هفتگ
هفتگ

هفتگ

فکر های بلند بلند

یک.مرگ

جزییات خبر را پیگیری نکردم.اما تمام هفته را بهش فکر کردم.خبر این بود (اگر غلط دارم تصحیح کنید) هواپیما از مشهد را افتاده برود ساری و به دلیل مشکلی مجبور شده در مهرآباد بنشیند.بعد مسافران را با اتوبوس راهی ساری کرده اند.بعد اتوبوس چپ کرده و یازده نفر فوت کرده اند.خب،این یعنی چی،آن یازده نفر وقت رفتنشان رسیده بوده بعد ملک الموت دیده نمی شود با هواپیما کاریشان کرد که به الباقی مسافران صدمه وارد نشود بعد برنامه را عوض کرده و با اتوبوس به منظورش رسیده؟ کمی قصه طور نیست؟ کمی هالیوودی نیست؟ معنیش چیست.؟شما برای این اتفاق معنایی قائلید یا صرفن این ماجرا را یک اتفاق می بینید؟

دو.دوستی

یکی از دوستان قدیمی را یک جایی دیدیم،خیلی موفق شده و مدیر شده و پیشرفت کرده،بعد یک ساعت داشت به جانمان نق می زد که چرا جمع می شوید دور هم ایکس باکس می زنید من را خبر نمی کنید حالی که همه می دانستیم نه اهل بازی است نه با ما حال می کند نه وقتش را دارد اما یک چیزی که من اسمش را عضو گروه بودن می گذارم را کم داشت.یک جایی که یادم نیست خواندم که این روزها قدرت انسان ها به ثروت و اصل و نصب و توانایی های خاص نیست.قدرت آدم ها به گروه های اجتماعی است که به آنها تعلق دارد.هر چه در گروه ها و جمع های بیشتری عضویت داشته باشید ،هر چه دوستان بیشتری داشته باشید ،هر چه آدمهای بیشتری را بشناسید انگار قوی تری به نظر می رسید.مثلن من وقتی دوستی را می بینم که با یک گروهی رفته کوهنوردی بعد با گروه دیگری آخر هفته رفته تئاتر دیده بعد با تعدادی از دوستانش موسیقی تمرین می کند،بعد گروه کتابخوانی و نقد فیلم هم دارد بعد با همکارانش می رود مسافرت خانوادگی فکر می کنم خوش بخت تر است و بهش حس احترام بیشتری دارم نسبت به آنکه....هیچ فقط کار می کند و فقط با خانواده اش دوست است و فقط و فقط و فقط...دیروز با دوستم می گفتم باید قدر همین دوستی های دم دستیمان را بدانیم،براش وقت بگذاریم،هزینه هاش را پرداخت کنیم،باید گلمان را که نامش دوستی است دوست بداریم.

سه.خدای چیزهای کوچک

شاید یک باور پوچ و بی خودی باشد و اصلن من نمی دانم از کجا و کی در باغچه ی کوچک ذهن من ریشه دوانده و پا قرص کرده،من فکر می کنم وقت هایی که غذاهای ساده می خورم خوش خلق تر و سر حال ترم.و برعکس وقتهایی که غذاهای سنگین و فست فودی می خورم اخلاقم بدتر می شود.من عاشق نان و پنیر و گردو و چای شیرینم.می توانم روزی سه وعده نان و پنیر بخورم با گوجه و خیار با هندوانه با خربزه با همه چیزهای خوب .بعد فردای روزی که همچین شامی خورده ام شاد و سرخوش و سبک بال و پر انرژی و شنگولم.اما شب هایی که پیتزا می خورم یا محصولات گوشتی فراوری شده مثل کالباس و سوسیس و شنیسل و مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ شده می خورم فرداش بی طاقت و اخمو و اخلاقم گه مرغی است.اصلن نمی دانم واقعن تاثیر این غذا هاست یا تلقین .! هر چه هست باشد.کسی نمی تواند این ادعا را رد کند که هر قدر نان و پنیر و گردو و گوجه فرنگی مهربان و توی دل برو و خودمانی هستند پیتزا و بال مرغ و جوجه سوخاری و کنتاکی و هات داگ و چیز برگر نچسب و عصا قورت داده و معذب و خورده شیشه دار هستند.

