هفتگ
هفتگ

هفتگ

خداحافظ

من و عباس از سال 78 رفیقیم ، با وحید هم که از سال 63 برادریم ! ... دست روزگار از چار پنج سال پیش ما را آورد در کنار پسرخاله ها و دوستان دیگر ، یکجا جمع کرد بعنوان همکار ... راستش قبل از آمدن به این آموزشگاه حس خوبی به اینطور دورهم بودن و دورهم کار کردن نداشتم اما بعدن به مرور دیدم که مشروط به حفظ خطوط و حریم ها و سلسله مراتب ، اتفاقن خیلی هم لذذتبخش است که آدم با برادر و صمیمی ترین دوستش همکار باشد ، مزایاش به معایبش می چربد ... ایام خوبی را کنار هم کار کردیم ، تجربه های ناب ، خاطره های قشنگ ... بی تعارف طی این سالها خیلی چیزها از هر دو شان که مدیر مستقیمم بودند یاد گرفتم و از این بابت ممنون و مدیونشان هستم ... و حالا بعد از چن سال همکار بودن ، فردا وحید و عباس دوتایی با هم از پیش ما ، از پیش من می روند ... طبیعتن دیگر هر روز از صُب تا شب همدیگر را نخواهیم دید ... هر روز با فاصلهء یک میز کنار هم نخواهیم نشست ... هر روز چن بار تا سر کوچه تا پاتوق هواخوری مان نخواهیم رفت ، هر روز از همه چیز و همه جا حرف نخواهیم زد ، هر روز از احوالات هم باخبر نخواهیم شد ... بعدِ اینهمه سال برای من سخت است خداییش ... هم بلحاظ کاری و هم بلحاظ احساسی و عاطفی ... ولی کاریش نمیشود کرد ، هیچ موقعیت و وضعیتی ابدی نیست و بلاخره یکروز یکجا تمام میشود ... برایشان آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و پیشرفت و خوشبختی و پول و پرستیژ و هرآنچه خوب است یکجا دارم با همین بغضی که الان توی گلوم است ... خداحافظ اخوی ... خداحافظ تاواریش ...

همیشه دست بهار در کار است...

می دانی دخترک؟!

عاقبت شیر فهم نشدم این که تمام خواستن ها و خواستنی های ما یک جور خوشگلی در بهار ختم به خیر می شوند و سنجاق می شوند به حلقه ی وصل، تقدیر بهار است یا تقصیر باقی ِ آن هشت نه ماه ِ سال!

راستکی و واقعنی گاهی اوقات خیال برم می دارد که حکمن خیلی وقت پیش، بهار، جایی برای رسیدن من، یا ما، به خواستنی هایم، یا خواستنی هایمان، ریش گرو گذاشته و وساطت کرده است!


بشمارم برات؟ می شمارم. شما که باشی و نگاهت که باشد ذهنم مثل ساعت کار می کند و می جورد بین خاطره ها...


بهار بود که کنج دیوار حیاط پشتی خواستنت را کلمه کردم از گوشه ی دلم چیدم پیش چشمات، ریز ریز، نفس نفس.


نشسته بودی، خاکشیر مزاج، زل زده بودی به خیابان ِ خالی ِ آن طرف فنس های دانشگاه. نشستم کنارت، دو وجب آن طرف تر، پرسیدم "چرا؟" گفتی: "مادرم دو تا پاش رو کرده تو یه کفش که دختر به فارس نمی دیم" گفتم "خو نده" گره ِ بین ابروهات کور تر شد، ادامه دادم: "ما می گیریم"، باز شد گرهه ... بهار بود، مگه نه؟! 


