هفتگ
هفتگ

هفتگ

سه روز سخت. نوشته ای از هدیه آقاخانی

بغلش کردم از روی دوتا پتو، توی این تابستون گرم.... در ِ اتاق که به تراس باز میشه و همیشه توی تابستون به خاطر هوا ی خنکی که وارد اتاق می کنه باز هست، حالا بسته است... هوای اتاق گرم هست و محبوس.... دو تا پتوی کلفت روش انداختم.... ولی هنوز صدای تلیک  تلیک دندون هاش که بهم می خوره، می اد، بغلش کردم.... با یک دست، کنارش دراز کشیدم.... از سر شونه هاش .... بیشتر و محکمتر....، نمی دونم ، چرا اینقدر محکم گرفتمش ، انگار که می خوام تعلقش رو بیشتر و بیشتر حس کنم ، انگار که می خواهم محبت درمانی کنم... داروها جواب نداده، و من به محبت درمانی روی آوردم.... شاید هم می خواهم خودم رو تسکین بدهم، سرم رو روی تنش گذاشتم.... لرزشش رو حس می کنم.... ناتوان در این بین، دراز کشیده... دست رو از سر شونه هاش  بر می دارم.... صورتش رو نوازش می کنم..... لرزش صورت و فکش   زیر ِ دستهایم احساس که نه، فریاد می زند.... قلبم فشرده می شود.... دخترک بی دفاع من، در قبال این حجم بیماری چه ناتوان شده است.... نوازشش می کنم.... لرزشش ، زیر دستهایم کمتر میشه ولی محو نمیشه.... می بوسمش.... و می بوسمش .... 


عاقبت 5 صبح در درمانگاه اورژانس بیمارستان و برگه ی آزمایشگاه و......


سه روز بعد :


همه چی  بخیر گذشت.....


هدیه اقاخانی

یادداشت های روزانه

یادداشت های روزانه

1395/04/10


یک بغل روزنامه خریده ام . روزنامه که نه ، چندروز پیش نامه !! 

روزنامه های بیات شده خریده ام ! خریده ام برای انجام مراسم خانه به دوشی . 

می رسم به چهار راه ، کنار خط عابر پیاده که می رسم چراغ سبز طاقتش  طاق می شود و از شدت گرمای ساعت 9 شب اهواز ، قرمز می شود  ! 

ماشینی ترمز می گیرد و جلوی پای من متوقف می شود . از همان ماشین های اروندی . 

روزنامه ها را زیز بغل زده ام و مثل روزنامه فروش ها ایستاده ام روی جدول وسط بلوار ، آماده ی عبور از خیابان . 

قبل از اینکه پایم را روی خط عابر پیاده بگذارم ، شیشه ی پنجره ی ماشین شاسی بلند اروندی پایین می آید . مرد میانسالی با لهجه ای دوست داشتنی می پرسد : 

- پَ عامو کی شبا روزنامه می خره ؟ حالا چه وقته روزنامه فروختنه ؟

می خندم و می گویم : 

- خو حالا ارزونه آخه! نصف قیمته !!

- راس می گی ؟  جام جمم داری ؟

 دسته ی روزنامه را محکم می زنم زیر بغل و آماده ی رفتن می شوم . 

- نه عامو ! پَ کی شبا روزنامه می خره ؟ بذار بریم دنبال کارمون !

هر دو با هم می خندیم و من از عرض خیابان می گذرم . چند ثانیه بعد او هم بوقی می زند و در طول خیابان پیش می رود . 

 


قرار

امشب  یا فردا شب قرار برم پیش دوستانی  که ۲۵ سال پیش یک سال با هم همکلاس بودیم ...  و دیگه تو این ۲۵ سال خبری از هم نداشتیم 

چون مدرسه مون یک سال بر قرار بود بعد منحل شد ...

حالا یکیشون  از رو فیس بوک و تلگرام گشته و بچه ها رو جمع کرده  

مهر ماه ۷۰ بود همه تو حیاط مدرسه با هم آشنا شدیم سال دوم دبیرستان ..  دبیرستان غیر انتفاعی   امیر کبیر ...  اولین سالی که دبیرستان های غیر انتفاعی مجوز گرفتن ... یادش بخیر ...


حالا  یکی  بچه ها دفتر خونه رسمی داره تو کالیفرنیا ..