چهار.تولد

الان که دارم این وبلاگ را به روز می کنم،دو سه ساعت دیگر فرزند برادر مریم به دنیا می آید.داشتم فکر می کردم به غیر از قدم نورسیده مبارک چه حرف های دیگری باید زد به دوستی که پدر می شود.هر کودکی با آمدنش اول امید را می آورد.یادم باشد بگویم که به امید روز های بهتر.هر کودکی با آمدنش برکت هم می آورد.این یک باور شخصی است.من هر چه دوستانم را دیده ام این باورم بیشتر تایید شده ،با بچه دار شدن اوضاعشان سر و سامان بهتری یافته.بعدی بی شک عاطفه است.مهربانی است.کودک همه اطرافیانش را مهربانتر می کند .می آید و رابطه ی پدر و مادرش را محکمتر می کند.و هدیه آخر شادی است.همان طفل معصومی که این روزها گم شده است.شادی.بچه دار شدن خیلی خوب است.جددن تبریک دارد.

با همه ی این حرف ها کمی که با عینک سخت گیری خودم نگاه می کنم،اگر کسی بابت جبران و یا برای پر کردن جای خالی هر کدام از این هدایا بچه دار شود ،.....نمی دانم،امم،،،،یک رگه هایی از خودخواهی و خودشیفتگی لازم است تا کودکی را به دنیا بیاوریم.نصیحت و مشاور لازمم گمانم.

کیسه زباله و نوک دماغ !

خواندن پُست قبلی هفتگ تنها حسی که در من ایجاد کرد حسرت دیر شدن بود ... و همین یک قلم کافی ست برای یک روز کامل آرام و غمگین و فکری شدن ... برای آنهایی که بین بیست تا بیست و پنج سال هستند و اینجا را میخوانند می گویم اینها را ... که همین الان بنشینید سنگهایتان را با خودتان وا بکنید به فتح کاف ... ده یا پانزده سال بعدتان چشم بهم بزنید رسیده ... فک نکنید اووووووه حالا کو تا سی و چن سالگی ... کو تا چل سالگی ... پشت سرتان است ، بیخ گوشتان است ... دیر بجمبید به جمع حسرتمندان روزگار اضافه خواهید شد عینهو یک کیسه زبالهء مشکی که از کامیون شهرداری در بیابانهای اطراف تهران خالی میشود وسط میلیونها همنوعش ... اگر قرار است کاری کنید بسم الله ... فقط باور کنید که خیلی وخت ندارید ... موفقیت و خوشبختی بیشتر از اینکه سهم نابغه ها و یگانه ها باشد ، سهم آنهایی ست که خوب و عمیق فک میکنند و آینده نگرند ... آنهایی که منطق و پشتکار و شعور دارند ... آنهایی که کمی ، فقط کمی ، جلوتر از نوک دماغشان را می بینند ... همین .

سوء تغذیه...

منو نیگا نکن. غذاتو بخور تا این شکم پاره ته ِ سفره رو در نیاورده. بخور، اما گوشِت به من باشه، هوشت به من باشه...

همین خان داداشت! همین که افتاده به جون سفره و داره کتلت های سه روز مونده رو با اون روغن ِ ماسیده کف ماهیتابه پشت لقمه می گیره! همین که حق برادری و هم خونی یادش رفته و کافیه دیر بجنبی تا سهم تو رو هم خر خور کنه! آره همین شازده، تا دیروز اگه مرغ شکم پر و ماهی کبابی می ذاشتی وسط سفره، پشت چشم نازک می کرد و کلی غر و لند پشت هم سوار می کرد که من فلان چیز به فلان جام نمی سازه و با این یکی گرمیم می کنه و با اون یکی سردی. خلاصه که روم به دیفال خاک تو سر می کرد سر و ته سفره رو تا یه لقمه بذاره گوشه ی اون شیکم فراخش. حالا ببین چطوری از زور گشنگی راه دهنش رو گم کرده و بدون اِن قُلت کلهم ِ سفره رو داره چپو می کنه!!!

از من می شنفی بنده ی شکم نباش. آدمیزاد ِ با بوقلمون ِ شاهونه سیر میشه، با یه کف دست نون و دو پر ریحون و یه نوک ِ کارد پنیر هم سیر میشه. اصش شکم رو سنگ هم بهش ببندی صداش در نمیاد. از زور خالی موندنه که سر و صدا می کنه لا مروت.