آقام وسط اتاق ایستاده بود زور می زد تا کار از کار نگذشته دستش بیاید با خودم چند چندم. وسط غائله و حرف و نقل یکباره گفت: "گیرم پس فردا جنگ بشه، بریزن، بزنن، بگیرن، کردستان از ایران جدا بشه. اونوخ چی؟!" دست کردم لای موهام، پوزخند زدم جواب دادم: "بدیش چیه؟ عروس خارجی گیرت میاد، بی دردسر" خندید. رضا شد... بهار بود


بهار بود که کل زندگیمون شد سه تا چمدون و چند تا کارتن و یه تلویزیون 14 اینچ و یه یخچال و یه گاز و دو تا ماچ وسط یه چهاردیواریه نُقلی که تمام دنیای ما دو تا را جا داد توی خودش... اونوقت من و تو و چهاردیواری شدیم یکی :-)


هنوز با منی؟ هوشت هست؟! بهار شده دخترک. این یعنی یک انتظار ِ خوب برای ما که شرطی شده ایم به معجزه ی بهار و خو کرده ایم به تکرار ِ باز شدن گره خواستنی هایمان توی این فصل. می بینی؟! تکرار همیشه هم بد نیست به خدا. باز هم نشسته ایم، دو تایی، منتظر، منتظر، منتظر، خیلــــــــــــــــــــی منتظر، که بهار شکوفه کند، در دلمان، پیش چشممان، توی عمق ِ عمق ِ خوشبختی مان و روی شاخه های این درخت! همین درختی که خیلی سال پیش کنج ِ دیوار حیاط پشتی ِ دانشگاه کاشتیم. صبور باش خاتون، اعتماد کن به بهار...






قدیم تر ها که پیکان سلطان و حاکم بلا منازع جاده هابود من یک قاعده ی کلی را کشف کرده بودم که بی برو برگرد در مورد همه ی پیکان سوارها صدق می کرد،از هرکس می پرسیدی که ماشینت چطوره ؟ بی مکث و فکر می گفت عالیه ،حرف نداره،عروسکه ، تمام ایران رو باهاش گشتم،منو تو جاده نگذاشته و...... به نظر شمااگر این سوال را الان از دوستانمون  در مورد موبایل بپرسیم چه جوابی می گیریم؟بد نیست، هی،دوربینش ضعیفه،باطریش خوب نیست، کوچیکه، قدیمیه و ........

پدر و مادر من هر دو گوشی هاشون قدیمی و گوشت کوبی و نسل اولی هست،هفته ی پیش که به مادرم یاد دادم چراغ قوه ی موبایلش را روشن کند ذوق کرده بود و خوشحال بود .برای پدر هم کاری کردم که با گرفتن مثلن عدد ٤ شماره ی من که چهارمین فرزندشم گرفته شود و کلی کیف کرده بود با این امکان موبایلش......

ماجرا این است که پیکان باید راه می رفت و توقع و انتظار همه همین بود کاری نداشتیم که اتاقش سرطان بود و سرو صدا داشت و کولر و کروز و سانروف و گرمکن صندلی نداشت و صدتا هم بیشتر نمی رفت،راه می رفت و ما هم همین را می خواستیم،پس راضی بودیم.ماجرا این است که پدر و مادر من تلفن می خواهند برای زنگ زدن به فرزندانشان ،بنابر این از موبایلشان راضی اند.از زندگی شان هم راضی اند...

انگار تا همین چند سال قبل فلسفه ی همه چیز ساده تر بود و انتظارات معقول تر و ساده تر،این بود که میزان رضایت هم بیشتر بود.من فکر می کنم میزان رضایت ما،از ماشینمان از موبایلمان و از رابطه هایمان بستگی دارد به انتظارات و توقعاتمان در روزهای ابتدایی ،در روزهای انتخاب ،روزهای شروع رابطه، روزهای شروع دوستی ،قدم زدنها،کافی شاپ گردی ها،پارک رفتن ها،خیال بافی ها،ذوق کردن ها،شعر خواندنها،نامه نوشتن ها،دوست داشتن ها،دوست داشته شدنها،شادی ها،سرخوشی ها،مستی ها،بدمستی ها.

میان ترم !

حدود 6 ماه از تولد وبلاگ گروهی هفتگ میگذرد

ایدهء خوب کیامهر بود در این کسادی بلاگستان

ممنون که اینجا را میخوانید و به ما لطف دارید

.

میخواهم بپرسم بی تعارف و رودرواسی و اینها

از 100 چه نمره ای به هفتگ می دهید ؟ و چرا ؟

.

انتقاد یا پیشنهادی هم داشتید ممنون دار میشوم

.