.یکی تکنسینه بیمارستان تو شیکاگو 

یکی  حسابداره تو تورنتو 

یکی پزشکه تو آلمان

یکی معماره تو  شمال کاناندا

یکی تاجر دارو  توو  اصفهان 

یکی تاجر  توو  مالزی 

یکی میوه فروشه 

یکی راننده تاکسی 

یکی کارمند شهرداری منطقه ۱۹ 

یکی   مهاجرت کرده  کانادا  دانشجو ه

یکی صافکاره ...

و طبق آمار پدر یکی از رفقا یکی از بچه ها هم معتاد شد و کارتن خواب شد تو افق محو شده 

و.....

تقریبا  همه ازدواج کردن و یک سومشون  همسرشونو طلاق دادن 

نیمی از بچه ها فرزند دارند 


جدا  دنیا چقدر کوچک و زود گذره ....



داشتم فکر می کردم  یه پزشک و یه معمار یه میوه فروش یه راننده تاکسی یه صافکار  دور یه میز تو یه کافه چی دارن به هم بگن    ... بعد به خودم گفتم شاید اینده مشترکی بین ما شکل نگیره ولی خاطرات مشترکمون  امشب اون کافه رو منفجر می کنه از صدای خنده هامون ...


امشب خوش می گذره .. مطمنم . 







دنیای مسکوت آدم ها

چه خوبه که ما نمی تونیم به دنیای توی ذهن آدم ها وارد بشیم. خصوصی ترین و بدون فیلتر ترین نقطه عالم... تصور کنین نشستیم توی یک اتوبوس شلوغ... و ادراک ما انقدر ماورایی شده که میشه رفت توی مغز تک تکشون... 
این دختره امتحان داره... دیشب تا دیر وقت بیدار بوده اما وقت کم آورده و داره نقشه میکشه چجوری تقلب کنه... "خب جای خوشگذرونی توی این چهار ماه، یکم درس می خوندی. اسم اونجایی که میری دانشگاهه نه تفرجگاه!"... این خانمه داره به شوهرش فحش میده... شوهره به جای اینکه آخر هفته رو باهاشون بره مسافرت، کارهای انحصار وراثت رو بهونه کرده و رفته پیش خانواده خودش... حالا داره خون خونش رو میخوره که مجبوره کل روز رو بمونه خونه..."ولش کن. تو هم دست بچه ها رو بگیر و برو شهربازی. انقدر تفریح کن تا دلت خنک بشه..." اون پسره داره تند تند حرفهایی که قراره بزنه تا دوست دخترش فراموش کنه که دیشب با کی و کجا دیدتش، رو ردیف میکنه و درگیره که تلفنی اثر دروغهایی که می خواد ببافه بیشتره یا حضوری و چشم توی چشم... جهنم ضرر یه شاخه گلم میگیرم... اینو زیر لب گفت! "آخه گل می خواد چکار دروغگو، برو همونجایی که دیشب بودی..." منم اینو بلند گفتم! این یکی چشم از دختره روبرو برنمیداره و ... اوه ولش کن... 
اصلا همون بهتر که هرچقدر هم زل بزنی به آدمها نتونی توی مغزشون نفوذ کنی، واگرنه از این حجم همهمه سرسام می گرفتیم...

برگ سی و یکم/ روزهای داغ و تب دار تیر/ روزهای تشنه ی خبر خوش/ روزهای خاکستری از داغ پرکشیدن آدمها/ سربازها... مسافران فرودگاه ترکیه... و... یکی از راه برسه با خبر صلح برای دنیا...