از من می شنفی عقلت رو نذار گشنه بمونه. عقل رو دیگه با هر خنزر پنزری نمیشه سیرش کرد، ینی نبـاااس سیرش کرد. آدمیزادِ، باس عقلش قوت داشته باشه. باس عقلش اونقدری باشه که وقت و بی وقت زیر شونه هاش رو بگیره. تا در نمونه، تا کم نیاره. عقلت رو خودت سیر کن. اون ریختی که دوست داری سیرش کن. وگر نه، چهار تا آدم بیخودی، عین همین خان داداشت، پرش می کنن از خنزر پنزر و حرفای بی خودی! اونوقته که ناغافل می بینی شونه هات افتاده، خودت افتادی، زندگیت افتاده...

ای بابا!! باز که چشات گرد شده و با دهن باز داری منو نیگا می کنی. بخور این لقمه ی آخر سفره رو تا اینم نرفته تو قبرستون شکم اخویت...

کمپانی رویا سازی

من آدم خیال پردازی هستم.حتی حالا که جوانی را گذرانده ام و به نوعی دارم با مسائل جدی زندگی دست و پنجه نرم می کنم رویا بازم.برای خودم چیزهایی که دوست دارم را می خرم ،مسافرتهای ماجراجویانه می روم. با آدم هایی که دوستشان دارم قرار می گذارم.خیلی به خوش می گذرانم.یک آدم وصف العیشی شده ام.چند سال است دارم برای خودم یک بنز اتاق تانک یا کپل می خرم، نصف بنزهای این اتاق تهران را می شناسم.آگهی ها را بررسی می کنم.حتی می دانم وقتی بنزم را خریدم پردهء شیشه عقبش را از کجا باید بخرم .با هر کسی هم که مشورت می کنم می گوید با این پول بنز نخر به درد نمی خورد سرطان است خرجش بالاست اما به خرجم نمی رود.یک دوچرخه هم هست که سه سال است دارم می خرمش.از وقتی قیمتش پانصد تومن بود تا الان که دو ملیون.می خواهم باهاش از جاده چالوس بروم شمال.باید از چند ماه قبلش روزانه پنجاه شصت کیلومتر رکاب بزنم.تمرینات آماده سازی را بلدم.با آدم های خبره مشورت کرده ام.نقشه اای توپوگرافی جاده چالوس را مطالعه کرده ام و شیب های خیلی سختش را تقریبن می شناسم.خلاصه که خیلی.بعد خودم را می بینم که دارم توی جاده ساحلی از سیسنگان می روم سمت نوشهر و آهنگ تو یه دستم دریا تو یه دستم جنگل فریدون را گوش می کنم و نسیم،رطوبت شور دریا را روی صورتم می نشاند.حالم خوش می شود.همین الان هم که نوشتم خیلی خوشم.فقط این دو تا نیست خیلی چیزها و نفرات دیگر هم هستند.عیشم جور است.مثلن اسب.مثلن کاروان مسافرتی که داخلش مبله است و باید ببندمش پشت لند کروزم و دنیا را بگردم باهاش.مثلن قایق تفریحی.مثلن اتریش و اجراهاش.مثلن آلپ مثلن فتح دماوند.من رویاهام را خیلی جدی گرفته ام.تا همین الان هم خیلی بهم خوش گذشته چه برسد که قرار است همه را عملی کنم.وقتهای سختی می گویم عیب ندارد عوضش فردا می روم ماهیگیری یا نه اصلن در همان لحظه وسط دعوا نسیم دریا را روی صورتم حس میکنم.دعوا می گذرد رطوبت شور می ماند.

تا اینجا بماند من بروم مهمانی برگردم.


اپیکور و ماست چیلی !

