هفتگ
هفتگ

هفتگ

کنکور

چند روز پیش یکی از اقوام برای انتخاب رشته بهم مراجعه کرد، حقیقتا معنای تغییر رو با تمام وجود حس کردم اوضاع انتخاب رشته با بیست سال پیش به شدت دچار تغییرات شده، دوره ما اینجوری نبود، با چند نفری مشورت کردم و نهایتا معلوم شد که کار خاصی ازم برنمیاد. 

صحبت رتبه اش بود که به شوخی گفت شماره رمز کارت شارژ هست گفتم خب بازیگوشی نمیکردی درس میخوندی تا اینجوری نشه، جواب داد من تمام تلاشم رو کردم به شوخی ادامه دادم گفتم پس خنگولی! گفت آره ترجیح میدم خنگ باشم تا بازیگوش...اون مکالمه تموم شد، چیزی که برام جالب توجه بود اینه که این خانوم ترجیح میداد یه آدم کم هوش باشه با تلاش زیاد تا یه آدم باهوش که بازیگوشی کرده با تلاش کمتر، میدونم فشار خانواده، جنسیت و توقعات موجود باعث شده ایشون برچسب خنگ پر تلاش رو به برچسب باهوش بازیگوش ترجیح بده، این موضوع باعث شد به این فکر کنم که اصولا خیلیا اینجوری هستن، یعنی میخوان در نظر دیگران یه پرتلاش ناموفق جلوه کنن تا کسی که بازیگوشی و تلاش کمترش موجب عدم موفقیتش شده! 

شخصا ترجیح میدم یه باهوش بازیگوش باشم تا یه خنگول پرتلاش!

حج

عبدالله مبارک به سفر حج مشرف شد، بعد از اعمال حج در خواب دید ندایی به گفت: از ششصد حاجی کسی حاجی نیست مگر علی بن موفق کفاش پینه دوز در دمشق که به حج نیامد. پس از آن عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید که پینه دوزی و کفاشی می کند، از او پرسید تو امسال چه کردی؟ با اینکه به حج نرفتی ولی از میان حاجیان حج تو قبول شده؟

گفت: سی سال بود که آرزوی حج رفتن داشتم و در این سالها از پینه دوزی و کفاشی سیصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم، عیالم حامله بود از خانه همسایه بوی غذا می آمد، همسرم به من گفت برو نزد همسایه و مقداری از غذای آنها را برایم بیاور، من هم رفتم نزد همسایه و درخواست غذا از آشپزخانه آنها کردم ولی همسایه گفت این غذا برای شما حلال نیست، پرسیدم فرق ما با شما چیست، هر دو مسلمان هستیم، گفت ما یک هفته است که بچه هایمان غذا ندارند و با گرسنگی سر کردیم، امروز یک حیوان مرده ای را پیدا کردم و چون فرزندانم از گرسنگی مشرف بر مرگ بودند، این حیوان مرده برای ما حلال بود، مقداری از گوشت این مردار را آوردم و غذا درست کردم پس برای ما حلال و برای شما حرام می باشد.

به او گفتم آتشی در جانم افتاد، پس این سیصد درهم را برای نفقه خود و فرزندانت خرج کن که این خود حج من است.

(کتاب تذکرة الاولیاء)

جنایت

چند شب پیش تو ترافیک شدید گیر کرده بودم ماشین بغلی صدای ضبط صوتش بلند بود و یه آهنگ شاد ریتمیک پخش میشد دختر بچه ده یازده ساله با اون آهنگ سرخوشانه میرقصید یه لحظه نگاه مون به هم گره خورد مکث کرد( این ریش و هیبت هم برای ما داستانی شده!) پشت فرمون منم شروع کردم به رقصیدن خندید و ادامه داد تا جایی که کنار هم بودیم داستان رقص هماهنگمون ادامه داشت، مسافر جلویی گفت آقا این کار شما جنایت است، پیش خودم گفتم الان باید راجع به آرمان های انقلاب و خون شهیدان بحث کنیم داشتم خودم رو آماده میکردم جهت ارایه یه خطبه غرا،که با نگاهی به سرووضعش اندکی مکث کردم  پرسیدم چرا؟  جواب داد چون شما تصویر تیپیکال این بچه از افراد ریشو رو مخدوش کردین و باعث تعارض میشه در ذهن این بچه و در آینده تو جامعه براش مشکل پیش میاد شما حس همدلی و اطمینان و همراهی براش ایجاد کردین، در حالیکه واقعیت جامعه و عمده افراد همشکل و قیافه شما تقریبا در تضاد با این موضوع هستن...به مقصد رسیده بودیم و امکان ادامه گفتگو وجود نداشت. بحثم توجه به ظاهر و مذمتش نیست که البته حرف درستیه، بلکه علت نوشتن این پست اینه که چی اتفاقاتی افتاده که شاد بودن تو سرزمین ما تبدیل به  عملی پر هزینه شده است!؟

سیزده مرداد

((من یک روز گرم تابستان دقیقا یک روز 13 مرداد حدود ساعت 3 و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. من که پسر آقا جان بودم عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلیون شدم. عینا مثل اینکه پسر چرچیل عاشق دختر هیتلر بشه...))