پت&مت

تقریبا هفت  هشت سال پیش بود 12 فروردین خونه محسن  باقرلو بودم  بالای پشت بوم بودیم و محسن رفت  روی خرپشته که تنظیم کنه  آنتن رو برای دریافت امواج شیطانی دجال واره... کارش که تموم شد برای پائین اومدن مونده بودیم چطوری بیاد نردبون که نبود گفتم برگرد آویزون شو بیا پائین، یا بشین لبه خرپشته بپر... خلاصه هر راهکاری ارائه کردیم  مقبول نیفتاد  نهایتا خودش گفت ببین میپرم اون لبه باریک و بلند دیوار بعد میچرخم  پام رو میزنم به دیوار آروم میام رو پشت بوم ... گفتم دیوونه  مگه جکی جانی تو؟؟؟!!! ( اون موقع ها  هنوز پارکور چندان مد نشده بود یا لااقل ما نمیشناختیمش)   اما محسن که  خودش رو احتمالا  دیوید بل می دید مصر بود که حتما اونچه تو ذهنش هست رو عملی کنه . در مسیر حرکت محسن،  سر یه تیرآهن به اندازه پنج شیش، سانت از دیوار بیرون زده بود گفتم گیر میکنی که قبول نکرد  نهایتا حرکتش رو اجرا کرد و معلوم شد کل محاسباتش یه جور دیگه یی بوده که  وسط راه همون تیر آهن گیر کرد به لمبر باسن مبارکش و ...پرت شد کف پشت بوم و دست و باسن با هم  آسیب دیدند هم ناراحت بودم بابت اتفاقی که افتاده هم نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم خلاصه آوردمش پائین و بعد چند وقت هم خوب شد اما این اتفاق برای من همیشه مصداق این بود که آدم باید صحنه های اکشن فیلم ها رو توهمون، تخیلش نگه داره و اجرایی اش نکنه  و بارها این خاطره رو تعریف کرده و خندیده بودم...

جمعه غروب  میخواستم برم از بانک بغل دست خونمون پول بگیرم که دیدم گود برداری کردن  یه دویست سیصد متری راه رودور کردم و به بانک رسیدم  برگشتنی دم افطار بود  دیدم حسش نیست دوباره کلی راه رو دور بزنم گفتم از بغل دیوار این ده دوازده متر رو یه جوری میرم  خلاصه تا وسطهای مسیر رو با یه بدبختی ای اومدم و خودم رو با 140 کیلو وزن پیتر پارکر میدیدم  دستم به دیوار بود که دیدم یه جایی هست که گربه هم رد نمیشه چه برسه به من، اما  با خودم گفتم دستم رو به دیوار میچسبونم و رد میشم قدم اول رو که برداشتم  یهو زیر پام خالی شد و چشم که باز کردم دیدم کف خاکی نشستم  ...یه کم دست و بالم زخم وزیلی شد و راحت هم نمیتونم بشینم... یاد محسن افتادم  و این مثال که(( مسخره نکن سرت میاد))

سه سال پیش  وقتی ماه رمضان شروع شد، سه روز بود که پدرم را از دست داده بودم. دم افطار جلوی تلویزیون می نشستم و از تیتراژ ماه عسل گریه می کردم تا خداحافظی مهمان برنامه...با حلیم.... با زولبیا....با لقمه نان پنیر و سبزی.... با همه چی یاد پدرم می افتادم ... و دلم می خواست باشد و کنار هم افطار کنیم. برایش چایی لیوانی بریزم و او از نان فانتزی سر کوچه شیرمال داغ بخرد...توی خانه اش دنبال ردپا ها و اثر آخرین کارهایش می گشتم و بغض می کردم مدام.... رمضان سه سال پیش سخت ترین رمضان زندگی ام بود... رمضان ها سر وقتشان می آیند و تمام می شوند و من در هر رمضان به مهربانی خدا بیشتر پی می برم...بیشتر می فهمم که چقدر خدا کارش درست است... چنان جریان زندگی را از همان بالا به تلاطم می اندازد که تو دیگر بین موج های خروشان و سهمگینش فقط پارو می زنی تا جلو و جلو تر بروی و دیگر وقتی برای دست تکان دادن به جزیره ی پشت سرت نداری... این را از آنجایی می گویم که این روزها یک قسمت هم ماه عسل را ندیدم... چند باری از جلوی درب خانه خالی پدرم رد شدم و هربار آنقدر کار داشتم که نشد حتی یک ترمز کنیم و کلید در قفلش بچرخانیم... به یادش می افتم گاه گاهی... یادش مثل یک لبخند ریز روی لب هایم می نشیند و آرام برایش فاتحه می خوانم... دیگر با دیدن پیرمرد های عصا به دست توی خیابان حسرت نمی خورم که چرا پدرم به این سن نرسید... حالا که فهمیده ام خدا خودش سکان زندگی را به خوبی در دست گرفته است تسلیمش شده ام... با هم کنار آمده ایم... من قول داده ام به یاد گذشته ها گریه نکنم ...او قول داده است چیزی شبیه گذشته را در آینده ام تکرار نکند...