امروز با عباس داشتیم دربارهء پُست مسعود و اپیکور و اینها حرف می زدیم ... قبول که زندگی مدرن امروزی با اقتضائات خاص خودش و با افزایش تصاعدی و نجومی فاصله های طبقاتی باعث شده آدمها بیش از حد متعارف حرص پول را بزنند اما به نظرم در تمام قرون و اعصار این رقابت آدمها برای بیشتر داشتن و سهم بیشتر برداشتن یک قاعده و روال بوده و هست و خواهد بود ، فقط حددت و شددتش توفیر کرده ... همیشه امثال اپیکور ها و درویش ها و مرتاض ها که آرامش خیال و زندگی بی دغدغه را به مال دنیا ترجیح میدهند در اقلیت بوده اند ، نه بخاطر اینکه این نوع تفکر و نگرش خوب نیست و نکوهیده است بلکه چون برای باور داشتن و عمل کردن به این تفکر آدم باید به نوعی وارستگی دست یافته باشد و در جایگاهی چن پله بالاتر از عوام ایستاده باشد که خب سخت است ... انقد فک زدم و این شاخه آن شاخه پریدم که حرف اصلی م یادم رفت البته تُندی و لذیذی بیش از حد این ماست چیلی که دارم می خورم هم بی تاثیر و بی تخصیر نیس ! ... کللن اینکه پول خوب است ... ثروت خوب است ... اگر داشتنش به بهای کتاب نخواندن و فیلم ندیدن و تفریح نکردن و امثالهم و از دست رفتن تمامیت آرامش ذهنی نباشد چه بهتر اما اگر هم باشد برخلاف افکار و عقاید چن سال پیشم الان عمیقن معتقدم باز هم می ارزد ! 

توفیق اجباری

آقام که خداحافظی کرد و گوشی را آنطرف خط گذاشت، اینور خط توی تقویم ذهنم روز پنجشنبه بیستم فروردین را نوشتم: "روز درختکاری"
گفته بود کار زیادی نداریم. ده دوازده تا نهال می خریم، می بریم دماوند توی باغچه می کاریم و بر می گردیم. اما یقین داشتم به کمتر از چهل پنجاه تا رضا نمی شود دلش. صبح ِ پنجشنبه بیستم فروردین هنوز توی تختخواب پلکهایم بیدارشدن را به هم تعارف می زدند که تلفن زد: "بیا پایین، پشت در منتظرم". خواب و بیدار پاهام را فرو کردم توی پاچه های شلوار و راه افتادم!
نرسیده به دماوند رو به روی یک مزرعه ی نهال شانه ی خاکی توقف کرد، رفت و نیم ساعت بعد با یک جنگل نهال میوه و تبریزی و تزئینی برگشت. خواستم اعتراض کنم، ریز خندید، دهنم بسته شد. نهال ها را بردیم سر ِ زمین. به قاعده ی یک گورکن ِ نو بالغ ِ سرپنجه و چغر، چاله کندم و آقام هم زیر لب بسم الله گفت و نهال ها را گذاشت وسط چاله ها و خاک ریخت. حوالی ِ سه و چهار بعد از ظهر آخرین نهال نشست به دل ِ زمین. یک سطل آب ریختیم پای هر کدام، دو تا لیوان هم خودمان خوردیم و برگشتیم. تمام ِ مسیر تا تهران را چُرت زدم. به خانه که رسیدیم از آقام خداحافظی کردم و جنازه ام را از ماشین بیرون اندختم و کشیدمش تا داخل منزل. خواستم پهن شوم روی کاناپه به موبایل بازی، یادم افتاد گوشی را توی داشبورد ماشین جا گذاشته ام. روناک گفت: "زنگ بزن بیارن برات" خجالت کشیدم، نزدم. رفتم دوش گرفتم. دو تایی نشستیم بستنی خوردیم و گپ زدیم. بعد رفتیم بازار مبل دنبال ِ کمد ِ بچه، ترجیحن صورتی ِ یواش با درب کشوئی. ده نشده بود هنوز، برگشتیم. خاک گلدان ها را عوض کردم و آب ِ تنگ ِ ماهی قرمزمان را. من باب ِ حسن ختام هم دراز کشیدیم پای ِ فیلم، به انگشتانم لذت و فرصت ِ معاشرت با زلف ِ یار دادم، عوض تاچ کردن ِ گوشی!
آخر شب توی رختخواب عوض ِ گوسفندها، روزهایی را که اخیرن آنطور که دوست داشته ام زندگی کرده ام شمردم. زیاد نبود. به خودم قول دادم تا آخر بهار اقل کم سی روز زندگی کنم، یعنی یک سوم فصل را، اقل کم. قلم برداشتم، توی تقویم ذهنم بیستم فروردین را نوشتم: "روز اول؛ روز عاری از تکنولوژی" و رفتم سراغ شمردن گوسفندها...

تسلی بخشی های فلسفه.