رمان ماندگار دایی جان ناپلیون با این پارگراف هیجان انگیز شروع میشه...

اولین عشق اولین احساس متفاوت اولین... همیشه اولین ها حتی اگه کمرنگ و بی اثر هم شده باشن بازهم تو خاطر آدمی میمونن. حدودا چهارده ساله بودم و برای اولین بار یکی از دخترهای محله التفات زیادی بهم داشت اونقدر تابلو رفتار میکرد که بقیه هم متوجه شده بودن، برادرش که این داستان رو متوجه شده بود برای اینکه سربه سرش بذاره بهش گفته بود عباس ناراحتی قلبی داره و بزودی میمیره، نفیسه ی بنده خدا هم باورش شده بود، یه روز گریه کنون اومده بود پیش مادربزرگم که من عباس رو خیلی دوست دارم تو رو خدا نذارید بمیره، مادربزرگم مطمنش کرده بود که برادرش شوخی کرده و من هیچ مشکلی ندارم شادی و شیرینی پخش کردنش هنوز یادمه... به سال نکشید که ما از محل قدیمیمون سی چهل کیلومتری دور شدیم و تا امروز هیچوقت نفیسه رو ندیدم.



پی نوشت: شما هم اگه دوست داشتین از اولین احساس یا عشقتون بگید 

کشتن روح

اینکه میگن حسادت شغل دوم ما ایرانی هاست رو با اندکی اغماض قبول دارم، اینکه تو محیط کاری و در مناسبات شغلی دنبال زیرآب زنی و گرفتن جای دیگران هستیم رو هم قبول دارم، اکثرا ناراضی و ناخشنودیم و فکر میکنیم جایی که قرار گرفتیم حقمون نیست و دیگران جایگاه ما رو غصب کردن، و عموما به جای تلاش مثبت جهت ارتقا دست به اعمال منفی میزنیم و عجبا که در حالت دوم موفق تریم! هرچند میشه تو این زمینه کلی تحلیل جامعه شناختی ارایه کرد اما عجالتا از این میگذرم و میرم سر حرف اصلی، بارها پیش اومده که در محیط های خانوادگی نیز شاهد این رفتارها بوده ام یعنی پدر و مادر علیه محبوبیت و نفوذ یکدیگر رو فرزندانشون دست به تخریب میزنن، فارغ از اینکه متوجه باشن این رویه چه مخاطراتی فرزندانشون رو تهدید میکنه اینکه بارها با دلیل و بی دلیل به فرزندانمون بگیم پدرت مرد به درد نخور و نالایقی هست یا مادرتون زنیت نداره و بی عاطفه ست، باعث میشه بچه نسبت به هر دو طرف بدبین و ظنین بشه و خواسته و ناخواسته احترامی برای والدینش قایل نشه و نتیجتا کسی رو قبول نداشته باشه و تو مسیر غلطی بیفته و بشه اونچه نباید بشه و دودش تو چشم همون پدر و مادر ناآگاه بره.

برای اینکه ثابت کنیم ما خوبیم نیاز نیست دست به تخریب دیگران بزنیم علی الخصوص نزدیکانمون و خصوصا اهالی یک خانواده، کودکان رو نباید وسیله جنگ قدرت خودمون قرار بدیم که این ظلم نابخشودنی و گناهی بزرگ است.

نمکدان

بعضی دردها خیلی بزرگن اینقدر بزرگ، که توی یک لحظه از هم می پاشنت و تو برای اینکه دوباره بتونی سَرپا شی باید سالها پای خودت زحمت بکشی،

دستِ آخر هم میفهمی چاره ای جز فراموشی نداری، 

باید فراموش کنی تا بتونی زنده بمونی و ادامه بدی

بعد توی یکی از روزهایی که همه چیز از یادت رفته و فکر میکنی دیگه حالت خوب شده، قوی شدی و دوباره میتونی بخندی، یهو یه نفر بی هوا و از سَرِ دلخوشی بهت میگه: 

راستی فلانی، فلان قضیه چی شد؟

چه قدر همیشه دلم برات میسوزه و از این جور اراجیف...

همون جمله ی اول رو که میگه همه چیز شفاف تر از روزِ اول یادت میفته و برات زنده میشه، زخمت  تازه تر از قبل سَر باز میکنه، دیگه باقیِ حرفاشو نمیفهمی و جلوی چشمات کوهی که با زحمت از خودت ساختی توی یک آن، از هم می پاشه و فرو می ریزه.بغض میکنی، با خودت میگی : چند سالِ دیگه طول میکشه تا این تکه هامو روی هم بزارم 

و دوباره از خودم یک کوه بسازم؟

از اون آدم بدت میاد، از ضعفِ خودت بیشتر...