یک اتفاق ؟

یک اتفاق افتاده است، یک حادثه، که همه و همه رو وادار به حرف کرده است... وادار به نوشتن... به سرودن..... به غرق شدن در خاطره سالهای دور و نزدیک... شاید به اندازه ی سال ها پیش و شاید هم به فاصله یه روز و یا همین آن....و شاید فردا و روزهای نیامده و دل نگران برای اتفاق های پیش رو..... 


قلب ها پر شده از حسرت و دستها خالی از امکان هر کاری....

 یک خاطره ی شوم که تا ابدیت بال گسترانده....

 یک سرازیری خواب آلود که گوشش شاید پر شد از  فریاد ها و چشم هایش هراس ها را در دو دو چشمان در حال سقوط دید و دلش به  دل هایی که می تپید همراه نشد ، سقوطیان در نیمه راه سرازیری،   شاید به زور بازو و به پشتیبانی دوره آموزشی که تن  رو ورزیده کرده دلخوش کرده اند....و خواستند فایق بیان بر هر چی نا امیدی 

 ولی سرازیری، شیبش از این حرف ها تندتر هست....

 از این ورزیدگی ها، ورزیده تر است....

 سرازیری هست به ته ِ قهقرا... ،به سکوت محض، به خاموشی بی صدا،....به قهر ِ ناخواسته ی دلهایی از ما...... به حسرت، حسرت، حسرت 


 به همون جایی که یک ملت، از بزرگ و کوچک، دلشان سوخت و همدردی کردند و گریستند و خروشیدند  و عصبانی شدند و پرسیدند که چرا؟؟ چرا؟؟ 

اینها را همه گفتند و من نمی خواستم بگویم ولی گفتم..... حسش  جانکاه بود و بزرگ.... 

شنیدم سرازیری مرگ، هم رشته های مرا به سوی خودش خوانده است.... و من فکر کردم که چه قدر شبهای امتحان دینامیک، مقاومت مصالح، تحلیل، فولادی، بتن، آبرسانی... ترافیک، روسازی و راهسازی، بیدار خوابی کشیدند و مسئله حل کردند و در اضطراب  نمره شون دلشون تپید...... 

چه قدر از ایمنی گفتند و نوشتند و گوش دادند.... چه قدر از سیفتی فاکتور( safety  factor ) ها خنده شان گرفت که چه ارقام بزرگی در می آید.. و چه قدر از قوس ها و شانه ها و شیب ها و وسایل حفاظتی جاده شنیدند و خواندند و در امتحانات  نوشتند.... 

چه قدر همدیگر را مهندس خطاب کردند و فکر کردند که باید بسازند.. باید بر اساس اصول بسازند... موقع فارغ التحصیلی قسم خوردند که هر گز بر خلاف موازین علمی عمل نکنند و متعهد باشند.... 

قرار بود هر کدام، آینده ایی باشند.... 

لبخندی باشند 


دنیایی باشند 


قرار بود بروند سربازی، دوره آموزشی  و باشند.... 

قرار نبود. خط های عمر در کف دستشان  اینقدر کوتاه باشد.... قرار نبود 

اما شد 


در سکوت غلتیدند و رفتند.... 

از پله ی سربازی رد نشدند.. ماندند و ماندند.. تا حب وطن در همه ی سلول هایشان  جاری شود، ته نشین شود، دُرد شود و دَرد شد.... 


آرزو می کردم خواب باشند و لبخند به لب، از همان ها که در آخرین عکسشان  دست به دست می شود، در اندیشه ی آینده باشند و هیچ ندانند که نیستند....هیچ ندانند که ترمز لامصب بریده..... ندانند که سراشیبی رفته روی کلاج بی مروت و سرعت رو بیشتر کرده....هیچ ندانند که.... هیچ ندانند... و هیچ ندانند که نیستند و ملتی حسرت وار اخبار رو دنبال می کنند... 

ای کاش فقط مثل یک سرعت گیر، همچنان خواب از این سراشیبی سقوط کرده باشند.... 


روح شان شاد...


نوشته ی : هدیه ی آقاخانی ، مستاجر جدید آپارتمان هفتگ !

مرگ خوب است ، اما برای همسایه !!

 از سیاست حرف زدن این روزها همانقدر روحیه می خواهد که ... بگذریم . یک جور دیگر بگویم . این قاطی شدن سیاست با چیزهای دیگر ، چیزهایی که برای مردم ارزش خاصی داشت ، فضای سیاست و هر چیز دیگری را تهوع آور کرده است .