سلام.متن زیر چکیده اییست از بخش دوم کتاب تسلی بخشی های فلسفه اثر آلن دوباتن.کتاب را دو سه سال پیش خوانده بودم و مدتی بود که می خواستم اشاره ایی به آن بکنم.خصوصا" بخشی که در مورد دوستی است برام بسیار شیرین و لذت بخش بود آنقدر که زحمت تایپ با تبلت را برایم شیرین کرد.نوشته را باید تقدیم کرد به محسن و رفاقتهاش و خوش گذرانی های اپیکوریش.امید که خانه ییلاقی و باغچه اش را بخرد و ما را از تهران نجات بدهد و آزادمان کند.


1-اپیکور کیست؟

فیلسوفی که نوشت ( اگر من لذت های چشایی و لذت های عشق و لذت های بینایی و شنوایی را کنار بگذارم،دیگر نمی دانم خوبی را چگونه تصور کنم.) او در زمان خودش- 341 قبل از میلاد- در بین جماعتی که اغلب زاهد منش و متنفر از لذت بودند یک نا بهنجاری به حساب می آمد.

اپیکور در اواخر دههء سوم عمرش تصمیم گرفت افکار خود را دربارهء فلسفهء زندگی تدوین کند.می گویند سیصد کتاب تقریبا"دربارهء همه چیز نوشت.آنچه فلسفه ی او را متمایز ساخت تاکید بر اهمیت لذت جسمانی بود-لذت،آغاز و غایت زندگی سعادتمندانه است-این حرفها عدهء زیادی را شگفت زده کرد به ویژه وقتی که شایع شد او با حمایت عده ایی از ثروتمندان بنیادی فلسفی به منظور ترویج خوشبختی تاسیس کرده.مدرسه ایی که هم مردان و هم زنان را می پذیرفت و آن ها را تشویق می کرد که هم دربارهء لذت مطالعه و هم مطابق آن زندگی کنند.شایعاتی که در مدرسه چه می گذرد تحریک آمیز و از نظر اخلاقی نکوهیده بود.اغلب شایعاتی دربارهء کارهای ناخوشایند اپیکور در میان کلاس ها به بیرون درز می کرد.اما به رقم شایعات و انتقادات تعالیم اپیکور همچنان طرفدارانی پیدا می کرد.به طوری پس از اینکه از بین رفت نام اپیکور به شکل صفت به عنوان نشانه ای از علایق او به بسیاری از زبان ها وارد شد-لغتنامه انگلیسی آکسفورد*اپیکوری:دلبسته ی لذت جویی،خوش گذران، لذت طلب و شکمباره.

2-از نظر اپیکور وظیفهء فلسفه چیست؟

مردی احساس ناخرسندی می کند.صبح ها با کج خلقی از خواب بر می خیزد و با اعضای خانواده اش غرغرو و بد خلق است.به طور شهودی،تقصیر را گردن شغل خود می اندازد و شروع به جستجوی شغل دیگری می کند،او به سرعت به این نتیجه می رسد که در شغل ماهیگیری خوشبخت خواهد بود و در بازار یک تور ماهیگیری و یک غرفهءگرانقیمت می خرد. ولی افسردگی او کاهش نمی یابد.

در قلب اپیکور گرایی این اندیشه وجود دارد که ما به سوال چه چیزی مرا خوشبخت خواهد کرد ؟به طور شهودی همیشه جواب بدی می دهیم.جوابی که در سریعترین حالت به فکر می رسد به احتمال زیاد نادرست است.ارواح ما مشکلات خود را به شفافی بدن ما بیان نمی کنند.ما اغلب مثل بیماری هستیم که از علت بیماری خود آگاه نیست.علت مراجعهء ما به پزشکان این است که آنها بهتر از ما بیماری های جسمانی را می شناسند.بنا به دلیل مشابهی،وقتی روحمان ناخوش است،به فیلسوفان روی می آوریم و درست همان گونه که پزشکی هیچ سودی ندارد اگر بیماری جسمی را برطرف نکند،فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد ، بی فایده است.به نظر اپیکور وظیفه ء فلسفه عبارتست از کمک به ما در تعبیر و تفسیر تالمات و خواسته ها و امیال نامشخص و مبهم خودمان، و بنابراین،رهانیدن ما از طرح های نادرست برای خوشبختی.

3-فهرستی اپیکوری برای دارایی های لازم برای خوشبختی.