اونوقته که میفهمی سفره ی دلت رو باید پیش خدا باز کنی،

چون بعضی حرفهارو فقط باید پیش خدا زد، نه بنده ی خدا...


زینب_تاراس

((عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی))

یه دیالوگ تو فیلم کنعان هست که خیلی دوستش دارم

((مرتضی : قرار ما این بود، تو قول دادی.

مینا: قرار چیه؟ وضع عوض شده.

مرتضی: قرار اون چیزیه که اگه وضعم عوض شد پاش وایسی))

هر کدوم از ما چقدر به قول و قراری که گذاشتیم پایبندیم؟

میدونم که  بقول فالاچی میشه گفت(( هر موضوعی سه دیدگاه مختلف دارد...دید من،دید شما،و حقیقت...!)) 

اما وقتی قول دادیم و سر موضوع دقیق و مشخصی توافق کردیم آیا بازهم میشه گفت اون حرف و قول برای اون روز و اون لحظه بوده و الان فاقد ارزش هست!؟

به نظر من بد قولی کوچیک و بزرگ نداره مثلا  هم منی که به خواهر زاده ام قول دادم یه روز باهاش برم گیم نت و هنوز نرفتم بد قول محسوب میشم هم اون کسی که قول داد تو مسیر جا نمیزنه و جا زد هم کسی که قول داد چونان رونق اقتصادی یی ایجاد کنه هم... بگذریم.

 یا قول ندیم یا شرافتمنده پای قول و قرار و عهد و پیمان بمونیم.

بله  شرایط تغییر میکنه و بقول برد ملتزر((همه‌ مان افرادی معمولی هستیم

خسته کننده‌ ایم

شگفت انگیزیم

همه‌ مان خجالتی هستیم

شجاعیم

قهرمانیم

بی‌ پناهیم

فقط به روزش بستگی دارد.....)) 

اما تا جایی که میشه و توان داریم به قول و قرارمون پایبند باشیم.

آری چنین است!

عکسی از «شهاب حسینی»، از مشهورترین بازیگران فعلی ایران، که سرش را بر شانهٔ «بهروز وثوقی» تکیه داده است؛ عکسی یادگاری از «امین حیایی» که با افتخار در کنار بهروز وثوقی ایستاده است؛ حضور «محمدرضا گلزار» در کنسرت «گوگوش» که با تشویق حضار همراه شد؛ عکسی از محمدرضا گلزار با «ابی»؛ عکسی از «یاس» (خوانندهٔ رپ فارسی) با «داریوش»؛ عکسی از «علی دایی» و «مهدی مهدوی‌کیا» در کنار «اندی»، عکسی از علی دایی در کنار خوانندهٔ مشهور امریکایی «لیونل ریچی»؛ «مهناز افشار» در کنسرت گوگوش. به این فهرست می توان نام‌های مشهور دیگری را نیز اضافه کرد که از آن‌ها صرف نظر می‌کنم.

در مثال‌های فوق، در یک طرف نام‌های مشهوری مانند دایی، گلزار ، حیایی، افشار و یاس آمده است که ساکن ایران هستند و بعید می‌دانم که خوانندهٔ این متن با من اختلاف نظر داشته باشد اگر بگویم که همهٔ آنها کم‌وبیش بر گروه‌هایی از جوانان اثرگذارند و در طرف دیگرِ برخی از مثال‌های فوق نیز نام‌هایی مانند بهروز وثوقی، گوگوش، ابی، اندی و حتی خواننده‌ای مانند لیونل ریچی (امریکایی) آمده است که نهادهای رسمی این کشور به شیوه‌های مختلف، مستقیم و غیر مستقیم، و با صرف بودجه‌های میلیاردی دهه‌ها تلاش کرده‌اند تا نه نامی از آنان در محافل رسمی به میان بیاید و نه اساساً نگاه مثبتی نسبت به آنان در کشور و به ویژه در نسل‌های پس از انقلاب شکل بگیرد. 

به‌راستی چه اتفاقی می‌اُفتد که اثر همهٔ آموزش‌های تربیتی و پرورشی دوران مدرسه  که این چهره‌های مشهور دیده‌اند، اثر همهٔ برنامه‌های تاریخی، دینی و تربیتی که صدا و سیما در قالب‌های مختلف برای آنان پخش کرده است و اثر همهٔ سخنرانی‌های آتشینی که آنان شنیده‌اند از بین می‌رود؟ ای کاش برای یکبار هم که شده نهادهای رسمی از خود این سؤال را می‌پرسیدند، ای کاش.



دکتر فردین علیخواه،

جامعه‌شناس