر اومد خورد به عصام، اونقدر بد و بیراه بهم گفت که جلوی مردم از خجالت آب شدم... خلاصه پله ها تموم شد و رسیدیم به آسفالت موقع خداحافظی چنان ازم تشکر میکرد که اگه کسی از بیرون میدید تصور میکرد چه کار بزرگی براش انجام دادم...

..................................................

به کجا رسیدیم که یه هم پا شدن و معطلی کوتاه  و هم کلامی و کمترین انسانیت، باعث میشه یه آدم اینجوری و به این شدت  تحت تاثیر  قرار بگیره؟؟؟

از یاد نخواهی رفت ، هرگز

سی و چهار سال هم که گذشته باشد ، نیم بیشتر عمر هم که گذشته باشد ، نمی شود فراموش کرد . 

اردیبهشت که می رسد ، در اوج زیبایی و فخر فروشی طبیعت ، به یادآوردن نبودن تو ، پر رنگ تر از تمام رنگ های طبیعت است . 

لطفا سری به آدرس زیر بزنید : 

http://www.alldelet.blogfa.com/post-29.aspx

پولدار شدن

چند روز پیش  با یکی از دوستان صمیمی  دوران مجردیم   یه قرارگذاشتم  و رفتیم  بیرون ...  ما دو تا یه  هفت یا هشت سالی خیلی با هم صمیمی بودیم  بعد اون خیلی ناگهانی ازدواج کرد و رفت هند و من هم ازدواج کردم .

 خیلی از حال هم با خبر نبودیم .. یه هرزگاهی تو فیس بوک   خبری  از هم  می گرفتم ....  حالا بعد ده سال  دو تایی رفتیم رستوران .... 

من همیشه به این رفیقم  احساس ویژه ایی داشتم  .   همیشه  به خاطر جسارتی که تو زندگی  داشت تحسینش می کردم ...  ریالی تو جیبش پول نداشت ولی حاضر نبود جایی کار کنه  که دوست نداره ...  همیشه و در هر شرایطی دنبال آرزوهاش بود  ...    برای همین  نمی شد آینده روشنی بذاش تصور کرد ..

حالا  بعد ده سال    فرصتی شد  و نشستم پای حرفش ....

طراح  زیوآلات شده .... درآمدش  خیلی خوب بود ....   و نگاهش به زندگی همون جوری بود که ده سال پیش بود ... همچنان پر انرژی و دنبال رویاها بودن ...

فقط کافی ده دقیقه پیش این مرد بشینی  تا  حس بهتری نسبت به دنیا پیدا کنی ....

تو رستوران .... یه حرف خیلی جالبی بهم زد که اصلا  واسه گفتن همین حرف این پست نوشتم ...

من از سختی کار و شرایط بد اقتصادی می گفتم .... دست گذاشت رو شونه ام گفت  آرش جان ... پولدار  شدن  خیلی  سخت نیست  به مراتبط از دکتر شدن و مهندس شدن آسون تره ....چون ایده ها و راه های خیلی متفاوتی  وجود داره که پشت هر کدومش  بگیره و بری جلو به پول می رسی ... برای همین این همه  پولدار تو تهران داریم ...   دنبال ایده باش  دنبال علاقه هات باش .... 

بهش می رسی .... 

سریع بهش گفتم ایده دارم    ... تصمیم دارم  برم  تو کار واردات میوه های استوایی به ایران ....  متتظر تاییدش بودم ...

برگشت گفت این کار که دلالی ...  منظور من این نیست .... برو یه چیزی  خلق کن .... برو یه کاری کن  که کنار این کارت  یه چیزی از تو برای  جامعه ات بماسه ....  بعد گفت  مثلا  میوه ارگانیک ایجاد کن  . پولی که از این راه میاد تو جیبت قابل مقایسه با پول دلالی نیست حتی اگه کمتر باشه ....





دنیای ما آدم ها

خوبی کار توی فضاهای فرهنگی مثل دانشگاه و مدرسه و جاهایی از این دست اینه که خواه ناخواه در اثر گذشت زمان بچه ها و کادر آموزش در جریان امور همدیگه قرار میگیرن و رفته رفته یجور دوستی بینشون ایجاد میشه. تا جایی که اگه غیبت ها زیاد باشه نگرانشون میشی، اگه مشکلی توی پرداخت هزینه داشته باشن واسطه شون میشی، توی شادی و غمشون شریک میشی... همین اول هفته بود که دو تا دختر عموها بعد از یه غیبت دو هفته ای سر و کله شون با یه کیک ردولوت بزرگ پیدا شد و خواستن که کیک پیش ما  بمونه تا بعد از کلاس همه با هم بخوریم. مناسبتش رو که پرسیدیم گفتند: کیک جشن جدایی
به زور آب دهنم رو قورت دادم و با اینکه خیلی وقته این مدل جشن ها باب شده، باز هم فکر کردم که چطور میشه که یه کیک شیرین به مناسبت یه اتفاق تلخ از گلومون پایین بره... همه گفتن حتما انقدر اوضاع سخت بوده که الان میخواد این خوشحالی رو جشن بگیره... اما باز هم برای من قابل درک نبود و انقدر با تکه کیکم بازی کردم که آخرش هم نفهمیدم چجوری خوردمش. این گذشت تا دیروز... دیروز دخترکی که تازه برای مشاوره اومده بود داشت تند تند از کارهاش میگفت و این که سرش خیلی شلوغه و کلاس هایی میخواد که چنین باشه و چنان باشه چون باید زود بره خونه که به شوهرش برسه و... به اینجا که رسید یکی از اساتید برگشت طرفش و گفت تو مگه ازدواج کردی؟؟ دخترک با چنان ذوقی حلقه توی دستش رو نشون داد که دلم میخواست همونجا صحنه رو پاز کنم... برق چشمهاش رو باید میدیدین... شیرینی لبخندش حک شد توی مغزم... یاد کیک اول هفته افتادم. یکی از جدایی راضی و یکی از وصال... چقدر پیچیده ست این کلاف زندگی آدمیزاد...