آنهایی که شایعات را شنیده بودند از کشف علایق واقعی فیلسوف لذت شگفت زده شدند.هیچ خانهء بزرگی در کار نبود.غذا ساده بود،اپیکور آب می نوشید نه شراب.و شامش نان،سبزی و یک کف دست زیتون بود.او از دوستی خواست:( برایم یک کوزه پنیر بفرست تا بتوانم ضیافتی برای خود برپا کنم).او نمی خواست کسی را بفریبد.دلبستگی او به لذت بسیاز بیشتر از تصور متهم کنندگان او به عیاشی بود.به عقیدهء اپیکور عناصر ضروری لذت هرچند مرموز اما اصلا"گران نیستند:

یک.دوستی

اپیکور در سی و پنج سالگی نوعی زندگی غیر عادی را بر گزید.او خانهء بزرگی در حاشیه آتن خرید و با گروهی از دوستانش به آنجا نقل مکان کرد.هرکس کنج آسایش خودش را داشت و اتاق های غذا خوردن و مکالمه مشترک بود.او چنین می گفت:بین تمام نیکی هایی که حکمت برای ما در بر دارد،دوستی پربهاترین است.دلبستگی او به معاشران همدل چنان شدید بود که توصیه کرد بکوشیم هرگز در تنهایی چیزی نخوریم.خانوادهء اپیکور بزرگ به نظر می رسید اما ظاهرا"هیچ ترشرویی یا احساس محدودیتی وجود نداشت و فقط همدلی و مهربانی دیده می شد.

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که بتواند ببیند ما وجود داریم.آنچه می گوییم هیچ معنایی نداردمگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد.در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن.شناخت و علاقه و مراقبت آنها به ما این قدرت را می دهد که از رخوت و کرختی بیرون برویم.در صحبت های معمولی ،بسیاری از آن ها با ما شوخی می کنند و نشان می دهند که ضعف های ما را می شناسند و آنها را می پذیرند و ،بنابراین،به نوبهء خود،می پذیرند که ما در دنیا جایی داریم.دوستان حقیقی ،ما را بر اساس معیار های دنیوی نمی سنجند،آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند،مثل زوج های آرمانی،عشق آنها به ما متاثر از ظاهر یا جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی نیست،و،بنابراین،ما بر سر پوشیدن لباس های کهنه و نشان دادن این که امسال پول کمی در آورده اییم دغدغهء خاطری نداریم.جستجوی ما برای به دست آوردن پول هیچ دلیل مهمتری از تضمین احترام مردمی ندارد که در صورت بی پولی به ما خیره خواهند شد.اپیکور،با تشخیص نیاز بنیادین ما ،دریافت که قلیلی دوستان واقعی می توانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که ممکن است حتی ثروت قادر به تامین آن نباشد.

دو.آزادی

اپیکور و دوستانش برای اینکه مجبور نباشند برای کسانی کار کنند که از انها خوششان نمی آمد خود را از اشتغال در بازار آتن کنار کشیدند و چیزی را شروع کزدند که بهترین توصیف آن زندگی جمعی است.و در ازای استقلال زندگی ساده تری را پیش گرفتند.بنابر این باغی خریدند و برای استفادهء روزانه خود سبزی هایی در آن کاشتند.غذای آنها شاهانه نبود اما خوش عطر و طعم و مقوی بود .سادگی بر احساسشان و مقام دوستان اثر نمی گذاشت.نیازی نبود از دیوارهای برهنه خجالت زده شوند.در میان گروه دوستان و در خارج از شهر و بازار آتن کسی ادعایی به معنای مالی نداشت که ثابت کند.

سه.تفکر

تفکر از بهترین راههای درمان اضطراب است.با نوشتن مشکل روی کاغذ یا حرف زدن از آن در مکالمه!اجازه می دهیم ویژگی های اصلی آن ظاهر شود و با شناخت ماهیتش،اگر نه خود مشکل،ولی ویژگی های آزارندهء ثانویه اش را برطرف می کنیم.در اتاق های مشترک خانه ی حاشیه و در جالیز فرصت های فراوانی برای بررسی مشکلات با افرادی نه تنها هوشمند بلکه به همان اندازه دلسوز وجود داشت.تحلیل جدی فکر را آرام می کرد.این امر به دوستان اپیکور این فرصت را می داد تا نگاهی گذرا به مشکلاتی بیندازند که در محیط غیر فکورانهء بیرون باغ فکر آنها را به خود مشغول می کرد.