نمی خواهم از سیاست حرف بزنم . و نمی خواهم پا در کفش سیاست کنم ، چرا که وارد شدن همگان در سیاست ، نتیجه اش همین فاجعه ای است که ما داریم در آن رشد می کنیم .

چند خبر را با هم مرور کنیم :

 

یکم . 

وزارت امور خارجه کشورمان درباره اعلام نتایج همه پرسی بریتانیا در زمینه خروج از اتحادیه اروپایی بیانیه ای صادر کرد.

به گزارش ایرنا به نقل از اداره کل دیپلماسی رسانه ای وزارت امور خارجه، در این بیانیه آمده است: جمهوری اسلامی ایران به عنوان یک نظام مردم سالار به رای مردم بریتانیا در زمینه خروج از اتحادیه اروپایی احترام گذاشته و آن را در مسیر خواست اکثریت مردم آن کشور در تنظیم روابط خارجی خود قلمداد می کند.
جمهوری اسلامی ایران همواره خواهان گسترش روابط با کشورهای اروپایی بر مبنای احترام متقابل و عدم دخالت در امور داخلی یکدیگر بوده و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپایی تغییری در رویکرد جموری اسلامی ایران نسبت به آن کشور ایجاد نخواهد کرد.

( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/political-news16959.html )

 

دوم .

اظهارات سردار قاسم سلیمانی در خصوص اقدام رژیم آل خلیفه به سلب تابعیت روحانی برجسته بحرینی با بازتاب گسترده در رسانه‌های خارجی مواجه شد.

به گزارش ایسنا، خبرگزاری رویترز در گزارشی آورده است، به دنبال اقدام دولت بحرین علیه رهبر روحانی اکثریت شیعیان این کشور، سردار سلیمانی به دولت منامه در خصوص احتمال وقوع درگیری مسلحانه هشدار داد. در گزارش رویترز این جملات سردار سلیمانی نقل شده که گفته است: یقینا آنها می دانند تجاوز به حریم آیت الله شیخ عیسی قاسم خط قرمزی است که عبور از آن شعله‌ای از آتش را در بحرین و سراسر منطقه پدید خواهد آورد و برای مردم راهی جز مقاومت مسلحانه باقی نخواهد گذاشت. قطعا تاوان آن را آل خلیفه پرداخت خواهد کرد و نتیجه آن جز نابودی این رژیم سفاک نخواهد بود.


شبکه خبری بی.بی.سی نیز در انعکاس این خبر از عنوان "هشدار بی‌سابقه قاسم سلیمانی به حکومت بحرین" استفاده کرده و آورده است: قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران ایران در هشداری بی‌سابقه، شیخ عیسی قاسم رهبر شیعیان بحرین را "خط قرمزی" دانست که "تجاوز به حریم" آن، نابودی حکومت این کشور را به دنبال خواهد داشت.

 

( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/tnews63665.html  )

سوم .

به گزارش عصرایران به نقل از سایت شبکه لبنانی المیادین، نصرالله روز جمعه  به مناسبت چهلم شهادت مصطفی بدرالدین از فرماندهان ارتش حزب الله لبنان در سوریه سخنرانی عمومی داشت که مهمترین بخش های آن به این شرح است:

در باره تحریم های مالی آمریکا علیه حزب الله لبنان گفت: هر گونه اقدامی از سوی بانک ها علیه حزب الله لبنان تاثیری بر این گروه نخواهد داشت زیرا بودجه حزب به صورت کامل از ایران تامین می شود.

همه امور مالی حزب الله لبنان از ایران می اید و نه از طریق بانک ها. همانطور که موشک ها به ما می رسند که با آنها اسرائیل را تهدید می کنیم پول هم به ما می رسد.

 ( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/tnews64014.html )

 

و حالا چند سوال ساده :

یکم : آیا مردم ما هم حق دارند در مورد تنظیم روابط خارجی کشور ، در یک همه پرسی نظر خود را به حکومت اعلام کنند و به اجرا بگذارند ؟

دوم : آیا ما مجازیم در امور داخلی کشورهای دیگر دخالت کنیم ؟

سوم : آیا ما با همه ی این حرف ها و حمایت ها و کارها ، در طول سی و هفت سال گذشته چه گلی به سر مردم کشور خودمان زده ایم ؟

و ... ما همچنان امیدواریم خواهیم بود به بهبود اوضاع .

و حکایت همچنان باقی است . ا