Hapless Nymph

می دونی چیه آباجی؟

واسه خوندن بخت آدما که حکمن نباس پیشونی خوندن و رمل انداختن بلد باشی و فال قهوه بدونی که! هوشت باشه و دو دو تا چهار تا که سرت بشه حلّه. مثلن تو فقره ی شما، واسه فهمیدن این که کله ی شانست کلهم کچله و سفره ی بختت بحر ارومیه، همون یه کف دست نشون ِ سبز خاکستریه ماسیده پشت مقنعه ات کفایت می کرد. آره همون که از رنگش تابلو بود شاهکار یکی از کفتر چاهیای لامکان و آشغال خور حوالی ِ مسجد شاه و بازار بزرگه.


البت گناه شما نیستا. ما ملت، از بییییخ، ریز و درشت، زیاده اهل سنجیدن افعال و حرکاتمون نیستیم. سه سوت تصمیم می گیریم و جیک ثانیه استارت می زنیم و عاقبتش رو هم خدا کِریمه. می سپاریمش دست بخت و اقبال، که صد البت شما نداری!

اصش تقصیر شمام نیستا. تقصیر این واگنای چینیه که چشمیه دراش تنگ و کوره عین چشم سازنده هاش. حکمن تنگ و کوره که شما رو ندید دیگه. که ندید و زود بسته شد پیش پای شما. شایدم تقصیر اون دیلاق کج سلیقه س که پای در واگن فرصت سوزی کرد و جا خالی داد تا شما ساندویچ بشی لای در.

گفتن نداره ها اما خودمونیم، یه چی شبیه همین شیرجه ای که شما زدی به نیت دخول به واگن، عابدزاده تو اوج آمادگیش زد و دنده هاش یکی در میون ترک ورداشت. تعجبم که شما هنوز نفست بالا میاد.

می دونی چیه آباجی؟!
فکری ام اگه به قاعده ی یه سر سوزن از هدف گیری و علم محاسبات اون کبوتری که فرق سر مبارکت رو نشونه گرفت و مقنعه ات رو نشون کرد، تو کلهم ِ هیکل شما بود حالا این ریختی، جگر سوز، کف واگن انار دونه نمی کردی از درد کمر و شکم و اون طرفا.
حالام بلند شو. والا خوبیت نداره اینطوری عاجز پهن شدی کف واگن. ریش شد دلمون به خدا. اصش پاشو بشین سر جای ما بلکم حالت جا بیاد...

ای کسانی که ایمان اورده ایید بیاید چار زانو بشینید دور اتیش تا برای هم از درس ها و حکمت های بزرگ زندگیمان بگوییم باشد که چراغ راه ایندگان باشد.

درس اول زندگی من دم را غنیمت شمردن و در لحظه زندگی کردن است.شرح ندارد .در این حد که الان بریم شمال صبح برگردیم؟بریم.

درس  یا حکمت دوم زندگی من اینه که حاکم دله ،یعنی کللن سر عقل گرد می باشه و در تمام تصمیم گیری هام به راه و تصمیم دلم عمل می کنم .

حکمت سوم یه سواله دو بخشیه که جوابش تکلیف بسیاری از تصمیم گیری هام رو معلوم می کنه : می ارزه؟ حال می ده؟ مثال باید برم کلاس زبان،حال می ده ؟نه پس بیخیال.باید برم حال فلان همکار رو بگیرم ارزششو داره نه ،پس بیخیال. با یه ترمز می تونم حال راننده ی عقبی که دستش رو گذاشته روی بوق رو بگیرم،ارزششو داره؟نه ،پس بیخیال.کتونی نایک چشممو گرفته اما به خاطر برند بودن قیمتش دوبرابره . من کتونی خوب می خوام یا کتونی مارک؟ خوب،پس ارزششو نداره و بیخیال. این طرز سوال به من کمک می کنه که مسائل رو به طور مجرد بررسی کنم و جو گیر نشم و خیلی کمک کننده هست .

دوست دارم از حکمت ها و جملات  سرنوشت ساز و تعیین کننده ی زندگیتون بگید.کامنتینگ این وبلاگ برای من مثل گنج می مونه.

فول آپشنیسم !