*

البته بعید است ثروت کسی را بدبخت کند ولی اصل استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان،آزادی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم،هرگز واقعا"خوشبخت نخواهیم بود.و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم،هرگز بدبخت نخواهیم بود.برای ترسیم رابطهء اپیکوری میان پول و خوشبختی می توان گفت قابلیت پول برای تامین خوشبختی در درآمد های کم وجود دارد و این قابلیت با بیشتر شدن درآمد،افزایش نخواهد یافت.این تحلیل به درک خاصی از خوشبختی وابسته است.به نظر اپیکور، اگر دردی نداشته باشیم،خوشبخت هستیم.چون در صورت کمبود مواد غذایی و پوشاک از درد رنج خواهیم برد،باید برای خرید آنها پول کافی داشته باشیم.اگر مجبور شویم به جای صدفهای دریایی ساندویج بخوریم دیگر نمی توان برای توصیف این حالت از کلمهء رنج استفاده کرد...وقتی درد حاصل از نیاز را رفع کنیم ،ظروف ساده و میز مجلل!لذت یکسانی در بر دارند.ما در ماشینی اشرافی بدون حضور دوستان،در ویلا بدون آزادی،در ملافه های حریر ولی با اضطراب خوشبخت نخواهیم بود.

اپیکور برای خودداری از تحصیل آنچه برای خوشبختی نیازی به آن نداریم روشی پنج مرحله ایی پیشنهاد می دهد که با این پرسش آغاز می شود:اگر آنچه مشتاقانه می خواهم متحقق شود چه اتفاقی خواهد افتاد؟اگر متحقق نشود چه اتفاقی خواهد افتاد.

1.طرحی برای خوشبختی مشخص کنید.

مثلا":برای خوشبخت بودن در روزهای تعطیل ،باید ویلایی داشته باشم.

2.تصور کنید که این طرح ممکن است نادرست باشد.به دنبال استثناهایی برای فرضتان بگردید.آیا ممکن است ویلا داشته باشم و خوشبخت نباشم؟آیا ممکن است در روزهای تعطیل خوشبخت باشم اما ویلا نداشته باشم؟

3.اگر استثنایی پیدا شود،شی مورد نظر ممکن نیست دلیل لازم و کافی برای خوشبختی باشد.

آیا ممکن است در ویلا تیره بخت باشم اگر!مثلا"  بی دوست و منزوی باشم.آیا ممکن است در چادر مسافرتی خوشبخت باشم اگر مثلا"در کنار کسی باشم که به او عشق می ورزم و عاشق من است.

4.برای اینکه در بارهء خوشبختی درست فکر کنیم باید طرح اولیه را طوری تغییر دهیم که استثنا را هم شامل شود.

امکان خوشبختی من در ویلایی گرانقیمت بستگی دارد به اینکه با کسی باشم که به او عشق می ورزم و عاشق من است.می توانم بدون ویلا خوشبخت باشم با دوستانم و معشوقم و عاشقم.

5.اکنون شاید نیازهای حقیقی بسیار متفاوت با نیازهای نامشخص اولیه باشند.شاید خوشبختی بیشتر بستگی دارد به داشتان مصاحبانی همدل تا ویلایی آراسته.


چی شد که همچی شد ؟!

بنظر شما وبلاگ چی شد که  همچی شد ؟! چرا تقریبن مُرد از بس که جان ندارد ؟! به هفتگ که فک میکنم انگار شیش تا بلاگر شیش تا پیکان فرسوده را با یک پراید عوض کرده باشند ! انگار شیش تا جوی آبی که یک زمانی هر کدام برای آبیاری یک مزرعهء بزرگ کافی بوده اما به مرور زمان دچار کم آبی و تقریبن خشک شده را هدایت کرده باشیم توی یک جوی بلکه زور شیش تاشان روو هم اندازهء یکی از قبلی ها بشود ! البته طبیعیست که بعد از ظهور سی دی و دی وی دی دیگر کسی نوار کاست گوش نکند اما میخواهم بدانم از نظر شمای مخاطب هفتگ که هنوز گاهی در این حال و هوا نفس می کشید چه عواملی باعث کم رونق شدن تدریجی کار و کاسبی بلاگستان و بلاگر جماعت شد ؟