برگ بیست و چهارم/ روز پر از باران و دل انگیز اردیبهشت بهشتی

قیمت

آورده اند مردی نزد ذوالنون رفت و از صوفیان بدگویی کرد

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.

مرد نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او بازگو کرد.

ذوالنون در جواب به مرد گفت :حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمتش چقدر است.

در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت.

پس ذو النون به مرد گفت: دانش و آگاهی تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.

............................................................

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!

آری چنین است





تله های کلامی

هفت یا هشت ساله بودم که با اولین چالش  ایدولوژی زندگیم روبرو شدم ...   نمی دونم کدوم یکی  از بچه های محل بهم گفت . آیا " خدا می تونه یه سنگی بسازه که خودش زورش نرسه که بلندش کنه ... "  من شاید چند ماه این دق دقه  زندگیم بود و شاید  باور نکید کلی از خدا  و دین و نماز و... این جور مسائل  دلسرد شدم ...  بزرگتر که شدم  توضیح جالبی از یکی از معلم هام گرفتم .... اون برام توضیح داد که خدا به علت  خارج بودن از زمان و مکان  جسم نداره ...بعد که خوب تو صورتم  نگاه کرد و دید دارم مثل منگولها بهش نگاه می کنم  و چیز خاصی از حرف هاش دستگیرم نمیشه ....نکته جالبی و گفت : ایشون گفت :  این جور طرح سوالها یه  جور انحرافه یه جور بی راهه ذهنی یه جور    "تله کلامیه "   که وقتی تو دامش بیفتی جلو  پیشرفت ذهن تو می گیره ...و نا امیدت می کنه ..

چند روز پیش با خودم فکر می کردم که از این تله های کلامی و فکری تو زندگی ما بسیاره ،  البته  ورژن پیشرفته تر و  نا محسوس ترش ....

بارزترینش همین  حساب کتاب راجع به بخت و ازدواج که بین  دختر خانم ها شدیدا    رایجه ...

دختره با خودش میگه باین قیافه و با این وضعیت مالی  و این فک و فامیلی که من دارم  امکان نداره  از ایِن گزینه بهتر گیرم بیاد  .... حرف هاشم بی راه نیست  شما هم که پای صحبتش بشینی  حساب و کتاب کنی به این نتیجه می رسی ... این جوری  میشه که بجای دنبال کردن آرزوهاش و اهدافش   دنبال شوهر و  ازدواج و تشکیل زندگی می افته .... میشه دختر خوب خونه  تا خواستگار  بیاد یا می افته دنبال   ایجاد جاذبه های جنسی با عمل کردن و آرایش کردن و یا متقاعد کردن دوست پسرش برای ازدواج .....هر روز پوچ تر و هر روز نا امید تر

در دوران جوانی ،  که باید تمام وقت و انرژی شو بزاره برای  مطاله و تحصیل و رسیدن   اهداف و آروزهاش  می زاره برای آرایشگاه و  کافی شاپ .......و یا درست کردن قرمه سبزی و حرف خاله زنکی ....

این بلای که سر اکثر دختر خانم ها میاد .... فقط و فقط بخاطر ورود به  این جور تله های کلامی و ذهنی ...

از این جور افکار و صحبتها فراری باشید ... هر کی هر چی گفت ... آینه هر چی گفت ... بگید هر چی خدا بخواد 


من  خیلی  محکم  خدمت دوستان دم بخت عرض می کنم   :

آینه ها راجع به چهره شما دروغ می گن ...

حساب و کتاب ذهنی شما شر و وری بیش نبست  

پی زندگی و  آرزوهاتون باشید فرض کنید قرار نیست هیچ وقت ازدواج کنید...کامل باشید و  اهدافتون  دنبال کنید ...  مطمن باشد در مسیر تحقوق اهداف تون   اشخاص بی شماری جلو پاتون زانو می زنن و تقاضا ازدواج می کنند اشخاصی که  ذهنشون و فکرشون و آرزوهاشون شبیه شماست چون تو مسیری با شما  آشنا شدن که مسیر اهداف شما بوده ..

من به چشم دیدم  ... 

شما هم خواهید دید ...



دوستتون دارم  ..

آرش پیرزاده