استفادهء خانمها از ملاحت ها و جاذبه های زنانه بعنوان کاتالیزور در تعامل ارباب رجوعانه با عناصر ذکور مستقر در شرکتها ، ادارات ، فروشگاهها یا هر جای دیگر ، در حد معقولش به نظرم اسمش سوء استفاده نیست چون تا حد زیادی این خدمات از طرف خود مذکرها بصورت خودجوش تقدیم خانمها میشود که طبیعتن شددت و ضعف خدمت رسانی و تکریم ارباب رجوع هم بستگی به زیبایی چهره و اندام و تُن صدا ! و سایر آپشن ها دارد ... تا اینجاش حُسن استفاده است ، بده بستان طبیعی و غریزی است ... اما وختی خانمی را می بینی که برای پیشبرد کار و هدفش بصورت خودآگاه و گاهن خبیثانه و فریبکارانه ، بصورت افراطی و اغراق شده از این آپشن ها در راستای مقاصد و منافعش بهره میبرد ، حس بدی به آدم دست میدهد ... به نظرم این هم باز اسمش سوء استفاده نیست ! ... اسمهای بدتر و بامسماتری باید براش پیدا کرد ... توصیه میکنم برای صیانت از شان و شخصیت و کرامت انسانی تان این کار را نکنید ، هرچند این آپشن ها مال بابام که نیست ! چار دیواری اختیاری !

خط کش...

نجّه گلوووت، پسر ِ غلام دلاّک!!
آقات خدا بیامرز تو هفت آسمون یه ستاره نداشت. از دار ِ دنیا دو تا دست داشت هر کدوم به قاعده ی این بشقاب! از قبل ِ خروس خون تا بعد غروب، تو گرمابه ی سر ِ بازار، کلی آدم ِ ریز و درشت رو زیر ِ دستاش می چلوند و مالش می داد، آخر شب جمع ِ یه قرون دو زار ِ کف جیبش به زور می رسید به دو تومن. گنجشک روزی بود اما خب تا دلت بخواد قانع. موندم حیرون خلق و خوی تو به کی کشیده که اینقدر خوش اشتها شدی و چُس چرب...

منو نیگا. گفتی می خوام دستم تو جیب خودم باشه آوردمت دم حجره ور دست خودم. گفتی زن می خوام گفتم خیر سرم عموتم، آقات حق بزرگی داشته گردنم، چشمم کور، دندم نرم، واست آستین می زنم بالا. اما نفله، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست. ینی این فقره رو ما نیستیم، ینی زپلشک. ینی دختر ِ میرزا حسن ِ زرگر لقمه ی دهن ما نیست.

می گی دختر ِ خاطر خواهته؟! اونقدر هست که بی خیال مرصع پلوی سر ِسفره ی آقاش بشه و بشینه پای آبدوغ خیار و نون تیری ِ لای سفره ی تو؟! اونقدر هست که پیرهن ململ ِ تن اش رو در بیاره و عین ما لباس کرباس بکنه تن اش؟ اصش حالیته آغبانوی زربفت ِ چارقدش به کل هیکل تو می ارزه؟! اونقدر خاطرت رو می خواد که بهار خواب ِ آفتاب گیر ِ عمارت آق باباش رو ول کنه ویه عمر کِز کنه تو سولاخ موش ِ نمور ِ تو، ور جیگر ِ ننه ات، بشه یکه زیاد شنوی مادر شوئر؟!

نه پسر جان، این رسمش نیست. پای همه چیز زندگی باس خط کش گذاشت. قاعده ی دنیا همینه. اینی که میگن حبّ و عشق و خواستن ِ آدمیزاد رو وجب نمی کنن مال ما نیست. مال کتاباست، مال از ما بهترون. مال اونایی که وجب کردن به کارشون نمیاد از زور ِ داشتن! تو گنجه ی کفترای روی بوم هم که نیگا بندازی اون شازده مسجدیه هیچ رقمه با اون سوسکی خال پیس بی ریخته نمی ره، حتمن یه حکمتی داره دیگه...

بــِکن دندون این خبط رو عمو جان. بگرد دنبال یکی که بهت بیاد، که تا تهش باهات بیاد، بی نق و نوق. نه کسی که نا غافل قالت بذاره توی راه ِ دلش، نه کسی که بشی سر راهیه دلش...